05-26-2012, 03:54 PM
ابولاشی با لامبورقینی ۲ در خویش بر امام وارد شد و پرسید: یا امام! چرا برخی مردم به خصوص مردم بلاد پارس بر پشت یا جلوی ماشین هایشان عباراتی نظیر "یا حسین، یا فاطمه زهرا، یا مهدی (عج)" و ... نوشته اند؟ مگر اینها جز بدبختی و ذلت برای این مردم داشته اند؟
حضرت فرمود: مهم این نیست که برای مردم بدبختی داشته اند یا خوشبختی! مهم این است که این کار آنها برای ما سراسر خوشبختی است، زیرا هرگاه این عبارات را بر روی ماشین هایشان می بینیم، لبخند زده و به اینکه چندین سال دیگر می توانیم از آنها سواری بگیریم و برشان حکم برانیم، امیدوارتر می شویم!
ابولاشی که تازه فهمیده بود این همه سال چه قدر سواری مجانی به آخوندها داده، سریعا از امام خروج کرد و با جوهر نمک و وایتکس، "یا حسین مظلوم" که روی شیشه ماشین خود نوشته بود را پاک کرد.
******************************
امام نقی آب انگور سمی را خورده بود و در حال جان کندن بود.
ابوفاکر بر امام وارد شد و از ایشان پرسید: یا نقی! آیا در زندگی خود گناهی کردهای که اکنون بخواهی به آن اعتراف کنی؟
حضرت در پاسخ گفت: بلی! در سرزمین پارسیان٬ به خانهی یک کافر مجوسی وارد شدم و دستها و پاها و گردنش را قطع کردم٬ اموالش را گرفتم٬ پسرانش را در بازار بردهفروشان فروختم و زن و دخترانش را برای کنیزی برگزیدم. اما زمانیکه میخواستم با دختر شش سالهاش جماع کنم٬ لحظهای از یاد الله غافل شدم و فراموش کردم که نام الله را بر زبان بیاورم. این تنها گناهی بود که در تمام طول عمر مرتکب شدهام و از بابت آن تاکنون هر شب از الله استغفار طلبیدم.
ابوفاکر در حالیکه از این همه عرفان و تقوای امام نقی نعره می زد و خشتک می درید با خود فکر میکرد که اسلام چه دین انسانسازی است!
مثنوی مقنوی - در باب آنان که آنجای خر را می بینند اما باز کدو را میپرستند.
حضرت فرمود: مهم این نیست که برای مردم بدبختی داشته اند یا خوشبختی! مهم این است که این کار آنها برای ما سراسر خوشبختی است، زیرا هرگاه این عبارات را بر روی ماشین هایشان می بینیم، لبخند زده و به اینکه چندین سال دیگر می توانیم از آنها سواری بگیریم و برشان حکم برانیم، امیدوارتر می شویم!
ابولاشی که تازه فهمیده بود این همه سال چه قدر سواری مجانی به آخوندها داده، سریعا از امام خروج کرد و با جوهر نمک و وایتکس، "یا حسین مظلوم" که روی شیشه ماشین خود نوشته بود را پاک کرد.
******************************
امام نقی آب انگور سمی را خورده بود و در حال جان کندن بود.
ابوفاکر بر امام وارد شد و از ایشان پرسید: یا نقی! آیا در زندگی خود گناهی کردهای که اکنون بخواهی به آن اعتراف کنی؟
حضرت در پاسخ گفت: بلی! در سرزمین پارسیان٬ به خانهی یک کافر مجوسی وارد شدم و دستها و پاها و گردنش را قطع کردم٬ اموالش را گرفتم٬ پسرانش را در بازار بردهفروشان فروختم و زن و دخترانش را برای کنیزی برگزیدم. اما زمانیکه میخواستم با دختر شش سالهاش جماع کنم٬ لحظهای از یاد الله غافل شدم و فراموش کردم که نام الله را بر زبان بیاورم. این تنها گناهی بود که در تمام طول عمر مرتکب شدهام و از بابت آن تاکنون هر شب از الله استغفار طلبیدم.
ابوفاکر در حالیکه از این همه عرفان و تقوای امام نقی نعره می زد و خشتک می درید با خود فکر میکرد که اسلام چه دین انسانسازی است!
مثنوی مقنوی - در باب آنان که آنجای خر را می بینند اما باز کدو را میپرستند.