Russell نوشته: من هم مواقفم که در چنین خلائی روشهایِ دیگر کارایی ندارند، ولی همانطور که گفتم شک دارم که بتوان همواره سوژهیِ مناسبی برای برانگیختن این حس رقابت یافت. شاید بهتر باشد اینطور بگویم که: ممکن است که بتوان مدت طولانی این پرواز را ادامه داد ولی در شرایط سخت، هنگام فرود و برخاستن مجدد بدون ارزشی دیگر چنین کاری بسیار دشوار بنظر میرسد.
اگر منظورتان را درست فهمیده باشم، فردی که قادر به درک، درونی کردن و سپس جان سالم به در بردن از حقیقت است میشود آن جنونپیشهای که جای دیگر از او صحبت میکردم. کافی نیست که اینها را بدانید، و کافی نیست که این آگاهی را درونی کرده باشید، بلکه باید بتوانید «میل» را نیز به سلامت از این پروسه عبور بدهید و هنگامی که به سوی دیگر مغاک رسیدید، همچنان مشتاق به بازی کردن باشید. شاید تا اندازهی زیادی وابسته به بخت و اقبال یا ذات و طبع فردی باشد؟
اگر منظورت اینست که شخص شایستهی رقابتی در زندگیهای ما وجود ندارد، من راهکارم رقابت با خود خویشتن است.
Russell نوشته: تنها نکته مبهمی که میماند علت رها کردن هرم قدرت و تعالیست. زنان که همچنان به قدرت پاداش میدهند، مردان هم که همچنان تا حدی همچنان مرد هستند. باوجود اینها چطور با شعار (و البته دستکاری از بالا) توانستهاند اینرا متوقف کرد.
من در یک نوشتهای سعی کردم مهمترین دلیل این را توضیح بدهم(جنگی آخرالزمانی که نشان میدهد در عصر بمب اتمی پایبندی به ارزشهای مردانه برای مردان بسیار پرهزینه خواهد بود)، اما همچنان میتوان استدلال کرد که مجموعهای از عوامل دخیل هستند: سپرده شدن پسران به مادرانشان، وجود بذر زنمحوری مذهبی در گلدان سنت که در شرایط مناسب ریشهی زنپرستی فمینیستی میشود، ناتوانی طبیعی مردان در رغیب دیدن زنان(«موفقیت او موفقیت من خواهد بود»)، دارندگی جامعه تا جایی که نگهداری از بازندهها امکانپذیر میشود و آنها از حداقلی از زندگی بهرهمند میشوند و دیگر فشار طبیعی برای برنده شدن و برنده ماندن روی همه نیست، سختتر بودن قدرت و قدرتمند شدن از ضعف و ضعیف بودن، کاهش پاداش اجتماعی، اخلاقی، فرهنگی، قانونی و تا اندازهای اقتصادی برای قدرت مردانه، دعوت عمومی چپ از بازندهها و ...
Russell نوشته: بطور کلی دو فاکتور دیگر بذهن میرسند یکی «جهانی شدن» است و اثر آن بر رابطهیِ تلاش و پاداش، دیگری همین نابودی خانواده است و در پی آن ارزشها و میل به زندگی.
بله اینها آفت زندگی مدرن هستند و با سرعت نور تمدن بشری را محو میکنند. اما برای ما مهم نیست چون ابزار لازم برای نجات خودمان را داریم. کشتی هم غرق بشود ما شنا بلدیم!
Nikzad Mehrazmanesh نوشته: چرا می خواهند که مردان آرام بگیرند؟ که مرد هیچ زنی از مرد زن دیگر بهتر نباشد؟
همم، نه،
اولا یک میل طبیعی و قابل درکی هست در بازندگان برای برهم زدن قواعد بازی که در آن باختهاند.
ثانیا زنان جوامع خود را از طریق رقابت غیرمستقیم و سلسلهمراتب مواج تنظیم میکنند و در آن «برتری» و «کهتری» مثل سیستمهای مردانه گلدرشت، کاملاً مشخص و دارای قطعیت بسیار بیشتر نیست. من به کهتر از خودم میگویم با من برابر است به امید آنکه از من برتر لطف مشابهی در حقم قائل بشود. آنها که حاضر نیستند برتری خودشان نسبت به من را انکار بکنند «سرکوبگر» و دارای «قدرت نامشروع» جلوه میدهم و از آنجاکه شخصاً قادر به شکست آنها نبودهام، از طریق اتحاد با دیگران بازندگان و قدرت جمعی آنها را به زیر میکشم(قدیمتر از طریق انقلاب، امروز از طریق بدنامی)و هرکس که میکوشد از این پنجهی مرگ بگریزد را به انحای مختلف ارعاب، منصرف یا بیاعتبار میکنم. پس مردانی که قادر به پذیرفتن این نظم جدید نیستند(کمابیش هیچ مردی قادر نیست و در آن تبدیل به عنصری به شدت ناکارآمد و مخرب میشود که به طور غیرمستقیم به برهم خوردن نظم سیستم کمک میکند)، فمینیستها را کلافه میکنند و «آرام بگیرید» میشنوند. آیا اینجا تناقضی وجود دارد؟ اگر مردان اراده به قدرت خود را رها میکنند و زنان خواستار همین هستند پس مشکل کجاست؟ اینجا که زنان واقعا مایل به رها کردن مردانگی از سوی مردان نیستند. که ما را میرساند به :
ثالثا، بازشناسی فمینیسم در مقام یک ابر-گهتست هم مفید است چون ما میبینیم مکانیزم دقیقاً مشابهی دارد، زنان مردان را از طریق تحقیر، دیونمایی، تمسخر و حتی محروم کردن از حقوق اولیه انسانی به مرد شدن تهییج میکنند مبادا «مقاومتی» نشان بدهد و شایستگی خود را اثبات بکند، غاقل از اینکه مردان حاضر به پرداخت بهای مردانگی نیستند و حاضرند به هر عمق کاذبی از فضاحت سقوط بکنند اما دیگر مسئولیت سنگین مرد بودن را به دوش نگیرند، پاداش هرچه میخواهد باشد، مجازات هرچه میخواهد باشد... در ذهن مرد مدرن، پلیاستیشن بازی کردن و جلق زدن هزار برابر بهتر است از میان ِ موج انسانی مردن و گوشت دم توپ شدن برای «شرافتمندی»، «غیرتمندی»، «شهامت»، «رشادت»، «عزت» و ...
مردان از طریق پایبندی کور به سیستمی که برای یاغی ساختن از آنها طراحی شده کار آنرا مختل میکنند... هیج گروه دیگری از مردان در تاریخ چنین در حق زنان خود جفا نکردهاند!
Nikzad Mehrazmanesh نوشته: تخصص جراحی گرفتن نمی تواند اراده به قدرت باشد؟ میل به داشتن یک مهارت و دستیابی به قدرتی که به خاطر نیاز مردم به صاحب مهارت پدید می آید رقابت انگیز نیست؟
نه، اراده به قدرت در هدف عمل متجلی میشود نه در نفس آن. اگر شما جراح میشوید تا پوز برادر دیپلمه اما موفق خود را بزنید، تا به دختران بیماران خود یا فلان پرستاران سکسی دسترسی آسانتری داشته باشید، تا پول خوبی برای کاری تکراری و یکنواخت به جیب بزنید و زندگی راحتی بکنید، تا لقب «آقای دکتر» رویتان بنشیند و از این طریق اعتبار اجتماعی کسب بکنید، تا ماهی یک جراحی مجانی انجام بدهید تا جایگاه خود در هرم قدرت را ارتقاء ببخشید و احساس «نوعدوست» بودن بکنید و ... آنوقت اراده به قدرت داروینی مورد بحث ما را داشتهاید. اگر تخصص جراحی میگیرید تا «جان انسانها را نجات بدهید» و «دردمندان را دوا باشید» و ... پیشاپیش بازی را به تعمیرکار موتوری که حاضر نیست خود را پایبند این ریاکاریها بکند باختهاید.
نقل قول:«جان انسانها را نجات بدهید» و «دردمندان را دوا باشید» و ... پیشاپیش بازی را به تعمیرکار موتوری که حاضر نیست خود را پایبند این ریاکاریها بکند باختهاید.
کلا باور نداری این چیزها ناشی از چیزی جز ریاکاری باشه؟
Ouroboros نوشته: اگر منظورتان را درست فهمیده باشم، فردی که قادر به درک، درونی کردن و سپس جان سالم به در بردن از حقیقت است میشود آن جنونپیشهای که جای دیگر از او صحبت میکردم. کافی نیست که اینها را بدانید، و کافی نیست که این آگاهی را درونی کرده باشید، بلکه باید بتوانید «میل» را نیز به سلامت از این پروسه عبور بدهید و هنگامی که به سوی دیگر مغاک رسیدید، همچنان مشتاق به بازی کردن باشید. شاید تا اندازهی زیادی وابسته به بخت و اقبال یا ذات و طبع فردی باشد؟
اگر منظورت اینست که شخص شایستهی رقابتی در زندگیهای ما وجود ندارد، من راهکارم رقابت با خود خویشتن است.
آری، نه شخصی وجود دارد و نه معیار عینی که لازمهاش فعالیت در راستای راضی کردن باقی جامعه. آنچه من میگویم ولی اینست که: وقتی تنها گزینه همین سرگرم کردن خود در بالا رفتن از هرم قدرت است جایی برای عقب نشتن نیست، مثلا اگر ورزشکاری هست که برای خود هدفگذاری کرده، با یک مصدومیت از این تلاش هر روزه دور میافتد و ارزش جایگزینی هم تا برگشتن به شرایط مسابقه برای چنگ زدن ندارد، پیشتر خانواده بود و ارزشهایِ والایی که به گذشتن از این گلوگاهها کمک کند، ولی امروز چیز چندانی وجود ندارد.
Ouroboros نوشته: من در یک نوشتهای سعی کردم مهمترین دلیل این را توضیح بدهم(جنگی آخرالزمانی که نشان میدهد در عصر بمب اتمی پایبندی به ارزشهای مردانه برای مردان بسیار پرهزینه خواهد بود)، اما همچنان میتوان استدلال کرد که مجموعهای از عوامل دخیل هستند: سپرده شدن پسران به مادرانشان، وجود بذر زنمحوری مذهبی در گلدان سنت که در شرایط مناسب ریشهی زنپرستی فمینیستی میشود، ناتوانی طبیعی مردان در رغیب دیدن زنان(«موفقیت او موفقیت من خواهد بود»)، دارندگی جامعه تا جایی که نگهداری از بازندهها امکانپذیر میشود و آنها از حداقلی از زندگی بهرهمند میشوند و دیگر فشار طبیعی برای برنده شدن و برنده ماندن روی همه نیست، سختتر بودن قدرت و قدرتمند شدن از ضعف و ضعیف بودن، کاهش پاداش اجتماعی، اخلاقی، فرهنگی، قانونی و تا اندازهای اقتصادی برای قدرت مردانه، دعوت عمومی چپ از بازندهها و ...
آری آن مقاله خاطرم هست، و البته همهیِ این موارد مهم هستند. ولی خب باید راه حلی برای بیرون رفتن از این حالت وجود داشته باشد. گمان نمیکنم رها کردن گرسنگان برای مرگ تنها راه حل باشد.
ضمنا حالا که دوباره بحث ترس از جنگ را مطرح کردی بگویم که این برای من قدری عجیب است. خسارت از دست دادن 10 جنگجو در یک قبیلهیِ کوچک و ترس از دشمن پشت دروازه بگمانم کمتر از اینها نباشد. بگمانم هر چه بوده نطفهاش قبل از جنگ اول شکل گرفته باشد، اینطور نیست؟
Russell نوشته: ولی خب باید راه حلی برای بیرون رفتن از این حالت وجود داشته باشد.
Spoken like a sheep! :e057:
این دقیقاً همان ذهنیت برهای/گلهای است که در تاپیک دیگر از آن صحبت میکردم. ذهن افراد نرمال هنگام مواجهه با فاجعه همواره همین عکسالعمل را نشان میدهد، «باید راهحلی باشد»، و جنونپیشه پاسخ میدهد «البته، بفرمایید». هیچ راهحلی وجود ندارد، هیچ رستگاری میسر نیست، جهان هیچ اهمیتی نمیدهد و همه چیزهای ارزشمند در تاریخ مدفون شدهاند، زندگی شما از زندگی یک باکتری ارزشمندتر نیست و هیچ پاداش نهایی وجود ندارد. شاید در پایان کار چیزی برای دوباره ساختن آنچه از دست رفته باقی بماند، شاید نماند. مهم اینست که من و شما موجوداتی هستیم با ضریب نفوذ بسیار ناچیز و همین برنده شدن در زندگی خودمان و تحت تاثیر قرار دادن احتمالی دیگرانی که شاهد این برندگی هستند حداکثر میزان متصور از تاثیریست که میتوانیم بر جهان بگذاریم. که آنهم هیچ ارزشی نخواهد داشت! باقی این بحثها نیز چنانکه مهربد به درستی میگفت تا اندازهی زیادی بیفایده است اگر «فایده» را در تغییر جهان بیرونی تعریف بکنید.
Russell نوشته: آری، نه شخصی وجود دارد و نه معیار عینی که لازمهاش فعالیت در راستای راضی کردن باقی جامعه. آنچه من میگویم ولی اینست که: وقتی تنها گزینه همین سرگرم کردن خود در بالا رفتن از هرم قدرت است جایی برای عقب نشتن نیست، مثلا اگر ورزشکاری هست که برای خود هدفگذاری کرده، با یک مصدومیت از این تلاش هر روزه دور میافتد و ارزش جایگزینی هم تا برگشتن به شرایط مسابقه برای چنگ زدن ندارد، پیشتر خانواده بود و ارزشهایِ والایی که به گذشتن از این گلوگاهها کمک کند، ولی امروز چیز چندانی وجود ندارد.
بله درست است.
Russell نوشته: ضمنا حالا که دوباره بحث ترس از جنگ را مطرح کردی بگویم که این برای من قدری عجیب است. خسارت از دست دادن 10 جنگجو در یک قبیلهیِ کوچک و ترس از دشمن پشت دروازه بگمانم کمتر از اینها نباشد. بگمانم هر چه بوده نطفهاش قبل از جنگ اول شکل گرفته باشد، اینطور نیست؟
ترس از جنگ خیلی مهم است، اولا برای آن قبیلهی کوچک یک آلترناتیو عینی وجود نداشته، ثانیا آنها از ابعاد جنگهای خود مطلع نبودهاند.
شما اکنون اگر وقایع کربلا را بخوانید، میبینید جنگ در آن زمان بسیار متفاوت بوده و «چشمانداز» پیروزی یا شکست بسیار تیره و تار بوده، برخلاف امروز که جنگها از قبل با دقت ریاضیاتی قابل پیشبینی هستند و یا تخریبی چنان عظیم درپی دارند که ملتها از آغازشان بپرهیزند. بعد فراموش نکنید که این هراس از نبرد یک ترس ناخودآگاه و زیرجلی نبوده، یک جنبش روشنفکری بسیار قدرتمند بود که طی آن بهترین اذهان جوامع غربی دریافتند همهی آن ارزشهای والا، همچون شهامت، غیرت، عزت، میهنپرستی و ... دارند میلیونها مرد جوان را به کشتن میدهند، پس آگاهانه روی آوردند به زنانگی، «دستکم زنان مشکلات خود را بدون خونریزی حل میکنند»، گرویدند به یهودیت، «اینها تجربهی همزیستی مسالمتآمیز با ملتهای دیگر را دارند»... گله طبق معمول دنبال شبانهای خود در حرکت بود، و هیچ نفهمید چگونه از واشنگتن رسیده به اوباما، اما این به معنی «ناآگاه» بودن حرکت نبوده و نیست. من ترس از آخرالزمان را دلیل این حرکت متحدالشکل میان شبانان میدانم.
ضمنا در پاسخ به پرسش آخر شما، و در طرح دلیل دیگری برای رها شدن آن ارزشها با آن سرعت تاریخی: نقطهی آغاز سقوط جنگ داخلی آمریکا بود نه جنگ اول، که در آن جنگاوران پایبند به سنت، به گلهی برابریطلب باختند! بعد این شکست بیوقفه تکرار شد و تداوم پیدا کرد و پیروزی برابریطلبان در میدان نبرد بر جنگاوران سنتی تبدیل به تم معمول تاریخ در قرن بیستم شد. دلیلش آشکار است، عصبیت برابریطلبان در آغاز(و پیش از غلبه بر دشمنان بیرونی حقیقی)، بسیار بیش از همان جنگاوران است و آرنولد هم نبرد تن به تن را در مواجهه با لشگری هزار نفری میبازد. وانگهی مشکل اینست که وقتی بر دشمنان خارجی حقیقی غلبه شد، برای برپا نگاه داشتن این عصبیت برابریطلب محتاج به خیانت به «برادران» پیشین و دشمنسازی از آنهاست زیرا فاقد فاکتور متحدکنندهی درونیست، و تنها در برابر تهدید خارجی قادر به بسیج کردن سوژههای خود است. پس این پیروزیهای بیوقفه دلیلش استفادهی درست از یک مفهوم سنتی بهتر از خود سنت است، البته بعلاوهی بیرحمی، خشونت بیمانند و فاقد مسئول و ....
بگذریم، منظور اینکه شکست جنگاوری در آنچه مدعی بود همهی آن مصائب را به دلیل موفقیت در آنست که به سوژههای خود تحمیل میکند ایمان همه را سست کرد.
Ouroboros نوشته: Spoken like a sheep!
این دقیقاً همان ذهنیت برهای/گلهای است که در تاپیک دیگر از آن صحبت میکردم. ذهن افراد نرمال هنگام مواجهه با فاجعه همواره همین عکسالعمل را نشان میدهد، «باید راهحلی باشد»، و جنونپیشه پاسخ میدهد «البته، بفرمایید». هیچ راهحلی وجود ندارد، هیچ رستگاری میسر نیست، جهان هیچ اهمیتی نمیدهد و همه چیزهای ارزشمند در تاریخ مدفون شدهاند، زندگی شما از زندگی یک باکتری ارزشمندتر نیست و هیچ پاداش نهایی وجود ندارد. شاید در پایان کار چیزی برای دوباره ساختن آنچه از دست رفته باقی بماند، شاید نماند. مهم اینست که من و شما موجوداتی هستیم با ضریب نفوذ بسیار ناچیز و همین برنده شدن در زندگی خودمان و تحت تاثیر قرار دادن احتمالی دیگرانی که شاهد این برندگی هستند حداکثر میزان متصور از تاثیریست که میتوانیم بر جهان بگذاریم. که آنهم هیچ ارزشی نخواهد داشت! باقی این بحثها نیز چنانکه مهربد به درستی میگفت تا اندازهی زیادی بیفایده است اگر «فایده» را در تغییر جهان بیرونی تعریف بکنید.
امیر جان من نه باور دارم که جهان اهمیتی به وجود ما میدهد و ما تاقتهیِ جدا بافته هستیم و نه اینکه حتا خودم را چندان نرمال میبینم. ولی من گمان میکنم در اینجا شما هم به مدل بخردانه متوسل شدهای، احتمالا بسیاری چیزهای دیگر در این میان هست که ما نمیدانیم. من در مورد خودمان حتی کمتر از خودت خوشبین هستم. ولی معتقدم احتمالا راه حلی آن بیرون هست که یا بطور فرگشتیک کشف شده (و ما از آن بیخبریم) یا ممکن است کشف شود ولی خب اگر تاکنون کشف نشده باشد احتمال جان بدر بردن ما از آن حقیقتا ناچیز است. ولی با همهیِ اینها بنظر من هم این به انتخاب ارزشهایِ ما چندان ارتباطی ندارد.
Ouroboros نوشته: ترس از جنگ خیلی مهم است، اولا برای آن قبیلهی کوچک یک آلترناتیو عینی وجود نداشته، ثانیا آنها از ابعاد جنگهای خود مطلع نبودهاند.
شما اکنون اگر وقایع کربلا را بخوانید، میبینید جنگ در آن زمان بسیار متفاوت بوده و «چشمانداز» پیروزی یا شکست بسیار تیره و تار بوده، برخلاف امروز که جنگها از قبل با دقت ریاضیاتی قابل پیشبینی هستند و یا تخریبی چنان عظیم درپی دارند که ملتها از آغازشان بپرهیزند. بعد فراموش نکنید که این هراس از نبرد یک ترس ناخودآگاه و زیرجلی نبوده، یک جنبش روشنفکری بسیار قدرتمند بود که طی آن بهترین اذهان جوامع غربی دریافتند همهی آن ارزشهای والا، همچون شهامت، غیرت، عزت، میهنپرستی و ... دارند میلیونها مرد جوان را به کشتن میدهند، پس آگاهانه روی آوردند به زنانگی، «دستکم زنان مشکلات خود را بدون خونریزی حل میکنند»، گرویدند به یهودیت، «اینها تجربهی همزیستی مسالمتآمیز با ملتهای دیگر را دارند»... گله طبق معمول دنبال شبانهای خود در حرکت بود، و هیچ نفهمید چگونه از واشنگتن رسیده به اوباما، اما این به معنی «ناآگاه» بودن حرکت نبوده و نیست. من ترس از آخرالزمان را دلیل این حرکت متحدالشکل میان شبانان میدانم.
Ouroboros نوشته: ضمنا در پاسخ به پرسش آخر شما، و در طرح دلیل دیگری برای رها شدن آن ارزشها با آن سرعت تاریخی: نقطهی آغاز سقوط جنگ داخلی آمریکا بود نه جنگ اول، که در آن جنگاوران پایبند به سنت، به گلهی برابریطلب باختند! بعد این شکست بیوقفه تکرار شد و تداوم پیدا کرد و پیروزی برابریطلبان در میدان نبرد بر جنگاوران سنتی تبدیل به تم معمول تاریخ در قرن بیستم شد. دلیلش آشکار است، عصبیت برابریطلبان در آغاز(و پیش از غلبه بر دشمنان بیرونی حقیقی)، بسیار بیش از همان جنگاوران است و آرنولد هم نبرد تن به تن را در مواجهه با لشگری هزار نفری میبازد. وانگهی مشکل اینست که وقتی بر دشمنان خارجی حقیقی غلبه شد، برای برپا نگاه داشتن این عصبیت برابریطلب محتاج به خیانت به «برادران» پیشین و دشمنسازی از آنهاست زیرا فاقد فاکتور متحدکنندهی درونیست، و تنها در برابر تهدید خارجی قادر به بسیج کردن سوژههای خود است. پس این پیروزیهای بیوقفه دلیلش استفادهی درست از یک مفهوم سنتی بهتر از خود سنت است، البته بعلاوهی بیرحمی، خشونت بیمانند و فاقد مسئول و ....
بگذریم، منظور اینکه شکست جنگاوری در آنچه مدعی بود همهی آن مصائب را به دلیل موفقیت در آنست که به سوژههای خود تحمیل میکند ایمان همه را سست کرد.
آنچه گفتی بسیار جالبست. من البته دانستههایِ تاریخیام در حد اضهار نظر جدی نیست، ولی... دربارهیِ علت شروع جنگ داخلی آمریکا یک نظر اینست که: این در واقع جان براون (خاطرت باشد چندی به شخصیت او در اینجا هم اشاره کردم و برایم جالب بود) بود که جنگ را براه انداخت و لینکولن و بقیه اصلا علاقهای به آن نداشتند و همواره فاصلهیِ خود را از او حفظ میکردند. بنظرم ترکیب حصوصیات شخصیتی او بسیار جالب میآید و همانطور که گفتی برابریطلبی در ابتدا المانهایی از طرف مقابل را در خود دارد که میتواند اینطور عمل کند. اگر چندین نسل بعد ایندو را با هم مقایسه کنیم میبینیم که میشود عدهای جنگآور در برابر غرب امروز و ما میمانیم که چطور چنین چیزی اساسا ممکن است :))
این شب های عزیز من از دو اکیپ دخترانه شنیدم که بریم بیرون یه کم سر به سر پسرا بذاریم یا بریم یه کم سر کارشون بذاریم.
نکته اینجاست که اینها انقدر شعور ندارند که کسی که میره سر کار شماهایید نه پسره.
نیکزاد جان توضیح میدی دربارهیِ لینک؟
نکتهیِ خاص یا جدیدی در برنامه مطرح شده که مد نظرت هست؟