دفترچه

نسخه‌ی کامل: بی خدا بودن چه حسی دارد؟
شما در حال مشاهده نسخه آرشیو هستید. برای مشاهده نسخه کامل کلیک کنید.
صفحات: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23 24 25 26 27 28 29 30 31 32 33 34 35 36 37 38 39 40 41
سارا نوشته: درودE032از کجا می دانستید؟!E410 از پست هایم؟! یعنی اینقدر تابلو است؟!:)در زمان ِ شاه دکتر فردید و چند تن از متفکرین ایرانی به میزگردی در تلویزیون دعوت شده بودند . بحثشان گرم گرفته بود و در مورد فلاسفه و اندیشمندان ِ غربی و آرایشان بحث و جدل می کردند بحث به هایدگر رسید و دکتر فردید با عصبیت ِ خاص خودش به دیگران گفت : هایدگر تزِ منست!حالا هم در اینجا باید به شما بگویم عرفان و تصوف و طریقت تز منست!اجازه بدهید در ابتدا بگویم می دانم که دیگران چه برداشتی از عرفان و تصوف دارند. صادق هدایت که بنده ایشان را بعنوان یک نویسنده ی بزرگ قبولش دارم ، برداشتش در مورد عرفان و طریقت بسیار ساده و سطحی انگارانه است ایشان در یکی از داستانهایش که در مورد سلوک و عرفان است تعریف خود را از طریقت و عرفان بیان داشته است ، اینکه با خواندن و فقط با خواندن آثار عرفایی چون عطار و مولانا می شود عارف شد!! همینطور آرش بیخدا که در وبلاگش خوانده ام که فکر می کند اهل تصوف همه اهل شعرند و گوشه نشین ! گویی که تنها با شعر گفتن می توان عارف شد! در حالی که چه بسیارند عرفای بزرگی که یک بیت شعر هم در طول عمرشان نگفته اند! مثل ابوالحسن خرقانی !و الان شما هم صحبت از سماع کردید، در حالی که این حضرت مولانا بود که رقص سماع را باب کرد و الان تنها فرقه ی مولویه هستند که سماع از ملزومات و از آدابِ رسمیشان هست. اما دیگر حلقه های تصوف و طریقت الزامی بر انجام سماع ندارند. چون سماع از واجبات طریقت نیست.عرفان و طریقت را 40 منزل است و هفت مرحله.و عرفا به دو دسته تقسیم می شوند محبوبین و مجذوبین! و در ابتدای سلوک برای هر دودسته باید یقظه بوجود بیاید و اینکه یقظه چیست و.. شاید شما تمایل چندانی به این بحث نداشته باشید بنابراین بنده در همینجا کلامم را ختم می کنم.البته بنده خیلی دوست داشتم در باب همین خیال و وهم هم صحبت کنم البته از نظر فرد خردمند و حکیم و فیلسوفی چون شیخ اشراق ولی کوتاه باید گفت خیال داریم تا خیال! یکنوع خیال است که برگرفته از توهم است مثلا شخصی که فکر می کند خیلی با هوش است و عقل کلست و... (که نمونه هایش در ایران زیادند!) ولی در عمل برعکس آن هست! خوب این شخص متوهم است یعنی کسی چون احمدی نژاد ، حسن عباسی و... و آیا بنظر شما این چنین متوهمینی بدردِ جامعه می خورند؟اما یک خیالِ دیگر است که از معنا می آید و بدنبالِ خلق (آفرینش) است. این همان خیالی است که شیخ اشراق در عقل سرخش بدان نظر داشته . البته این خیال هم مراتبی دارد که به بالاترین مرتبه اش عرفا دست می یابند. مثلا یک هنرمند یک موزیسین یک معمار یک نقاش یک شاعر پیش از آفرینش اثر خود در عالم خیال به سر می برد. در این عالم معانی و حواس بگونه ای دیگر تجلی می یابند.ممنون که باز بنده را فردی انگل نمی دانید برعکس برخی از همفکرانتان که مدام برایم خرد آرزو می کنند و هرچه بگویم نمی پذیرند و آن را با استناد به احساسی بودن رد می کنند.:e303:
درودالبته که بنده با عرفان و و صوفی گری اشنا هستم و کاملا ان تجربه روانی که در شما شور و شوق و احساس انرژیک از درون میکند را درک میکنمنه تنها در بین عرفای پس از اسلام بلکه از گذشته های دورتر در ایران و حتی در هند و در تاریخ ایران پس از اسلام هم بخوبی مسایل را دنبال کردمشما میتوانید تمایلات خود را داشته باشید ولی اعتقاد شما نمیتوان حقیقت را تغییر دهدما میتوانیم حقیقت را سرلوحه کار خود قرار دهیم یا با امیال و تمایلاتمان پیش رویم انتخاب هر یک از این دو امر نه بدلیل خوب بودن یا بد بودن یا داشتن قدرت مغزی میباشد بلکه بدلیل انتخاب غده هیپوتالاموس در مغز میباشددر هر صورت منصفانه نیست که بگوییم بشر مدیون خرد و عقل بوده تنها زیرا دین و هنر و تخیل نقش بسیار مهمی را حداقل از 100 هزاره پیش در پیشرفتهای بشر بازی کرده
mmns2001 نوشته: درودالبته که بنده با عرفان و و صوفی گری اشنا هستم و کاملا ان تجربه روانی که در شما شور و شوق و احساس انرژیک از درون میکند را درک میکنمنه تنها در بین عرفای پس از اسلام بلکه از گذشته های دورتر در ایران و حتی در هند و در تاریخ ایران پس از اسلام هم بخوبی مسایل را دنبال کردمشما میتوانید تمایلات خود را داشته باشید ولی اعتقاد شما نمیتوان حقیقت را تغییر دهدما میتوانیم حقیقت را سرلوحه کار خود قرار دهیم یا با امیال و تمایلاتمان پیش رویم انتخاب هر یک از این دو امر نه بدلیل خوب بودن یا بد بودن یا داشتن قدرت مغزی میباشد بلکه بدلیل انتخاب غده هیپوتالاموس در مغز میباشددر هر صورت منصفانه نیست که بگوییم بشر مدیون خرد و عقل بوده تنها زیرا دین و هنر و تخیل نقش بسیار مهمی را حداقل از 100 هزاره پیش در پیشرفتهای بشر بازی کرده
درودE032
شور و شوق هست ولی غم هم هست البته از نوع بی دنیایش و تنهاییش گاهی بسیار سخت و جانفرساست اینکه نتوانی حرف دلت را با کسی بگویی اینکه اگر هم حرف دلت را بگویی به جنون و بی خردی و بی منطقی متهم می شویSad اما با اینحال آن آرامشِ پرشورش همه ی اینها را جبران می کند!

باده ی تلخ ِ غمت هرکه نوشد
کنجِ غم را کی به شادی می فروشد؟!
بنده ام مدام به این دوستان خردگرا می گویم که همه چیز ِ آدمی در خرد و منطقش نیست پس تکلیف احساس و ذوق چه می شود؟ ولی در جواب، بارانِ گوشه و کنایه و طعنه است و مدام نمره ی منطقم را صفر می دهند! آخر یکی نیست به اینها بگوید

اگر دل دادن و بستن گناهست
چرا ذوق و ظرافت آفریدند؟


پ.ن.
شما در هم میهن در تاپیکی که بنده آغازگرش بوده ام پستی گذاشته اید;)
سارا نوشته: ویکنشتاین به راسل می گوید : "گمان نکن هر انچه تو نمی‌فهمی نادرست است"

نکته گیرا اینجاست که خود این عارفان هم نمیفهمند چه میگویند, ولی میخواهند دیگران آنرا دربسته بپذیرند.




سارا نوشته: حال این شده است حکایت ما، بنده هر چه بگویم قبول نمی کنید چون قادر به درک عالم معنا نیستید. بقول نیچه تنها خلوت نشینان و متفکرین ِ دلزده از جامعه قادر به درک ِ آن می باشند.چرا که برای درک آن باید وارد آن عالم شدباید در هوای آن نفس کشید پس از اینرو من مانده ام شما چطور در مورد عالمی که آن را درک نکریده اید چنین با قطعیت جکم صادر می کنید!!

برای کسیکه کور زاده شده همچُنان میتوان گفت بینایی چیست و او همچنان میتواند
آنرا دریابد, اگرچه نتواند درک کند. پس برای دریافت یک چیز بباید نیازی به وایافت (= ادراک) آن نیست.




سارا نوشته: در ضمن عالم معنا # عالم پندار
چون معنا برابر با پندار نیست!

ما از برابر درست‌تر بهره گرفته‌ایم.




سارا نوشته: در ضمن تاکنون هر کس که وارد این عالم شده و به مراتب بالای آن رسیده است در آخر به حضرت حق رسیده است! پس این سخن شما که فرمودید پیوندی به خدا و معنویات ندارد از بیخ غلط است و نشان به آن نشان که "معنویات" از "معنا" می آیند پس عجیب به هم زلف گره زده اند و ربط دارند!

حضرت حق و دیگر یاوه‌ها.




سارا نوشته: بنده می دانم چرا شما قادر به درک آن نیستید بخاطر ساختار زبانی است که استفاده می کنید پارسی سره! بله می دانم که جناب احمد کسروی پارسی نویسی را پیشنهاد کرد تا زبان عربی یا زبان اسلام از زبان مردم ایران دور و در مرحله ی بعد از دل مردم دور گردد. برای همین است که پندار را برابر با معنا گرفته اید که از بیخ نادرست است و با همین نظر اشتباه ،در آخر به این نتیجه رسیده اید که این عالم پیوندی با معنویات ندارد! در حالی که اگر از همان ابتدا آن را عالم معنا می نامیدید این اشتباه را مرتکب نمی شدید!

بوارونه, زبان پارسیک خود تواناست و برابر معنی همان «چَم» است, چُنانکه در پارسی میانه
در کنار «چه را —> چرا = for what reason = why» نیز داشته‌ایم «چَم رای —>‌ چمرای =for what purpose».

هر آینه, چم تنها زیرگردآیه‌ای از پندار است, هنگامیکه این جهان همان جهان پندار یا بهتر بگوییم, virtual میباشد.




سارا نوشته: در ضمن خوب است که از افلاطون نام برده ام و گمان نمی برم که ایشان عارف یا شاعر بوده باشند! ایشان اصلا اصلِ عالم معنا را در کشف حقیقت هستی که همانا حضرت ِ حق است دانسته اند!
در ضمن شهاب الدین سهرودی که یک فیلسوف بی نظیر است در باب این عالم نوشته هایی دارد و ایشان در عمر شریفشان یک بیت شعر هم نگفته اند!

تا اینجا تنها گفتید که دیگران چه گفته‌اند, بی اینکه روشن شود منطق این جهان پندار
چیست و چرا باید سخن این و آن را چش مبسته و کورکورانه پذیرفت, آنهم جاییکه خودشان هم درنیافته‌اند چه دیده‌اند.
بهمین شیوه اگر پیش رود, باید کم کم سخن دیوانگان و مسکالین‌زدگان را هم پذیرفت, چون آنها
هم گاه میگویند در دیوانگی به حقیقت دست یافته‌اند بی اینکه بتوانند بگویند چه حقیقت یا چرا.




سارا نوشته: بقول اوشو که مسلمان هم نیست! قرآن کتابی است که نباید آن را خواند بلکه باید آن را سرود! باید قرآن را طوری بخوانید که گویی بر شما نازل می گردد. بله اسلام همان است که در قرآن آمده ولی آیا شما براستی به حقیقت قرآن رسیده اید؟
قرآن ظاهری دارد و باطنی ! نباید تنها به کلمه هایی که پشت سر هم آمده اند دل بست که پشت هر کلمه ، کلامی است که باید آن را شنید!

ماله‌کشی.


سارا نوشته: بنده از روی عمد بجای واژه از کلمه استفاده می کنم چرا چون کلمه و کلام و تکلم از یک ریشه اند و به هم پیوند دارند . براستی که "زبان" برای درک هستی بسیار مهم است! و حتما خوب هم می دانید که چرا ابن سینا و بقیه ی فیلسوفان ایرانی از زبان عربی استفاده می کرده اند و کتاب هایشان به زبان عربی است نه پارسی!

این را هم آگاهی بسنده ندارید, زیرا یکی از کهنترین کارواژه‌ها پارسی همان «واختن» است:
واختن (≈> گفتن) —> واژ


که «واژه» را از همان برگرفته‌اند, چُنانکه «وات = حرف» نیز از همان میاید.

نقل قول:https://www.vajehyab.com/dehkhoda/%D9%88%D8%A7%D8%AA-1
وات . (اِ) سخن . (برهان )(آنندراج ) (جهانگیری ) (رشیدی ) (ناظم الاطباء). || حرف . (برهان ) (جهانگیری ) (رشیدی ) (ناظم الاطباء). ترجمه ٔ حرف . و هر سخنی که از دو وات آمیخته باشد دو حرفی خوانند همچون سر و دم و بر. (آنندراج ).
سارا نوشته: قربان شما از عرفا و اهل طریقت و احولاتشان چه می دانید؟ آیا تاکنون زندگینامه ی آنها را خوانده اید؟

شمس تبریز که بود؟ ابوالحسن خرقانی را چرا عطار گستاخ نامید؟ حلاج چرا انالحق به زبان آورد؟ مولانا چرا از قیل و قال مدرسه فرار کرد؟ احمد غزالی چه کرد که عین القضات مریدش سرش را به باد داد؟ محمد غزالی که متکلم و فقیه و عالم بزرگی بود چه شد که ناگهان فراری شد؟ شهاب الدین سهروردی که در حدود نصف سن ابن سینا بیشتر عمر نکرد و در عنفوان جوانی شهید شد اصلا برای چه شهید شد؟ شبلی چرا همه ی ثروتش را بخشید و جامه ی اهل طریقت به تن کرد؟ ابراهیم ادهم شاهزاده ی پارسی چرا از قصر فرار کرد و عطای ولیعهدی را به لقایش بخشید و دوریشی را پیش گرفت؟ و.........

خیلی بی انصافیست که این مردان بزرگ را در کنار معتادین و مستان بگذارید! خوبست که همه ی این انسان های بزرگ در دوره ی خود دانشمندان بسیار بزرگی هم بوده اند و همگیشان از نبوغ و هوشی خارق العاده بهره مند بودند. همه ی این افراد در علوم مادی سرآمد بودند ولی آنها زودتر از انیشتین فهمیدند که علم مرده ریگ (مادی) بدنبال توجیه هست نه حقیقت و برای دستیابی به حقیقت باید از ذوق در کنار خرد بهره جست! چرا که بقول حضرت مولانا پای استدلالیون چوبین بود!

شما هنوز نمیدانید «واقعیت» چیست و «حقیقت» کدام است و در جهان پندار دنبال آن میگردید؟
Mehrbod نوشته: نکته گیرا اینجاست که خود این عارفان هم نمیفهمند چه میگویند, ولی میخواهند دیگران آنرا دربسته بپذیرند.

این نظر شخصی شماست قربان! و همانطور که از ابتدا می دانستم شما حتی به خودتان زحمت خواندن یکی بیت شعر یا یک خط از نوشته های عرفا را به خود نداده اید و زندگینامه ی یکی از آنها را هم نخوانده اید وگرنه چنین سخنی نمی گفتید!
عرفا در برابر دیگران سکوت می کنند و انکار! و راز را فاش نمی کنند آنگاه چطور آنها می خواهند دیگران دربسته حرفشان را بپذیرند ؟ آنها که حرفی نمی زنند! رازی ملا نمی کنند ....... بقول حضرت مولانا :
منم آن عاشق رویت که جز این کار ندارم
که بر آنکس که نه عاشق ، بجز انکار ندارم

و یا در جایی دیگر می فرماید:
آنکه را اسرار حق آموختند
مُهر کردند و دهانش دوختند
می بینید مدام بر نگفتن و سکوت کردن و انکار کردن عشق درنزد دیگران تاکید شده است. اصولا سالکان نباید احوالاتشان و رازهایی که بر آنها مکشوف شده است را بر غیر بگویند.

حضرت حافظ سروده:
با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی
تا بی خبر بمیرد در رنج خودپرستی
در میان عرفا آنان که دست به افشای راز زدن همگیشان به بالای دار رفتند چرا که سزای افشای راز او مرگست آنهم حلاج وار! چرا که دیگران نمی فهمند اینها چه می گویند و آنها را متهم به جنون و کفر می کنند و عاقبتی جز مرگ هم در انتظار آنان نخواهد بود. در همان داستان غار ِ افلاطون هم این سخن گفته شده است که آنهایی که به بیرون غار می روند وقتی برمی گردند تا آنچه را که دیده اند برای بقیه بازگویند متهم به دیوانگی و جنون می گردند و اگر زیاد اصرار ورزند دیگران دست و پایشان را غل و زنجیر کرده تا دیگر نتوانند حرکت کرده و به بیرون غار بروند.
پس در ابتدای طریقت آنچه که سالک باید بداند آنست که سکوت کند و خویشتندار باشد و راز و احوالاتش را برِ غیر نگوید.
پس در نتیجه این سخن شما که فرمودید "خود این عارفان هم نمیفهمند چه میگویند, ولی میخواهند دیگران آنرا دربسته بپذیرند." از بیخ غلط می باشد!




Mehrbod نوشته: برای کسیکه کور زاده شده همچُنان میتوان گفت بینایی چیست و او همچنان میتواند
آنرا دریابد, اگرچه نتواند درک کند. پس برای دریافت یک چیز بباید نیازی به وایافت (= ادراک) آن نیست.

مشکل همینجاست که شما دارید یک مثالی را که برای عالم مادی است را برای عالم معنا تعمیم می دهید و از اینرو قیاس مع الفارق است. آن شخص کور و بینایی هر دو در این عالم مادی است اما عالم معنا دنیایی فرای عالم مادیست دنیایی است که در آن تعاریف و اشیا ورای آنچه که در عالم مادی هستند هست.

برای مثال مستی یک عارف از عشق را نمی توان با مستی حاصل از شرب خمر یکسان در نظر گرفت و یا از یک نوع دانست! جه زیبا حضرت مولانا این مساله را بیان داشته اند:

شما مست نگشتید و از آن باده نخوردید
چه دانید چه دانید که ما در چه شکاریم؟


















Mehrbod نوشته: بوارونه, زبان پارسیک خود تواناست و برابر معنی همان «چَم» است, چُنانکه در پارسی میانه
در کنار «چه را —> چرا = for what reason = why» نیز داشته‌ایم «چَم رای —>‌ چمرای =for what purpose».

هر آینه, چم تنها زیرگردآیه‌ای از پندار است, هنگامیکه این جهان همان جهان پندار یا بهتر بگوییم, virtual میباشد.

قربان اینگونه پاسخ دادن شما از تعصب و نفرت ناشی می گردد! از تعصب پارسی دوستی و از نفرت اعراب!
پس چرا ابن سینا و دیگر دانمشندان ایرانی تمام کتاب هایشان را به زبان عربی می نگاشتند؟ براستی چرا؟
زیرا همه ی دانمشندان و فلاسفه ی ایرانی معترف بودند که زبان عربی ظرفیت فلسفه و مفاهیم فلسفی را دارد ولی زبان پارسی خیر ! حتی تا همین اواخر هم فلاسفه ی ایرانی چون علامه طباطبایی به عربی آثار فلسفی خود را می نگاشتند. هر چند اخیرا تلاش هایی در جهت ِقوی کردن و بالا بردن ظرفیت فلسفی زبان پارسی شده است.



Mehrbod نوشته: تا اینجا تنها گفتید که دیگران چه گفته‌اند, بی اینکه روشن شود منطق این جهان پندار
چیست و چرا باید سخن این و آن را چش مبسته و کورکورانه پذیرفت, آنهم جاییکه خودشان هم درنیافته‌اند چه دیده‌اند.
بهمین شیوه اگر پیش رود, باید کم کم سخن دیوانگان و مسکالین‌زدگان را هم پذیرفت, چون آنها
هم گاه میگویند در دیوانگی به حقیقت دست یافته‌اند بی اینکه بتوانند بگویند چه حقیقت یا چرا.
خب نمی دانم که آیا اجازه اش را دارم یا نه؟ آیا شما براستی دوست دارید بنده در اینجا از عالم معنا صحبت کنم یا نه و یا تنها به دنبال مسخره کردن و رد کردن و بی منطق خواندن آن هستید. یک سوال! اصلا هدف شما از این بحث چیست؟ مسلما بدنبال حقیقت این عالم نیستید. می شود این بار بزرگواری کرده بر این حقیر منت نهاده و بگویید که هدفتان از این بحث چیست؟
اگر پاسخ دهید تکلیف بنده هم روشن می گردد که آیا اجازه دارم این بحث را ادامه دهم یا خیر!










Mehrbod نوشته: این را هم آگاهی بسنده ندارید, زیرا یکی از کهنترین کارواژه‌ها پارسی همان «واختن» است:
واختن (≈> گفتن) —> واژ


که «واژه» را از همان برگرفته‌اند, چُنانکه «وات = حرف» نیز از همان میاید.

چرا می دانستم البته در زبان پهلوی "واجیدن" یعنی سخن گفتن! که می شود گقت همان واژیدن است. اما شما منظور بنده را نگرفتید منظورم از فصاحت و رسایی زبان عربی بود و اینکه کلمات عربی مثل کلمه ، کلام، تکلم و..... چقدر برای بیان معتانی بزرگ و ماورای دنیای مادی فصاحت و بلاغت و ظرفیت دارند و در درک بهتر هستی یاری دهنده هستند اما ........

Mehrbod نوشته: ماله‌کشی.

Mehrbod نوشته: حضرت حق و دیگر یاوه‌ها.

چرا؟ به چه دلیل اینها را می گویید اگر ممکن است توضیح دهید علت اینگونه پاسخ دادن هایتان را !



Mehrbod نوشته: شما هنوز نمیدانید «واقعیت» چیست و «حقیقت» کدام است و در جهان پندار دنبال آن میگردید؟

ببخشید شما از کجا می دانید که بنده چه چیز را نمی دانم؟!
بنده هر چه را که ندانم این را خوب می دانم که واقعیت برابر با حقیقت نیست و این همان چیزی است که شما هنوز متوجه نشده اید!
سارا نوشته: درودE032شور و شوق هست ولی غم هم هست البته از نوع بی دنیایش و تنهاییش گاهی بسیار سخت و جانفرساست اینکه نتوانی حرف دلت را با کسی بگویی اینکه اگر هم حرف دلت را بگویی به جنون و بی خردی و بی منطقی متهم می شویSad اما با اینحال آن آرامشِ پرشورش همه ی اینها را جبران می کند!
باده ی تلخ ِ غمت هرکه نوشد کنجِ غم را کی به شادی می فروشد؟!
بنده ام مدام به این دوستان خردگرا می گویم که همه چیز ِ آدمی در خرد و منطقش نیست پس تکلیف احساس و ذوق چه می شود؟ ولی در جواب، بارانِ گوشه و کنایه و طعنه است و مدام نمره ی منطقم را صفر می دهند! آخر یکی نیست به اینها بگوید
اگر دل دادن و بستن گناهستچرا ذوق و ظرافت آفریدند؟
پ.ن.شما در هم میهن در تاپیکی که بنده آغازگرش بوده ام پستی گذاشته اید;)
شاید گذاشته باشم
سارا نوشته: این نظر شخصی شماست قربان! و همانطور که از ابتدا می دانستم شما حتی به خودتان زحمت خواندن یکی بیت شعر یا یک خط از نوشته های عرفا را به خود نداده اید و زندگینامه ی یکی از آنها را هم نخوانده اید وگرنه چنین سخنی نمی گفتید!
عرفا در برابر دیگران سکوت می کنند و انکار! و راز را فاش نمی کنند آنگاه چطور آنها می خواهند دیگران دربسته حرفشان را بپذیرند ؟ آنها که حرفی نمی زنند! رازی ملا نمی کنند ....... بقول حضرت مولانا :
منم آن عاشق رویت که جز این کار ندارم
که بر آنکس که نه عاشق ، بجز انکار ندارم

و یا در جایی دیگر می فرماید:
آنکه را اسرار حق آموختند
مُهر کردند و دهانش دوختند
می بینید مدام بر نگفتن و سکوت کردن و انکار کردن عشق درنزد دیگران تاکید شده است. اصولا سالکان نباید احوالاتشان و رازهایی که بر آنها مکشوف شده است را بر غیر بگویند.

جادوگران و افسونگران هم میگویند به حقیقت‌هایی فراطبیعی دسترسی دارند, ولی نمیتوانند بگویند چگونه.
عارفان هم میبینیم بهمین شیوه میگویند «ما میدانیم حقیقت چیست, ولی نمیتوانیم به شما بگوییم» —>
در بهترین چهره:
خودفریبی

در بدترین چهره:
سالوسی

(= شارلاتانیسم)


سارا نوشته: حضرت حافظ سروده:
با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی
تا بی خبر بمیرد در رنج خودپرستی

این سخن هم بمانند این میماند که پزشک دانشمند از درمان بیماری که تنها مدعی‌ست بهتر از او میداند خودداری بجوید و بگوید:
با مدعی مگویید اسرار مرگ و هستی
تا بی خبر بمیرد در رنج خودپرستی

هنگامیکه منطق‌وارانه, از پزشک چشمداشت این میرود آنچه میداند را به زبان ساده و خردپذیر برای بیماری که بدرستی نگران تندرستی خود — یا در برابر
عارفان روانپریش نگران رواندرستی خود — باشد را به زبان بیاورد, نه اینکه آنجا بازار سالوسی و فرقه‌بازی راه انداخته و این را راه بدهد و درمان کند, آن یکی را نه.




سارا نوشته: در میان عرفا آنان که دست به افشای راز زدن همگیشان به بالای دار رفتند چرا که سزای افشای راز او مرگست آنهم حلاج وار! چرا که دیگران نمی فهمند اینها چه می گویند و آنها را متهم به جنون و کفر می کنند و عاقبتی جز مرگ هم در انتظار آنان نخواهد بود.

عارفان مسلمان از سوی مسلمانان خودباخته کشته میشوند, ناخداباوران! خردگرای
در این میان بایستی این را نشانه‌‌ای از درستی سخن عارفان برداشت نمایند.




سارا نوشته: در همان داستان غار ِ افلاطون هم این سخن گفته شده است که آنهایی که به بیرون غار می روند وقتی برمی گردند تا آنچه را که دیده اند برای بقیه بازگویند متهم به دیوانگی و جنون می گردند و اگر زیاد اصرار ورزند دیگران دست و پایشان را غل و زنجیر کرده تا دیگر نتوانند حرکت کرده و به بیرون غار بروند.
پس در ابتدای طریقت آنچه که سالک باید بداند آنست که سکوت کند و خویشتندار باشد و راز و احوالاتش را برِ غیر نگوید.
پس در نتیجه این سخن شما که فرمودید "خود این عارفان هم نمیفهمند چه میگویند, ولی میخواهند دیگران آنرا دربسته بپذیرند." از بیخ غلط می باشد!

بیجاست, در تاریکی هم میشود فیل را لمس نمود و هرکس میتواند یک برداشت دگرسانی از خرطوم یا دم او بکند,
ولی در هر چهره‌ای این تعریف‌ها خردپذیر میباشند و میتوان آنها را همواره به بوته‌یِ آزمایش و سنجش نهاد.

هنگامیکه, سخن عارفان چیزی جز اینکه «ما یک چیزی دریافته‌ام که خودمان هم نمیتوانیم درست بگوییم چیست» نمیباشد
و تنها راهی‌ که میتوان گفته‌یِ ایشان را گویا سنجید همین است که خودتان هم یکی از آنان بشوید (= فرقه‌گرایی و یارگیری ≠ خردپذیری).






سارا نوشته: مشکل همینجاست که شما دارید یک مثالی را که برای عالم مادی است را برای عالم معنا تعمیم می دهید و از اینرو قیاس مع الفارق است. آن شخص کور و بینایی هر دو در این عالم مادی است اما عالم معنا دنیایی فرای عالم مادیست دنیایی است که در آن تعاریف و اشیا ورای آنچه که در عالم مادی هستند هست.

بینایی و دیدن خود در جهان پندار معنا میابد, اگرنه اتم و یاخته کور و بینا ندارند. پس باری دیگر, دریافت (understanding) در
نیاز به وایافت (perception) نمیباشد; همانجور که کسیکه کوررنگ است نمیتواند رنگ سرخ را وایابد, ولی همزمان دریابد چیست.
Mehrbod نوشته: جادوگران و افسونگران هم میگویند به حقیقت‌هایی فراطبیعی دسترسی دارند, ولی نمیتوانند بگویند چگونه.
عارفان هم میبینیم بهمین شیوه میگویند «ما میدانیم حقیقت چیست, ولی نمیتوانیم به شما بگوییم» —>
در بهترین چهره:
خودفریبی

در بدترین چهره:
سالوسی

(= شارلاتانیسم)

باشد عرفا را سالوس و خود فریب و شارلاتان و دیوانه و جادوگر بخوانید حق هم دارید که اینگونه آنها را بخوانید چرا که از آنها هیچ نمی دانید ! در پست پیشین هم از شما سوال کردم در مورد عرفای بزرگ چه می دانید و اسمهایشان را یکی یکی ردیف کردم اما طبق معمول شما از پاسخ دادن سر باز زدید!




Mehrbod نوشته: این سخن هم بمانند این میماند که پزشک دانشمند از درمان بیماری که تنها مدعی‌ست بهتر از او میداند خودداری بجوید و بگوید:
با مدعی مگویید اسرار مرگ و هستی
تا بی خبر بمیرد در رنج خودپرستی

هنگامیکه منطق‌وارانه, از پزشک چشمداشت این میرود آنچه میداند را به زبان ساده و خردپذیر برای بیماری که بدرستی نگران تندرستی خود — یا در برابر
عارفان روانپریش نگران رواندرستی خود — باشد را به زبان بیاورد, نه اینکه آنجا بازار سالوسی و فرقه‌بازی راه انداخته و این را راه بدهد و درمان کند, آن یکی را نه.

قیاس مع الفارق و سفسطه!!





Mehrbod نوشته: عارفان مسلمان از سوی مسلمانان خودباخته کشته میشوند, ناخداباوران! خردگرای
در این میان بایستی این را نشانه‌‌ای از درستی سخن عارفان برداشت نمایند.
!!





Mehrbod نوشته: بیجاست, در تاریکی هم میشود فیل را لمس نمود و هرکس میتواند یک برداشت دگرسانی از خرطوم یا دم او بکند,
ولی در هر چهره‌ای این تعریف‌ها خردپذیر میباشند و میتوان آنها را همواره به بوته‌یِ آزمایش و سنجش نهاد.
Cerealguyspitting
داستان غارِ افلاطون # داستان فیل حضرت مولانا!




گویا از افلاطون و حکمتش بسنده نمی دانید!! همانطور که از مولانا و عرفانش! این داستان ِ فیل را هم فکر می کنم بنده در یکی از پست هایم گفته بودم وگرنه شما و شعر آنهم از نوع مولاناییش!!

داستان غار افلاطون حکایت افرادی است که در درون یک غار تاریک هستند و روزگار می گذرانند روزی یک چند نفری تصمیم می گیرند که در غار گشتی بزنند و با آن بیشتر آشنا شوند پس حرکت را آغاز می کنند و در طی آن نوری می بینید پس به سمت نور متمایل شده و به دهانه ی غار می رسند و دنیای بیرون غار را که سراسر نور و روشنی و سرسبزی است را مشاهده می کنند. بعد بر می گردند که از بیرن غار برای دیگر ساکنان غار بگویند اما هیچکس حرف آنها را در نمی یابد و قبول نمی کند و در عوض آنها را متهم به جنون و بی خردی و بی منطقی می کنند و دست و پایشان را غل و زنجیر می کنند تا دیگر حرکت نکنند و به دهانه ی غار نروند!

در ضمن گویا داستان فیل را که از بنده هم باید شنیده باشید را خوب در خاطر ندارید که می گویید در تاریکی هم می شود فیل را لمس کرد!!! خب داستان اصلا از این قرار بود که همه در تاریکی فیل را لمس می کردند و بجای دیدنش از طریق لمسِ آن به تعریفی از او می رسیدند! حافظه ی زمختی دارید ها 71



Mehrbod نوشته: هنگامیکه, سخن عارفان چیزی جز اینکه «ما یک چیزی دریافته‌ام که خودمان هم نمیتوانیم درست بگوییم چیست» نمیباشد
و تنها راهی‌ که میتوان گفته‌یِ ایشان را گویا سنجید همین است که خودتان هم یکی از آنان بشوید (= فرقه‌گرایی و یارگیری ≠ خردپذیری).

کسی شما را دعوت نکرده است و اجباری هم در آن نیست در عالم عرفان باید برای سالک یقظه رخ دهد تا وارد طریقت شود و اگرنه خوب نمی تواند! همه که قرار نیست عارف شوند راهش سخت است و تنهاییش وحشتناکست اینکه عرفا چقدر مظلوم و غریبند و اینکه اینهمه عاشقی و شور و اشتیاق هم دستِ خودشان نیست. پس بنظر شما آیا منطقی است کسانی را که به اختیار خودشان نیست که عاشق هستند را چنین به بادِ توهین و تمسخر بگیریم؟!!







Mehrbod نوشته: بینایی و دیدن خود در جهان پندار معنا میابد, اگرنه اتم و یاخته کور و بینا ندارند. پس باری دیگر, دریافت (understanding) در
نیاز به وایافت (perception) نمیباشد; همانجور که کسیکه کوررنگ است نمیتواند رنگ سرخ را وایابد, ولی همزمان دریابد چیست.

بازهم قیاس مع الفارق :)
سارا نوشته:

باشد عرفا را سالوس و خود فریب و شارلاتان و دیوانه و جادوگر بخوانید حق هم دارید که اینگونه آنها را بخوانید چرا که از آنها هیچ نمی دانید ! در پست پیشین هم از شما سوال کردم در مورد عرفای بزرگ چه می دانید و اسمهایشان را یکی یکی ردیف کردم اما طبق معمول شما از پاسخ دادن سر باز زدید!


برای دانش به درستی یک چیز, نیازی به شناخت گوینده‌یِ آن نیست. این سخن همان «سفسته‌یِ
ارجاع به آتوریته» است, چُنانکه نمونه‌وار اگر اینشتن بگوید ماست سیاه است, سیاه میشود, که روشن است, نمیشود.




سارا نوشته: داستان غارِ افلاطون # داستان فیل حضرت مولانا!

درست است, جایی هم گفته نشد این دو یکی‌اند.







سارا نوشته: کسی شما را دعوت نکرده است و اجباری هم در آن نیست در عالم عرفان باید برای سالک یقظه رخ دهد تا وارد طریقت شود و اگرنه خوب نمی تواند! همه که قرار نیست عارف شوند راهش سخت است و تنهاییش وحشتناکست اینکه عرفا چقدر مظلوم و غریبند و اینکه اینهمه عاشقی و شور و اشتیاق هم دستِ خودشان نیست. پس بنظر شما آیا منطقی است کسانی را که به اختیار خودشان نیست که عاشق هستند را چنین به بادِ توهین و تمسخر بگیریم؟!!

بوارونه, این شمایید که به این سخنگاه درون آمده‌اید و سخن از راه طریقت و حضرت
حق و درستی اسلام زده‌اید, اگر نه ما یا نمونه‌وار من, با باورهای شما کاری نداشته‌ام,
پس آغازگر و فراخواننده به این آئین خود شما بوده‌اید و چُنانکه نیز میبینیم,
هنگامیکه سخن از "اثبات" این ادعاها میرسد کمابیش تنها از چند شیوه برای گریز از پاسخ [کژ]بهره میگیرید:
١- سفسته‌یِ پرداختن به سخنگو بجای سخن: مهربد آدم کینه‌توز و بهمان و بیساری‌ست و آشنایی ندارد.
٢- سفسته‌یِ ارجاع به مرجعیت: بهمان و بیسار کس نامی هم این را گفته‌اند, پس درسته.
٣- سفسته‌یِ تو نمیدانی: شما درک بسنده ندارید, اگر نه میدانستید.
٤- سفسته‌یِ چامه: با سخن آهنگین و زیبا سپید را سیاه میتوان جا زد, ولی نمیتوان سیاه انگاشت.
٥- ...





سارا نوشته: داستان غار افلاطون حکایت افرادی است که در درون یک غار تاریک هستند و روزگار می گذرانند روزی یک چند نفری تصمیم می گیرند که در غار گشتی بزنند و با آن بیشتر آشنا شوند پس حرکت را آغاز می کنند و در طی آن نوری می بینید پس به سمت نور متمایل شده و به دهانه ی غار می رسند و دنیای بیرون غار را که سراسر نور و روشنی و سرسبزی است را مشاهده می کنند. بعد بر می گردند که از بیرن غار برای دیگر ساکنان غار بگویند اما هیچکس حرف آنها را در نمی یابد و قبول نمی کند و در عوض آنها را متهم به جنون و بی خردی و بی منطقی می کنند و دست و پایشان را غل و زنجیر می کنند تا دیگر حرکت نکنند و به دهانه ی غار نروند!


اکنون که پامیفشارید, این آرتامان (parable) هم گرچه زیباست, ولی کاربردی ندارد.

برای نمونه نیچه هم میگوید:

نورِ دورترین ستاره دیرترین بر آدمی میرسد; اود پیش از آنکه رسیده باشد, انکار میکند آدمی, که آنجا, ستاره‌ای باشد.

Das Licht der fernsten Sterne kommt am spätesten zu den Menschen; und bevor es nicht angekommen ist, leugnet der Mensch, daß es dort – Sterne gibt.


به دیگر زبان, آری, ستاره‌ای که نور آن نرسد منطق‌وارانه نیست به شمار میرود, مگر آنکه گواهی دیگر بر بودن آن در دست بیاید.

بهمانند, جهانی که هرکس بایستی درویش بشود و رازآلودانه در آن به دنبال حقیقت (حقیقت از کدام واقعیت؟)
سرگردان باشد — جوریکه خودش هم در پایان درست نداند چه دریافته و نتواند بازگوید — نیز احتمال بسیار بالاتری دارد
سالوسی (شارلاتانیسم) و خودفریبی باشد, تا براستی دریچه‌ای برای دریافت واقعیت, مگر آنکه گواه
دیگری از درستی این ادعاها (حضرت حق و بهمان و بیسار) نشان داده شود و نه آنکه تنها [strike]ارجاع[/strike].


ازینرو, در آرتامان بالا نیز:

١- کسانیکه درون غار بوده‌اند از خود میتوانسته‌اند بپرسند اگر همه‌جا تاریکی‌ست, پس چرا چشم دارند و
دستکم تا این اندازه, بر اینکه این چشم یک کاری می‌انجامد به درستی سخن آنان گمان بالاتری میداده‌اند و خیره‌سر نمیماندند.

٢- نیازی به درویش و راه عرفان و پرداختن به اینجور کارهای رازآلودانه نداشته‌اند, بساکه تنها نیاز بوده کمی تن را تکانده و تا سر غار نوک پا میرفته‌اند.

٣- بازگویندگان دستکم میدانسته‌اند چه دیده‌اند (واقعیت) و توانایی بازگویی آنهم به دور از شعر و ایهام را داشته‌اند.

٤- پایان داستان هم سوزناک از گونه‌یِ هالیوودی شده است.








پ.ن.

سارا نوشته: در ضمن گویا داستان فیل را که از بنده هم باید شنیده باشید را خوب در خاطر ندارید که می گویید در تاریکی هم می شود فیل را لمس کرد!!! خب داستان اصلا از این قرار بود که همه در تاریکی فیل را لمس می کردند و بجای دیدنش از طریق لمسِ آن به تعریفی از او می رسیدند! حافظه ی زمختی دارید ها


زمختی در دریافت بوده است.

Mehrbod نوشته: برای دانش به درستی یک چیز, نیازی به شناخت گوینده‌یِ آن نیست. این سخن همان «سفسته‌یِ
ارجاع به آتوریته» است, چُنانکه نمونه‌وار اگر اینشتن بگوید ماست سیاه است, سیاه میشود, که روشن است, نمیشود.

قربان آخر این دانش که شبیه دیگر دانش ها نیست و مشکل هم همینجاست که علمِ عشق در دفتر نباشد! نمی شود این علم را در کتاب و دفتر یافت! بقول حضرت شمس این علم در هیچ کتابی یافت نمی شود و بخاطر همین او تمام کتاب های مولانا را به درون حوض انداخت و سالها بعد از این ماجرا حضرت حافظ چه خوب آن را توصیف کرد که :
بشوی اوراق اگر همدرس مایی

که علم عشق در دفتر نباشد
به همین علت باید برای شناخت این علم دست به دامانِ عالمانِ این علم که همانا عرفا هستند شد چرا که آنها براستی عالمان عشقند و زندگینامه هایشان سراسر پر از عشق و شور و راز و رمز هستی است. در حقیقت زندگینامه های آنها تئوری علم عشق است!






Mehrbod نوشته: درست است, جایی هم گفته نشد این دو یکی‌اند.

حرف ِ بنده این بود:
سارا نوشته: در همان داستان غار ِ افلاطون هم این سخن گفته شده است که آنهایی که به بیرون غار می روند وقتی برمی گردند تا آنچه را که دیده اند برای بقیه بازگویند متهم به دیوانگی و جنون می گردند و اگر زیاد اصرار ورزند دیگران دست و پایشان را غل و زنجیر کرده تا دیگر نتوانند حرکت کرده و به بیرون غار بروند.
پس در ابتدای طریقت آنچه که سالک باید بداند آنست که سکوت کند و خویشتندار باشد و راز و احوالاتش را برِ غیر نگوید.

--->
[/QUOTE]


Mehrbod نوشته: بیجاست, در تاریکی هم میشود فیل را لمس نمود و هرکس میتواند یک برداشت دگرسانی از خرطوم یا دم او بکند,
ولی در هر چهره‌ای این تعریف‌ها خردپذیر میباشند و میتوان آنها را همواره به بوته‌یِ آزمایش و سنجش نهاد.
:)
و بهمین علت بنده هم با شما کاملا هم عقیده ام که

Mehrbod نوشته: زمختی در دریافت بوده است.


Mehrbod نوشته: بوارونه, این شمایید که به این سخنگاه درون آمده‌اید و سخن از راه طریقت و حضرت
حق و درستی اسلام زده‌اید, اگر نه ما یا نمونه‌وار من, با باورهای شما کاری نداشته‌ام,
پس آغازگر و فراخواننده به این آئین خود شما بوده‌اید


ارباب!
بنده کی و کجا آمدم و باشما شروع به صحبت از اسلام و عرفان کردم؟ در کجا بنده آغلز گر بودم؟ کی و کجا به شما گفته ام که بگذارید از عرفان و اسلام بگویم؟ خوب است که هنوز پست ها هستند و خوب است که آنکه به مسلمانی من گیر داد و به طرز صحبت کردن و خداباوری ام گیر داد شما بودید بنده که اصلا با شما در مورد اسلام حرف نزدم حتی در این فروم با هیچکس شروع کننده نبودم یعنی هیچ جستاری را در مورد اسلام و عرفان آغاز نکردم و می دانم که شما هم به خوبی این را می دانید.

نکند خیال می کنید بنده آمد ام در این فروم که شما و دوستانتان را به آیین مسلمانی فراخوانم؟!!! بنده اطرافم اینقدر غیر مسلمان هست که اگر بخواهم چنین کنم ترجیح می دهم از آنان شروع کنم و آنان را به آیینی که دوستش می دارم دعوت کنم و نه شما را! چرا که آنان نرمند و مهربان و مرا دشمن خودشان نمی دانند و حرفم را اگر درست باشد رد نمی کنند و اشتباهشان را براحتی قبول می کنند و.. یعنی دقیقا برعکسِ شما!

اصلا براستی فکر می کنید برای چه بنده عضو اینجا شدم؟ برای دعوت به اسلام و گسترش آیین مسلمانی؟ اگر می توانید پاسخ این پرسشم را بدهید!!
Mehrbod نوشته: و چُنانکه نیز میبینیم,
هنگامیکه سخن از "اثبات" این ادعاها میرسد کمابیش تنها از چند شیوه برای گریز از پاسخ [کژ]بهره میگیرید:
١- سفسته‌یِ پرداختن به سخنگو بجای سخن: مهربد آدم کینه‌توز و بهمان و بیساری‌ست و آشنایی ندارد.
٢- سفسته‌یِ ارجاع به مرجعیت: بهمان و بیسار کس نامی هم این را گفته‌اند, پس درسته.
٣- سفسته‌یِ تو نمیدانی: شما درک بسنده ندارید, اگر نه میدانستید.
٤- سفسته‌یِ چامه: با سخن آهنگین و زیبا سپید را سیاه میتوان جا زد, ولی نمیتوان سیاه انگاشت.
٥- ...

فعلا که استاد سفسطه شمایید ارباب! و همانطور که بر سفسطه ی عملی مسلط و استادید از تئوری آن نیز مطلع و آگاهید:)




Mehrbod نوشته:
١- کسانیکه درون غار بوده‌اند از خود میتوانسته‌اند بپرسند اگر همه‌جا تاریکی‌ست, پس چرا چشم دارند و
دستکم تا این اندازه, بر اینکه این چشم یک کاری می‌انجامد به درستی سخن آنان گمان بالاتری میداده‌اند و خیره‌سر نمیماندند.

٢- نیازی به درویش و راه عرفان و پرداختن به اینجور کارهای رازآلودانه نداشته‌اند, بساکه تنها نیاز بوده کمی تن را تکانده و تا سر غار نوک پا میرفته‌اند.

٣- بازگویندگان دستکم میدانسته‌اند چه دیده‌اند (واقعیت) و توانایی بازگویی آنهم به دور از شعر و ایهام را داشته‌اند.

٤- پایان داستان هم سوزناک از گونه‌یِ هالیوودی شده است.



ارباب دوباره که داستانِ غار ِ افلاطون را به داستانِ فیل مولانا گرده زدید که!

در داستان فیل مولانا، نور و حقیقت مطرح می شود اما در داستان غار افلاطون حرکت و حقیقت! در داستان غار افلاطون اصلا بحث سرِ نور نیست سر ِ حرکت است. افرادی که ساکن آن غار هستند به تاریکی و ظلمتش سالها و قرن ها خو گرفته اند اما عده ی کمی در این میان تصمیم می گیرند که بیشتر غار را بشناسند پس شروع به حرکت می کنند و... و در نتیجه ی حرکتشان به دنیای بیرون از غار که سراسر نور و روشنایی است می رسند.


نمی دانم چطور شد که از عالم معنا به شما گفتم یعنی خب شما شروع به تحقیر کردید و بابت پرستش و بندگی ِ خدا ، درِ تکفیر و توهین را گشودید و خدا را قلدر محله نامیدید و.. خب بنده ام مجبور شدم که بگویم در عالم معنا بین دو نفر آنکس که مهربانتر است خداوندگار و دیگری عبد و بنده . بعد هم که خودتان بهتر می دانید ولم نکردید و مدام عالم معنا را بر سرم کوفتید. حرفی نیست وقتی شما بدنبال حقیقتی نیستید وقتی در بحث دوست دارید طرفتان به فنا برسد بوِیژه اگر مسلمان باشد.

اما حداقل این سوال بنده را پاسخ دهید که براستی در این بحث به دنبال ِ چه هستید؟













صفحات: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23 24 25 26 27 28 29 30 31 32 33 34 35 36 37 38 39 40 41