Dariush نوشته: درود آندد. صبح بخیر. چطوری؟ کم پیدا هستی جوان؟ تو نمیتوانی فمنیست هم نباشی تا من خیالم راحت باشد که اگر 6 ماه هم اینجا نیایم تو هستی که حرف مرا بزنی؟
مثلا من هم اینجا سحرخیزی پیشه کردمها، انگار نه انگار. بچسب به آن جوانک فمنیست! (تو این وقت صبح اینجا چه میکنی؟)
Dariush نوشته: درود آندد. صبح بخیر. چطوری؟ کم پیدا هستی جوان؟ تو نمیتوانی فمنیست هم نباشی تا من خیالم راحت باشد که اگر 6 ماه هم اینجا نیایم تو هستی که حرف مرا بزنی؟:e405:
صبح بخیر.
کار زیاد دارم،چندین کتاب خیلی خوب هم چند وقتی هست دارم میخونم که به شدت وقت گیرند و در ضمن اگر قرار باشه اینجور بودن باعث بشه دیر به دیر تر سر بزنی، دوست دارم خیالت راحت نباشه:)))
فکر کنم باید کاشف سندرومی باشم به نام "خود بَد پنداری":))
کشش شدید و عجیبم به خراب کردن وجه خودم اصلا دست خودم نیست،خیلی وقت ها پیش میاد که میتونم جایی ساکت باشم ولی همیشه مخالفتم رو صریح تر و شدیدتر و بُران تر ابراز میکنم تا
زیادی خوب نباشم،مخصوصا جایی که چند نفری ازم تعریف کنند:))
Alice نوشته: مثلا من هم اینجا سحرخیزی پیشه کردمها، انگار نه انگار. بچسب به آن جوانک فمنیست! (تو این وقت صبح اینجا چه میکنی؟)
آه اگر من زن بودم قطعا شمار زیادی خاطر خواه روشن اندیش! داشتم:)))
تو هم با بحث های فمنیستی زیادی از محبوبیت خودت کم کردی مخصوصا اینکه زن هم هستی:)))
iranbanoo نوشته: در راستای پدافند از حقوق مردان:
دیشب من و دوست پسرمو گرفتن.بیچاره رو جلو چشمم تا خورد زدن.ولی خوب حداقل با من از لحاظ فیزیکی کاری نداشتن
واقعا که احساس میکنم نمیخوام ایران بمونم
تجربهی مشابه من (پارک ملت تهران، من و دوست دخترم روی نیمکی کنار دریاچه نشسته بودیم و دست دوست دخترم روی گردنم بود):
دو نفر ریشو و هیکلی با موتور از راه دور رسیدند، جلوی ما ترمز کردند. راننده به من گفت : درست بشین پسر، اینجا خانواده رد میشه.
من (برای نشان دادن اینکه جدی نگرفتمشان با لبخندی محو روی صورت و صدای آرام و کلمات شمرده): ما با هم نامزدیم عزیزم!
بسیجی: به جهنم که نامزدین، نامزدین هر غلطی خواستید باید بکنید؟
من(لبخندم کمی هویداتر شده بود): طوری حرف میزنین که انگار چیکار کردیم ما؟ ما داشتیم فقط حرف میزدیم. این همه مردم توی بغل هم هستن توی پارک، شما بیخود اومدین به ما گیر دادین!
مردی که پشت راننده نشسته بود پیاده شد و من تازه باتوم را در دستش دیدم.مرد راننده هم پیاده شد و موتور را روی جک گذاشت. چهرهی برافروختهی او مرا ترساند اینبار. آمد جلو و چانهام را محکم گرفت، بلندم کرد و آرام توی گوشم میگفت:" بچه کونی، میخای ببرمت جرت بدیم؟ آره؟"، همینطور که جملاتی مشابه به این را چند بار به شکلهای مختلف و با الفاظی چون لاشی، خارکسده و... میگفت، من همزمان که به خاطر اینکه دهانم محکم در مشتش بود، نمیتوانستم چیزی بگویم، از بوی گند دهانش داشتم بالا میاوردم و در آن لحظه فقط و فقط میخاستم از آن بوی وحشتناک خلاص شوم! نمیدانم که او هم فهمیده بود که دارم از بوی دهانش بیهوش میشوم که اینطور مستقیم توی صورتم و در فاصلهی 5 سانتیمتری از دماغم زر زر میکرد یا نه. وقتی بالاخره خفه خون گرفت و چانهام را رها کرد، چند ثانیهی اول را فقط نفس عمیق کشیدم تا حالم بیاید سرجاش. تازه متوجه جمعیتی که دور ما جمع شده بود شدم و همچنین جیغهای دوستدخترم تازه به گوشم رسید. گویا او هم تازه جمعیت را دیده بود و اکنون قدری خودش را جمع و جور کرد: "دیگه اینورا پیدات نشهها، پسرهی بیشعور".
دست دوست دخترم را گرفتم و راهم را کشیدم و رفتم. با حسی سرشار از خشم و نفرت، اما سربلند!
دوستان دیگر من وقتی همچنی اتفاقی برایشان میافتاد بسیار تحت تاثیر قرار میگرفتند و بعید نبود افسردگی بگیرند. واقعا هم زمانیکه پسری با عشق خودش بیرون برود و جلوی آن دختر او را چنین تحقیر کنند یا سیلی و پسگردنی و اردنگی بهش بزنند، خیلی خردکننده خواهد بود. به من سه بار گیر دادند. این جدیترشان بود.
Alice نوشته: من "زن" نیستم «خانم» هستم! خاطرخواه هم زیاد دارم ولی اینجا نیازی نیست
ژست کریه پدافند از حقوق مردان بگیرم تا اکبری و اصغری خاطرخواه من بشوند! :)
همون قضیه "وومن" و "لیدی" هست!؟من این قراردادهای اجتماعی رو هیچ وقت نمیتونم جدی بگیرم:)))
باور نمیکنی آزار دادن دیگران چقدر لذت داره مخصوصا زن ها:)))آستانه تحریک شدنت خیلی پایینه ها:)))
Alice نوشته: مثلا من هم اینجا سحرخیزی پیشه کردمها، انگار نه انگار. بچسب به آن جوانک فمنیست! (تو این وقت صبح اینجا چه میکنی؟)
به اسپاگتی اعظم تو را ندیدم من، یعنی هنوز لاگین نکرده بودی! ضمن اینکه خیلی بعید بود اینوقت اینجا باشی!
این جوانک بیچاره هم هرکس از راه میرسد یک سنگی میزند بر سرش:) من واقعا به پوستکلفتیاش حسرت میخورم. گفتم یک احوالپرسیای ازش بکنم تا بداند کسانی هم هستند اینجا که او را دوست دارند.
هوای تهران را دیدی این روزها؟ قابل باور نیست این سطح از آلودگی.
تو مگر میانترم نداری؟ من روزی شاید 4 ساعت میخوابم. استاد عقدهای چهار تا مرجع برای درس معرفی کرده، هرکدام حداقل 600 صفحه!
undead_knight نوشته: همون قضیه "وومن" و "لیدی" هست!؟من این قراردادهای اجتماعی رو هیچ وقت نمیتونم جدی بگیرم:)))
باور نمیکنی آزار دادن دیگران چقدر لذت داره مخصوصا زن ها:)))آستانه تحریک شدنت خیلی پایینه ها:)))
خب کسی جرات ندارد جلوی من به خانمها بگوید زنها. ولی چون دستم به تو نمیرسد به پای بیادبی و
عدم تربیت صحیح میگذارم! بگذریم.. پاسخ فلسفهی آبزورد را هم بمن ندادی که در بن بست زندگی باید چکار
کرد!؟ اگر مرگ معادله را حل نمیکند زیستن هم چه توفیری دارد؟! (جستار بغلی)
undead_knight نوشته: صبح بخیر.
کار زیاد دارم،چندین کتاب خیلی خوب هم چند وقتی هست دارم میخونم که به شدت وقت گیرند و در ضمن اگر قرار باشه اینجور بودن باعث بشه دیر به دیر تر سر بزنی، دوست دارم خیالت راحت نباشه:)))
فکر کنم باید کاشف سندرومی باشم به نام "خود بَد پنداری":))
کشش شدید و عجیبم به خراب کردن وجه خودم اصلا دست خودم نیست،خیلی وقت ها پیش میاد که میتونم جایی ساکت باشم ولی همیشه مخالفتم رو صریح تر و شدیدتر و بُران تر ابراز میکنم تا زیادی خوب نباشم،مخصوصا جایی که چند نفری ازم تعریف کنند:))
من شاید بالاترین امتیازی که به خودم میدهم این است که اصلا و اصلا برایم مهم نیست دیگران در موردم چه فکری دارند! خیلی چیز خوبی است این ویژگی! البته انصافا Bad Guy بودن قدری گیراتر از خنثی بودن است. کتاب خوب میشناسی و میخوانی، غیرت داشته باشد و به دیگران هم معرفیاش کن دیگر. اینجا چند جستار در این مورد هست.
Dariush نوشته: به اسپاگتی اعظم تو را ندیدم من، یعنی هنوز لاگین نکرده بودی! ضمن اینکه خیلی بعید بود اینوقت اینجا باشی!
این جوانک بیچاره هم هرکس از راه میرسد یک سنگی میزند بر سرش:) من واقعا به پوستکلفتیاش حسرت میخورم. گفتم یک احوالپرسیای ازش بکنم تا بداند کسانی هم هستند اینجا که او را دوست دارند.
هوای تهران را دیدی این روزها؟ قابل باور نیست این سطح از آلودگی.
تو مگر میانترم نداری؟ من روزی شاید 4 ساعت میخوابم. استاد عقدهای چهار تا مرجع برای درس معرفی کرده، هرکدام حداقل 600 صفحه!
راستی که پوست خیلی کلفتی دارد نمیدانم از کدام جهنم دره فرار کرده است؛ با اینکه
ادب ندارد ولی چون فمنیست و جیره خوار ماست کاری به کارش ندارم!
هوای تهران؟! من چند روزیست به شدت از سر درد رنج میبرم و دم غروب که میشود
احساس سنگینی در ناحیهی مغز میکنم... تازه اینها آمار رسمی به آدم نمیدهند که
چقدر از افراد از این آلودگی هوا ماهانه میمیرند..
---
عجب استاد پدر آمرزیدهای دارید... الکی وقتت رو هدر نده. حذف کن با یک استاد دیگر بردار.
Dariush نوشته: من شاید بالاترین امتیازی که به خودم میدهم این است که اصلا و اصلا برایم مهم نیست دیگران در موردم چه فکری دارند! خیلی چیز خوبی است این ویژگی! البته انصافا Bad Guy بودن قدری گیراتر از خنثی بودن است. کتاب خوب میشناسی و میخوانی، غیرت داشته باشد و به دیگران هم معرفیاش کن دیگر. اینجا چند جستار در این مورد هست.
خب من چون یکم که چه عرض کنم،خیلی "موودی" هستم این بی تفاوت بودنم کم و زیاد میشه ولی راستش مسئله اصلا برای من لذت بخش بودنشه و چون لذتش خیلی زیاده حاضرم مثل یک دو باری که عاشق شدم کمی از غرورم و خودشیفتگیم کم بکنم و غرغر های خودم رو تحمل کنم که "چرا به دیدگاه دیگران اهمیت میدم" تا به این لذت برسم:)))
غیرت که ندارم ولی این کتاب اخری بدجور منو گرفته معرفیش کردم:))