undead_knight نوشته: راستش من از کافکا چیزی جز "مسخ" رو نخوندم(که البته ظاهرا در بین ایرانی ها معروف ترینه)و چون بلافاصله بعد از "بیگانه" کامو خوندمش،چندان جذبش نشدم؛شاید چون موضوع و سبک نوشتار کامو خیلی برام گیرا بود و دیدگاه کافکا در مسخ برام زیادی پیش پا افتاده به نظر میرسید.
در هر حال کافکا رمان های دیگه ای داره که با تعاریفی که کامو ازشون کرده(و تحلیل های کامو از دید من واقعا بی نظریند؛تحلیل های روزنامه نگارانه!) و بخش هایی که ازشون خوندم مثلا "محاکمه" یا "قلعه" رمان هایی واقعا عالی هستند(که توی لیستم هستند ولی نخوندم هنوز) که این دیدگاهت نسبت به کافکا رو نوعی کم لطفی نشون میده.
دقیقا احساس متضادی را من در هنگام خواندن «بیگانه» داشتم. یعنی اصلا با
مورسو احساس راحتی نداشتم، برایم واقعا بیگانه و نافهمیدنی بود. بویژه اول
نوول که با این عبارت رقت انگیز آغاز میشود:
«امروز مادرم مرد؛ نمیدانم، شاید هم دیروز.»
چطور داستان را تا انتها پیش بردم؟! نمیدانم، ولی بعد از مشاجرهی ماندگار مورسو
با پدر روحانی بود که تازه به دنیای بیگانهی مورسو پی بردم و از قضاوت خودم شرمنده
شدم.. دوست داشتم پیش از اعدام با او سیگار میکشیدم. و یا کنار لاشهای قهوه
میخوردیم و به سالامانوی پیر و خرفت میخندیدیم و گپ میزدیم؟!
بهرحال هنوز در باره بیگانه نمیتوانم قضاوت بکنم...! مورسو همچنان که برایم بیگانه
بود و در عین حال «پوچ» به معنای آبرومند کلمه، تا آخر ماجرا با او همراه نبودم و شکاف
بزرگی میان من و شخصیت ایشان وجود داشت. ولی اشکهای او پس از مجادلهی نهایی
با پدر روحانی یهو به من سیلی و کشیدهای زد و پس از این همه ورقبازی یکباره به
خودم آمدم و تمام ماجرا در یک آن جلوی چشمانم گذشت..!
به محض اتمام داستان تنها فکری که به ذهنم خطور میکرد این بود که گوشه بیفتم و کتاب
را ببندم و با آن خودم را باد بزنم...
---
هدایت اگر انگلیسی، آلمانی یا فرانسوی مینوشت بیشک به اندازهی کافکا پرآوازه میشد،
این هم بیمهری به ایشان هست که کافکا را بی چون و چرا از او سرتر بدانیم. به نظر من هدایت
از کافکا بینهایت تاثیر گرفت ولی قلم پختهتری از او داشت. من همچنان رمان سورئالیستی
هدایت را به همانِ کافکا ترجیح میدهم.