دفترچه

نسخه‌ی کامل: بی خدا بودن چه حسی دارد؟
شما در حال مشاهده نسخه آرشیو هستید. برای مشاهده نسخه کامل کلیک کنید.
صفحات: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23 24 25 26 27 28 29 30 31 32 33 34 35 36 37 38 39 40 41
solo نوشته: حسی خاصی نداره
از زمان خداناباوری جدی تر به زندگی نگاه میکنم، قدم های بزرگ تری بر میدارم و اهداف بزرگی هم در سر دارم.

چه هدف‌هایی؟
Mehrbod نوشته: چه هدف‌هایی؟
حالا بماند ولی یکی از هدف هام مهاجرت هست
خداناباوری من از زمانی شروع که توی سخت ترین شرایط زندگی قرار گرفتم و دیگه نمیتونستم ادامه بدم و تصمیم به خود کشی گرفتم
تو اینترنت دنبال روشی های برای خودکشی بودم که به سایت زندیق رسیدم
یه پست بود به اسم بعد از مرگ چه خواهد شد؟ و مابقی مطالب مربوط به نقد اسلام،سفسطه ها،مقلطه ها و...رو خوندم و جرقه بیخدای در من زده شده
و تصمیمی که داشتم عوض شد و تصمیم گرفتم از تنها شانس زندگیم به بهترین نوع ممکن استفاده کنم
thought نوشته: سپاسگذارم بانوی خردمند.....E032
قسم میخورم بانویی فرهیخته و اندیشمند و باسواد همچو شما تا به عمر خود ندیده ام.
بنده در روز با ده ها بیمار روان پرش همچو ایشان سروکار دارم و دلیلی نمیبینم که ضعف شخصیت ایشان موجب بازپس کشیدن بنده از به زبان جاری ساختنن حقیقت باشد...
همینجا رسمی اعلام میکنم که هرگاه اخراج بنده میسر گشت بر درستی ضعف شخصیت و بخل ایشان مُهر تایید خواهم کوبید.......

چه می گویم نمی گویم که خاموشند درویشان .............
الحق که به درستی پیش بینی کردید و در حقیقت هر چه در این مدت به زبان آوردید جز راستی و درستی نبود. براستی که اخراج ناجوانمردانه ی شما خود روشنترین گواه است بر شخصیت اینان.........
سارا نوشته: چه می گویم نمی گویم که خاموشند درویشان .............
الحق که به درستی پیش بینی کردید و در حقیقت هر چه در این مدت به زبان آوردید جز راستی و درستی نبود. براستی که اخراج ناجوانمردانه ی شما خود روشنترین گواه است بر شخصیت اینان.........

اخراج ناجوانمردانه ؟ شما انگار عادت به مظلوم نمایی مکرر دارید !! شاید هم دارید ما رو سر کار میذارید ... وقتی دقیقا از علت اخراج موقت ایشون ( تهدید به افشای هویت کاربران ) اطلاع دارید و همچین حرفی میزنید باید کمی به صداقت شما شک کنم !!
Waffen نوشته: به راحتی!
منظورتان از عدم و پوچی حسی است که بعد از بی خدا شدن به انسان دست می دهد؟ اگر منظورتان این است که باید بگویم برای من مدت بسیار کوتاهی دوام داشت و دیگر به یاد ندارم چگونه حسی بود. این را بگویم که بنده بسیار معتقد بودم و در خانواده ای مذهبی هم بزرگ شدم.
Waffen نوشته: من سوال های شما رو میخوانم و گاها نمیدانم چگونه باید گفت تا اصل مطلب بیان شود.
من شخصا روان خیلی آسوده ای دارم. اگر ناراحت باشم - که البته بسیار به ندرت اتفاق می افتد - به موسیقی گوش می دهم یا به ندرت با دوستی یا فردی نزدیک که می دانم درک می کند کمی صحبت می کنم.
این را بگویم که از زمانی که اعتقاد به خدا را از دست دادم واقعا باری از دوشم برداشته شد و زندگی بسیار آرام تری دارم. اما از زمانی که دنیا را بی معنا می بینم آرامش فوق العاده ای دارم. توضیحش برایم بسیار سخت است. شاید a state of infinite bliss جمله ی بهتری برای توضیح این حس باشد.
این هم از آرامش

آنطور که شما فرمودید ......>
Waffen نوشته: سالها پیش که هنوز مسائله ی جدیدی بود بسیار حس زیبایی بود. حس آزادی بود و البته حس ترس و پوچی. این که عرض کردم مال زمانی هست که بنده 13 سال داشتم. :)
الان هیچ حس خاصی ندارد.

یعنی در 13 سالگی اعتقاد به خدا را از دست دادید! و احساس کردید که باری از روی دوشتان برداشته شده است. اما آیا گمان نمی کنید که 13 سالگی سنی هست که در آن نمی توان به یک دید و نگاه جامع و منطقی از هستی و وجود و جهان رسید؟ و اینکه در این سن یک فرد هر چقدر هم که مذهبی باشد و متعصب به مذهبش باشد باز هم تکلیف و باری را به آن صورت روی دوشش احساس نمی کند بویژه یک پسر 13 ساله ی مسلمان که هنوز به سن تکلیف هم نرسیده و از اینرو بیگناه محسوب می گردد.
البته اینکه می فرمایید" به راحتی " وبعد هم اشاره می کنید که بسیار فرد متعقدی بودید آنهم در دوران کودکی! خب باز با هم جور در نمی آید! وقتی شما بسیار معتقد باشید به چیزی یعنی تمام روزنه های سوال و نقد و شک را در آن مورد مسئله مسدود کرده اید و از اینرو باز کردن یکی از این روزنه های کوچک هم نمی تواند کار چندان راحتی باشد.
اما آرامش درونی منظور آرامش خیلی خیلی درونی بود!!آرامشی که متعلق به عالم درون باشد و نه برون. بله غم های و نا آرامی های برونی را می توان با شنیدن یک موسیقی آرام و امیدبخش تسکین اد اما با نا آرامی هایی که متعلق به عالم درون هست باید چه کرد؟ نا آرامی هایی که از جنس مادی نیست... البته نمی دانم شما آیا برای عالم درون هستی قائل هستید یا خیر. اما منظور بنده از آرامش درونی آرامش عالم درون بود! برای نمونه خودِ بنده ! با اینهمه نا آرامی هایی که در عالم درون دارم اما از دید دیگران بسیار آرامش بخش هستم!!! و دیگران از حضورم احساس آرامش می کنند!!!!!!!!!! ولی مشکل اینجاست که از حضور خویش در خود نا آرامم!


Waffen نوشته: به راحتی!
منظورتان از عدم و پوچی حسی است که بعد از بی خدا شدن به انسان دست می دهد؟.
عدم و پوچی حاصل از اینکه پس حقیقتی فراتر از ماده در این جهان نیست و هر چه که هست و نیست ماده است و بس. و اینکه پس با این درونِ پرسشگرمان چه کنیم و این احساس "حقیقت" جویی را چگونه در خویش بکشیم وقتی حقیقتی نیست که آن را بیابیم! به هر حال همه ی اینها منجر به پوچی و بیهودگی می گردد اینکه پشت اینهمه نقش و خیال هیچ چیزی وجود ندارد.......
سارا نوشته: آنطور که شما فرمودید ......>


یعنی در 13 سالگی اعتقاد به خدا را از دست دادید! و احساس کردید که باری از روی دوشتان برداشته شده است. اما آیا گمان نمی کنید که 13 سالگی سنی هست که در آن نمی توان به یک دید و نگاه جامع و منطقی از هستی و وجود و جهان رسید؟ و اینکه در این سن یک فرد هر چقدر هم که مذهبی باشد و متعصب به مذهبش باشد باز هم تکلیف و باری را به آن صورت روی دوشش احساس نمی کند بویژه یک پسر 13 ساله ی مسلمان که هنوز به سن تکلیف هم نرسیده و از اینرو بیگناه محسوب می گردد.
البته اینکه می فرمایید" به راحتی " وبعد هم اشاره می کنید که بسیار فرد متعقدی بودید آنهم در دوران کودکی! خب باز با هم جور در نمی آید! وقتی شما بسیار معتقد باشید به چیزی یعنی تمام روزنه های سوال و نقد و شک را در آن مورد مسئله مسدود کرده اید و از اینرو باز کردن یکی از این روزنه های کوچک هم نمی تواند کار چندان راحتی باشد.
اما آرامش درونی منظور آرامش خیلی خیلی درونی بود!!آرامشی که متعلق به عالم درون باشد و نه برون. بله غم های و نا آرامی های برونی را می توان با شنیدن یک موسیقی آرام و امیدبخش تسکین اد اما با نا آرامی هایی که متعلق به عالم درون هست باید چه کرد؟ نا آرامی هایی که از جنس مادی نیست... البته نمی دانم شما آیا برای عالم درون هستی قائل هستید یا خیر. اما منظور بنده از آرامش درونی آرامش عالم درون بود! برای نمونه خودِ بنده ! با اینهمه نا آرامی هایی که در عالم درون دارم اما از دید دیگران بسیار آرامش بخش هستم!!! و دیگران از حضورم احساس آرامش می کنند!!!!!!!!!! ولی مشکل اینجاست که از حضور خویش در خود نا آرامم!



عدم و پوچی حاصل از اینکه پس حقیقتی فراتر از ماده در این جهان نیست و هر چه که هست و نیست ماده است و بس. و اینکه پس با این درونِ پرسشگرمان چه کنیم و این احساس "حقیقت" جویی را چگونه در خویش بکشیم وقتی حقیقتی نیست که آن را بیابیم! به هر حال همه ی اینها منجر به پوچی و بیهودگی می گردد اینکه پشت اینهمه نقش و خیال هیچ چیزی وجود ندارد.......

همه ی افراد در یک سطح فکری نیستند و شخصیت افراد هم متفاوت است. آیا کسی هست که بتواند بگوید به دید جامع و کاملی از خدا و جهان رسیده؟ ایکه باری بر روی دوش من بود یا خیر را سن تکلیف مشخص نمی کند. به هر حال هر چیزی که بود و به هر شکلی که بود من این حس را داشتم.

چرا به راحتی و اعتقاد زیاد با هم جور در نمی آید؟ فردی که در چنین سن پایینی بسیار معتقد باشد همانطور که خودتان گفتید زیاد چیزی از بنیان های فلسفی مسئله نمی داند. من هم اینچنین بودم. فقط به چیزی اعتقاد داشتم که فکر میکردم درست است. اعتقاد من بررسی نشده بود. نتیجه ی بررسی و فکر کردن درباره آن به بی خدا شدنم ختم شد.

دقیقا چیزی که بنده عرض کردم نه تنها عالم درون بلکه همان ساختار روانی و فکری درونی را هم شامل می شود. چیزی هم به نام "آرامش خیلی خیلی درونی" من نمیدانم چیست! من متوجه نیستم که چرا یک فرد باید ناآرامی های خیلی خیلی درونی داشته باشد. مثلا شما یک نمونه از این مسائل خیلی خیلی درونی را برای من می توانید مثال بزنید؟ اگر بگویید من توضیح خواهم داد که چطور در مورد آن فکر میکنم و چطور با آن کنار می آیم.
همه در زندگی مسائل و مشکلات مخصوص به خود را دارند. بنده هم از نظر بیرونی فرد ناآرامی به نظر نمیرسم. اتفاقا بسیار هم آرام و بی سر و صدا هستم. :دی
حالا اینکه دیگران از در کنار من بودن چه حسی پیدا می کنند را حقیقتش تا کنون نپرسیدم و به من گفته نشده که به شما بگویم. ولی فکر نمیکنم باعث ناراحتی کسی بشوم. ولی در درون خود هم بسیار آرام هستم.

با درون پرسشگرتان کار خاصی نکنید. بگذارید پرسش کند! قرار نیست کار خاصی با چیزی انجام شود.
این احساس حقیقت جویی را هم همینطور. این مسئله ای که من گفتم خودش از همین جا شروع شده و به اینجا رسیده... همین پرسشگری و حس حقیقت جویی بوده که روزی باعث شده من از جایی شردوع کنم و به جایی برسم. از نظر فکری عرض میکنم البته.
من نمیدانم حقیقت را اینجا چطور دارید معنا می کنید؟ حقیقت به معنای truth اگر منظورتان هست شاید وجود داشته باشد و شاید وجود نداشته باشد. بستگی دارد ما به آن دسترسی داشته باشیم یا خیر که بتوانیم وجود و یا عدم وجود آن را مشخص کنیم و بعد ابزاری برای اندازه گیری آن نیاز داریم. من نمی دانم شما به چه حقیقتی اشاره دارید. حقیقت یک چیز یونیفای شده نیست. منظورتان اگر واقعیت هم باشد می گویم حداقل چیزی که وجود دارد این است که اطلاعات وجود دارند و این کمترین میزان واقعیتی است که ما می توانیم از آن اطمینان داشته باشیم. من هرگز نگفتم حقیقت وجود ندارد و نگفتم واقعیت وجود ندارد. من گفتم معنای نهایی وجود ندارد. یک معنای سرشتی وجود ندارد. essence وجود ندارد در چیزها.
برای شما این باعث پوچی و بی معنایی میشود و برای من منبع آرامش و آزادی است و شگفتی و لذت بسیار. من هرگز نمی توانستم قبل از این از هوشیاری خودم چنین لذتی ببرم. باورم نمی شود که در گذشته از چه چیزهایی ناراحت می شدم و به چه چیزهای بی ارزشی بها می دادم و نگران چه چیزهای بیهوده ای بودم.

Indeed life begins beyond despair
این چیزی هست که دارم سعی میکنم به شما بگم. شما despair رو میبینید.
Waffen نوشته: همه ی افراد در یک سطح فکری نیستند و شخصیت افراد هم متفاوت است. آیا کسی هست که بتواند بگوید به دید جامع و کاملی از خدا و جهان رسیده؟ ایکه باری بر روی دوش من بود یا خیر را سن تکلیف مشخص نمی کند. به هر حال هر چیزی که بود و به هر شکلی که بود من این حس را داشتم.

چرا به راحتی و اعتقاد زیاد با هم جور در نمی آید؟ فردی که در چنین سن پایینی بسیار معتقد باشد همانطور که خودتان گفتید زیاد چیزی از بنیان های فلسفی مسئله نمی داند. من هم اینچنین بودم. فقط به چیزی اعتقاد داشتم که فکر میکردم درست است. اعتقاد من بررسی نشده بود. نتیجه ی بررسی و فکر کردن درباره آن به بی خدا شدنم ختم شد.

دقیقا چیزی که بنده عرض کردم نه تنها عالم درون بلکه همان ساختار روانی و فکری درونی را هم شامل می شود. چیزی هم به نام "آرامش خیلی خیلی درونی" من نمیدانم چیست! من متوجه نیستم که چرا یک فرد باید ناآرامی های خیلی خیلی درونی داشته باشد. مثلا شما یک نمونه از این مسائل خیلی خیلی درونی را برای من می توانید مثال بزنید؟ اگر بگویید من توضیح خواهم داد که چطور در مورد آن فکر میکنم و چطور با آن کنار می آیم.
همه در زندگی مسائل و مشکلات مخصوص به خود را دارند. بنده هم از نظر بیرونی فرد ناآرامی به نظر نمیرسم. اتفاقا بسیار هم آرام و بی سر و صدا هستم. :دی
حالا اینکه دیگران از در کنار من بودن چه حسی پیدا می کنند را حقیقتش تا کنون نپرسیدم و به من گفته نشده که به شما بگویم. ولی فکر نمیکنم باعث ناراحتی کسی بشوم. ولی در درون خود هم بسیار آرام هستم.

با درون پرسشگرتان کار خاصی نکنید. بگذارید پرسش کند! قرار نیست کار خاصی با چیزی انجام شود.
این احساس حقیقت جویی را هم همینطور. این مسئله ای که من گفتم خودش از همین جا شروع شده و به اینجا رسیده... همین پرسشگری و حس حقیقت جویی بوده که روزی باعث شده من از جایی شردوع کنم و به جایی برسم. از نظر فکری عرض میکنم البته.
من نمیدانم حقیقت را اینجا چطور دارید معنا می کنید؟ حقیقت به معنای truth اگر منظورتان هست شاید وجود داشته باشد و شاید وجود نداشته باشد. بستگی دارد ما به آن دسترسی داشته باشیم یا خیر که بتوانیم وجود و یا عدم وجود آن را مشخص کنیم و بعد ابزاری برای اندازه گیری آن نیاز داریم. من نمی دانم شما به چه حقیقتی اشاره دارید. حقیقت یک چیز یونیفای شده نیست. منظورتان اگر واقعیت هم باشد می گویم حداقل چیزی که وجود دارد این است که اطلاعات وجود دارند و این کمترین میزان واقعیتی است که ما می توانیم از آن اطمینان داشته باشیم. من هرگز نگفتم حقیقت وجود ندارد و نگفتم واقعیت وجود ندارد. من گفتم معنای نهایی وجود ندارد. یک معنای سرشتی وجود ندارد. essence وجود ندارد در چیزها.
برای شما این باعث پوچی و بی معنایی میشود و برای من منبع آرامش و آزادی است و شگفتی و لذت بسیار. من هرگز نمی توانستم قبل از این از هوشیاری خودم چنین لذتی ببرم. باورم نمی شود که در گذشته از چه چیزهایی ناراحت می شدم و به چه چیزهای بی ارزشی بها می دادم و نگران چه چیزهای بیهوده ای بودم.

Indeed life begins beyond despair
این چیزی هست که دارم سعی میکنم به شما بگم. شما despair رو میبینید.


همانطور که پیشتر عرض کردم منظورم دیدگاه جامع و منطقی بود و نه کامل ! چون به نظرم تا وقتی که آدمی در این جهان زندگی می کند در آن محاط است و از اینرو نمی تواند به یک دیدگاه کامل برسد! اما "سن" براستی فاکتور مهمی است در شناخت هستی! هر چقدر هم که یک فرد باهوش و فهیم و عاقل و باسواد باشد و اصلا خود ِ ابن سینا هم باشد بازهم نگاهش به هستی و جهان و خدا و.... در کودکی بسیار مبهم است. شما فرمودید 13 سالگی و خب این سن برای خیلی ها از جمله خودِ بنده یک نقطه ی عطفی است . بنده یک پروفسور آلمانی را می شناسم که اتفاقا بسیار هم باهوش و فرهیخته است و ایشان در 13 سالگی تغییر دین داده و مسلمان شده اند . اما بنا به گفته ی خود ایشان اسلامی که در 13 سالگی به آن رسیدند نسبت به اسلامی که 10 سال بعد از آن آنرا درک کردند زمین تا آسمان تفاوت دارد. در حقیقت در 13 سالگی ایشان بطور سطحی احساسی به اسلام گرویدند . با اینکه ایشان در همان سن از تمام همسالانشان در تحصیل جلوتر بودند و بسیار اهل مطالعه بودند و در همان سن با چندین زبان به خوبی آشنایی داشتند که یکی از آنها عربی بود ولی بازهم....و البته ایشان همچنان هم مسلمان هستند مانند شما که همچنان بی خدا هستید که خب این شاید دلیلی بر این باشد که بعدها با مطالعه منابعی که همسو با دیدگاهتان بوده است برای عقایدتان پشتوانه های منطقی فراهم کرده اید و از اینرو هم اکنون در راه خود پایدار و استوارید. اما نمونه های فراوان که در کودکی یک آیین دارند و در جوانی آیین دیگر ،بسیار بسیار فراوانترند. هر چند براستی قابل تقدیر است که آدمی از کودکی به آیینش و اعتقاداتش بنگرد و آن را تغییر دهد همین نشانه ای خردمندی و داشتن درونی جستجوگر است. چرا که بسیاری افراد هیچگاه به آیین و دین و اعتقاداتشان نگاه نقادانه ای ندارند و از اینرو اکثر قریب به اتفاق افراد به آیینی که به آنها به طور وراثتی رسیده حتی به طور شکسته بسته نیز پایبند هستند.


حقیقت#واقعیت

حقیقت ریشه در حق دارد ولی واقعیت ریشه در وقع دارد! از اینرو واقعیت را همواره می توان دریافت اما حقیقت را نه! گاهی حقیقت در عالم برون رخ می دهد و نمود می یابد و واقع می شود در این هنگام واقعیت= حقیقت. اما متاسفانه چنین اتفاقاتی خیلی کم رخ می دهد و در اکثر مواقع آن چه در عالم برون واقع می شود حقیقت نیست!
اما منظور بنده از حقیقت همان نمودی است که در عالم درون رخ می دهد . در حقیقت واقعیتی از جهان درون است! اگر به لینک ذیل عنایت داشته باشید در این جستار یکسری گفتگوهایی در مورد عالم درون و تمایز آن با عالم برون و.. انجام شده است :
درون و برون - صفحه 9

در آنجا به آرامش های درونی و برونی هم مفصل پرداخته شده است و اصلا همین حقیقت! متاسفانه حقیقت بسیار کاربرد عامی دارد یعنی هم برای عالم برون و هم برای درون از واژه ی حقیقت استفاده می کنیم. اما حقیقتی که در عالم مادی مد نظر است هماره نمود ظاهری باید داشته باشد چون مادی است و از اینرو می توان آن را مورد بررسی و سنجش قرار داد اما حقیقتی که در عالم درون مد نظر است خب اینگونه نیست و اینورو ما هیچ معیاری محکی برای سنجش آنچه که گمان می بریم حقیقت است نداریم و گاهی و شایدبسیاری از اوقات آنچه که گمان می بریم حقیقت است سرابی بیش نباشد و خب همه ی اینها سبب سرگردانی بیشتر می گردد و نتیجه سرگردانی همان نا آرامی درونی است!

نه بنده بی خدایی را با نا امیدی و یاس یکسان نمی بینم. پوچی برابر با نا امیدی نیست ! هر چند که با آن همبستگی دارد ولی الزاما هر پوچی به نا امیدی ختم نمی گردد. چه بسیار افراد با ایمان و دیندار که بسیار افسرده و مایوس هستند و چه بسیار افراد بی دین و بی خدا که شاد و سرمست و پر انرژی هستند . آدمی می تواند به بیهودگی و پوچی دنیا و هستی و .. برسد و در همان حال از هستی خویش لذت ببرد در حقیقت هدف و معنای زندگی در این جهان را همان "زندگی کردن" بداند و از اینرو تا می تواند از زندگی و زنده بودنش لذت ببرد.

نمی دانم چرا شما از گفته هایم نا امیدی را برداشت کرده اید؟! نمی دانم شاید هم نسبت به شما آدم نا امیدی به حساب بیایم :) چون به هر حال همه چیز نسبی است یعنی تاکنون به هر چه رسیده ام نسبی بوده و از اینرو به حقیقتی از جنس عالم درون هنوز نرسیده ام چرا که بر طبق گفته ی آنها که رسیده اند حقیقت مطلق است نه نسبی!
سارا نوشته: همانطور که پیشتر عرض کردم منظورم دیدگاه جامع و منطقی بود و نه کامل ! چون به نظرم تا وقتی که آدمی در این جهان زندگی می کند در آن محاط است و از اینرو نمی تواند به یک دیدگاه کامل برسد! اما "سن" براستی فاکتور مهمی است در شناخت هستی! هر چقدر هم که یک فرد باهوش و فهیم و عاقل و باسواد باشد و اصلا خود ِ ابن سینا هم باشد بازهم نگاهش به هستی و جهان و خدا و.... در کودکی بسیار مبهم است. شما فرمودید 13 سالگی و خب این سن برای خیلی ها از جمله خودِ بنده یک نقطه ی عطفی است . بنده یک پروفسور آلمانی را می شناسم که اتفاقا بسیار هم باهوش و فرهیخته است و ایشان در 13 سالگی تغییر دین داده و مسلمان شده اند . اما بنا به گفته ی خود ایشان اسلامی که در 13 سالگی به آن رسیدند نسبت به اسلامی که 10 سال بعد از آن آنرا درک کردند زمین تا آسمان تفاوت دارد. در حقیقت در 13 سالگی ایشان بطور سطحی احساسی به اسلام گرویدند . با اینکه ایشان در همان سن از تمام همسالانشان در تحصیل جلوتر بودند و بسیار اهل مطالعه بودند و در همان سن با چندین زبان به خوبی آشنایی داشتند که یکی از آنها عربی بود ولی بازهم....و البته ایشان همچنان هم مسلمان هستند مانند شما که همچنان بی خدا هستید که خب این شاید دلیلی بر این باشد که بعدها با مطالعه منابعی که همسو با دیدگاهتان بوده است برای عقایدتان پشتوانه های منطقی فراهم کرده اید و از اینرو هم اکنون در راه خود پایدار و استوارید. اما نمونه های فراوان که در کودکی یک آیین دارند و در جوانی آیین دیگر ،بسیار بسیار فراوانترند. هر چند براستی قابل تقدیر است که آدمی از کودکی به آیینش و اعتقاداتش بنگرد و آن را تغییر دهد همین نشانه ای خردمندی و داشتن درونی جستجوگر است. چرا که بسیاری افراد هیچگاه به آیین و دین و اعتقاداتشان نگاه نقادانه ای ندارند و از اینرو اکثر قریب به اتفاق افراد به آیینی که به آنها به طور وراثتی رسیده حتی به طور شکسته بسته نیز پایبند هستند.


حقیقت#واقعیت

حقیقت ریشه در حق دارد ولی واقعیت ریشه در وقع دارد! از اینرو واقعیت را همواره می توان دریافت اما حقیقت را نه! گاهی حقیقت در عالم برون رخ می دهد و نمود می یابد و واقع می شود در این هنگام واقعیت= حقیقت. اما متاسفانه چنین اتفاقاتی خیلی کم رخ می دهد و در اکثر مواقع آن چه در عالم برون واقع می شود حقیقت نیست!
اما منظور بنده از حقیقت همان نمودی است که در عالم درون رخ می دهد . در حقیقت واقعیتی از جهان درون است! اگر به لینک ذیل عنایت داشته باشید در این جستار یکسری گفتگوهایی در مورد عالم درون و تمایز آن با عالم برون و.. انجام شده است :
درون و برون - صفحه 9

در آنجا به آرامش های درونی و برونی هم مفصل پرداخته شده است و اصلا همین حقیقت! متاسفانه حقیقت بسیار کاربرد عامی دارد یعنی هم برای عالم برون و هم برای درون از واژه ی حقیقت استفاده می کنیم. اما حقیقتی که در عالم مادی مد نظر است هماره نمود ظاهری باید داشته باشد چون مادی است و از اینرو می توان آن را مورد بررسی و سنجش قرار داد اما حقیقتی که در عالم درون مد نظر است خب اینگونه نیست و اینورو ما هیچ معیاری محکی برای سنجش آنچه که گمان می بریم حقیقت است نداریم و گاهی و شایدبسیاری از اوقات آنچه که گمان می بریم حقیقت است سرابی بیش نباشد و خب همه ی اینها سبب سرگردانی بیشتر می گردد و نتیجه سرگردانی همان نا آرامی درونی است!

نه بنده بی خدایی را با نا امیدی و یاس یکسان نمی بینم. پوچی برابر با نا امیدی نیست ! هر چند که با آن همبستگی دارد ولی الزاما هر پوچی به نا امیدی ختم نمی گردد. چه بسیار افراد با ایمان و دیندار که بسیار افسرده و مایوس هستند و چه بسیار افراد بی دین و بی خدا که شاد و سرمست و پر انرژی هستند . آدمی می تواند به بیهودگی و پوچی دنیا و هستی و .. برسد و در همان حال از هستی خویش لذت ببرد در حقیقت هدف و معنای زندگی در این جهان را همان "زندگی کردن" بداند و از اینرو تا می تواند از زندگی و زنده بودنش لذت ببرد.

نمی دانم چرا شما از گفته هایم نا امیدی را برداشت کرده اید؟! نمی دانم شاید هم نسبت به شما آدم نا امیدی به حساب بیایم :) چون به هر حال همه چیز نسبی است یعنی تاکنون به هر چه رسیده ام نسبی بوده و از اینرو به حقیقتی از جنس عالم درون هنوز نرسیده ام چرا که بر طبق گفته ی آنها که رسیده اند حقیقت مطلق است نه نسبی!

صفحه ای رو که به آن لینک داده بودید خواندم (نه کامل البته... ولی به زودی کامل میخوانم) تا جایی که متوجه بشوم چه مطرح شده...

سخنان نخستین شما را قبول دارم... این مسائل در مورد بنده هم صحیح هستند و بنده هم اول شاید در مورد مسئله احساسی تصمیم گرفتم و بعد به مطالعه پرداختم... البته ناگفته نماند که بنده در مورد دین هم بسیار تحقیق کردم و چندین بار برای مطرح کردن پرسش هایم به شهر های مذهبی سفر کردم اما پاسخ ها بسیار شبیه به هم بودند... در حقیقت ناتوانی این عزیزان در پاسخ گویی به سوالات بود که باعث شد من تصمیم بگیرم خودم به تحقیق بپردازم... بنده مطالعاتم در راستای عقیده ام نبوده... بنده در مورد خیلی چیزهای مختلف مطالعه کرده ام... وجه اشتراک آنها البته این بوده که اکثرا براساس empiricism بوده اند...

بنده در بالا عرض کردم که منظورم از حقیقت و واقعیت چیست... در این مورد بنده این دو را به هیچ عنوان یکسان فرض نکردم... اتفاقا بسیار با یکدیگر متفاوت هستند...
در مورد حقیقت فرمودید واقعیت را می توان دریافت اما حقیقت را خیر... حقیقت همانطور که خودتان فرمودید بر دو نوع universal و personal است... که شما آن را به حقیقت درون و حقیقت برون تقسیم بندی کرده اید... و این درست است... و همچنین در مورد واقعیت ها فرمودید که آن هم بنده من نظرم بود...
بنده همچنین با مسئله ی تصویر سازی درونی هم موافقم و مطالب را تا حدی خواندم...

این را بگویم که بنده هدفم دقیقا فهمیدن بهترین راه و بهترین تصویر از جهان است... در این مورد می توانیم بحث کنیم... بسیار بحث جذابی هم می تواند باشد...
پیروی همین حرف قبلی بگویم که دلیل ناآرامی ها تفاوت بین تصویر و درک درونی که ما از جهان داریم و حقیقت و واقعیت خارجی است که باعث ناآرامی ها می شود... دنیا روش عجیبی برای یادآوری حقیقت های خود به ما دارد...
من می توانم با اطمینان بگویم که این مسئله را برای خودم حل کرده ام... البته شک دارم روش بنده برای شما قابل قبول باشد...


در مورد یاس و ناامیدی هم درست می فرمایید... بنده البته به این مرحله هم رسیده بودم که همانطور که عرض کردم اگر انسان به راه خود ادامه دهد تنها یک مرحله گذار است...
دلیل برداشتم این بود: اگر پوچی همراه با خود چیزی مانند یاس و غم و ناامیدی و ناآرامی نداشته باشد نه تنها بد نیست بلکه به نظرم یکی از بنیادین ترین حقیقت های خارجی جهان است... برای همین برداشت کردم که باید به همراه آن چیزهای دیگری را مدنظر داشته باشید...
پوچی به خودی خود تنها یک حقیقت خارجی است... ما تصویر و درکمان از دنیا نادرست است... وگرنه دنیا دلیلی ندارد که پوچ نباشد...
ما شاید تنها یک اتفاق بوده ایم که در پهنای بی انتهای کیهان ها (شاید بی نهایت جهان ها) چیزی نیست که خود را با آن درگیر کنیم...
Waffen نوشته: صفحه ای رو که به آن لینک داده بودید خواندم (نه کامل البته... ولی به زودی کامل میخوانم) تا جایی که متوجه بشوم چه مطرح شده... سخنان نخستین شما را قبول دارم... این مسائل در مورد بنده هم صحیح هستند و بنده هم اول شاید در مورد مسئله احساسی تصمیم گرفتم و بعد به مطالعه پرداختم... البته ناگفته نماند که بنده در مورد دین هم بسیار تحقیق کردم و چندین بار برای مطرح کردن پرسش هایم به شهر های مذهبی سفر کردم اما پاسخ ها بسیار شبیه به هم بودند... در حقیقت ناتوانی این عزیزان در پاسخ گویی به سوالات بود که باعث شد من تصمیم بگیرم خودم به تحقیق بپردازم... بنده مطالعاتم در راستای عقیده ام نبوده... بنده در مورد خیلی چیزهای مختلف مطالعه کرده ام... وجه اشتراک آنها البته این بوده که اکثرا براساس empiricism بوده اند... بنده در بالا عرض کردم که منظورم از حقیقت و واقعیت چیست... در این مورد بنده این دو را به هیچ عنوان یکسان فرض نکردم... اتفاقا بسیار با یکدیگر متفاوت هستند... در مورد حقیقت فرمودید واقعیت را می توان دریافت اما حقیقت را خیر... حقیقت همانطور که خودتان فرمودید بر دو نوع universal و personal است... که شما آن را به حقیقت درون و حقیقت برون تقسیم بندی کرده اید... و این درست است... و همچنین در مورد واقعیت ها فرمودید که آن هم بنده من نظرم بود... بنده همچنین با مسئله ی تصویر سازی درونی هم موافقم و مطالب را تا حدی خواندم... این را بگویم که بنده هدفم دقیقا فهمیدن بهترین راه و بهترین تصویر از جهان است... در این مورد می توانیم بحث کنیم... بسیار بحث جذابی هم می تواند باشد... پیروی همین حرف قبلی بگویم که دلیل ناآرامی ها تفاوت بین تصویر و درک درونی که ما از جهان داریم و حقیقت و واقعیت خارجی است که باعث ناآرامی ها می شود... دنیا روش عجیبی برای یادآوری حقیقت های خود به ما دارد... من می توانم با اطمینان بگویم که این مسئله را برای خودم حل کرده ام... البته شک دارم روش بنده برای شما قابل قبول باشد... در مورد یاس و ناامیدی هم درست می فرمایید... بنده البته به این مرحله هم رسیده بودم که همانطور که عرض کردم اگر انسان به راه خود ادامه دهد تنها یک مرحله گذار است... دلیل برداشتم این بود: اگر پوچی همراه با خود چیزی مانند یاس و غم و ناامیدی و ناآرامی نداشته باشد نه تنها بد نیست بلکه به نظرم یکی از بنیادین ترین حقیقت های خارجی جهان است... برای همین برداشت کردم که باید به همراه آن چیزهای دیگری را مدنظر داشته باشید... پوچی به خودی خود تنها یک حقیقت خارجی است... ما تصویر و درکمان از دنیا نادرست است... وگرنه دنیا دلیلی ندارد که پوچ نباشد... ما شاید تنها یک اتفاق بوده ایم که در پهنای بی انتهای کیهان ها (شاید بی نهایت جهان ها) چیزی نیست که خود را با آن درگیر کنیم...


حالا که قرار است آن جستار درون و برون را بخوانید بد نیست به این جستار هم نظری بیاندازید ;) شهود

بله پیش از آنکه شما توضیح دهید حدس می زدم که باید در مورد اسلام و دیگر ادیان هم تحقیق کرده باشید و خب نیافتن پاسخ منطقی برای پرسشهای دینی و اعتقادیتان هم سبب شد بیشتر به بی خدایی ایمان بیاورید.... اما در مورد خودم .. راستش بنده از همان کودکی علاوه بر قرآن کتب عهد عتیق را می خواندم و می دیدم که ریشه و اصلشان یکیست هر چند در مواردی چون عصمت پیامبران و.. باهم تفاوت های فاحشی دارند اما در کل اصولشان اینکه خدا یکیست و اولین انسان آدم بوده است و بهشتی هست و جهنمی و عذابها چنین است و پاداشها چنان و....... ، تقریبا سخنان یکیست! اما پرسشهایم درست وقتی آغاز شد که با "آینه" آشنا شدم!.....

راستش حال که شما صادقانه در مورد خودتان حرف زدید بنده ام صادقانه به شما می گویم که خود بنده هم با بعضی از مسائل که در قرآن آمده است و با خیلی از احکام فقهی بسیار مشکل دارم و راستش هضم آنان برایم سخت است و خب در کودکی که جسورتر بودم این پرسشها را مطرح می کردم و پاسخهایی از این دست در یافت می کردم که : هنوز بچه ای فهمش برایت سخت است، یا بزرگتر بشوی می فهمی و....

هرچند وقتی بزرگتر هم شدم نه تنها بیشتر فهمیدم بلکه آن چیزهایی که در کودکی برایم قابل درک بود هم نافهمیدنی و غیر قابل درک شد. بنده هم بحث زیاد کردم تا اینکه در آخرین بحثم با یک عالم دینی، وی بجای پاسخگویی به پرسشهایم به من یک راهکار ارائه کرد و آن اینکه هر وقت این پرسشها به ذهنم رسید استغفار کنم و شیطاان را لعنت کنم!

شما فرمودید در مورد خیلی چیزها مطالعه کردید که بیشترشان بر پایه ی تجربه و شهود بودند و راستش به همین علت بود که از شما خواستم به آن جستار شهود هم نگاهکی بیاندازید و اگر دلتان خواست نظرتان را راجع به نظر بنده بگویید اینکه آیا تعریفی که از شهود آوردم درست است یا نه! بنده معتقدم شهود فقط و فقط ویژه ی عرفا و مکاتب و حلقه های عرفانی نیست که خب از دید بسیاری از دگر اندیشان این گونه شهودهای عرفانی به توهم می ماند . بلکه در تعریفم برای شهود بر پایه ی همان دسته بندی که فلاسفه ی یونان باستان از علم داشتند شهود را هم دسته بندی کردم. چون به نظرم همه ی ما فارغ از هر عقیده و نظری که داریم اهل شهود هستیم . وقایع و اتفاقات را مشاهده می کنیم و بر پایه ی شهودهایمان به حقایق دست می یابیم. همه ی علم و دانش و هر چه که هست و نیست بر پایه ی همین شهود است . حال می تواند با چشم مادی باشد یا با گوش مادی و با با لامسه و یا درونی باشد. نخستین شهودی که بنده کردم با همان "آینه " بود.

بنده از این جمله ی شما خیلی خوشم آمد : "این را بگویم که بنده هدفم دقیقا فهمیدن بهترین راه و بهترین تصویر از جهان است" بهترین تصویر از جهان.... بله بحث بسیار جذاب و البته بسیار مفصلی خواهد بود چون درون و برون و شهود و ....... همه ی چیزها را در برمی گیرد. راستش یاد داستان فیل حضرت مولانا افتادم که عده ای در تاریکی می روند فیلی را مشاهده کنند و هر کسی بسته به آن قسمتی از فیل که آن را لمس می کرد به تعریفی از فیل می رسید. از اینرو آنکه گوش فیل را لمس کرده بود آن را شبیه بادبزن و آنکه پایش را لمس کرده بود آن را شبیه به ستون دانسته بود. حالا جهان هم شبیه به همان فیل است و هرکدام از ما بسته به تجربیاتمان به یک تعریفی از هستی و جهان رسیده ایم. در داستان مولانا اگر نور بود همه آن افراد به یک درک و تعریف یکسان از فیل می رسیدند و در مورد ما هم اگر این نور (آگاهی کامل) باشد همه ی ما باید به یک درک و تعریف یکسان که همان" بهترین تصویر از جهان" است برسیم. بقول شاعر: روشنترین آیینه تصویر ِ تو در خویش است ........ هرکس تو را در خویش پیدا کرد درویش است .... اما در مورد آینه ، همانطور که عرض کردم پرسشهایم از زمانی آغاز شد که با اینه آشنا شدم و یا بهتر است بگویم که انس گرفتم (به هر حال از نسوانیم و از اینرو ملامتی نباید باشد:)) فکر می کنم در حدود 4 سال داشتم که به دیدن تصویرم در آینه مشتاق شدم! مدام دوست داشتم بروم و خود را در آینه ببینم!! نمی دانید چه حس خوبی بود احساس دیدن خود توسط خود! یک حس عجیب و آرامش بخشی بود تمام خودم را با چشمان خودم می دیدم!! و خب از همان زمان دریافتم آینه با آینه خیلی فرق می کند! بعضی آینه ها شفافترند وتصویری که نشان می دهند روشنتر است و اینکه خب کدام تصویر درست تر است! و خب در طول این آشنایی و انس با آینه ، یک دلیل دیگری هم برای وابستگی به آینه پیدا کردم :). من الان هم به طور دقیق نمی دانم که رنگ چشمانم چه هست!!! به گفته ی اکثریت، عسلی است و خب بعضی ها سبز و بعضی قهوه ای و حتی مشکی هم می گویند. و همین ثابت نبودن رنگ چشم و یا بهتر است بگویم یکسان نبودن نظر دیگران در مورد رنگ چشم سبب شد بیشتر به آینه خیره گردم . یادم می آید آینه ی کوچکی بر میداشتم و آن را نزدیک چشمانم می بردم و آمیزه ای از رنگهای قهوای سبز و زرد و قرمز می دیدم. خب آنموقع بنده یک دختربچه ی چهار پنج ساله بیشتر نبودم که هستی ام را در ظاهرم می دیدم و اینکه پیش خودم می گفتم من که یکی هستم و چشمانم هم یک رنگی دارد پس چرا اینقدر گوناگون دیده می شوم! و چرا یک چشم که خب یک رنگی هم دارد باید اینقدر با رنگهای گوناگون دیده شود. خب از همان موقع با نور هم بیشتر آشنا شدم اینکه شما وقتی در برابر نور قرار می گیرید چشمانتان رنگش روشنتر می گردد و خب پیش خود گمان می بردم که این تغییر در رنگها ناشی از تغییر در شدت و کیفیت نور است . و از همانجا بازی با آینه در زیر نور خوشید آغاز شد و طیف رنگهایی که از انعکاس آینه ها و منشورهای شیشه ای بدست می آمد و اینکه یک نور می تابد به این منشور و تبدیل به چندین نور رنگی می گردد و........ و اینکه همه ی مردم شهر در رنگ آن نور اصلی (سفید) با هم متفق القول هستند و وحدت نظر در اینجا وجود دارد اما در مورد رنگهای حاصل از تجزیه ی آن نور سفید نه! اینکه همیشه ی خدا سر رنگِ رنگها بحث است و همه یک رنگ را دقیقا یک رنگ نمی بینند و اینکه این رنگ حاصل از تجزیه ی رنگ اصلی یعنی سفید است و اینکه در حقیقت با تجزیه ی رنگ از وحدت به سمت کثرت می رویم....

شما از "بهترین تصویر جهان" سخن گفتید. ما در آینه "تصویر" را می بینم و حال امروزه دوربین ها و.. که آنها هم باز همان کار آینه را و بازتاب نور و... و در حقیقت همان قوانین فیزیک آینه ای هم در اینجا برقرار است و اما شما از "تصویر" سخن راندید. می دانم که شما بی خدایید و با عرفان و طریقت کاری ندارید ولی نکته ی جالب آنجاست که اهل طریقت هم چون شما به دنبال همان "بهترین تصویر" هستند. اینکه عرفا خود را آینه و یا آینه دار می دانند و اینکه باید به تذهیب نفس بپردازند و در اصلاح خویش بکوشند تا تبدیل به شفافترین آینه گردند و بهترین تصویر را ببینند.

البته اینروزها هم متوجه شدم که همیشه در رنگ و رنگ چشم و مسائل ظاهری و اینچنینی ، اختلاف نظر وجود ندارد گاهی در مورد آیین و دین یک فرد هم دیگران آرا و عقاید گوناگونی دارند. برای نمونه بنده در اینجا یک مسلمان آنهم از گونه ی ولایی هستم و در هم میهن یک یهودی ِ تمام عیار!!! در اینجا هر چه بگویم از شعر گرفته تا ریاضی و موسیقی ، اسلام در آن فریاد می زند!!! و در هم میهن هم به گفته ی مسلمانان هر جا سخن از یهود است بنده در دفاع از آنان آماده ام و امضایم هم عبری است پس دیگر یک یهودی تمام عیار هستم... و جالب آنجاست که هر چه به این دو دسته می گویم که من نه آنم و نه این پذیرفتنی نیست:))

Waffen نوشته: پیروی همین حرف قبلی بگویم که دلیل ناآرامی ها تفاوت بین تصویر و درک درونی که ما از جهان داریم و حقیقت و واقعیت خارجی است که باعث ناآرامی ها می شود... دنیا روش عجیبی برای یادآوری حقیقت های خود به ما دارد... من می توانم با اطمینان بگویم که این مسئله را برای خودم حل کرده ام... البته شک دارم روش بنده برای شما قابل قبول باشد...


سپاسگزار خواهم بود اگر کمی از روشتان بگویید.. روشهای من که برای آرام کردن غم های درونی همیشه معکوس پاسخ می هند و غم را به جای کمتر کردن بیشتر می کنند!!
سارا نوشته: حالا که قرار است آن جستار درون و برون را بخوانید بد نیست به این جستار هم نظری بیاندازید ;) شهود

بله پیش از آنکه شما توضیح دهید حدس می زدم که باید در مورد اسلام و دیگر ادیان هم تحقیق کرده باشید و خب نیافتن پاسخ منطقی برای پرسشهای دینی و اعتقادیتان هم سبب شد بیشتر به بی خدایی ایمان بیاورید.... اما در مورد خودم .. راستش بنده از همان کودکی علاوه بر قرآن کتب عهد عتیق را می خواندم و می دیدم که ریشه و اصلشان یکیست هر چند در مواردی چون عصمت پیامبران و.. باهم تفاوت های فاحشی دارند اما در کل اصولشان اینکه خدا یکیست و اولین انسان آدم بوده است و بهشتی هست و جهنمی و عذابها چنین است و پاداشها چنان و....... ، تقریبا سخنان یکیست! اما پرسشهایم درست وقتی آغاز شد که با "آینه" آشنا شدم!.....

راستش حال که شما صادقانه در مورد خودتان حرف زدید بنده ام صادقانه به شما می گویم که خود بنده هم با بعضی از مسائل که در قرآن آمده است و با خیلی از احکام فقهی بسیار مشکل دارم و راستش هضم آنان برایم سخت است و خب در کودکی که جسورتر بودم این پرسشها را مطرح می کردم و پاسخهایی از این دست در یافت می کردم که : هنوز بچه ای فهمش برایت سخت است، یا بزرگتر بشوی می فهمی و....

هرچند وقتی بزرگتر هم شدم نه تنها بیشتر فهمیدم بلکه آن چیزهایی که در کودکی برایم قابل درک بود هم نافهمیدنی و غیر قابل درک شد. بنده هم بحث زیاد کردم تا اینکه در آخرین بحثم با یک عالم دینی، وی بجای پاسخگویی به پرسشهایم به من یک راهکار ارائه کرد و آن اینکه هر وقت این پرسشها به ذهنم رسید استغفار کنم و شیطاان را لعنت کنم!

شما فرمودید در مورد خیلی چیزها مطالعه کردید که بیشترشان بر پایه ی تجربه و شهود بودند و راستش به همین علت بود که از شما خواستم به آن جستار شهود هم نگاهکی بیاندازید و اگر دلتان خواست نظرتان را راجع به نظر بنده بگویید اینکه آیا تعریفی که از شهود آوردم درست است یا نه! بنده معتقدم شهود فقط و فقط ویژه ی عرفا و مکاتب و حلقه های عرفانی نیست که خب از دید بسیاری از دگر اندیشان این گونه شهودهای عرفانی به توهم می ماند . بلکه در تعریفم برای شهود بر پایه ی همان دسته بندی که فلاسفه ی یونان باستان از علم داشتند شهود را هم دسته بندی کردم. چون به نظرم همه ی ما فارغ از هر عقیده و نظری که داریم اهل شهود هستیم . وقایع و اتفاقات را مشاهده می کنیم و بر پایه ی شهودهایمان به حقایق دست می یابیم. همه ی علم و دانش و هر چه که هست و نیست بر پایه ی همین شهود است . حال می تواند با چشم مادی باشد یا با گوش مادی و با با لامسه و یا درونی باشد. نخستین شهودی که بنده کردم با همان "آینه " بود.

بنده از این جمله ی شما خیلی خوشم آمد : "این را بگویم که بنده هدفم دقیقا فهمیدن بهترین راه و بهترین تصویر از جهان است" بهترین تصویر از جهان.... بله بحث بسیار جذاب و البته بسیار مفصلی خواهد بود چون درون و برون و شهود و ....... همه ی چیزها را در برمی گیرد. راستش یاد داستان فیل حضرت مولانا افتادم که عده ای در تاریکی می روند فیلی را مشاهده کنند و هر کسی بسته به آن قسمتی از فیل که آن را لمس می کرد به تعریفی از فیل می رسید. از اینرو آنکه گوش فیل را لمس کرده بود آن را شبیه بادبزن و آنکه پایش را لمس کرده بود آن را شبیه به ستون دانسته بود. حالا جهان هم شبیه به همان فیل است و هرکدام از ما بسته به تجربیاتمان به یک تعریفی از هستی و جهان رسیده ایم. در داستان مولانا اگر نور بود همه آن افراد به یک درک و تعریف یکسان از فیل می رسیدند و در مورد ما هم اگر این نور (آگاهی کامل) باشد همه ی ما باید به یک درک و تعریف یکسان که همان" بهترین تصویر از جهان" است برسیم. بقول شاعر: روشنترین آیینه تصویر ِ تو در خویش است ........ هرکس تو را در خویش پیدا کرد درویش است .... اما در مورد آینه ، همانطور که عرض کردم پرسشهایم از زمانی آغاز شد که با اینه آشنا شدم و یا بهتر است بگویم که انس گرفتم (به هر حال از نسوانیم و از اینرو ملامتی نباید باشد:)) فکر می کنم در حدود 4 سال داشتم که به دیدن تصویرم در آینه مشتاق شدم! مدام دوست داشتم بروم و خود را در آینه ببینم!! نمی دانید چه حس خوبی بود احساس دیدن خود توسط خود! یک حس عجیب و آرامش بخشی بود تمام خودم را با چشمان خودم می دیدم!! و خب از همان زمان دریافتم آینه با آینه خیلی فرق می کند! بعضی آینه ها شفافترند وتصویری که نشان می دهند روشنتر است و اینکه خب کدام تصویر درست تر است! و خب در طول این آشنایی و انس با آینه ، یک دلیل دیگری هم برای وابستگی به آینه پیدا کردم :). من الان هم به طور دقیق نمی دانم که رنگ چشمانم چه هست!!! به گفته ی اکثریت، عسلی است و خب بعضی ها سبز و بعضی قهوه ای و حتی مشکی هم می گویند. و همین ثابت نبودن رنگ چشم و یا بهتر است بگویم یکسان نبودن نظر دیگران در مورد رنگ چشم سبب شد بیشتر به آینه خیره گردم . یادم می آید آینه ی کوچکی بر میداشتم و آن را نزدیک چشمانم می بردم و آمیزه ای از رنگهای قهوای سبز و زرد و قرمز می دیدم. خب آنموقع بنده یک دختربچه ی چهار پنج ساله بیشتر نبودم که هستی ام را در ظاهرم می دیدم و اینکه پیش خودم می گفتم من که یکی هستم و چشمانم هم یک رنگی دارد پس چرا اینقدر گوناگون دیده می شوم! و چرا یک چشم که خب یک رنگی هم دارد باید اینقدر با رنگهای گوناگون دیده شود. خب از همان موقع با نور هم بیشتر آشنا شدم اینکه شما وقتی در برابر نور قرار می گیرید چشمانتان رنگش روشنتر می گردد و خب پیش خود گمان می بردم که این تغییر در رنگها ناشی از تغییر در شدت و کیفیت نور است . و از همانجا بازی با آینه در زیر نور خوشید آغاز شد و طیف رنگهایی که از انعکاس آینه ها و منشورهای شیشه ای بدست می آمد و اینکه یک نور می تابد به این منشور و تبدیل به چندین نور رنگی می گردد و........ و اینکه همه ی مردم شهر در رنگ آن نور اصلی (سفید) با هم متفق القول هستند و وحدت نظر در اینجا وجود دارد اما در مورد رنگهای حاصل از تجزیه ی آن نور سفید نه! اینکه همیشه ی خدا سر رنگِ رنگها بحث است و همه یک رنگ را دقیقا یک رنگ نمی بینند و اینکه این رنگ حاصل از تجزیه ی رنگ اصلی یعنی سفید است و اینکه در حقیقت با تجزیه ی رنگ از وحدت به سمت کثرت می رویم....

شما از "بهترین تصویر جهان" سخن گفتید. ما در آینه "تصویر" را می بینم و حال امروزه دوربین ها و.. که آنها هم باز همان کار آینه را و بازتاب نور و... و در حقیقت همان قوانین فیزیک آینه ای هم در اینجا برقرار است و اما شما از "تصویر" سخن راندید. می دانم که شما بی خدایید و با عرفان و طریقت کاری ندارید ولی نکته ی جالب آنجاست که اهل طریقت هم چون شما به دنبال همان "بهترین تصویر" هستند. اینکه عرفا خود را آینه و یا آینه دار می دانند و اینکه باید به تذهیب نفس بپردازند و در اصلاح خویش بکوشند تا تبدیل به شفافترین آینه گردند و بهترین تصویر را ببینند.

البته اینروزها هم متوجه شدم که همیشه در رنگ و رنگ چشم و مسائل ظاهری و اینچنینی ، اختلاف نظر وجود ندارد گاهی در مورد آیین و دین یک فرد هم دیگران آرا و عقاید گوناگونی دارند. برای نمونه بنده در اینجا یک مسلمان آنهم از گونه ی ولایی هستم و در هم میهن یک یهودی ِ تمام عیار!!! در اینجا هر چه بگویم از شعر گرفته تا ریاضی و موسیقی ، اسلام در آن فریاد می زند!!! و در هم میهن هم به گفته ی مسلمانان هر جا سخن از یهود است بنده در دفاع از آنان آماده ام و امضایم هم عبری است پس دیگر یک یهودی تمام عیار هستم... و جالب آنجاست که هر چه به این دو دسته می گویم که من نه آنم و نه این پذیرفتنی نیست:))



سپاسگزار خواهم بود اگر کمی از روشتان بگویید.. روشهای من که برای آرام کردن غم های درونی همیشه معکوس پاسخ می هند و غم را به جای کمتر کردن بیشتر می کنند!!

از پاسخ مفصلتان ممنونم.

تاپیکی که معرفی کرده بودید را تا انتها خواندم. این را بگویم که بنده هم مانند یکی از دوستانمان در همان تاپیک معتقدم شما توجه زیادی به فلاسفه ی باستان دارید و به نظرم این فلاسفه اشتباهات بسیار زیادی در درکی که از جهان داشته اند دارند. منظوری که بنده از کلمه ی Empiricism در نظر داشتم بیشتر چیزی است که فلاسفه ای مانند David Hume و John Lock بر آن تاکید دارند. شاید بهتر بود منظور نظرم را بیشتر توضیح دهم.
بنده عرفان را به عنوان بخش ارزشمندی از فلسفه نمی شناسم و معتقدم تنها باعث سردرگمی می شود تا فهم جهان. از گفته هایم هم شاید متوجه شده باشید که بسیار ماده گرا هستم. معتقدم چیزی که عرفا از "تصویر" مد نظر داشته اند با آنچه من از "تصویر" مد نظر دارم بسیار متفاوت است. اجازه بدهید اینگونه بگویم: هر آنچه در جهان است یک ساختار سیستمیک است و این سیستم ها گاها ساختاری complicated دارند و گاها ساختاری ساده و گاها ساختاری complex. یکی از اصلی ترین دشواری های ما در زندگی درک رفتار سیستم هایی است که در زندگی با آنها رو به رو هستیم. منظور نظر بنده از تصویر جهان بیشتر چیزی شبیه به درک ساختاری سیستم هاست تا درکی عرفانی از زندگی و انسان. که البته چیزی که عرض کردم بسیار مختصر و ناقص است و انتظار ندارم قانع کننده باشد برایتان.
من فکر میکنم شما و برخی از دوستان برای مسائل عرفانی و شبه فلسفی که در حقیقت ارزش چندانی ندارند ارزش زیادی قائل می شوید. برای مثال همین درک شهودی را به چند دسته تقسیم کردن یا تقسیم علم به چند دسته. من البته کاملا متوجه گفته های شما دوستان شدم ولی به نظرم چنین کاری در نهایت نتیجه ای نخواهد داشت و اصلا معتقدم بیشتر افتادن در سیاه چاله ی فکری است و این مهم نیست چند فیلسوف معروف و بزرگ چنین تفکری داشته اند. Occam's Razor شاید اینجا در چنین مواردی بکار بیاید. برای مثال در همان تاپیک شما گفتید زمانی فردی در یک جمع متوجه احساس فردی دیگر می شود در صورتی که ظاهر آن فرد چیز دیگری نشان می دهد. اینها را من تنها پیچیدگی های تفکر بشر می دانم نه چیزی بیشتر. نیاز به عرفان نیست و نیازی نیست شهود را آنقدر گسترش دهیم تا شامل چنین چیزهایی شود.

می شود تنها یک نمونه از غم های درونی که یک نفر ممکن است به آن دچار شود را توضیح دهید؟
آیا مرگ یک عضو نزدیک خانواده جزء این غم ها به حساب می آید برای مثال؟
من واقعا چیزی به ذهنم نمی رسد.
صفحات: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23 24 25 26 27 28 29 30 31 32 33 34 35 36 37 38 39 40 41