08-30-2015, 11:27 PM
«کشتیِ کودنان»
ویرایش ٢
روزی روزگاری, ناخدایی و همراهان وی چُنان خودشیفتهیِ دریانوردیِ خویشتن گشته و به آنچنان گستاخی و خودبزرگبینی دچار آمدند که پاک دیوانه شدند. آنان سرِ کشتی را بسوی بادهای شمالگان چرخانده و آن اندازه پیش راندند که به کوههای سـُترگ و شناور یخ رسیدند, ولی باز به کشتیرانی خود دنباله دادند و هر چه بیشتر و بیشتر بسوی
آبهایِ سرد و سهمناک شمال راندند, تنها ازینرو که بتوانند پیروزیهای هر چه بزرگتر و باشکوهتری از دریانوردی خودشان به ثبت برسانند.
همچُنانکه کشتی به عرضهای جغرافیایی بالاتر و بالاتری نزدیک میشد, مسافران و خدمهیِ کشتی ناآرامتر میشدند. میان خودشان به پرخاش و ستیز افتاده و از شرایط ناگواری که در آن میزیستند دهان به گلایه گشوده بودند.
بادبانگیر گفت: «گه بگیرند, اگه که این بیخودترین سفری که تاکنون داشتهام نبوده. عرشه لیز و یخزده است, زمان نگهبانی وزش باد لباسهامو همچو کارد از هم میشکافه; هر بار که بادبان را میپیچم انگشتام یخ میزنند; و همه چیزی که برای اینها میگیرم پنج شیلینگ ناچیز در ماه ئه!»
بانویی مسافر گفت: «تو فکر میکنی اینها بده؟ من نمیتونم شبها از شدت سرما بخوابم. بانوان این کشتی به اندازهیِ مردان پتو نمیگیرند. این نابرابریست!»
دریانوردی مکزیکی همزبان شده و گفت: «¡Chingado! من تنها نیمی از دستمزد ملوانهایِ آنگلو را میگیرم. ما به خورد و خوراک بالایی نیاز داریم تا در این هوای سرد تنمان را گرم نگه داریم و من به اندازهیِ لازمم سهم نمیگیرم; آنگلوها بیشتر دارند. از همه بدتر هم اینکه ملوانهایِ دیگه به من همیشه بجای اسپانیائی به انگلیسی دستور میدند.»
یک ملوان آمریکایی-سرخپوست گفت: «من بیش از همه شما دلیل برای گلایه دارم. اگر این رنگپریدهها زمینهایِ نیاکانیام را از من ندزدیده بودند, من هتّا امروز در این کشتی, میان این کوههای یخ و بادهایِ گداکش شمال نبودم. اکنون روی یک بَلَمی در آبگیری زیبا داشتم برای خوم پارو میزدم و کیفش را میبردم. من سزاوار تاوانم. دستِکمِ دستِکم, ناخدا باید بگذارد من شبها پاسوربازی راه بندازم تا یک خردهای پول دستم را بگیرد.»
لنگربان کشتی درآمد که: «دیروز یکی از ملوانها منو "اواخواهر" صدا میکرد, تنها برای اینکه من دوست دارم کیر بخورم. من دارای حق اینکه کیر بخورم بی اینکه کسی مرا دشنام بدهد هستم!»
جانور-دوستی به میان پریده و با صدایی لرزان گفت: «این تنها آدمها نیستند که در این کشتی با ایشان بد برخورد میشود. چه همین هفتهیِ پیش بود من یک ملوانی را دیدم که سگِ کشتی را دوبار با پاش لگد زد!»
یکی از مسافران کشتی پروفسور دانشگاهی بود. او انگشتانش را درهم نموده و با صدایی بلند و لحنی تاثیرگذار گفت: «همهیِ اینها بد است! نااخلاقی است! اینها نژادپرستی, زنستیزی, گونهپرستی, همجنسگراهراسی و بهرهکشیِ طبقهیِ کارگر است! اینها تبعیض است! ما آنچه باید داشته باشیم عدالت اجتماعی است: دستمزد برابر برای ملوان مکزیکی, مزد بیشتر برای همهیِ ملوانها. تاوان برای سرخپوست, پتویِ یکسان برای زنان. یک حق تضمین شده برای کیرخوری, و سگ را هم کسی دیگر نباید با پا لگد بزند!»
مسافران با هیاهو و شادیکنان فریاد زدند: «آری, آری!». ملوانان بانگ برآوردند: «Aye-Aye!». «این تبعیض است! ما باید حق و حقوقمان را خودمان بدست بیآوریم!»
پسرک کابین گلویش را صاف کرد.
«اِهم. همهیِ شما دلایل خوبی برای گلایه کردن دارید. ولی اینجور که به چشم من میاید آنچه همهیِ ما براستی میخواهیم اینه که سر این کشتی را چرخانده و بسوی جنوب برگردیم, چراکه اگر همینجور بسوی شمالگان برویم, بیگمان
دیر یا زود کشتی درهم خواهد شکست و آنگاه دستمزدهایِ شما, پتوهایِ شما و حق شما برای کیرخوری هیچ ارزشی نخواهند داشت, چراکه همگی غرق خواهیم شد.»
ولی کسی به او اهمیتی نداد, چه که او تنها پسرک ِ کابین بود.
ناخدا و همراهانش, از جایگاه خود در عرشهیِ بالا داشتند همهیِ اینها را میدیدند و میشنیدند. دراینجا پخی زدند زیر خنده و به همدیگر چشمک زدند, و با یک اشارهیِ ناخدا, ملوانِ سوم از عرشه پایین آمده و پَرسان پرسان بسویی که مسافران و خدمه گردآمده بودند رفت و با شانه راهش را از میاشان گشود. سپس چهرهای بسیار جدی به خود گرفته و چنین گفت:
— «ما افسران این کشتی بایستی اذعان داشته باشیم که کارهایی نابخشودنی بر روی این کشتی رخ دادهاند. ما تاکنون شرایط را درست درنیافته بودیم تا اینکه گلایههای شما را به گوش شنیدیم. ما آدمهایی پاکدل و نیکخواه هستیم و میخواهیم کارِ درست را برای شما انجام بدهیم. ولی — خُب ... — ناخدا آدم کمی کهنهگرایی است و در شیوههایِ خودش خشک, و شاید باید تلنگری به او زد تا تغییرهایی اینجا پدید بیایند. نگرش شخصی من این است که اگر شما سفت و سخت درخواست احیای حقوق بکنید — ولی آشتیآمیزانه و بی شکستن هیچکدام از قانونهایِ روی کشتی — ناخدا را از سرسختی درونیش درآورده و او را به تغییر شرایطی که به حق از آنها گلایه میکنید, وادار خواهید نمود.»
این را گفته, ملوان سوم به عرشهیِ بالا گامزنان برگشت. همچنانکه داشت میرفت, مسافران و خدمه پشت سر او فریاد زدند: «میانهرو! اصلاحطلب! لیبرالِ دوزاری! دستنشاندهیِ ناخدا!» ولی همان کردند که وی گفته بود. روبروی عرشهیِ بالا
گرد آمدند و دشنامهایِ خود را روانهیِ افسران نموده و خواستار احقایِ حقوق خود شدند:
ناخدا و دیگر همراهانش نشستی نهان راه انداخته و برای دقایقی رایزنی کردند و در همه زمان, به همدیگر چشمک زده و سرتکان داده و لبخند میزدند. سرانجام ناخدا بسوی لبهیِ عرشهیِ بالا خُرامید و با نمایشی باشکوه از نیکخواهی و بزرگمنشی خود چنین برگفت که دستمزد بادبانگیر به شش شیلینگ در ماه افزونی خواهد یافت; دستمزد ملوان مکزیکی به دو-سومِ همان ملوان آنگلو فزونی خواهد یافت, و زینپس دستورِ برافراشتن بادبان به اسپانیائی داده خواهد شد; زنان مسافر یک پتوی افزوده خواهند گرفت; ملوان سرخپوست یکشنبهها میتواند پاسوربازی راه بیاندازد; لنگربان تا زمانیکه کیرخوری خودش را پنهانی بکند دیگر اواخواهر نامیده نخواهد شد; و سگ دیگر لگد نمیخورد مگر اینکه کار بسیار زشت و پلشتی کرده باشد, مانند دزدی از آشپزخانه.
مسافران و خدمه شادیکنان سور گرفتند و این امتیازها را پیروزیای بسی بزرگ به شمار آوردند ... ولی فردای همانروز دوباره ناراضی بودند.
بادبانگیر نالید: «شش شیلینگ در ماه چندرغازی هم نیست, هنوز زمان بالا بردن بادبان انگشتهای من یخ میزنند». ملوان مکزیکی گفت: «من هنوز مُزد و خوراک برابر با آنگلوها نمیگیرم». بانوی مسافر گفت: «ما زنها هنوز پتو به اندازه نمیگیریم». دیگر کارکنان و مسافران گلایههایِ همانندی میکردند و پرفسور نیز آنها را تهییج میکرد.
هنگامیکه از ناله و گلایه خسته شدند, پسرک کابین دوباره — اینبار بلندتر تا دیگران بآسانی او را نادیده نگیرند — گفت: «این براستی ستم است که سگ برای دزدیدن تکه نانی از آشپزخانه لگد میخورد, و اینکه زنان پتوی یک اندازه نمیگیرند, و اینکه بادبانگیر انگشتهانش یخ میزنند; و من نمیبینم که چرا لنگربان نباید کیر بخورد اگر که دوست دارد. ولی با نگاه به اینکه هماکنون چه اندازه یخها کلفت شدهاند, و اینکه چه اندازه بادهای تند و تیزتری میوزند! ما باید که این کشتی را بسوی جنوب برگردانیم, چه که اگر همینجور به سوی شمالگان برانیم کشتی بیگمان درهم شکسته و همگی غرق خواهیم شد».
لنگربان گفت, «اوه آره, این واقعا بده که ما همچنان داریم به سمت شمال میریم. ولی آخه چرا من باید کیرخوریم را یواشکی بکنم؟ چرا باید منو اواخواهر صدا کنن؟ مگه خون دیگران از من رنگینتره؟»
بانوی مسافر گفت: «شمال واقعا دورنمای ترسناکی داره, ولی نمیبینی؟ خب برای همینه که زنها به پتویِ بیشتر برای گرم شدن نیاز دارند. من هماکنون خواستار پتوی یک اندازه برای زنانام.»
پرفسور گفت: «سراسر درسته, راندن بسوی شمالگان سختیهایِ شگرفی را بر همهیِ ما دارد درون میآورد. ولی بازگشت به جنوب واقعبینانه نیست. شما نمیتوانید ساعت را به عقب بازگردانید. ما بایستی راهکاری شایسته و واقعبینانه برای رویارویی با این شرایط بسیار ویژه بیابیم.»
پسرک کابین گفت: «ببینید, اگر ما بگذاریم که این چهار تا دیوانهیِ عرشهیِ بالایی کار خودشان را بکنند, همهیِ ما غرق خواهیم شد. اگر ما توانستیم کشتی را از نابودی برهانیم, آنگاه میتوانیم دربارهیِ شرایط کاری, پتوی زنان و حق کیرخوری نگران باشیم. ولی نخست ما باید سر این کشتی را برگردانیم. اگر چندتایی از ما با هم شوند و یک نقشه بریزند و کمی دلاوری نشان دهند, میتوانیم خودمان را نجات دهیم. به شمار چندانی هم نیاز نیست, شش یا هفتتایمان کافی است. میتوانیم عرشهیِ بالا را بگیریم و آن ماهزدههای دیوانه را به دریا بیاندازیم و کشتی را بسوی جنوب برگردانیم.»
پرفسور بینی خود را افراشته و اخمکنان گفت: «من به کاربرد خشونت باور ندارم. نااخلاقی است.»
لنگربان گفت: «خشونت هرگز راهکار نیست.»
بانوی مسافر گفت: «من از خشونت میترسم ....»
در این میان ناخدا و همراهانش داشتند نگاه میکردند و گوش میدادند. با یک اشاره از ناخدا, ملوان سوم از عرشهیِ بالائین به عرشهیِ میانین فرود آمد. نزد مسافران و خدمه رفته و به آنها یادآوری کرد که هنوز چه مشکلاتی در کشتی دارند:
«رفقا ما دستآوردهایِ بزرگی داشتهایم, ولی هنوز کار فراوانی برای انجام دادن بجا مانده است. شرایط کاری برای بادبانگیر هنوز سخت است, مکزیکی هنوز دستمزد برابر با آنگلوها نمیگیرد, زنان هنوز به اندازهیِ مردان پتو ندارند, پاسورِ یکشنبه شبهای سرخپوست تاوان ناچیزی بر سرزمینهایِ از دست رفتهیِ اوست, و برای لنگربان هیچ انصاف نیست که کیرخوریش را یواشکی بکند, و سگ هنوز که هنوزه دارد لگد میخورد.
من فکر میکنم که ناخدا دوباره نیاز به یک تلنگر دارد. اینکه همهیِ شما دوباره با هم اعتراض بکنید بیگمان کمک خواهد کرد — تنها تا آن زمانیکه بی خشونت بماند.»
همینجورکه ملوان سوم از پلهها به عرشهیِ بالا برمیگشت, مسافران و خدمه فریادهایِ دشنامآمیز خود را روانهیِ او میکردند, ولی با این همه کردند آنچه وی گفته بود و برای اعتراضی دیگر روبرویِ عرشهیِ بالا گرد آمدند. آنان خروشیدند و غُرّیدند و مشتان خود را در آسمان گره کردند, هـتّا یکی از آنها تخممرغی گندیده را بسوی ناخدا پرتابید (که او استادانه جاخالی داد).
پس از شنیدن گلایههایِ آنان, ناخدا و همراهان برای نشست نهانی دیگر گرد هم آمدند, که در میانش پیوسته به همدیگر چشمک زده و با نیشهای باز میخندیدند. سپس, ناخدا به نوک عرشه رفته و چنین برگفت که بادبانگیر برای گرم کردن انگشتانش دستپوش اضافه خواهد گرفت, ملوان مکزیکی دستمزدی سه-چهارم ملوان آنگلو را خواهد گرفت, زنان همچنان یک پتوی افزوده خواهند داشت, ملوان سرخپوست میتواند شبهای شنبه هم در کنار یکشنبه پاسوربازی راه بیاندازد, لنگربان اجازه دارد شبها پس از تاریکی در ملاء عام کیر بخورد, و هیچکس سگ را لگد نخواهد زد مگر به پروانهیِ ویژهیِ ناخدا.
مسافران و خدمه از خوشی این پیروزی انقلابی بزرگ بر پای خود بند نبودند, ولی فردای همان روز دوباره خود را ناراضی یافته و دربارهیِ همان سختیها مینالیدند.
پسرک کابین اینبار دیگر داشت خشمگین میشد.
او خروشید: «ای احمقها! نمیبینید که ناخدا و یارانش دارند چکار میکنند؟ دارند شما را با این مشکلات ناچیزتان برای نمیدانم پتو و دستمزد و لگ خوردن سگ سرگرم نگه میدارند تا شما دربارهیِ آنچه از همه مهمتر است هیچ نیاندیشید —— اینکه کشتی دارد هر چه بیشتر و بیشتر به شمال نزدیک میشود و همهیِ ما میرویم که غرق شویم. اگر تنها چندتایی از شما به خودتان بیایید, باهم شویم و عرشهیِ بالا را بگیریم, میتوانیم سر این کشتی را بچرخانیم و خودمان را نجات بدهیم. ولی همهیِ کاری که شما دارید میکنید ناله برای مشکلات کوچیک و ناچیزی همچون شرایط کاری و پاسوربازی و حق کیرخوردن ئه.»
مسافران و خدمه برآشفته بودند.
مکزیکی داد زد: «کوچیک!!؟, تو فکر میکنی این عدالته که من تنها سه چهارم ملوانهای آنگلو مزد میگیرم؟ این کوچیکه!؟؟»
لنگربان خروشید: «چجوری میتونی مشکل منو ناچیز بدونی؟ نمیبینی آیا چقدر تحقیرآمیزه که اواخواهر صدات کنند؟»
جانور-دوست جیغ کشید که: «لگد خوردن سگ یک "مشکل کوچک و ناچیز" نیست! ستمگرانه است! بیرحمانه و وحشیانه است!»
پسرک کابین در پاسخ گفت: «بسیار خب, این مشکلات کوچک و ناچیز نیستند. لگد خوردن سگ بیرحمانه و وحشیانه است و اواخواهر خوانده شدن براستی تحقیرآمیز است. ولی در همسنجی با مشکل بزرگتر ما — در همسنجی با این واقعیت که کشتی دارد هنوز به سوی شمال میراند — مشکلات شما خُرد و ناچیز به شمار میایند; چرا که اگر ما سر این کشتی را هر چه زودتر برنگردانیم, همگی غرق خواهیم شد.
پرفسور گفت: «فاشیست!»
بانوی مسافر گفت: «ضّد انقلابی!» و مسافران و خدمه هم صدا شده و پسرک کابین را یک فاشیست و یک ضّد انقلابی نامیدند. او را به سویی هل داده و به غرولند پیرامون دستمزد, پیرامون پتو برای زنان و پیرامون حق کیرخوری و اینکه چگونه بایستی با سگ رفتار شود ادامه دادند. کشتی همینجور بسوی شمال پیش رانده و پس از چندی, میان دو پارهیخ له شده و همگی غرق شدند.
— تِـد کازینسکی, ١٩٩٩
ویرایش ٢
روزی روزگاری, ناخدایی و همراهان وی چُنان خودشیفتهیِ دریانوردیِ خویشتن گشته و به آنچنان گستاخی و خودبزرگبینی دچار آمدند که پاک دیوانه شدند. آنان سرِ کشتی را بسوی بادهای شمالگان چرخانده و آن اندازه پیش راندند که به کوههای سـُترگ و شناور یخ رسیدند, ولی باز به کشتیرانی خود دنباله دادند و هر چه بیشتر و بیشتر بسوی
آبهایِ سرد و سهمناک شمال راندند, تنها ازینرو که بتوانند پیروزیهای هر چه بزرگتر و باشکوهتری از دریانوردی خودشان به ثبت برسانند.
همچُنانکه کشتی به عرضهای جغرافیایی بالاتر و بالاتری نزدیک میشد, مسافران و خدمهیِ کشتی ناآرامتر میشدند. میان خودشان به پرخاش و ستیز افتاده و از شرایط ناگواری که در آن میزیستند دهان به گلایه گشوده بودند.
بادبانگیر گفت: «گه بگیرند, اگه که این بیخودترین سفری که تاکنون داشتهام نبوده. عرشه لیز و یخزده است, زمان نگهبانی وزش باد لباسهامو همچو کارد از هم میشکافه; هر بار که بادبان را میپیچم انگشتام یخ میزنند; و همه چیزی که برای اینها میگیرم پنج شیلینگ ناچیز در ماه ئه!»
بانویی مسافر گفت: «تو فکر میکنی اینها بده؟ من نمیتونم شبها از شدت سرما بخوابم. بانوان این کشتی به اندازهیِ مردان پتو نمیگیرند. این نابرابریست!»
دریانوردی مکزیکی همزبان شده و گفت: «¡Chingado! من تنها نیمی از دستمزد ملوانهایِ آنگلو را میگیرم. ما به خورد و خوراک بالایی نیاز داریم تا در این هوای سرد تنمان را گرم نگه داریم و من به اندازهیِ لازمم سهم نمیگیرم; آنگلوها بیشتر دارند. از همه بدتر هم اینکه ملوانهایِ دیگه به من همیشه بجای اسپانیائی به انگلیسی دستور میدند.»
یک ملوان آمریکایی-سرخپوست گفت: «من بیش از همه شما دلیل برای گلایه دارم. اگر این رنگپریدهها زمینهایِ نیاکانیام را از من ندزدیده بودند, من هتّا امروز در این کشتی, میان این کوههای یخ و بادهایِ گداکش شمال نبودم. اکنون روی یک بَلَمی در آبگیری زیبا داشتم برای خوم پارو میزدم و کیفش را میبردم. من سزاوار تاوانم. دستِکمِ دستِکم, ناخدا باید بگذارد من شبها پاسوربازی راه بندازم تا یک خردهای پول دستم را بگیرد.»
لنگربان کشتی درآمد که: «دیروز یکی از ملوانها منو "اواخواهر" صدا میکرد, تنها برای اینکه من دوست دارم کیر بخورم. من دارای حق اینکه کیر بخورم بی اینکه کسی مرا دشنام بدهد هستم!»
جانور-دوستی به میان پریده و با صدایی لرزان گفت: «این تنها آدمها نیستند که در این کشتی با ایشان بد برخورد میشود. چه همین هفتهیِ پیش بود من یک ملوانی را دیدم که سگِ کشتی را دوبار با پاش لگد زد!»
یکی از مسافران کشتی پروفسور دانشگاهی بود. او انگشتانش را درهم نموده و با صدایی بلند و لحنی تاثیرگذار گفت: «همهیِ اینها بد است! نااخلاقی است! اینها نژادپرستی, زنستیزی, گونهپرستی, همجنسگراهراسی و بهرهکشیِ طبقهیِ کارگر است! اینها تبعیض است! ما آنچه باید داشته باشیم عدالت اجتماعی است: دستمزد برابر برای ملوان مکزیکی, مزد بیشتر برای همهیِ ملوانها. تاوان برای سرخپوست, پتویِ یکسان برای زنان. یک حق تضمین شده برای کیرخوری, و سگ را هم کسی دیگر نباید با پا لگد بزند!»
مسافران با هیاهو و شادیکنان فریاد زدند: «آری, آری!». ملوانان بانگ برآوردند: «Aye-Aye!». «این تبعیض است! ما باید حق و حقوقمان را خودمان بدست بیآوریم!»
پسرک کابین گلویش را صاف کرد.
«اِهم. همهیِ شما دلایل خوبی برای گلایه کردن دارید. ولی اینجور که به چشم من میاید آنچه همهیِ ما براستی میخواهیم اینه که سر این کشتی را چرخانده و بسوی جنوب برگردیم, چراکه اگر همینجور بسوی شمالگان برویم, بیگمان
دیر یا زود کشتی درهم خواهد شکست و آنگاه دستمزدهایِ شما, پتوهایِ شما و حق شما برای کیرخوری هیچ ارزشی نخواهند داشت, چراکه همگی غرق خواهیم شد.»
ولی کسی به او اهمیتی نداد, چه که او تنها پسرک ِ کابین بود.
ناخدا و همراهانش, از جایگاه خود در عرشهیِ بالا داشتند همهیِ اینها را میدیدند و میشنیدند. دراینجا پخی زدند زیر خنده و به همدیگر چشمک زدند, و با یک اشارهیِ ناخدا, ملوانِ سوم از عرشه پایین آمده و پَرسان پرسان بسویی که مسافران و خدمه گردآمده بودند رفت و با شانه راهش را از میاشان گشود. سپس چهرهای بسیار جدی به خود گرفته و چنین گفت:
— «ما افسران این کشتی بایستی اذعان داشته باشیم که کارهایی نابخشودنی بر روی این کشتی رخ دادهاند. ما تاکنون شرایط را درست درنیافته بودیم تا اینکه گلایههای شما را به گوش شنیدیم. ما آدمهایی پاکدل و نیکخواه هستیم و میخواهیم کارِ درست را برای شما انجام بدهیم. ولی — خُب ... — ناخدا آدم کمی کهنهگرایی است و در شیوههایِ خودش خشک, و شاید باید تلنگری به او زد تا تغییرهایی اینجا پدید بیایند. نگرش شخصی من این است که اگر شما سفت و سخت درخواست احیای حقوق بکنید — ولی آشتیآمیزانه و بی شکستن هیچکدام از قانونهایِ روی کشتی — ناخدا را از سرسختی درونیش درآورده و او را به تغییر شرایطی که به حق از آنها گلایه میکنید, وادار خواهید نمود.»
این را گفته, ملوان سوم به عرشهیِ بالا گامزنان برگشت. همچنانکه داشت میرفت, مسافران و خدمه پشت سر او فریاد زدند: «میانهرو! اصلاحطلب! لیبرالِ دوزاری! دستنشاندهیِ ناخدا!» ولی همان کردند که وی گفته بود. روبروی عرشهیِ بالا
گرد آمدند و دشنامهایِ خود را روانهیِ افسران نموده و خواستار احقایِ حقوق خود شدند:
«من دستمزدِ بالاتر و شرایط کاریِ بهتر میخواهم», بادبانگیر فریاد زد.
«پتوهایِ یکسان برای زنان», بانوی کشتی فریاد زد.
«من دستورهایم را به اسپانیائی میخواهم», ملوان مکزیکی فریاد زد.
«من میخواهم پاسوربازی راه بیاندازم», ملوان سرخپوست فریاد زد.
«من نمیخواهم کسی مرا اواخواهر بنامد», لنگربان فریاد زد.
«کسی دیگر سگ را نباید لگد بزند», جانور-دوست فریاد زد.
«انقلاب!», پرفسور فریاد زد.
«پتوهایِ یکسان برای زنان», بانوی کشتی فریاد زد.
«من دستورهایم را به اسپانیائی میخواهم», ملوان مکزیکی فریاد زد.
«من میخواهم پاسوربازی راه بیاندازم», ملوان سرخپوست فریاد زد.
«من نمیخواهم کسی مرا اواخواهر بنامد», لنگربان فریاد زد.
«کسی دیگر سگ را نباید لگد بزند», جانور-دوست فریاد زد.
«انقلاب!», پرفسور فریاد زد.
ناخدا و دیگر همراهانش نشستی نهان راه انداخته و برای دقایقی رایزنی کردند و در همه زمان, به همدیگر چشمک زده و سرتکان داده و لبخند میزدند. سرانجام ناخدا بسوی لبهیِ عرشهیِ بالا خُرامید و با نمایشی باشکوه از نیکخواهی و بزرگمنشی خود چنین برگفت که دستمزد بادبانگیر به شش شیلینگ در ماه افزونی خواهد یافت; دستمزد ملوان مکزیکی به دو-سومِ همان ملوان آنگلو فزونی خواهد یافت, و زینپس دستورِ برافراشتن بادبان به اسپانیائی داده خواهد شد; زنان مسافر یک پتوی افزوده خواهند گرفت; ملوان سرخپوست یکشنبهها میتواند پاسوربازی راه بیاندازد; لنگربان تا زمانیکه کیرخوری خودش را پنهانی بکند دیگر اواخواهر نامیده نخواهد شد; و سگ دیگر لگد نمیخورد مگر اینکه کار بسیار زشت و پلشتی کرده باشد, مانند دزدی از آشپزخانه.
مسافران و خدمه شادیکنان سور گرفتند و این امتیازها را پیروزیای بسی بزرگ به شمار آوردند ... ولی فردای همانروز دوباره ناراضی بودند.
بادبانگیر نالید: «شش شیلینگ در ماه چندرغازی هم نیست, هنوز زمان بالا بردن بادبان انگشتهای من یخ میزنند». ملوان مکزیکی گفت: «من هنوز مُزد و خوراک برابر با آنگلوها نمیگیرم». بانوی مسافر گفت: «ما زنها هنوز پتو به اندازه نمیگیریم». دیگر کارکنان و مسافران گلایههایِ همانندی میکردند و پرفسور نیز آنها را تهییج میکرد.
هنگامیکه از ناله و گلایه خسته شدند, پسرک کابین دوباره — اینبار بلندتر تا دیگران بآسانی او را نادیده نگیرند — گفت: «این براستی ستم است که سگ برای دزدیدن تکه نانی از آشپزخانه لگد میخورد, و اینکه زنان پتوی یک اندازه نمیگیرند, و اینکه بادبانگیر انگشتهانش یخ میزنند; و من نمیبینم که چرا لنگربان نباید کیر بخورد اگر که دوست دارد. ولی با نگاه به اینکه هماکنون چه اندازه یخها کلفت شدهاند, و اینکه چه اندازه بادهای تند و تیزتری میوزند! ما باید که این کشتی را بسوی جنوب برگردانیم, چه که اگر همینجور به سوی شمالگان برانیم کشتی بیگمان درهم شکسته و همگی غرق خواهیم شد».
لنگربان گفت, «اوه آره, این واقعا بده که ما همچنان داریم به سمت شمال میریم. ولی آخه چرا من باید کیرخوریم را یواشکی بکنم؟ چرا باید منو اواخواهر صدا کنن؟ مگه خون دیگران از من رنگینتره؟»
بانوی مسافر گفت: «شمال واقعا دورنمای ترسناکی داره, ولی نمیبینی؟ خب برای همینه که زنها به پتویِ بیشتر برای گرم شدن نیاز دارند. من هماکنون خواستار پتوی یک اندازه برای زنانام.»
پرفسور گفت: «سراسر درسته, راندن بسوی شمالگان سختیهایِ شگرفی را بر همهیِ ما دارد درون میآورد. ولی بازگشت به جنوب واقعبینانه نیست. شما نمیتوانید ساعت را به عقب بازگردانید. ما بایستی راهکاری شایسته و واقعبینانه برای رویارویی با این شرایط بسیار ویژه بیابیم.»
پسرک کابین گفت: «ببینید, اگر ما بگذاریم که این چهار تا دیوانهیِ عرشهیِ بالایی کار خودشان را بکنند, همهیِ ما غرق خواهیم شد. اگر ما توانستیم کشتی را از نابودی برهانیم, آنگاه میتوانیم دربارهیِ شرایط کاری, پتوی زنان و حق کیرخوری نگران باشیم. ولی نخست ما باید سر این کشتی را برگردانیم. اگر چندتایی از ما با هم شوند و یک نقشه بریزند و کمی دلاوری نشان دهند, میتوانیم خودمان را نجات دهیم. به شمار چندانی هم نیاز نیست, شش یا هفتتایمان کافی است. میتوانیم عرشهیِ بالا را بگیریم و آن ماهزدههای دیوانه را به دریا بیاندازیم و کشتی را بسوی جنوب برگردانیم.»
پرفسور بینی خود را افراشته و اخمکنان گفت: «من به کاربرد خشونت باور ندارم. نااخلاقی است.»
لنگربان گفت: «خشونت هرگز راهکار نیست.»
بانوی مسافر گفت: «من از خشونت میترسم ....»
در این میان ناخدا و همراهانش داشتند نگاه میکردند و گوش میدادند. با یک اشاره از ناخدا, ملوان سوم از عرشهیِ بالائین به عرشهیِ میانین فرود آمد. نزد مسافران و خدمه رفته و به آنها یادآوری کرد که هنوز چه مشکلاتی در کشتی دارند:
«رفقا ما دستآوردهایِ بزرگی داشتهایم, ولی هنوز کار فراوانی برای انجام دادن بجا مانده است. شرایط کاری برای بادبانگیر هنوز سخت است, مکزیکی هنوز دستمزد برابر با آنگلوها نمیگیرد, زنان هنوز به اندازهیِ مردان پتو ندارند, پاسورِ یکشنبه شبهای سرخپوست تاوان ناچیزی بر سرزمینهایِ از دست رفتهیِ اوست, و برای لنگربان هیچ انصاف نیست که کیرخوریش را یواشکی بکند, و سگ هنوز که هنوزه دارد لگد میخورد.
من فکر میکنم که ناخدا دوباره نیاز به یک تلنگر دارد. اینکه همهیِ شما دوباره با هم اعتراض بکنید بیگمان کمک خواهد کرد — تنها تا آن زمانیکه بی خشونت بماند.»
همینجورکه ملوان سوم از پلهها به عرشهیِ بالا برمیگشت, مسافران و خدمه فریادهایِ دشنامآمیز خود را روانهیِ او میکردند, ولی با این همه کردند آنچه وی گفته بود و برای اعتراضی دیگر روبرویِ عرشهیِ بالا گرد آمدند. آنان خروشیدند و غُرّیدند و مشتان خود را در آسمان گره کردند, هـتّا یکی از آنها تخممرغی گندیده را بسوی ناخدا پرتابید (که او استادانه جاخالی داد).
پس از شنیدن گلایههایِ آنان, ناخدا و همراهان برای نشست نهانی دیگر گرد هم آمدند, که در میانش پیوسته به همدیگر چشمک زده و با نیشهای باز میخندیدند. سپس, ناخدا به نوک عرشه رفته و چنین برگفت که بادبانگیر برای گرم کردن انگشتانش دستپوش اضافه خواهد گرفت, ملوان مکزیکی دستمزدی سه-چهارم ملوان آنگلو را خواهد گرفت, زنان همچنان یک پتوی افزوده خواهند داشت, ملوان سرخپوست میتواند شبهای شنبه هم در کنار یکشنبه پاسوربازی راه بیاندازد, لنگربان اجازه دارد شبها پس از تاریکی در ملاء عام کیر بخورد, و هیچکس سگ را لگد نخواهد زد مگر به پروانهیِ ویژهیِ ناخدا.
مسافران و خدمه از خوشی این پیروزی انقلابی بزرگ بر پای خود بند نبودند, ولی فردای همان روز دوباره خود را ناراضی یافته و دربارهیِ همان سختیها مینالیدند.
پسرک کابین اینبار دیگر داشت خشمگین میشد.
او خروشید: «ای احمقها! نمیبینید که ناخدا و یارانش دارند چکار میکنند؟ دارند شما را با این مشکلات ناچیزتان برای نمیدانم پتو و دستمزد و لگ خوردن سگ سرگرم نگه میدارند تا شما دربارهیِ آنچه از همه مهمتر است هیچ نیاندیشید —— اینکه کشتی دارد هر چه بیشتر و بیشتر به شمال نزدیک میشود و همهیِ ما میرویم که غرق شویم. اگر تنها چندتایی از شما به خودتان بیایید, باهم شویم و عرشهیِ بالا را بگیریم, میتوانیم سر این کشتی را بچرخانیم و خودمان را نجات بدهیم. ولی همهیِ کاری که شما دارید میکنید ناله برای مشکلات کوچیک و ناچیزی همچون شرایط کاری و پاسوربازی و حق کیرخوردن ئه.»
مسافران و خدمه برآشفته بودند.
مکزیکی داد زد: «کوچیک!!؟, تو فکر میکنی این عدالته که من تنها سه چهارم ملوانهای آنگلو مزد میگیرم؟ این کوچیکه!؟؟»
لنگربان خروشید: «چجوری میتونی مشکل منو ناچیز بدونی؟ نمیبینی آیا چقدر تحقیرآمیزه که اواخواهر صدات کنند؟»
جانور-دوست جیغ کشید که: «لگد خوردن سگ یک "مشکل کوچک و ناچیز" نیست! ستمگرانه است! بیرحمانه و وحشیانه است!»
پسرک کابین در پاسخ گفت: «بسیار خب, این مشکلات کوچک و ناچیز نیستند. لگد خوردن سگ بیرحمانه و وحشیانه است و اواخواهر خوانده شدن براستی تحقیرآمیز است. ولی در همسنجی با مشکل بزرگتر ما — در همسنجی با این واقعیت که کشتی دارد هنوز به سوی شمال میراند — مشکلات شما خُرد و ناچیز به شمار میایند; چرا که اگر ما سر این کشتی را هر چه زودتر برنگردانیم, همگی غرق خواهیم شد.
پرفسور گفت: «فاشیست!»
بانوی مسافر گفت: «ضّد انقلابی!» و مسافران و خدمه هم صدا شده و پسرک کابین را یک فاشیست و یک ضّد انقلابی نامیدند. او را به سویی هل داده و به غرولند پیرامون دستمزد, پیرامون پتو برای زنان و پیرامون حق کیرخوری و اینکه چگونه بایستی با سگ رفتار شود ادامه دادند. کشتی همینجور بسوی شمال پیش رانده و پس از چندی, میان دو پارهیخ له شده و همگی غرق شدند.
— تِـد کازینسکی, ١٩٩٩