اوه اوه،قشنگ هفت هشت تا تاپیک از اینجا میشه کشید بیرون ولی یک چیز که منو بیشتر قلقک میده مدعای امیر عزیز در مورد حقیقت هست. این حرف که "فلان چیز حقیقت دارد" تنها زمانی ارزشمند هست که ما این رو هم مشخص کنیم از چه راهی بهش رسیدیم.
مگرنه در طول تاریخ افراد زیادی ادعای رسیدن به حقیقت رو داشتند،ادعاهاشون هم به قدری متنوع هست که هر حقیقتی نوعی کپی از "حقایق" پیشینیان محسوب میشه :))
و در این مواقع من همیشه نگران دستگاه "حقیقت ساز" ایمان هستم.
+البته من در شناخت مشکل تقریبا با امیر عزیز همنظر هستم ولی در متود مشکل شناسی و راه حل دادن براش اختلاف دارم،یک جورهایی شبیه مارکسیست ها و انارشیست ها :))
Russell نوشته: من با توجه به عنوان انتخاب شده برای جستار، پیشنهاد میدهم که از بعد اقتصادی و سیاسی مساله هم غفلت نشود، چنانچه این موضوعات در جستار بحث پیرامون مصدق و ملی شدن صنعت مطرح شده و شاید چنین بحث گستردهای جستاری غیر از آنرا بطلبد.
اقتصاد مال خر است و سیاست مال گرگ.
من آرزومند زندگی در جهانی هستم که وقتی تلاش میکنید با بغلدستی خود در اتوبوس یا صف نان سر صحبت را از طریق اشاره به سیاست یا اقتصاد باز بکنید، او نگاهی عاقل اندر سفیه به شما بیاندازد، لبخندی صمیمی بزند و بگوید «اینها را بهتر است بسپریم به شاه و درباریان، ما را چه به این حرفها». کارشناس اقتصاد و سیاست تا دلتان بخواهد آن بیرون هست، از رانندهی تاکسی تا استاد نقاشی. در جامعهای که امر اقتصادی بدل به مهمترین امور شده، یعنی باقی امور مهم به فراموشی سپرده شدهاند، زیرا شما تا اول رستگاری و شرافت را فراموش نکرده باشید به فکر این چیزها نمیافتید. وانگهی عوامالناس این قبیل حرفها را با اشاره به خاستگاه درآمدن صدای من از جای گرم به چالش میکشند و ادعا میکنند شکم «مردم»، البته نه هیچوقت خودشان، بلکه «مردم» در قالب یک سوم شخص غایب همیشه حاضر، به غار و غور افتاده و تا فکر نان شب هست این حرفها سر دل گرسنه نمیشود. «انسان تنها به نان زنده نیست» عیسی گفت به شیطان! بعد میگویند مذهبیون به خطا بودند وقتی مدرنیته را به چیزی شیطانی تشبیه میکردند...
Dariush نوشته: مدرنیته از آنجا مورد نقد من است که در پی زدودن ِ آثار انسانی تمدن ِ بشری
تبدیل آن به پدیدهای یکسانسازیشده، اخته و کسالتبار است. من برای تشریح
این، نیاز به زمان بیشتری دارم، که امیدوارم در ادامهی بحث، آنقدر فرصت داشته باشم
که به تمام ِ آن چیزهایی که مد نظرم است بپردازم. روانشناسی اجتماعی و فردی و شناخت ِ
آثار و کارکردهای پدیدههایی چون تکنولوژی، علم، دولت و فرهنگ از محورهای بحث محسوب میشوند.
زدودنِ روح انسانی جوامع بشری، بدل ساختن ِ هر آنچه که به جامعه رنگ و بوی انسانی میدهد به امری
فرمال، تعریفشده، اصالتزداییشده و در نهایت تبدیل کردن ِ آن به امری ژنریک، همگن و فرآوردی شده در لولههای
آزمایشگاهها، تزهای دانشگاهی، روندهای سیاسی-اقتصادی جهانی شدگی و تشکیکشده در همهی زوایایش است.
این خیانت بزرگیست که بس خطرناک است. هماکنون برای من نیز کشتن یک انسان در راه وطن، در مقام مقایسه
به مراتب ارجمندتر از امری چون رواداری لیبرالی خفتآلود است.
من مشکلم با این بخش از نقد شما «انسانی» لقب دادن آن تمدنیست که زوال آن مورد توافق هر دوی ماست، به باور من مدرنیته «انسانی»تر است از سنت، و واژهی بهتر برای توصیف آنچه از ما گرفته «الهی»ست نه «انسانی». این فراتر است از یک بازی ساده با واژگان، یک معضل مفهومیست. تمدن بشری چیزی نیست بجز قیام برپاد انسان بودن، یا تلاش برای فراتر رفتن از انسانیت صرف. آنچه جامعه را انسانی میکند دقیقا آن چیزیست که از الهی بودنش میکاهد. مشکل مدرنیته این نیست که انسان از مرکز توجه حذف شده، مشکلش آنست که همهی توجه به انسان معطوف شده. درک این خیلی مهم است که تجربهی انسانی و «انسان ِ انسانی» بودن برای ما کافی نیست، ما چیزی فراتر میطلبیم و این در طبع ماست که بکوشیم خودمان را از خودمان جدا بکنیم. Transcendence یا تعالی. این آرزومندی برای فراتر رفتن از بندهای جسمانی اینجهانی، این امیدواری به اثر رهایی بخش تکنولوژی، این چشم امید به جوامع یوتوپیایی آینده و ... همگی چیزی نیستند به جز امید برای درمان شدن انسان از انسان، حذف آن از مرکز توجه و رسیدن به تعالی.
پس تجربهی الهیست که از جهان مدرن حذف شده، نه تجربهی انسانی. من میدانم که شما گفتید «روح» انسان و شاید منظورتان همین بوده که من میگویم، اما این واقعا مهم است که ما واژهها را چنان که هستند بکار بگیریم و معنای تاریخی آنها را فراموش نکنیم، اگرنه خیلی زود با زنانی مواجه میشویم که میکوشند «زیبا» را از نو تعریف بکنند و مردانی که «شهامت» را در گریختن از چالش به تصویر میکشند. روح انسان مفهومیست الهی که در جهان «اسطورهزدایی» شده جایی ندارد.
نقل قول:اما من بر خلاف ِ شما باور دارم که جهان هتا در همین فرم ِ کنونیاش، عرصهایست هیجانانگیز و جالب!
شما به دنبال ِ دادن ِ فرصت به همگی یا اکثریت انسانها برای پذیرفته بودن و صاحب جایگاه بودن در اجتماعات هستید.
من اما باور دارم که انسانی که در این فرم نتواند برای خویش اعتبار و جایگاه ِ حقیقی پیدا بکند، به احتمال ِ زیاد
در یک جامعهی سنتی نیز نخواهد توانست. اما میپذیرم شمار ِ انسانهایی که امروز چنین فرصتی را مییابند
به میزان ِ قابل توجهی کمتر است.
جالب بودن یا هیجانانگیز بودن ویژگیهای به اندازهی بسنده مثبت برای خواستنی کردن یک پدیده محسوب نمیشوند. جهان پیرامون ما نه فقط از عمیقترین امیال و آرزوها و تمناهای ما بیگانه است، در جهتی متعارض با برآوردن آنها شکل گرفته و طراحی شده. انگار هدفمند قصد نابودی همهی آنچه زیباست را داشتهایم.
اینکه شما میگویید بازندهی جهان مدرن بازندهی جهان سنتی نیز خواهد بود حرف بیارزشیست، زیرا معیار سنجیدن شخصیت افراد در سنت و مدرنیته با هم متفاوت است. یک پدر خوب در سیستمی سنتی مردیست ارزشمند و شایستهی تقدیر، در سیستم مدرن کسخلیست که دارد کُس ِ جوان و جدید را برای همنشینی با زنی که از او بهتر گیرش نیامده و بزرگ کردن فرزندی که ذرهای قدرشناسی و احترام بابت زحماتش به او نشان نخواهد داد هدر میکند. مردی که به هر قیمتی پولدار شده و قصر خود را بر پشت دیگران ساخته در سیستم سنتی مردیست رذل، بیارزش، حقیر و مفلوک که همه با بیزاری و شگفتی به او مینگرند، در سیستم مدرن انسانیست زرنگ و باهوش که چپی با حسرت و عقده و راستگرا با حسرت و تحسین به او مینگرند. فردی که از آموختن، پذیرفتن و انجام نرمهای اخلاقی جامعهی خود ناتوان است در سیستم سنتی فردی فاسد، هرزه و شایستهی سرزنش و حتی مجازات تلقی میشود، در سیستم مدرن «یاغی انقلابی شجاع شایستهی تحسین». شما برای موفقیت در این دو سیستم، به دو گروه متفاوت از قابلیتها نیاز دارید. یکسری افراد توان زندگی «موفق» در هر دو سیستم را دارند، اما این کلا بحث دیگریست.
Dariush نوشته: وقتی میگویم جامعهی همگن و یکسانسازی شده، منظور جامعهایست که همهی انسانها به شرط انسان بودن
و داشتن ِ تعدادی معدود از پیششرطها، به یک اندازه احترام و تکریم دریافت میکنند. برای من هیچ چیز مثل این
مخالفتبرانگیز نیست! در واقع در جهان ِ امروز دستهای بسیار کمشمار از آدمها در دوردستها و روی قلهها هستند
و تودهی همهی انسانهای دیگر زیر سایهی آنها هستند، این زدودن ِ سلسلهمراتب انسانی نیز از خواص خیانتآلودِ
مدرنیته است.
آفرین، کاملا موافقم.
اما سوالی که یپش میآید اینست که آیا ما، که فاسدترین فاسدان مدرن هستیم، که فرزندان حرامزادهی این سیستم هستیم، که از فرط رفتن به چپ به راست رسیدهایم، هرگز قادر خواهیم بود به پیروی کور، به ایمان؟ باور به سلسلهمراتب آسان است زمانی که شما در رأس آن هستید، زمانی که وزیر این صفحه محسوب میشوید. آیا شما حاضرید نقش پیاده را هم ایفا بکنید؟ منظورم از این حرفها اینست که بگویم بدون اسطوره، تلاش برای بالا رفتن از هرم قدرت را نمیتوان کنترل کرد.
Dariush نوشته: 1- دولت به طور کلی پدیدهایست در راستای نگهداشت و حفظ شرایط موجود. دولت امور
جاری را آنچنان پیچیده ، مبهم و غامض میسازد که فرصت بازشناسی روندها و رویدادها
و کنشگری شایسته و درخور را انسانها و جوامع میگیرد. امور چنان در همپیچیده میشود
که دیگر بالاسریها هم از آن سر در نمیآورند! من خواستار ِ بازگشت سادگی به جهان هستم!
من میگویم بیایید امر سیاسی را فراموش بکنیم. سقوط و زوال تمدن بشری پدیدهای سیاسی نیست، در سیاست اتفاق میافتد. ما هرگز نمیتوانیم آنچه از دست رفته را از طریق سیاست به دست بیاوریم.
undead_knight نوشته: اوه اوه،قشنگ هفت هشت تا تاپیک از اینجا میشه کشید بیرون ولی یک چیز که منو بیشتر قلقک میده مدعای امیر عزیز در مورد حقیقت هست. این حرف که "فلان چیز حقیقت دارد" تنها زمانی ارزشمند هست که ما این رو هم مشخص کنیم از چه راهی بهش رسیدیم.
مگرنه در طول تاریخ افراد زیادی ادعای رسیدن به حقیقت رو داشتند،ادعاهاشون هم به قدری متنوع هست که هر حقیقتی نوعی کپی از "حقایق" پیشینیان محسوب میشه :))
و در این مواقع من همیشه نگران دستگاه "حقیقت ساز" ایمان هستم.
من میگویم آشوب شر است و نظم خیر. این یک داوری اخلاقی برآمده از زندگی شخصی، تجربهی ذهنی و تعقل در سطحیست که برایم امکانپذیر بوده. بعد میگویم بیایید ببینیم کدام ایده، سیستم و همبود اجتماعی در تجربهی تاریخی خود به نظم بیشتر میانجامد، و کدامیک به آشوب بیشتر. بعد برویم سراغ «دلیل» اینکه چرا یکی از اینها به آشوب میانجامد و دیگری به نظم. این «دلیل» را من حقیقت مینامم.
Ouroboros نوشته: اما سوالی که یپش میآید اینست که آیا ما، که فاسدترین فاسدان مدرن هستیم، که فرزندان حرامزادهی این سیستم هستیم، که از فرط رفتن به چپ به راست رسیدهایم، هرگز قادر خواهیم بود به پیروی کور، به ایمان؟ باور به سلسلهمراتب آسان است زمانی که شما در رأس آن هستید، زمانی که وزیر این صفحه محسوب میشوید. آیا شما حاضرید نقش پیاده را هم ایفا بکنید؟ منظورم از این حرفها اینست که بگویم بدون اسطوره، تلاش برای بالا رفتن از هرم قدرت را نمیتوان کنترل کرد.
این سوال به طور تلویحی یعنی آیا میتوانید مسلمان باشید و برای اسلام بکشید و کشته بشوید؟!
Ouroboros نوشته: من میگویم آشوب شر است و نظم خیر. این یک داوری اخلاقی برآمده از زندگی شخصی، تجربهی ذهنی و تعقل در سطحیست که برایم امکانپذیر بوده. بعد میگویم بیایید ببینیم کدام ایده، سیستم و همبود اجتماعی در تجربهی تاریخی خود به نظم بیشتر میانجامد، و کدامیک به آشوب بیشتر. بعد برویم سراغ «دلیل» اینکه چرا یکی از اینها به آشوب میانجامد و دیگری به نظم. این «دلیل» را من حقیقت مینامم.
داوری اخلاقی در یافتن حقیقت اهمیتی نداره،اینکه چیزی غیراخلاقی باشه مانع حقیقت بودنش نیست(اشتباهی که بسیاری مرتکب شدند،منجمله شماری از اندیشمندان عصر مدرنیته)
منظور من این هست که ما از چه راهی میفهمیم فلان چیز(در اینجا دلیل اشوب و نظم) حقیقت داره؟! روشی که برای تحلیل پیشنهاد میکنی روش علمی هست؟
undead_knight نوشته: داوری اخلاقی در یافتن حقیقت اهمیتی نداره،اینکه چیزی غیراخلاقی باشه مانع حقیقت بودنش نیست(اشتباهی که بسیاری مرتکب شدند،منجمله شماری از اندیشمندان عصر مدرنیته)
منظور من این هست که ما از چه راهی میفهمیم فلان چیز(در اینجا دلیل اشوب و نظم) حقیقت داره؟! روشی که برای تحلیل پیشنهاد میکنی روش علمی هست؟
John 18:38 - WiKi
داوری اخلاقی بسیار مهم است چون آنچه حقیقت دارد اخلاقیست نه بالعکس.
ما شاگردان تاریخ هستیم که باید ساکت و آرام به درس استاد خود گوش جان فرا بدهیم و با خشوع بکوشیم شاید لابلای هیاهو صدای حقیقت را بشنویم. روشی که من پیشنهاد میکنم این است که بروید روی یک نیمکت در یک پارک شلوغ بنشینید و آدمها را تماشا بکنید، یا یک کتاب بسیار قدیمی بردارید و شروع به خواندن آن بکنید.
undead_knight نوشته: من برده رو به همون معنای عام به کار بردم،نه اشاره به یک مورد خاص و موارد ذهنی هم مدنظرم بود.
میل به رهایی همونطور که گفتم یک حالت انتقالی هست،بدون اینکه میل به بردگی و برده داری وجود داشته باشه میل به رهایی وجود نداره ولی این باعث میشه هرجا این دو وجود داشته باشند میل به رهایی هم باشه.
توضیح من نه اشتباه تاریخی و نه شرایط اجتماعی دقیقا همین طبیعت انسان رو عامل نهایی میدونه.
تحلیل که من میپذیرمش این هست که برده در نهایت از ارباش خسته میشه(دین،سنت،حکومت و...) و میخواد که "آزاد" باشه ولی این ازادی تا وقتی برده هدف مشخصی(سرنگونی ارباب) داره مطبوع و خوشایند جلوه میکنه،وقتی ارباب کنار زده میشه برده دچار پوچی(و به تبع اون اشفتگی زیاد) میشه چون دیگه هدفی نداره،پس میخواد به وضعیت پایدار گذشته برگرده چه در نقش ارباب جدید و چه در نقش رعیت.
و این سیکل تکرار میشه.
+اگر میل به بردگی یا میل به برده داری به تنهایی وجود داشتند نه برده ای وجود میداشت و نه برده داری و نه تلاشی برای رهایی.ولی وقتی این دو میل با هم وجود داره این اجتناب ناپذیر هست که میل به رهایی هم بوجود بیاد. هر برده داری هر قدر هم عالی نمیتونه تا ابد برده ها رو "راضی" کنه،مگر اینکه اساسا با دستکاری ژنتیکی کاری کنه که نارضایتی مزمن انسان از زندگی،از بین بره.
نقل قول:Every society and State is made of people; individual human beings are their
primary element. What kind of human beings? Not people as they are conceived by individualism, as
atoms or a mass of atoms, but people as persons, as differentiated beings, each one endowed with a
different rank, a different freedom, a different right within the social hierarchy based on the values
of creating, constructing, obeying, and commanding. With people such as these it is possible to
establish the true State, namely an antiliberal, antidemocratic, and organic State. The idea behind
such a State is the priority of the person over any abstract social, political, or juridical entity, and not
of the person as a neuter, leveled reality, a mere number in the world of quantity and universal
suffrage.
The perfection of the human being is the end to which every healthy social institution must be
subordinated, and it must be promoted as much as possible. This perfection must be conceived on
the basis of a process of individuation and of progressive differentiation. In this regard we must
consider the view expressed by Paul de Lagarde, which can be expressed approximately in these
terms: everything that is under the aegis of humanitarianism, the doctrine of natural law, and
collectivity corresponds to the inferior dimension. Merely being a “man” is a minus compared to
being a man belonging to a given nation and society; this, in turn, is still a minus compared to beinga “person,” a quality that implies the shift to a plane that is higher than the merely naturalistic and
“social” one. In turn, being a person is something that needs to be further differentiated into
degrees, functions, and dignities with which, beyond the social and horizontal plane, the properly
political world is defined vertically in its bodies, functional classes, corporations, or particular
unities, according to a pyramid-like structure, at the top of which one would expect to find people
who more or less embody the absolute person. What is meant by ”absolute person” is the supremely
realized person who represents the end, and the natural center of gravity, of the whole system. The
“absolute person” is obviously the opposite of the individual. The atomic, unqualified, socialized, or
standardized unity to which the individual corresponds is opposed in the absolute person by the
actual synthesis of the fundamental possibilities and by the full control of the powers inherent in the
idea of man (in the limiting case), or of a man of a given race (in a more relative, specialized, and
historical domain): that is, by an extreme individuation that corresponds to a de-individualization
and to a certain universalization of the types corresponding to it. Thus, this is the disposition
required to embody pure authority, to assume the symbol and the power of sovereignty, or the form
from above, namely the imperium.
نقل قول بالا از ژولیوس اوولا در کتاب «مردان میان ویرانهها»ست. این یکی هم از همانجاست، ببینید چقدر زیبا مفهوم را تشریح میکند:
نقل قول:An analogous situation occurs where certain men have been followed, obeyed, and venerated
for displaying a high degree of endurance, responsibility, lucidity, and a dangerous, open, and heroic
life that others could not; it was decisive here to be able to recognize a special right and a special
dignity in a free way. To depend on such leaders constituted not the subjugation, but rather the
elevation of the person; this, however, makes no sense to the defenders of the “immortal principles”
and to the supporters of “human dignity” because of their obtuseness. It is only the presence of
superior individuals that bestows on a multitude of beings and on a system of disciplines of material
life a meaning and a justification they previously lacked. It is the inferior who needs the superior,
and not the other way around. The inferior never lives a fuller life than when he feels his existence is
subsumed in a greater order endowed with a center; then he feels like a man standing before leaders
of men, and experiences the pride of serving as a free man in his proper station. The noblest things
that human nature has to offer are found in similar situations, and not in the anodyne and shallow
climate proper to democratic and social ideologies
.
شما میتوانید اینرا شخصا و رأسا امتحان بکنید. اربابی لطفیست که سوی قوی به بنده میکند و بندگی پاداشیست که سوی ضعیف برای پذیرفته شدن از سوی او میپردازد. این رابطه تنها زمانی میتواند از سوی بنده مورد تشکیک قرار بگیرد که اصالت و شهامت و ... در یک کلام آنچه ارباب را ارباب کرده به چالش کشیده میشود. زمانی که او دیگر «برتر» نیست. قیام برپاد سلطهی او برآمده از آنست که سلطهی او مشروعیت خود را از دست داده، زیرا دیگر از جایگاهی نابرابر اعمال نمیشود.
من قبلا اینرا به بلاغت خاصی گفته بودم که فرض مثال زنان وقتی میخواهند از انقیاد خارج بشوند، در حقیقت میخواهند از انقیاد شما خارج بشوند تا بتوانند به انقیاد من در بیایند.
ولی بخوان این نویسنده را چیزهای زیادی برای آموختن دارد.
Ouroboros نوشته: اقتصاد مال خر است و سیاست مال گرگ.
من آرزومند زندگی در جهانی هستم که وقتی تلاش میکنید با بغلدستی خود در اتوبوس یا صف نان سر صحبت را از طریق اشاره به سیاست یا اقتصاد باز بکنید، او نگاهی عاقل اندر سفیه به شما بیاندازد، لبخندی صمیمی بزند و بگوید «اینها را بهتر است بسپریم به شاه و درباریان، ما را چه به این حرفها». کارشناس اقتصاد و سیاست تا دلتان بخواهد آن بیرون هست، از رانندهی تاکسی تا استاد نقاشی. در جامعهای که امر اقتصادی بدل به مهمترین امور شده، یعنی باقی امور مهم به فراموشی سپرده شدهاند، زیرا شما تا اول رستگاری و شرافت را فراموش نکرده باشید به فکر این چیزها نمیافتید. وانگهی عوامالناس این قبیل حرفها را با اشاره به خاستگاه درآمدن صدای من از جای گرم به چالش میکشند و ادعا میکنند شکم «مردم»، البته نه هیچوقت خودشان، بلکه «مردم» در قالب یک سوم شخص غایب همیشه حاضر، به غار و غور افتاده و تا فکر نان شب هست این حرفها سر دل گرسنه نمیشود. «انسان تنها به نان زنده نیست» عیسی گفت به شیطان! بعد میگویند مذهبیون به خطا بودند وقتی مدرنیته را به چیزی شیطانی تشبیه میکردند...
بسیار زیبا گفتی و من کاملا موافقم. به بیان نظراتت دربارهیِ سیاست و اقتصاد بعنوان مباحثی دسته چندم در تالار کناری ادامه بده.
Ouroboros نوشته: John 18:38 - WiKi
داوری اخلاقی بسیار مهم است چون آنچه حقیقت دارد اخلاقیست نه بالعکس.
ما شاگردان تاریخ هستیم که باید ساکت و آرام به درس استاد خود گوش جان فرا بدهیم و با خشوع بکوشیم شاید لابلای هیاهو صدای حقیقت را بشنویم. روشی که من پیشنهاد میکنم این است که بروید روی یک نیمکت در یک پارک شلوغ بنشینید و آدمها را تماشا بکنید، یا یک کتاب بسیار قدیمی بردارید و شروع به خواندن آن بکنید.
طبق ادعای خودت: اگر هر چیزی که حقیقت داره،اخلاقی هست پس اساسا داوری اخلاقی اهمیتی نداره! راه فهمیدن حقیقت اخلاق نیست،این اخلاق هست که از راه حقیقت فهمیده میشه.
پاسخ های مبهم و ادبی هم نتیجه چرخش ایدولوژیکت هست!؟:))بر اساس این روش ما دچار نقض غرض میشیم،به جای اینکه به حقیقت واحد برسیم به حقایق متنوع شخصی میرسیم.
Ouroboros نوشته: نقل قول بالا از ژولیوس اوولا در کتاب «مردان میان ویرانهها»ست. این یکی هم از همانجاست، ببینید چقدر زیبا مفهوم را تشریح میکند:
شما میتوانید اینرا شخصا و رأسا امتحان بکنید. اربابی لطفیست که سوی قوی به بنده میکند و بندگی پاداشیست که سوی ضعیف برای پذیرفته شدن از سوی او میپردازد. این رابطه تنها زمانی میتواند از سوی بنده مورد تشکیک قرار بگیرد که اصالت و شهامت و ... در یک کلام آنچه ارباب را ارباب کرده به چالش کشیده میشود. زمانی که او دیگر «برتر» نیست. قیام برپاد سلطهی او برآمده از آنست که سلطهی او مشروعیت خود را از دست داده، زیرا دیگر از جایگاهی نابرابر اعمال نمیشود.
من قبلا اینرا به بلاغت خاصی گفته بودم که فرض مثال زنان وقتی میخواهند از انقیاد خارج بشوند، در حقیقت میخواهند از انقیاد شما خارج بشوند تا بتوانند به انقیاد من در بیایند.
ولی بخوان این نویسنده را چیزهای زیادی برای آموختن دارد.
آه لطف:)) رفتار کردن از روی یک میل قوی درونی شامل تعریف لطف نمیشه.یک نفر وقتی میتونه مدعی بشه کاری "لطف" بوده که اون کار رو از روی بی نیازی انجام داده باشه یا حداقل نیاز نقش پررنگی نداشته باشه،اگر من به دلیل گرسنگی شدید از نزدیک ترین کیک فروشی خرید بکنم لطفی به رستوران نکردم،حتی علاقه زیادم به مزه کیک اونجا باعث خرید شده باشه باز هم لطفی نکردم،وقتی لطف کردم که گرسنه نیستم/تمایل چندانی به کیک ندارم ولی مثلا دلم میخواد به فروشنده سودی رسونده باشم.
احسنت! ذهنیت برده در این مورد خیلی مهم هست،برده تا وقتی حاضر به بردگی هست که میپذیره ارباب انسانی مثل خودش نیست،بهتر هست و شایستگی ارباب بودن رو داره(و این عدالته)،از وقتی که فکر کنه ارباب "مثل" اون هست دیگه نابرابری رو بی عدالتی مبینه.
ولی این ذهنیت الزاما وابسته به فاکتورهای عینی نیست،یک برده میتونه 20 سال بردگی کنه و ناگهان ارباب خودش رو بکشه،بدون اینکه ارباب تغییر خاصی کرده باشه،چون ذهنیتش تغییر کرده.
حتی در مورد بردگی ذهنی، وقتی یک نفر میخواد خودش رو از شر بردگی یک ایدولوژی راحت کنه،این ذهنیتش در مورد ایدولوژی که تغییر کرده و الزامی نداره که اون ایدولوژی دچار تغییری شده باشه.
قسمت بولد شده هم ذاتا ایرادی نداره اگر از ابتدا چنین انگیزه ای مشخصه باشه،ولی نمیتونی به از روی نتیجه چنین قضاوتی بکنی.مثلا شخصی داره از دست یک قاتل فرار میکنه و در حین فرار و موقع گذر از خیابون تصادف میکنه،خب اینطور میشه نتیجه گرفت که شخص از دست قاتل فرار میکرده چون میخواسته در تصادف کشته بشه! :))