(10-13-2020, 09:45 AM)Metamorphosis نوشته: [ -> ] (10-10-2020, 09:18 PM)iranbanoo نوشته: [ -> ]هي👋
كسي اينجا هست؟يا همه رفتين توييتر داريد فريزس نويسي ميكنيد؟:)
زندهایم و من هربار میام اینجا، یاد این میفتم که بقیه دوستانی که اینجا یا جاهای دیگری که- اثری از اونها نیست- بودند، مثل من رو به زوال و پیری هستند یا نه؟
ورزش و برزش کنید که پیر نشوید!
وزنهبرداری ، پیاده روی + گوشت
از میان دوستانی که دلتنگ اش هستم و آرزو دارم که از احوالش باخبر شوم، راسل است. نمیدانم کجاست و چه میکند، ولی امیدوارم هرجا که هست احوالش براه و سلامت باشد و اگر این پیام را میبیند ولی تمایلی به نوشتن در این فروم ندارد، خوشحال میشوم اگر از طریق آدرس ایمیل زیر مرا از احوال خود باخبر سازد:
mairon@tutanota.com
(10-13-2020, 09:45 AM)Metamorphosis نوشته: [ -> ] (10-10-2020, 09:18 PM)iranbanoo نوشته: [ -> ]هي👋
كسي اينجا هست؟يا همه رفتين توييتر داريد فريزس نويسي ميكنيد؟:)
زندهایم و من هربار میام اینجا، یاد این میفتم که بقیه دوستانی که اینجا یا جاهای دیگری که- اثری از اونها نیست- بودند، مثل من رو به زوال و پیری هستند یا نه؟
بله بله منم رو به زوال و پیریم :) ولی خوب فکر میکردم با بالا رفتن سن انرژیم کم شه بشینم سر جام ولی نه هنوز در حال دویدنم چه بسا صد برابر
(10-21-2020, 11:56 PM)Dariush نوشته: [ -> ]ایرانبانو؟ خودتی؟ احوالت چطور است؟
سلام داریوش جان ممنون شما خوبین؟ خودم که هستم ولی اون دیگه نیستم:)) تغییرات چشمگیری حادث شده ... بد و خوب
(10-25-2020, 10:36 PM)iranbanoo نوشته: [ -> ] (10-13-2020, 09:45 AM)Metamorphosis نوشته: [ -> ] (10-10-2020, 09:18 PM)iranbanoo نوشته: [ -> ]هي👋
كسي اينجا هست؟يا همه رفتين توييتر داريد فريزس نويسي ميكنيد؟:)
زندهایم و من هربار میام اینجا، یاد این میفتم که بقیه دوستانی که اینجا یا جاهای دیگری که- اثری از اونها نیست- بودند، مثل من رو به زوال و پیری هستند یا نه؟
بله بله منم رو به زوال و پیریم :) ولی خوب فکر میکردم با بالا رفتن سن انرژیم کم شه بشینم سر جام ولی نه هنوز در حال دویدنم چه بسا صد برابر
(10-21-2020, 11:56 PM)Dariush نوشته: [ -> ]ایرانبانو؟ خودتی؟ احوالت چطور است؟
سلام داریوش جان ممنون شما خوبین؟ خودم که هستم ولی اون دیگه نیستم:)) تغییرات چشمگیری حادث شده ... بد و خوب
قربانات، خوشحالام که دوباره اینجا میبینمات و میتوانم احوالات را جویا شوم.
اگر دوست داشتی کمی تعریف کن ببینیم چه بر تو گذشته؟
(10-27-2020, 09:39 AM)Dariush نوشته: [ -> ]قربانات، خوشحالام که دوباره اینجا میبینمات و میتوانم احوالات را جویا شوم.
اگر دوست داشتی کمی تعریف کن ببینیم چه بر تو گذشته؟
منم همینطور
البته من هر از گاهی سر میزدم در خلوتی اینجا و گاهی با مطالعه و دیدگاههای لخت و عریان بچه های اینجا به تنهایی یه نتیجه گری های فردی ای میکردم و میرفتم ولی در نهایت با حقیقت واقعی زندگی روبه رو شدم و کتاب ذهنم به کل ورق خورد و اونم مواجه با مرگ بود که هرگز طعمش رو به این شدت و حدت نچشیده بودم .الان فکر میکنم تا قبل از این موضوع چیزی رو درست درک نمیکردم و در کل معنای همه چیز برام تغییر کرده.نگاهم به زندگی نگاه تمسخرآمیز و خصمانه ای شده که این چه کارزار طنزآمیز و بی سر و شکلیه که توش قرار دارم و گاهی از فرط بی ارزش انگاشتنش توانمو جمع میکنم که مغلوبش کنم تا مبادا بهش ببازم.Pheww :))میتونم کلی در مورد احمقانه بودنش حرف بزنم
(10-18-2020, 09:14 PM)Dariush نوشته: [ -> ]میبینم دوستان قدیمی اینجا بوده اند در ماههای اخیر! زهی شانس لعنتی
امیدوارم در این ایام کرونا لااقل دوستان به اهمیت مشتقات مرفین پی برده باشند و دست از تخطئه آن بردارند...
درود به داریوش عزیز ... کجا بودی پسر این همه وقت ؟ زندگی رو به راهه ؟
(10-28-2020, 10:06 PM)iranbanoo نوشته: [ -> ] (10-27-2020, 09:39 AM)Dariush نوشته: [ -> ]قربانات، خوشحالام که دوباره اینجا میبینمات و میتوانم احوالات را جویا شوم.
اگر دوست داشتی کمی تعریف کن ببینیم چه بر تو گذشته؟
منم همینطور البته من هر از گاهی سر میزدم در خلوتی اینجا و گاهی با مطالعه و دیدگاههای لخت و عریان بچه های اینجا به تنهایی یه نتیجه گری های فردی ای میکردم و میرفتم ولی در نهایت با حقیقت واقعی زندگی روبه رو شدم و کتاب ذهنم به کل ورق خورد و اونم مواجه با مرگ بود که هرگز طعمش رو به این شدت و حدت نچشیده بودم .الان فکر میکنم تا قبل از این موضوع چیزی رو درست درک نمیکردم و در کل معنای همه چیز برام تغییر کرده.نگاهم به زندگی نگاه تمسخرآمیز و خصمانه ای شده که این چه کارزار طنزآمیز و بی سر و شکلیه که توش قرار دارم و گاهی از فرط بی ارزش انگاشتنش توانمو جمع میکنم که مغلوبش کنم تا مبادا بهش ببازم.Pheww :))میتونم کلی در مورد احمقانه بودنش حرف بزنم
مرگ عریان ترین واقعیت زندگیه که بقیه مسائل و دغدغه ها و اهداف رو تبدیل به یه شوخی میکنه .
(10-28-2020, 10:06 PM)iranbanoo نوشته: [ -> ]منم همینطور البته من هر از گاهی سر میزدم در خلوتی اینجا و گاهی با مطالعه و دیدگاههای لخت و عریان بچه های اینجا به تنهایی یه نتیجه گری های فردی ای میکردم و میرفتم ولی در نهایت با حقیقت واقعی زندگی روبه رو شدم و کتاب ذهنم به کل ورق خورد و اونم مواجه با مرگ بود که هرگز طعمش رو به این شدت و حدت نچشیده بودم .الان فکر میکنم تا قبل از این موضوع چیزی رو درست درک نمیکردم و در کل معنای همه چیز برام تغییر کرده.نگاهم به زندگی نگاه تمسخرآمیز و خصمانه ای شده که این چه کارزار طنزآمیز و بی سر و شکلیه که توش قرار دارم و گاهی از فرط بی ارزش انگاشتنش توانمو جمع میکنم که مغلوبش کنم تا مبادا بهش ببازم.Pheww :))میتونم کلی در مورد احمقانه بودنش حرف بزنم
عجب! حقیقتاش نه تنها معمای مرگ، که معمای زندگی هرگز حلشدنی به نظر نمیرسند. گرچه این دو کمابیش، یا حتی به شکلی کمی اگر افراطی بدانها بنگریم، «تماما» به یکدیگر مربوط هستند. به باور بسیاری، همه فلسفه و ادبیات در مورد «مرگ» است یا به نحوی بدانها مربوط است تا آنجا که نقل قولی از نیچه به گمانام میتواند نقطهای باشد برای نگرشی نو به این موضوع : هر نوع قضاوتی پیرامون هر پدیدهای تنها زمانی معتبر است که از خارج از آن باشد، به ویژه در مورد زندگی! بنابراین تمام اندیشههای ما پیرامون موضوعاتی از قبیل «ذات زندگی» نمیتوانند سوگیرانه نباشند. راستاش ایرانبانوی گرامی، از شما چه پنهان، من سالها پیش به شکلی بسیار جدی در یک قدمی خودکشی قرار گرفتم، آن تجربهی هولناک فقط در یاد و ذهنم نیست، «وجود» دارد، یا حتی بهتر اگر بخواهم بگویم، «حیات» دارد! من این عبارت را نه به فرمهای استعاری و مهمل، که در معنایی واقعی از خودش استفاده میکنم؛ توضیح میدهم در این مورد، اما در مقدمه باید بگویم چیزیست شبیه به آنچه خودت گفتی. میدانی، آنچه همهجا حاضر است، نه خدا، نه اتر و نه ناموجوداتی از این قبیل، که «مرگ» است، در هر موقعیتی، در هر زمانی و در هر جمعی، آن تجربهی نزدیک به مرگ، ناگهان نهیبی به تو وارد میکند و تو یادت میآید چه بنیانها که بر باد هستند، همینجا، همین الان و پیرامون همین آدمها! این البته برای اغلب آدمها معمولا پیش میآید، مخصوصا آنان که یکی از عزیزانشان را از دست دادهاند معمولا چنین تجربیاتی را دارند، اما برای آنانکه تجربهی جدی نزدیک به مرگ داشتهاند، تجربهی مذکور هر بار ناگهان دوباره در درونشان «منفجر» میشود! پنداری یک بار دیگر تا یک قدمی مرگ رفتهای واقعا! همانقدر مهیب و همانقدر هولناک. هیچ اهمیتی هم ندارد که الان در چه موقعیت و حالی هست، ناگهان میآید، به بهانهای، ویرانات می سازد و میرود. تمام اینها، شاید در بازهی یک ثانیه باشند!
جالب اینکه من چند تجربهی سهمگین و ویرانکننده در زندگی داشتهام، همگی در مورد مرگ بودهاند. یکی دیگر اینچنین بود که روزگاری که من بچهمدرسهای بودم، روزی زمستانی که هوایی گرفته و تیره داشت، در حال بازگشت از مدرسه بهمراه دیگر تولهها (آن زمان ما واقعا جانور بودیم، آدمیزاد نبودیم) بودم که تصادفا اینبار از راهی متفاوت رفتیم و در مسیر به قبرستان برخوردیم، دیدیم شلوغ است و زنان شیون میکنند. من آن زمان چندان پیرامون مردهها و مرگ و عزا نرفته بودم، هیچ کدام از اعضای خانواده و نزدیکانم هم تا آن موقع نمرده بودند که درک و شهودی از مرگ یا مواجهه با آن داشته باشم(اگرچه به لحاظ منطقی و علمی میدانستم مرگ چیست و سرنوشت همه، مردن است)؛ همین باعث شد که شیون و پریشانی زنان و آدمها مرا منقلب کرده و از آن مهمتر کنجکاو کند. پیش رفتم، بر خلاف سایر همکلاسیها. همهی آن عزاداران، در واقع دور مردهشورخانه بر زمین افتاده بودند و مرده آن تو داشت غسل داده میشد. من فهمیدم آنجا خبری هست و از طرفی چون کودکی بیش نبودم، نمیخواستم توجه جلب کنم که دورم کنند؛ بنابراین رفتم به آن ضلعی از مردهشورخانه که کسی آنجا نبود و از پشت یک پنجره خودم را بالا کشیده و از شیشه، داخل را نگاه کردم.
آن یکی از سهمگینترین تجربیات تمام زندگی من بود. مردی حدودا چهل ساله، لاغر اما سالم، که هیچ فرقی در ظاهرش با زندهها دیده نمیشد جز آنکه به طرزی محرز، پوستاش به نوعی سفیدی کدر میزد، کف زمین مرمر شدهی فسالخانه، توسط مردهشور اینرو و آنرو میشد، چون ماکتی خمیری که خشک شده. من مغزم منجمد شده بود، نمیتوانستم به چیزی فکر کنم و تحلیلی حتی کودکانه و در اندازههای خودم از آنچه میدیدم، بسازم. کل مدتی که من داشتم داخل مردهشورخانه را دید میزدم، ده ثانیه هم نشد، اما همان چند ثانیه کافی بود که تمام سالهای بعد، من همچنان هر گاه به یاد آن منظره بیوفتم، حالم دگرگون شده و به فکر فرو بروم. روزهای بعد را در همه احوال فکرم مشغول آن آدم بود؛ «لحظات قبل از مرگ، چه میکرد»، «آیا فکرش را میکرد قرار است در چهلسالگی بمیرد»، «اگر ساعاتی قبل از مرگ او را میدیدم، خبر مرگاش چه حالی در من پدید میآورد؟»، «من هم وقتی بمیرم، همان شکلی میشوم؟» و ... . این پرسشها مرا رها نمیکردند و شاید هفتهها مغزم درگیرشان بود.
سالها بعد،در ابتدای جوانیام، پدرم و بعدتر، تنی چند از نزدیکان و دوستانام را در همان غسالخانه، غسل دادند و کفن بر تنشان کردند، اما هیچوقت و در مورد هیچکدام، آن تجربه تکرار نشد.
(10-29-2020, 04:21 PM)Anarchy نوشته: [ -> ]درود به داریوش عزیز ... کجا بودی پسر این همه وقت ؟ زندگی رو به راهه ؟
درودها به تو آنارشی عزیزم. بسیار شادمانام که هستی.
بدک نیست راستاش، کمابیش اوضاع فردی خودم براه است، اگرچه برنامهای که خودم برای زندگیام داشتم، جور دیگری بود. با اینحال اوضاع مملکت و مردم و جهان، به طرز اجتنابناپذیری، آدم را حیران و شاید حتی آشفته میسازد. میدانم که میدانی چه میگویم؛ همه چیز، در همهی ابعاد، در جوهرهای احمقانه، غوطهور است و یا آنکه از آن زاده میشود.
من بر همان مرام پیشین هستم همچنان آنارشی جان، سعی میکنم با رفقا و چند سرگرمیای که باقیماندهاند، ایام را به شکلی سپری کنم. به لحاظ شغلی و مالی، رشدهای زیادی کردهام، (همچنان دولوپر هستم، اما اکنون بیشتر بر روی دیتا کار میکنم)، اما از وضع زندگی اجتماعی خود، بسیار ناراضیام، به ویژه وقتی فکر میکنم و میبینم که کاری نمیتوانم در این مورد بکنم.
خودت چه میکنی، احوال و اوضاعات براه است؟ اگر دوست داشتی تو هم، تا آن سطح از جزئیات که خودت مایلی و فکر میکنی بیمخاطره است، از خودت و تجربیات اخیرت بگو.
(10-29-2020, 04:21 PM)Anarchy نوشته: [ -> ]مرگ عریان ترین واقعیت زندگیه که بقیه مسائل و دغدغه ها و اهداف رو تبدیل به یه شوخی میکنه .
اتفاقا مرگ به نظر من یعنی آرامش! و البته انگیزه ای برای بهتر زندگی کردن و بیشتر تلاش کردن و آدم بهتری بودن.
چند وقت پیش خواب دیدم مردم! نه تنها نترسیدم بلکه در خواب یک آرامش عجیبی داشتم. جالب بود.
(10-30-2020, 12:37 AM)Dariush نوشته: [ -> ]عجب! حقیقتاش نه تنها معمای مرگ، که معمای زندگی هرگز حلشدنی به نظر نمیرسند. گرچه این دو کمابیش، یا حتی به شکلی کمی اگر افراطی بدانها بنگریم، «تماما» به یکدیگر مربوط هستند. به باور بسیاری، همه فلسفه و ادبیات در مورد «مرگ» است یا به نحوی بدانها مربوط است تا آنجا که نقل قولی از نیچه به گمانام میتواند نقطهای باشد برای نگرشی نو به این موضوع : هر نوع قضاوتی پیرامون هر پدیدهای تنها زمانی معتبر است که از خارج از آن باشد، به ویژه در مورد زندگی! بنابراین تمام اندیشههای ما پیرامون موضوعاتی از قبیل «ذات زندگی» نمیتوانند سوگیرانه نباشند. راستاش ایرانبانوی گرامی، از شما چه پنهان، من سالها پیش به شکلی بسیار جدی در یک قدمی خودکشی قرار گرفتم، آن تجربهی هولناک فقط در یاد و ذهنم نیست، «وجود» دارد، یا حتی بهتر اگر بخواهم بگویم، «حیات» دارد! من این عبارت را نه به فرمهای استعاری و مهمل، که در معنایی واقعی از خودش استفاده میکنم؛ توضیح میدهم در این مورد، اما در مقدمه باید بگویم چیزیست شبیه به آنچه خودت گفتی. میدانی، آنچه همهجا حاضر است، نه خدا، نه اتر و نه ناموجوداتی از این قبیل، که «مرگ» است، در هر موقعیتی، در هر زمانی و در هر جمعی، آن تجربهی نزدیک به مرگ، ناگهان نهیبی به تو وارد میکند و تو یادت میآید چه بنیانها که بر باد هستند، همینجا، همین الان و پیرامون همین آدمها! این البته برای اغلب آدمها معمولا پیش میآید، مخصوصا آنان که یکی از عزیزانشان را از دست دادهاند معمولا چنین تجربیاتی را دارند، اما برای آنانکه تجربهی جدی نزدیک به مرگ داشتهاند، تجربهی مذکور هر بار ناگهان دوباره در درونشان «منفجر» میشود! پنداری یک بار دیگر تا یک قدمی مرگ رفتهای واقعا! همانقدر مهیب و همانقدر هولناک. هیچ اهمیتی هم ندارد که الان در چه موقعیت و حالی هست، ناگهان میآید، به بهانهای، ویرانات می سازد و میرود. تمام اینها، شاید در بازهی یک ثانیه باشند!
خوب من اولین تعاریفی که باهاش آشنا شدم از معنای زندگی و مرگ بحث هستی و نیستی بود.هستی که تکلیفش روشن بود برام ولی اونچه که درکش نمیکردم موجودیت نیستی بود و اینکه چقدر سایه ی قوی تر و غالب تری داره.برای من صبح فردای رفتن پدرم اینطور بودنگاهم به همه چیزاینطور شد که عه اتاقی که پدرم توش نیست فرشی که پدرم روش قدم نمیذاره کمدی که پدرم درش رو باز نمیکنه ... و هضم این نبودن برام ممکن نبود و الانم نیست و بعد از اون چیزی که مغزم رو درگیر میکنه اینه که خوب الان اون آدم کجاست؟نه فقط من که گاهی با خانواده میشینیم و به این فکر میکنیم که واقعا الان چی شد؟ آدمی که تا همین چند وقت پیش کنار ما بود چه اتفاقی واسش افتاده و چطور از خانواده و خونه اش دست کشید و چه چیز مهم تری بود که به خاطرش از داشته هاش گذشته (انگار که خودش خواسته باشه که بره)! .گاهی انقدر به این موضوعات و شاخه هاش فکر میکنم که آخر اون حس بیخیالی و نهیب فراموشی میاد سراغم و خودم رو میبینم که سخت مشغول زندگی کردنم و برای جا و چیزی که سرو تهش مشخص نیست تمام انرژی و وجودم رو صرف میکنم و دارم مثل یک نیمچه یونیت از هستی وظیفه ام رو در جنگ با نیستی کامل ادا میکنم:)
باری این افکار همیشه باهام خواهد موند و ترس تجربه دوباره اش هم همینطور ولی تیز هوشی سنت که فرد عزادار رو انقدر فرو تاب میدن و به مسئولیت های جورواجور مجبورش میکنن باعث میشه وقتی برای پرداختن بهشون نداشته باشم و سعی کنم در نظر سنت به فرد وفادار به اصول تبدیل بشم...
(10-29-2020, 04:21 PM)Anarchy نوشته: [ -> ]مرگ عریان ترین واقعیت زندگیه که بقیه مسائل و دغدغه ها و اهداف رو تبدیل به یه شوخی میکنه .
حالا من برعکس فکر میکنم تا قبل از این تجربه همه چیز شوخی بود.پولی که ایشالا در بیاد,مریضی که ایشالا شفا پیدا کنه,گره ای که ایشالا باز بشه :)) ولی تا وقتی که اون فرصت جدی زندگی کردن رو داریم.به نظر هیچ چیز جز اون <فرصت> جدیت و واقعیت نداره