دفترچه

نسخه‌ی کامل: بی خدا بودن چه حسی دارد؟
شما در حال مشاهده نسخه آرشیو هستید. برای مشاهده نسخه کامل کلیک کنید.
صفحات: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23 24 25 26 27 28 29 30 31 32 33 34 35 36 37 38 39 40 41
Waffen نوشته: از پاسخ مفصلتان ممنونم.
تاپیکی که معرفی کرده بودید را تا انتها خواندم. این را بگویم که بنده هم مانند یکی از دوستانمان در همان تاپیک معتقدم شما توجه زیادی به فلاسفه ی باستان دارید و به نظرم این فلاسفه اشتباهات بسیار زیادی در درکی که از جهان داشته اند دارند. منظوری که بنده از کلمه ی Empiricism در نظر داشتم بیشتر چیزی است که فلاسفه ای مانند David Hume و John Lock بر آن تاکید دارند. شاید بهتر بود منظور نظرم را بیشتر توضیح دهم.
بنده عرفان را به عنوان بخش ارزشمندی از فلسفه نمی شناسم و معتقدم تنها باعث سردرگمی می شود تا فهم جهان. از گفته هایم هم شاید متوجه شده باشید که بسیار ماده گرا هستم. معتقدم چیزی که عرفا از "تصویر" مد نظر داشته اند با آنچه من از "تصویر" مد نظر دارم بسیار متفاوت است. اجازه بدهید اینگونه بگویم: هر آنچه در جهان است یک ساختار سیستمیک است و این سیستم ها گاها ساختاری complicated دارند و گاها ساختاری ساده و گاها ساختاری complex. یکی از اصلی ترین دشواری های ما در زندگی درک رفتار سیستم هایی است که در زندگی با آنها رو به رو هستیم. منظور نظر بنده از تصویر جهان بیشتر چیزی شبیه به درک ساختاری سیستم هاست تا درکی عرفانی از زندگی و انسان. که البته چیزی که عرض کردم بسیار مختصر و ناقص است و انتظار ندارم قانع کننده باشد برایتان.
من فکر میکنم شما و برخی از دوستان برای مسائل عرفانی و شبه فلسفی که در حقیقت ارزش چندانی ندارند ارزش زیادی قائل می شوید. برای مثال همین درک شهودی را به چند دسته تقسیم کردن یا تقسیم علم به چند دسته. من البته کاملا متوجه گفته های شما دوستان شدم ولی به نظرم چنین کاری در نهایت نتیجه ای نخواهد داشت و اصلا معتقدم بیشتر افتادن در سیاه چاله ی فکری است و این مهم نیست چند فیلسوف معروف و بزرگ چنین تفکری داشته اند. Occam's Razor شاید اینجا در چنین مواردی بکار بیاید. برای مثال در همان تاپیک شما گفتید زمانی فردی در یک جمع متوجه احساس فردی دیگر می شود در صورتی که ظاهر آن فرد چیز دیگری نشان می دهد. اینها را من تنها پیچیدگی های تفکر بشر می دانم نه چیزی بیشتر. نیاز به عرفان نیست و نیازی نیست شهود را آنقدر گسترش دهیم تا شامل چنین چیزهایی شود.
می شود تنها یک نمونه از غم های درونی که یک نفر ممکن است به آن دچار شود را توضیح دهید؟
آیا مرگ یک عضو نزدیک خانواده جزء این غم ها به حساب می آید برای مثال؟
من واقعا چیزی به ذهنم نمی رسد.
خب آن دوست اشتباه اندیشیده بود که من پیرو و دوستدار فلاسفه ی یونان باستان هستم!! حتی نام کاربریم هم در هم میهن فریاد می زند که باید پیرو چه مکتب و حکمتی باشم!! نام کاربریم خرقانی است و کیست که نداند ایشان از معدود عرفایی بودند که پیرو حکمت خسروانی بودند! همان حکمتی که حکمت شهاب الدین سهروردی است و او فلسفه اش را بر مبنای آن حکمت پایه گذاری کرد.
هر چند خیلی ها هم فلسفه ی اشراق را برگرفته از افلاطون می دانند و آن عالم معنایی را که شیخ اشراق ترسیم می کند را همان عالم مثال افلاطون می دانند.. در حالی که خود شهاب الدین علیرغم ارادتش به افلاطون صریحا اعلام می کند که حکمتش حکمت خسروانی است و حکمت خسروانی حکمتی است که از ایرانیان باستان به ما رسیده حکمتی که پیش از زرتشت بوده و آن را منتسب به پادشاهان پیشدادی می کنند ... حکمتی که مبنایش نور است و روشنایی...
هر چند کسی منکر شباهت ها نیست ولی ریشه ی اشراق و حکمت خسروانی ربطی به افلاطون و یونانی ها ندارد و پیشتر از آنها در نزد ایرانیان باستان بوده است.

اما در مورد عالم درون...
راستش را بخواهید نمی دانم باید چگونه مثال و مانندی بیاورم! راستش را بخواهید من چندان بیان ِ خوبی ندارم و حتی نمی توانم آنچه را که عینی است و آشکار در عالم برون را برای کسی توصیف کنم!
اصلا وقتی حضرت مولانا که کیمیاگر واژه است و به آنها چم می بخشد و چامه می آفریند، می سراید:

پی هر خایف و ایمن[SUP]*[/SUP] کنمی شرح ولیکن
ز سخن گفتنِ باطن دلِ گفتار ندارم
حتی در همین یک بیت هم حضرت مولانا به اهل راز اشاره می کند و اینکه با عرفا گفتگو می کند و سخن می گوید ولی در پیش آنان قادر به سخن گفتن از عالم درون نیست!
*خایف و ایمن اینجا مراد مناجاتی ها و خراباتی ها هستند که عرفا معمولا به این دو دسته تقسیم می شوند.


خب این نمونه ای که فرمودید اینکه مرگ یکی از اعضای خانواده! خب هم پاسخ آری است و هم خیر! در حقیقت بستگی دارد که در کدام دسته از انسانها قرار بگیریم!!
کودک که بودم آدمها را بر اساس نوع دوست داشتن به دو دسته تقسیم کرده بودم : دسته ی اول کسانی که وقتی کسی را دوست دارند او را برای خودشان می خواهند و دوست دارند تنها برای آنها باشد و مطابق میل آنها باشد و...
و دسته ی دوم آنهایی که وقتی کسی را دوست دارند خودشان را در او غرق می کنند و جان در رهش می دهند و تمام سعی خود را می کنند تا مطابق میل او باشند و..

هر چند بیشتر آدمها بین این دو دسته قرار می گیرند اما خب همیشه یکطرفی بیشتر زورش می چربد!
بستگی دارد که در کدام دسته از انسانها قرار بگیریم !! اگر از دسته ی اول باشیم نه این غمِ از دست دادن درونی نیست! اما اگر از دسته ی دوم باشیم .. ممکن است...

اما برای آنکه پرسشتان را بی پاسخ نگذارم شعری از سهراب را که می توان گفت وصف این عالم درون است را برایتان می گذارم. (بویژه ابیات سرخ رنگ!! )شابببسرده
راه دوریست و پایی خسته
تیرگی هست و چراغی مرده

میکنم،تنها ،از جاده عبور
دور ماندند ز من آدمها
سایه ای از سر دیوار گذشت
غمی افزود مرا بر غمها

فکر تاریکی و این ویرانی
بیخبر آمد تا با دل من
قصه ها ساز کند پنهانی

نیست رنگی که بگوید با من
اندکی صبر،سحر نزدیک است
هر دم این بانک برآرم از دل
وای این شب چقدر تاریک است!

خنده ای کو که به دل انگیزم؟
قطره ای کو که به دریا ریزم؟
صخره ای کو که بدان آویزم؟

مثل این است که شب غمناک است
دیگران را هم،غمی هست به دل
غم من لیک،غمی غمناک است
صفحات: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23 24 25 26 27 28 29 30 31 32 33 34 35 36 37 38 39 40 41