Russell نوشته: خلاصه بحث ما با مهربد گرامی اینطور شد.
گرفتن هودههای کاربستی فکر بسیار خوبی است.
Russell نوشته: زن و مرد بیک اندازه از سکس لذت میبرند،زنها بدلایل فرگشتی بدنبال تعهد مرد به یک رابطه بلند مدت هستند و برای همین عشق بوحود آمده.
پدید آمدن عشق هم از این است و هم بزرگتر شدن جمجمه و اندازه مغز: درازانده شدن زمان مورد نیاز برای سرپرستی و بزرگ کردن بچهها.
Russell نوشته: اما خوب مردها هم با این حساب این باگ عشق بقول مهربد درشان نهادینه شده(احساسات شدید چتد سال اول).
نخست برای شناخت باگ یک پردیس زمینی (و نه بهشت آسمانی و موهوم) را باینگارید که دختر و پسر به یک اندازه گرایش به سکس دارند و از همخوابی و عشق بازی با یکدیگر لذت میبرند.
آنچه نمیگذارد امروز چنین پردیسی داشته باشیم این است که کُد ژنتیکی دخترها/زنان برای زمانی فرگشته که سکس بسیار هزینهبردار بوده و پیآمدهای ناگوار دربر داشته است،
از همینرو با اینکه امروز سکس هزینه آنچنانی ندارد (تنها هزینه آن: ریسک بیماری برای دو سو) و سراسر لذت بخش است، ولی این برنامههای ژنتیکی نمیگذارند که دخترها به
اندازه پسرها بدنبال سکس باشند؛ پسرها نیز شاید اندکی بیش از اندازه بدنبال سکس میروند که البته "طبیعی" است و اگر اینچنین نبود ما اینجا نبودیم، ولی باز امروز کاربردی ندارد.
این میشود باگ فرگشتیک دخترهای امروزی که البته در واقعیت باگ نیست، و یک وصله پینه فرگشتیک
دیگر است که در زمان خودش بسیار کارآمد بوده ولی امروز دیگر بدرد نمیخورد و کارکرد باگمانند پیدا کرده است.
عشق ولی یک "برنامه" نسبتا نو است که روی برنامههای کهنهتر (دوست داشتن و ..) پیادهریزی شده است.
کوتاه اینکه برنامه عشق را نمیتوان پسنهاده (obsolete) در نگر گرفت چرا که امروز همچنان کاربرد فراوان دارد.
Russell نوشته: اما با همه این احوال تعهد بلند مدت بهتر است یا رابطه های کوتاه مدت و آیا رابطه بعد از آن چند سال اول شور شوق باز هم ارزش ادامه دارد یا حتمن میشود حوصله سر بر و سرکاری؟
بایستی اینها را با نگاه به کاربرد و هدفشان سنجید. هدف از عشق بچهدار شدن است، بنابر این برای کسی که
نمیخواهد بچهدار شود عاشق شدن اتلاف و دور ریختن زمان و انرژی خود است و هم اینکه خود عاشق شدن پیآمدهای سنگینی دربر دارد:
فرآیند عاشق شدن در حقیقت یک گونه خوگیری (addiction) بوده که در آغاز بسیار خوشیآور است، ولی با گذر زمان بدن آدمی به آن آموخته شده و لذت آن از میان میرود.
همچنین، کارکرد مغز/بدن ما بدین گونه است که یک آستانه درد/خوشی بازشناخته دارد، بگوییم 100. اکنون هر کار و جنشی که کَس در بیداری انجام میدهد یک شمارک
برای اندازه خوشی و لذت خود میگیرد، بگوییم یک کسی از پیاده روی لذتی برابر با 90 میگیرد که چون به آستانه لذت او نزدیک است، به ریخت "لذت میانه/خوب" سُهیده میشود.
اکنون اگر همان کس در روز استثنائا دست به فعالیتی بسیار لذتبخش بزند که لذتی برابر با 170 برای وی داشته باشد، آستانه خوشی او
شایمندان بالاتر رفته و بگوییم به ≈135 نزدیک میشود. پیآمد این رویداد این است که فردای آن اگر کس برای پیادهروی بیرون برود، هنگام فعالیت همچنان لذتی برابر با 90 از آن
میگیرد، ولی از آنجاییکه آستانه خوشی او بالاتر رفته این بار فعالیت پیادهروی را به ریخت "لذت میانه/کم" میسُهد (احساس میکند) که رویهمرفته به ریخت یک افسردگی سبک بیشتر نخواهد بود.
این رویکرد تا چند روزی میدرازد تا کمکم، آستانه به جای پیشین خود بازگردد.
عشق نیز به همین ریخت آستانه خوشی را بیاندازه بالا میبرد (=خوگرفتگی) و اگر لذت آن ناگهانی گرفته شود، انگیزش
کس برای انجام فعالیتهایی که برایش تا پیش از عاشقی سرخوشیآور و هدفمند بودهاند از میان رفته، و نمیتواند از چیزی "لذت ببرد".
فرنود خودکشیهای فراوانی که بدنبال عشق میآیند نیز در همین از دست دادن گذروار توانایی لذت بردن است که زندگی را بیهدف و ناخواستنی مینَماید.
همانند این رویداد برای آستانه درد نیز به چشم میخورد. کسانی که درد زیادی را در زندگی برتابیدهاند، بنابگفته پوستشان کلفت شده
و از چیزهای کوچک دردشان نمیآید. در برابر آن هم دختری آفتاب مهتاب ندیده و نازنازی را میتوان انگاشت که از درد سوزن جیغش به آسمان میرود.
پس میتوان بخوبی دید که در زیستشناسی نمیتوان تقلب کرد (البته درسش را میتوان
) و چیزی به نام سرخوشی و لذت بیحساب و کتاب (=عشق جاودان) نداریم.