دفترچه

نسخه‌ی کامل: رهایی از اسارت (یک)
شما در حال مشاهده نسخه آرشیو هستید. برای مشاهده نسخه کامل کلیک کنید.
صفحات: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23 24
مزدك بامداد نوشته: در زندگی پیشامد های فراوانی هست که از انجا که ما همواره نمیدانیم به چه انگیزه های مادی روی داده اند
آنهارا نشانه های ایزدی و برخی نیز شانس و بختاوری میپندارند. اگر با ان اتوبوس میرفتم که توی دره افتاد،
من هم میمردم، "خدا را شکر" ! که جان ما رها شد، ولی نمیگوید که خب ان ۴۰ تن که داغون شدند و سوختند
را چرا خدا نرهانید :
" لابد کفرشان از مرز و اندازه گذشته بود" یا "حکمت خدا را نمیشه فهمید" یا "حتما ً مصلحت همین بود"
اینها بدرد خود گول زدن و بجای بازرسی فندی اتوبوس می نشیند
نظام زندگی های چندگانه میتواند پاسخ منطقی به این پرسشها بدهد. البته با فرض وجود خدا و این حرفها طبیعتا!
نقل قول:ولی زمانی که خودمان گرفتار این بدبختیها
میشویم، دیگر جان دیگران در میان نیست که بتوان با این گزاره ها خود را گول زد، خودمان میبینیم که با
همه ایمان و باور و نماز و روزه، بازهم به گا رفته ایم و از کمترین های این جهان برخوردار نیستیم
اعتقاد به نظام زندگی های چندگانه و اینکه اینها نتایج اعمال خودمان در زندگی فعلی یا زندگی های گذشته مان است باعث میشود که دیگر با سرنوشت خود شوخی نکنیم.

نقل قول: باید به چند انگل شکم گنده و نادان پرور سواری بدهیم که سالی یک صیغه بکنند ولی ما حال خود خشنودی
هم نداشته باشیم، از بس که کار از ما کشیده اند. در اینجا باز همان فریب ها و اموزه های دینی سراغ
شما می ایند که لابد خدا میخواهد شکیبایی و نیروی ایمان شمارا بیازماید! ببین ایوب چی شد؟ شما هم
تاب بیاور و بار بکش که خدا "بزودی" گشایشی در کار شما میاورد! با دادن این امید افیونی، باز هم از
شما کار میکشند و میفرستند روی مین ! خب گاهی دری به تخته ای میخورد و کار و باری پیدا میشود،
آنگاه میگویند دیدی؟! شکیبایی ات میوه داد! خدا را بازم شکر! نمیگویند سامانه ی بازار و اینها بوده،
نه! خود خدا برای شما کاریابی و همسریابی کرده، ولی خب، گاهی هم می بینید که پیر و شکسته شده اید
و هیچ هم ندارید و رنج تان جیب دیگران پر کرده است.
اینا همه که میگی آخه لزومی نداره حتما اینطور باشه.
در دین و دین داری تفسیرها و سبک های مختلفی هست.
این تاحد زیادی به خود آدمها برمیگرده که در این زمینه چطور فکر و عمل کنن.
وگرنه دین در این موارد حکم کلی و مطلق و صریحی نداده.
دین درمقابل خیلی حرفهای متضاد با این چیزهایی که شما میگید هم زده. مثلا اینکه آدم دربرابر ظلم تسلیم نشه، خودش هم تلاش کنه، حقش رو بگیره، برای اصلاح جامعه تلاش کنه و غیره و غیره.
من آدمهای مذهبی ای رو دیدم که اینطور که شما میگی نیستن.
و آدمهای زیادی رو دیدم که از همین حکومت و کشور چیز بیشتری عایدشون شده که خودشون به تنهایی شاید نمیتونستن بدست بیارن.
با وجود تمام عصبانیت و بی اعتمادی که به اساس جمهوری اسلامی، آخوندها، و اسلامشون دارم، اما من شخصا نمیتونم، یعنی بازم دلیل و سند روشن و محکم کافی نمیبینم، قانع نمیشم، که اینطور سیاه کامل و قاطع درموردشون نتیجه بگیرم.
نقل قول:بیجا نیست که مارکس دین را افیون توده ها
دانسته است و بیجا نیست که میگوییم که خدایی در کار نیست که شمارا از گرفتاری برهاند، خودتان باید
در پی چرا ها و انگیزه های مادی بروید و هرچند تلخ باشند، با همان ها بکوشید که اندکی خوشبختی
بیشتر از جهان، تا زمان دارید، بدست بیاورید. از خدا و دین اویزان نشوید ، این "سفسته ی قمارباز"
است که به امید تهی میگوید که چون تا کنون باخته ام پس بزودی برنده خواهم شد! همین نیاکان و پیشنیان
هوشمند ما هوشیده اند و زبانزد هایی گفته اند مانند " درباغ سبز نشان دادن"، " سیلی نقد به از حلوای
نسیه"، " نخست زانوی شتر را ببند و سپس به خدا توکل نما!" ، " هر که نان از عمل خویش خورد
منت حاتم طایی نبرد" ، " اگر روزگار به کام ما نگشت، کیر در کون روزگار کنیم "

همانطور که گفتم به آدمش و تفسیر و سبکش از دین یا باورهای ماورایی هم برمیگردد که چطور فکر و رفتار کند.
میتواند اینطورها باشد که شما میگویید، و میتواند خیلی متفاوت و حتی گاهی 180 درجه متفاوت با این چیزهایی باشد که شما میگویید.
این که شما میگویید یک نگرش، تفسیر، سبک، و شاید سوء استفادهء از دین و باورهای ماورایی و نادانی و ضعف توده هاست، درست، ولی لزوما همه اینطور نیستند، لزوما ماهیت دین یا حداقل هر نوع ماوراء باوری/عرفان این نیست.
همانطور که مثلا بنده بعد از این همه سال تجربه و تفکر و تغییر خودم، هنوز هم میتوانم یک نگرش خاص و محدود شده از خدا و باورهای ماورایی و حتی دین را در کنار افکار و روشهای شخصی خودم، و حتی بعنوان یک مکمل مفید یا حتی ضروری، بپذیرم. بنده لزوما تضاد اساسی و حل نشدنی میان باورهای ماورایی و تمام تلاش و سعی در حاکمیت انسان بر سرنوشت خودش نمیبینم. لزوما اینطور نیست.

آنچه شما میگویید در باب ماهیت و هدف دین و تمامی مدعیان و بزرگان آن، یک احتمال است، نه چیزی به روشنی و محکمی ثابت شده و تردیدناپذیر.
خوب است که آدم این احتمال را همیشه در ذهن داشته باشد.
یعنی من خودم همینطور هستم.
چون اینطور آدم سرش سر بزنگاه کلاه نمیرود چون Alert است.

آنچه از سوء استفاده و تمکین توده ها با استفاده از دین سخن میگویید رخ داده است، ولی بازهم لزوما نه به آن کاملی و سیاهی مطلق که شما ادعا میکنید، و در نهایت هم لزومی ندارد و نمیتوان ثابت کرد که هرکسی که به خدا، دین، ماوراء، عرفان و این چیزها (هر ترکیبی از آنها) اعتقاد دارد، این دروازه را اینطور باز میکند و این قضیه برسرش میاید (یا به این راحتی ممکن است سرش بیاید).
کوشا نوشته: در معارف دینی آمده که انجام واجبات برای طی کردن مرحله دنیا کافی است؛ نماز و روزه دو عمل واجبی هستند که تقریبا همه انسانهای مومن را درگیر خود می کنند سایر واجبات مثل حج، زکات، خمس و ... یا شامل بسیاری از افراد نمی شوند و یا اگر هم بشوند مقعطی و در زمان خاصی هستند.

صحبت اصلی بر به جا آوردن رسم بندگی از طرف من و شماست.

بله نماز خواندن سخت است خیلی هم سخت است:
واسْتَعینُوا بِالصَّبْرِ وَ الصَّلاةِ وَ إِنَّها لَكَبیرَةٌ إِلاَّ عَلَى الْخاشِعینَ

از صبر و نماز كمك بجوئید و آن بسى سنگین است مگر براى خشوع پیشگان

راه هر چند کوتاه اما پیمودن آن بسی دشوار است و نیاز به توشه ای درخور دارد و اصلی ترین توشه نماز است
پس با همه دشواری ناز این نماز کشیدن دارد و صد البته این کار از هر انسان ناشکیبی بر نمی آید.
البته من به آن شکل رسمی دینی اش نماز نمیخوانم.
وگرنه اگر منظور از نماز چیز دیگری باشد، و مثلا توجه و صحبت درونی با خدا هم بتواند نماز محسوب شود، زیاد انجام میدهم.
من از آن نماز دینی بدم میاید که باید سر یک موقع خاصی یکسری ادا و اطوار کلیشه ای و حرفهای عربی کلیشه ای را مثل طوطی تکرار کنی.
وگرنه من خودم از نظر فروتنی و خشوع مانعی ندارم و بلکه حتی از بسیاری از انسانهای به ظاهر مومن و نمازخوان هم شاید فروتن تر باشم و حاضرم در برابر خداوند خشوع کنم، ولی به شرطی که بفهمم آن همان خداوند نیک قابل باور برای من است. البته در مواقعی که چوب توی سوراخ کونمان کرده است و خشمگین و ناامید هستم که فکر نمیکنم، ولی وقتی حالم بهتر است میتوانم. هرچند یک دلیلی که من لزوم چندانی در این نمیبینم (یعنی حداقل فکر نمیکنم نیاز به یک نظم و تعداد خاص باشد) هم اینست که بنظر من خدا به این نیازی ندارد و حالش همیشه خوب است.
اصلا من نیازی به خشوع رسمی دربرابر خدا ندارم. چون نیازی ندارم چیزی را ثابت کنم. خدا خودش میداند که من آدم مغروری نیستم و دوتا دولا و راست شدن و ور ور مفت کردن برایم کاری ندارد به خودی خودش، و دنبال هیچ افتخار و مقام و شهرت و خدایی کردن نیستم، بلکه به دنبال خوشبختی و آرامش و لذت شخصی خودم هستم، و قدرت را هم بخاطر توانایی و شکوهش ستایش میکنم و شیفتهء آن هستم، لذا از قدرتمند شدن خودم هم احساس شکوه و موفقیت میکنم و لذت میبرم.

من به خدا میگویم اصلا من عددی نیستم همین هستم که هستم نمیتوانم مثل آنهایی که میگویند خیلی بزرگ و مثلا پرتحمل و صبور بوده اند باشم. ادعایی ندارم در این زمینه. پس خواهشا دیگر مرا در این زمینه مورد فشار و امتحان هم قرار نده، که من پیشاپیش از این ادعا صرفنظر کرده و به ضعف و شکست خودم معترفم.
کلا من اصلا حال این حرفها را دیگر ندارم.

فقط خدا بگذارد در آن حدی که هستم زندگی کنم و فشار زیادی به من نیاورد، اگر هم میاورد لابد خودش میداند که در آن موقع آنقدر ناراحت و ناامید و عصبانی هستم که شاید حتی به خدا هم فحش بدهم، ولی این رفتاری طبیعی و صادقانه از سوی من است، نه از روی غرور و عناد و غیره.

دلم به این خوش است که بهرحال من هم خودم را در حال پیشرفت و قوی تر شدن میبینم، و حتی بیشتر انسان میشوم و احساساتی مثل شفقت پیدا میکنم.
یکجوری من میبینم که حتی منهم به مرور دارم به سمت تعالی میروم. شاید حتی سریعتر از خیلی از مردم دیگر. گاهی حتی خودم از تغییرات و احساساتی که در درون خودم دیدم تعجب کرده ام که اینها چطور و از کجا آمده اند!
مثلا یک بار در تلویزیون داشت راجع به شهادت امام حسین (ع) میگفت که من همینطور دلم سوخت و تحت تاثیر قرار گرفتم و اشک از چشمانم جاری شد، چون احساس کردم او هم انسان مظلوم و خوبی بوده مثل خودم. اصلا کاری به دینی بودنش نداشتم، اصلا فکر کردم بیچاره به چه خدا و دینی امید بسته بوده که شاید او هم زیادی خوش خیال بوده، ولی بهرحال آدم خوبی بوده بنده خدا که با ناجوانمردی و خشونت جهان روبرو شده و زده اند چپر چلاقش کرده اند و دخلش را آورده اند!
یا گاهی در حق بقیهء مردم، کودکان و غیره، وقتی ضعف و رنجها و محرومیت های آنان را میبینم همینطور احساساتی شده و اشکم درآمده است. بعد خودم تعجب کرده ام که منکه این همه خشم و شورش کردم بر دین و خدا و هدفم خودم بودم و قدرت، پس چطور این احساسات و دریافت و درک درونی در من انگار تقویت هم شده است واقعا از کجا آمده است!! وقتی من باور کردم که شاید براستی خدایی نباشد، اما از آن طرف حس شفقت در من چطور تقویت هم شده است انگار!! خلاصه نمیفهمم داستان چیست. شاید هم واقعا مسیر من در زندگی برخلاف خواست الهی نباشد. کسی چه میداند!

نقل قول: پس حال که هستیم، درک می کنیم و می فهمیم به جای جنگیدن با خود و محیط اطراف بهتر است راهی برای خارج شدن از این پازل پیچ در پیچ بیابیم
من راه را جنگیدن یافتم. قدرتمند شدن.
سعی خودم را میکنم.
کسی چه میداند شاید بشود با خشم و خشونت مشروع دیوارهای پازل را هم در کوفت و یک راه مستقیم تر و راحتتر و سریعتری یافت!!
شاید این هم یک روشی باشد برای خودش. شاید بهینه ترین و بهترین و درست ترین روش نباشد، شاید برای من اینطور باشد و برای دیگران اینطور نباشد، ولی بهرحال ممکن است شدنی باشد. وقتی چنان خدایی هست، دیگر هیچ چیزی غیرممکن نیست!

نقل قول:اگر بتوانیم در دین اصولی بیابیم که قابل قبول و قابل فهم باشد مشکل تمام است در موضوعات و موارد دیگر نیز ما تقریبا همین کار را می کنیم
منهم که گفتم با اصول بنیادین معنویت و مشترکات میان ادیان مشکلی ندارم.
ولی نماز و روزه کلاسیک/رسمی اسلام را جزء این اصول بنیادین و مشترکات نمیدانم.
من نمیخواهم برای خداوند به اصطلاح فداکاری بکنم و کونم را پاره کنم.
چون بنظر من این کار اصلا لزومی هم ندارد. یعنی لزوما نیازی نیست.
خدا خداست و حالش همیشه خوب است و نیازی به فداکاری ما ندارد.
هرچه بخواهد میتواند بکند.
هرچه بخواهد میتواند بدهد.
منطق و عدالت هم صرفا چیزهایی هستند که خودش خلق کرده و نمیتوانند مانع قدرت و ذات و خیر او شوند.
من اصلا برایم فرقی نمیکند به خدا میگویم تو همیشه همه کارها را بهتر از من و هرکس دیگری میتوانی انجام دهی، پس لطفا همهء کارها را خودت انجام بده، برای من هیچ فرقی نمیکند، و هیچ ادعایی هم ندارم.
تا خدا هست چرا ما کار کنیم؟
وقتی خدا میتواند همه چیز را همینطور مفتی بهمان بدهد، خب چه اشکالی دارد، بدهد!
تنها موضوع ممکن از دید بنده، مسئلهء ظرفیت و درک کافی داشتن و قدر این نعمتها را دانستن است، که شاید کون ما بخاطر همین اینقدر پاره پوره میشود!!
ببخشید که از این کلمات رکیک استفاده میکنم البته؛ ولی هیچ کلمات دیگری اینقدر در عین مختصر بودن گویا و انتقال دهندهء فکر و احساس نیست E105
من اصلا با خود خدا هم همینطور صحبت میکنم و همین حرفها را بهش میگویم. مثلا میگویم کونم را پاره کردی، تا دسته بهم فرو کردی، و از این حرفها E415
نمیدانم خدا میخواهد با من چه کند. اما من دیگر نمیتوانم با خدا یا هیچکس دیگر چیز دیگری باشم، وانمود کنم کس دیگری هستم، طور دیگری صحبت کنم، من ظاهر و باطنم یکی است، و هیچ انرژی و انگیزه ای دیگر برای غیر از این بودن ندارم. هرچه فکر میکنم را همانطور بیان میکنم.
من نمیخواهم این طرز صحبت کردن را بنیان بگذارم، شاید درست نباشد، شاید واقعا هم بد باشد، اما فکر میکنم دیگر زمانی است که تمام این واقعیات بیان شوند.
دیگر عصر پنهان کاری و سانسور گذشته است. حداقل برای افرادی مثل من.
داستان اینست.
ما هرچه پشت پرده روایت کردیم و رعایت کردیم، یک عده یا نفهمیدند یا خودشان را زدند به نفهمی، و از کوچکترین گفته ها و نگفته های ما سوء استفاده کردند.
پس شاید تقصیر آنها باشد! همانها که بقول مزدک شاید فریبکارانی بیش نیستند که برای منفعت خودشان همه چیز را بریده و دوخته اند.
میدانی یعنی من نمیتوانم طور دیگری با خدا صحبت کنم.
چون ظاهر و باطنم دیگر یکی شده است.
و اصلا نمیتوانم جور دیگری باشم، و دلیلی هم نمیبینم.

مثلا موقع نماز در قنوت بجای اینکه آن دعای عربی را بخوانم، به خدا با زبان فارسی خواهم گفت: خواهش میکنم در این دنیا و آن دنیا کونم نذار، آن دنیا هم حور و بند و بساط بدهی که بچریم و حالش را ببریم خب مرام خودته چرا ازت چیز دیگه ای انتظار داشته باشم حاضرم پات رو بلیسم هرچی بخوای بگم به هرچی بخوای نکرده هم اعتراف میکنم، خواهش میکنم از من چیز بیشتری نخواه که ندارم و هرچی هم دارم خودت بهم دادی آخه من کی از خودم چیزی داشتم که حالا بخوام بهت بها بپردازم!

بقیهء داستان هم همین!

میگه تنها تو را میپرستیم، من میگم بابا اینا همش اراجیف و به من مربوط نیست.
میپرستیم نمیپرستیم واسه من دیگه معنایی نداره اصلا که بخوام بگم.
من میگم بابا بیخیال شو نه تو به پرستیدن من نیازی داری نه من ادعایی دارم نه محدودیتی داری همه چیز داری قدرت مطلق داری بابا من هرجور بخوای اعتراف میکنم که تو همه چیز هستی کارت درسته ولی خب منکه چیزی نیستم ادعایی هم ندارم و این کارها و حرفا رو هم نمیفهمم که چرا و چی اصلا نمیتونم بیا و بیخیال شو و خدایی خودت رو نشون بده و اون کسانی که میخوان تو رو محدود در مفاهیمی نشون بدن من اصلا قبولشون ندارم باورشون ندارم. واسه من تو همون خدایی که وجودم میشناسه، و لاغیر. هرچیزی غیر از این من اصلا نمیفهمم حالیم نیست.

این میشه نماز من. خوبه؟ E105

من اصلا اعتقادی ندارم که بهشت رو به بها میدن و نمیدونم باید واسه هر چیزی که خدا بهمون میده قبلش عملگی کرده باشیم.
من خودم رو میذارم جای خدا E105، میبینم اگر من بودم دلیلی نداشت همینطوری مفتی هم خوشبختی رو به دیگران ندم، بعد چطور میتونم خدا رو کمتر از خودم بدونم؟ چرا باید باور کنم که خدا غیر از اینه؟

ولی اگر نه خود دین در اساس، یه عده انگار میخوان وانمود کنن که اینطوری نیست. مثلا گفتن بهشت را به بها دهند نه به بهانه، ولی من زیاد به این حرف اعتقادی ندارم! مشکوکم بهش! اصلا چرا چه کسی با چه نیتی این حرف رو زده؟ شاید هم سطحش زیاد بالا نبوده و از روی نادانی این حرف رو زده. بهرحال من اینطور فکر نمیکنم.
خدا اولش هم بهشت رو همینطوری به آدم و حوا داد. دلیلی نداشت نده. ذات خدا این بوده. لطف و محبت و عشق و نیکویی. اینا چیزاییه که خودش به بشریت هم حکم کرده که اینطور باشن و اینطور بکنن، اگر واجب نیست بعضیاش و در هر شرایطی ولی عمل نیک بحساب میاد و پاداش داره.
چرا خدا بهشت رو به بهانه نده؟
بنظر من تنها چیزی که خدا میخواد، ظرفیت و صداقته و اینکه بفهمیم و قدر بدونیم.

احتمالا حداقل بعضی افرادی که از دین و معنویت چنین برداشتی میدن، همونایی هستن که بقول مزدک میخوان مردم رو خر و تسلیم کنن و از اینها بهره برداری کنن.
نقل قول:بر فرض وجود خدا ما چیزی طلبکار نیستیم
طلبکار معنای خاصی نداره اینجا. یعنی مسئله طلبکار بودن یا نبودن نیست و تاثیری عملی در چیزی ندارد. گرچه ما باید بدانیم و خب میدانیم که طلبکار نیستیم. این که بدیهی است. ولی اصولا برای خواستن و انتظار داشتن نیازی به طلبکار بودن هم نیست. ما با لحن و اجبار طلبکار که با خدا روبرو نمیشویم، بلکه میدانیم که او میخواهد به ما بدهد و ما هم از او خواهش میکنیم و انتظار طبیعی داریم.
مهم اینه که خدا ما رو آفریده بخاطر رحمت و اینکه اول و آخر میخواد بهمون همه چیز بده.
چون نمیتونه چیزی غیر از این باشه!
حداقل تاجاییکه عقل و وجدان و فطرت من یکی قد میده!
خدا میده چون ذاتش اینطور خواسته چون دلیلی نداره طور دیگری باشه چون همه چیز تنها خداست و از خدا بوده و جز خدا عشق و شعور لذتش چیز دیگری وجود نداشته و در نهایت هم باید همه چیز همونطور بشه که خدا هست و میخواد.
ما طلبی نداریم، اما نمیتونیم انتظار دیگری هم داشته باشیم.
ذات خدا، تعالی و احترام به خدا، ایجاب میکنه که ما اینطور دربارش فکر کنیم، و انتظار رحمت بی حد داشتن از او تنها نتیجهء منطقی و طبیعی و ممکن است. حداقل برای من که اینطور بوده! اگر طور دیگری فکر کنم، یعنی خدا رو اون غایت کمال و بی حد و مرز بودنی که ممکن میدونم ندونستم.
ما کار دیگه نداریم جز این.

اما حالا از پرسشهای بنیادین بی جواب بگذریم.
بعضی پرسشها رو میشه جواب داد.
اینکه پس چرا ما اینجا هستیم و اینطور رنج و محرومیت میکشیم.
بخاطر اینکه ظرفیتش رو باید کسب کنیم و قدر دانستن رو.
بخاطر اینکه بفهمیم ما با اینکه وجود داریم اما در اصل جز خدا چیزی نبوده و نیست و ما حاصل رحمت او هستیم و خود به تنهایی هیچ نبوده و نیستیم و نخواهیم بود، بلکه بخاطر اوست و جاری بودن او در ما که ما هم توانستیم وجود داشته باشیم و چیزی شویم و احساس شکوه و خوشبختی کنیم. یعنی خودمان را دربرابر خدا یا جدای او نبینیم و به خود مغرور نشویم، حتی در بالاترین مراتب تعالی و قدرت که انسان بدان دست می یابد و در آنوقت شاید تشخیص اینکه ما خدا نیستیم و نمیتوانیم ادعایی بکنیم و مغرور شویم بسیار دشوار باشد.

و من فکر میکنم من الان لیاقت بهشت رو هم دارم.
البته لیاقت هم از دید من فقط به همون معناست که بقدر کافی ظرفیت و صداقت و قدردانی و فروتنی پیدا کردم.
ولی چرا همین الان خدا من رو به بهشت نمیبره که تا ابد حال کنم و دائما او را هم شکر کنم.
چون حتی خوشبختی و لذت بهشت هم آخرین درجه ای نیست که خداوند خواسته و انسان میتواند به آن برسد.
خداوند میخواهد من به برترین درجه که در آن خوشبختی و لذت بی نهایت ابدی وجود دارد (این را در یکی از منابع عرفانی صریحا خوانده ام)، برسم. فکر میکنم او میداند که میشود و در نهایت خواهد شد!
آخرین درجه هم همان یکی شدن با خداوند است. البته یکی شدن نه به این معنی که هویت ما از بین برود، ولی متصل شدن به خداوند و ممزوج شدن با او بطوریه ابدیت و خوشبختی و لذت و زیبایی و شکوه مطلق او از آن ما هم خواهد شد یا شاید بهتر باشد بگوییم در ما هم برای همیشه جاری خواهد بود.

یعنی خداوند طبیعتا حدی برای دادن خوشبختی به مخلوقات خودش نگذاشته و خواسته ما را در بینهایت و مطلق خودش هم شریک کند. یعنی اینکه مخلوق هیچ چیزی از این بابت از خالق کم نخواهد داشت؛ البته منظورم از نظر خوشبختی و لذت است، وگرنه خداوند که همیشه خداوند است و ما مخلوق، ولی عملا آنچنان با او پیوسته ایم که هرچه خدا دارد انگار ما هم داریم. در عین حالی که او همیشه خداست. ولی ما چنان در عشق بیکران او غرق شده ایم که دیگر هیچ سعادت و لذتی نیست که نداشته باشیم؛ میگویند بینهایت است و هر لحظه اش نو.
بعد یک مقدار جالبه چون در سراسر این کتاب که گذاشتید یادم نمیاد حتی یک مورد چیز خاصی درمورد خدا و دین و نماز و روزه آمده باشه! حتی یک اسم هم یک بار نیامده.
علت چیست؟
اگر تمام معارف اساسی و لازم در منابع دینی و ادیان است، چرا هیچ اشاره ای به آنها نشده است؟
براستی خدامراد کیست؟ آیا نماز هم میخواند؟
folaani نوشته: یعنی خداوند طبیعتا حدی برای دادن خوشبختی به مخلوقات خودش نگذاشته و خواسته ما را در بینهایت و مطلق خودش هم شریک کند. یعنی اینکه مخلوق هیچ چیزی از این بابت از خالق کم نخواهد داشت؛ البته منظورم از نظر خوشبختی و لذت است، وگرنه خداوند که همیشه خداوند است و ما مخلوق، ولی عملا آنچنان با او پیوسته ایم که هرچه خدا دارد انگار ما هم داریم. در عین حالی که او همیشه خداست. ولی ما چنان در عشق بیکران او غرق شده ایم که دیگر هیچ سعادت و لذتی نیست که نداشته باشیم؛ میگویند بینهایت است و هر لحظه اش نو.
حضرت علی علیه السلام در کلامی میفرمایند:
نقل قول:خارج عن الاشیاء لا بمزائلة، داخل فى الاشیاء لا بالممازجة، خارج عن الاشیاء لا كخروج شی‏ء عن شی‏ء، داخل فى الاشیاء لا كدخول شی‏ء فى شی‏ء

خدا خارج از موجودات است ولی از آنها جدا نیست و داخل در موجودات است اما مرکب با آنها نیست، خارج است نه مانند دو شیئ متباین و داخل است نه مانند دو چیزی که در هم تنیده اند.
دقیق ترین تعبیرات وحدت وجود همینطور غیر باورترین عبارت ها در باره میزان رحمت خداوند (به گونه ای که بعضی از علما نقل این عبارت ها را برای مردم معمولی به دلیل اینکه آنها را بر انجام گناه جری می کند روا ندانسته اند) از سوی کسانی نقل شده
که احدی حتی به گرد پای آنها در عبادات و شب زنده داری و پایبند بودن به ظاهر شریعت و احکام شرعی نمی رسد.

حال اینکه من یا شما احساس می کنیم لزومی به این پایبندی نیست چاره ای نیست جز اینکه حکم کنیم یک جای کار ما می لنگد.
نکته دیگری که قبلا اشاره کردم اعتماد به رحمت خدا و ترک رسم بندگی به حکم همان عقل و فطرتی که اشاره کردید بایسته و شایسته نیست.

و خیلی خوب اشاره کردید که
نوشیدن جام ناملایمات زندگی و تحمل سختی ها برای بزرگتر و بزرگتر شدن برای پیدا کردن ظرفیت بیشتر و در نتیجه درک بالاتر از این بینهایت بزرگی و شکوه و زیبای مطلق است.

حال اگر حتی فرض را بر این بگیریم که خدا احدی را عذاب نخواهد کرد

اولا این بینهایت کمال، پرستیدنی است
ثانیا برای رسیدن به رشحات بیشتر از این کمال، پرستش باید با تمام وجود باشد.

و به همین دلیل است که قیامت را روز حسرت نام نهاده اند.
folaani نوشته: بعد یک مقدار جالبه چون در سراسر این کتاب که گذاشتید یادم نمیاد حتی یک مورد چیز خاصی درمورد خدا و دین و نماز و روزه آمده باشه! حتی یک اسم هم یک بار نیامده.
علت چیست؟
اگر تمام معارف اساسی و لازم در منابع دینی و ادیان است، چرا هیچ اشاره ای به آنها نشده است؟
براستی خدامراد کیست؟ آیا نماز هم میخواند؟
من خودم هنوز دیدارهای دوازدهم تا چهلم را مطالعه نکرده ام شاید چیزی در این مورد آمده باشد
اما آنچه من از مطالعه قسمتهایی که مطالعه کرده ام برداشت کرده ام این است
که عبادت یا هر عمل دیگری که ممکن است مطلوب انسان باشد یک پیش نیاز بسیار مهم دارد و آن درک حضور در آن عمل و غایب نبودن است و
خدامراد در حال آموزش دادن این نکته است
به طور مثال بعد از مطالعه و کمی به کار گیری درس دیدار چهارم
نمازهای من رنگ و بویی دیگر گرفته است و با اطمینان می توانم بگویم که گاهی تا حدود هشتاد درصد متوجه نماز خواندن خود هستم و سیل خیالات واهی مرا با خود نمی برد.
بهرحال منکه اصلا با اون نماز کلیشه ای و حرفهای تکراری عربی حال نمیکنم.
مسخرس که آدم تقلید کنه.
مسخرس که آدم بخواد خودش رو چیز دیگه ای نشون بده، چیزی که نیست، سبک حرف زدن و حرفایی که مال خودش نیست و بهشون فکر نمیکنه، درکشون نمیکنه.
چرا من توی نماز به زبان فارسی خودم با خدا عین چیزی رو که توی دلم هست نگم؟
اصلا من با خدا چکار دارم جز این؟
مثل اینکه بری پیش یکی یه کاری داشته باشی باهاش ولی یه چیز دیگه بهش بگی!
بابا من نمیخوام مثل حضرت محمد باشم، من نمیخوام مثل حضرت علی باشم، نه بخاطر اینکه خودم رو برتر میدونم، نه بخاطر اینکه اونا رو خیلی بزرگ و بهتر نمیدونم، بلکه بخاطر اینکه دلم میخواد خودم باشم، صادق و صادقانه، خالص و بی ریا؛ چون من این هستم، و وجود من این رو به من نشون داد، و دیدم که چقدر از وجود خودم که همه چیزم در اونه غافل شدم و چقدر بهش ظلم کردم. وجودم خیلی چیزها داشت که من جای دیگه و در دیگران دنبالشون میگشتم.
اصلا با هیچ چیز تقلیدی و کلیشه ای و زوری حال نمیکنم، چون طبیعی و واقعی نیست، چون واقعیت من نیست.
شاید زمانی دیگر!
ولی فعلا که این ظرفیت رو در خودم نمیبینم.
بنظرم اند مسخرس.
من احساس کردم که خودم هستم.
و نمیتونم چیز بیشتری باشم.
کوچک یا بزرگ.
و بعد از مدتی دیگر، هرگز از چیزی که بودم خجالت نکشیدم.
خواستم خدایم نیز مرا همینطور دوست داشته باشد و بپذیرد.
امیدم این بود.
و خدای دیگری نمیخواهم.
و قلبم شکسته است.
آخر اگر من بی ارزشم برای چه مرا آفریدی ای خدا؟
برای چه وقتی سوگلی های خودت را آفریدی و آنها را بیشتر از من دوست داری، وقتی آنها کیفیتشان بیشتر است، خوشبختی مال آنهاست، وقتی همه چیز مال آنهاست، من بیچاره را اینطوری آفریدی! من هم دل داشتم. آیا این روا بود؟
احساس میکنم من برای تو تحت الشعاع آنها قرار گرفته ام.
و نمیدانم چرا باید خودم نباشم، و چگونه میتوانم خودم نباشم.
چه اهمیتی دارد، وقتی هستی داشته باشی، اما تمام هستی برای خدا و سوگلی هایش باشد.
در این هستی آدمی تنها محروم و تحقیر میشود.
و دیگر حتی خدایش هم زیبا نیست.
و دیگر حتی خدایش هم دوست داشتنی نیست.
چرا که انگار اینها همه حرف است: عشق، محبت بی آلایش...
سوگلی هایت هم مرا دوست ندارند. یعنی چنین انتظاری ندارم.
فکر میکنم بخاطر اینکه آنها هم فقط تو را دوست دارند، و شبیه تو هستند، و بخاطر توست که دیگران را هم دوست دارند. وگرنه به چه دلیلی باید به امثال ما اهمیتی بدهند؟ برای آنها تو به تنهایی کافی هستی.
اگر کسی میخواست مرا دوست داشته باشد، آن خودت بودی، من این ظرفیت را از مخلوق تو انتظار ندارم، ولی از تو داشتم، آخر هرچه باشد تو خدا هستی! تو بی مرز و بی محدودیت هستی، تو میتوانستی.
صفحات: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23 24