09-05-2015, 06:14 PM
یکروز، در یکی از اتاق ها دیوان عالی منطقهیِ جنوب ینیویورک. مرد جوانی کمی به جلو خم شد و از من پرسید پرسید: “آقای چمبرز کمونیست بودن یعنی چه؟ ” من لحظه ای تردید کردم، در تلاش برای یافتن راهی ساده و سرراست برای انتقال این تجربه یِ پیچیده.
و سپس گفتم:
“زمانی که من کمونیست بودم سه قهرمان داشتم، یکی روس، یکی لهستانی و دیگری یک یهودی آلمانی”
"لهستانی فلیکس درژینسکی بود، زاهدی بسیار حساس و باهوش بود. او یک کمونیست بود، بعد از انقلاب روسیه به ریاست چکا رسید و سازماندهنده «ترور سرخ» شد. او بعنوان مردی جوان در ورشو در زندان پاویاک مدتی زندانی سیاسی بود.او اصرار میورزید تا تمیز کردن مستراح دیگر زندانیان به او سپرده شود چرا که اعتقاد معتقد بود، در هر جامعه، فرهیختگان باید پستترین مشاغل را به عهده بگیرند تا الگویی باشند برای محرومین. این یک معنای کمونیسم بود."
"آلمانی یهودی یوژین لوین بود. او یک کمونیست بود. در زمان جمهوری شوروی باواریا در 1919 او سازمانده شوراهای کارگران و سربازان بود. وقتی جمهوری شوروی باواریا درهمکوبیده شد او دستگیر و تحویل دادگاه نظامی شد.در دادگاه قاضی به او گفت:”تو محکوم به مرگ شده ای“ او در جواب گف:”ما کمونیست ها همیشه محکوم به مرگ بوده ایم” . این معنای دیگری از کمونیست بودن است."
"روسی کمونیست نبود. او یک انقلابی پیشا-کومنیست بنام کالیف بود.(باید در اینجا میگفتم سازویوف) او برای داشتن نقشی کوچک در ترور، فن پلوف، نخست وزیر تزار دستگیر شده بود. او به یکی از بدترین کمپ ها زندانیان در سیبری تبعید شد، جایی که زندانیان شلاق میخوردند. کالیف بدنبال راهی برای بیان انزجارش بود، راهها محدود بود، ولی او سرانجام یکی پیدا کرد. در اعتراض به شلاق زدن دیگر مردان، او خودش را آغشته به کروزین کرد، به آتش کشید و سوزاند تا آنکه مرد. این هم یک معنای دیگر کمونیست بودن."
همچنین است معنای شهادت...
امروز کمتر کسی وجود دارد که آنقدر بیتفاوت باشد که نداند بحرانی هست که در همین لحظه زندگی او را تهدید میکند. آنرا عامیانه بحرانی اجتماعی مینامند، ولی حقیقت اینست که بحرانیست تمامعیار - دینی، اخلاقی، فلسفی، اجتماعی، سیاسی، اقتصادی. این بحران را عامیانه بحران جامعه یِ غربی میدانند، ولی حقیقت اینست که بحرانی جهانیست. کمونیسم که مدعای حل این بحران را دارد در واقع علامت و التهاب این بحران است.
به عنوان توضیحی ناقص، میتوان اینطور گفت که این بحران ناشی از ضربه ی علم و تکنولوژیست بر بشریت، بشری که نه در بعد اجتماعی و نه اخلاقی نتوانسته خود را با مشکلات این شوک همگام کند.و بخشی از بحران ناشی از تلاش بشر است برای حل این مشکل. جنگهای جهانی صورت نظامی این بحران است، رکود جهانی صورت اقتصادی آن، شیوع افسردگی صورت روحانی آن.
این جو اطراف کمونیسم است. کمونیسم را همانقدر میتوان جدا از بحران درنظر گرفت که تب را جدا از تن بیمار.
من در کمونیسم کانون عصارهیِ شر زمان را میبینم. شما خواهید پرسید: “پس چرا کمونیست شدی؟” ، چطور شد که شما، پدر باوقار و دوست داشتنی ما، زمانی کمونیست بوده؟
آیا از ساده لوحی بود؟ نه، من احمق نبودم. آیا مریض بودی؟ نه، من از اخلاق تهی نبودم.راستش را بخواهی ، دلیل اصلی گرایش افراد باسواد به کمونیسم دلایل اخلاقیست. آیا نمیدانستی که جنایت و وحشت کمونیستی از ذات کمونیسم برمیآید؟ بله، من این حقیقت را میدانستم. اگر چنین است، پس بگو چرا کمونیست شدی؟ پرسش بهتر اینست که: چطور شد که این جنبش که زمانی چیزی بیشتر از غرغر های زیر لب جمعی حاشیهنشین نبود، چنان نیروی قدرتمندی شد که اکنون در آستانه غلبه بر جهان است؟ حتی با به حساب آوردن شانس و خطاهای تاریخ، پاسخ باید این باشد که: کمونیسم جذابهای قوی دارد بر ذهن بشر. شما با برچسب زدن نمیتوانی بفهمی که کمونیسم چیست. اینکارها کمکی به توضیح اینکه آن کمونیسمی که رعب و وحشتاش، در تاریخ بشر بیسابقه است، چگونه همچنان هزاران عضو جدید را به میلیون ها پیرو خود میافزاید نمیکند، پیروانی که در میان آنها بسیاری از نوابغ زمان حاضرند.
نگاه کنید به کلاوس فوکس. که در بندرلندن خاموش، نابود و خراب ایستاده، نگاه کنید به او و بگویید با اینکارها میتوان جواب این سوال ساده را داد که: چرا؟
ابتدا اجازه دهید تا برای شما بگویم کمونیسم چه نیست، کمونیسم آن نقشه رذیلانه مردی پلید در پستو، که در نگاه فردی ساده دل نقش بسته نیست، فقط نوشتههایِ مارکس و لنین هم نیست، ماتریالیسم دیالکتیک، پلیتوربو، نظریهی کار ارزش، نظریهیِ اعتصاب عمومی، ارتش سرخ، پلیس مخفی، اردوگاههای کار، توطئهیِ زیر زمینی، دیکتاتوری پرولتاریا یا تکنیک کودتاگری، حتی آن جمعیت های در خروش میلیونی، که مانند ارتشهایی نامنظم در قلب پایتخت هاجهان:موسکو، نیویورک، توکیو، پاریس، رم راهپیمایی میکنند هم نیست.اینها همه مظاهر کمونیسم هستند ولی آنچه کمونیسم پیرامونش شکل گرفته اینها نیست.
معمولا تصور بر این است که کمونیستها خلافکارانی هستند دور افتاده از جامعه که در خفا زندگی میکنند، که تحت نامهای جعلی زندگی دوگانهای دارند، با پاسپورتهای تقلبی سفر میکنند، منکر دین سنتی، اخلاق و قداست سوگند هستند و مروج خشونت و خیانت. تمام اینها درباره کمونیستها درست است، ولی این ها موضوع کمونیسم نیست.
قلب انقلابی کمونیسم تئاترگونهیِ :”کارگران جهان متحد شوید شما جز زنجیرهایتان چیزی برای ازدست دادن ندارید، ولی دنیایی برای بدست آوردن دارید” نیست. این آن ادعای ساده انگارانهیِ مارکس است که ساده شده:”فلاسفه دنیا را توضیح داده ان، آنچه حالا نیاز است تغییر آنست”. کمونیست ها را در سراسر جهان سوگندی ناپیدا نیست که به هم پیوند داده. آنچه نخ تسبیح آن ها در طیف کشورها، زبانها، طبقات و تحصیلات گوناگون است و پیوند دهندهیِ آنان در عناد با دین ، اخلاق، حقیقت، قانون و شرافت، بدن نحیف و ذهن نامصمم بشر، این عقیدهیِ ساده است که: جهان نیازمند تغییر است. این قدرت است، که طبیعتش باقی جهان را سردرگم کرده، برای اینکه مابقی جهان این قدرت را تا اندازهیِ زیادی از دست داده، قدرت ایمان به عقیده و عمل بر مبنای آن. این قدرتیست که کوه ها را جابجا میکند؛ و توانش در به جنبش درآوردن انسانها ناگریز.
کمونیست ها بخشی از بشر هستند که توانسته قدرت زندگی یا مرگ (شهادت) برای ایمان را بازیابد و این ایمان عقلانیست که الهام بخش آدمهاست تا برای آن زندگی کنند و بمیرند.
این چیز جدیدی نیست، در واقع، در لیست ایمانها کهن بشر در مقام دومست، این همان وعده است که در روزهای آغازین خلقت، در زیر درخت دانش خیر و شر در گوش انسان نجوا شد: “Ye shall be as gods”.همین بزرگترین ایمان جایگزین بشر بوده. و قدرت آن از بینشی شدیدا ساده نشات میگیرد. اعصار گذشته بینش هاِ متفاوتی داشتهاند. در واقع همهیِ آنها بینشهای متفاوتی بوده از یک بینش: بینش خدا، و رابطه انسان با خدا. بینش کمونیسم بینش انسانست بدون خدا...
این بینش انقلاب کمونیستیست، که مانند هر بینش دیگری در ذهن بشر رخ میدهد، پیش از آنکه در عملش تجلی یابد. شورش و توطئه تنها روشهایِ محقق کردن این بینش هستند؛ اینها تنها بخشی از سیاست کمونیسم هستند. بدون بینش خود اینها، مثل خود کمونیسم، بیمعنی میشود و نمیتواند حتی خس و خاشاکی را تکان دهد.
کمونیسم آمر بشر به جرم و اوتوپیا نیست، چنانچه برخی منتقدان ساده اندیش آن گمان میکنند. در عالم ایمان، به بشر امر میکند که نگاهش را به حقایق عملی معطوف کند. در عالم عمل، به او امر میکند که با لَختی گذشته سرشاخ شود، لَختیای که کمونیسم مدعیست، در ابعاد اجتماعی و سیاسی و اقتصادی، راه بشر را برای جهش بزرگ بعدی رو به جلو بستهاند. به او دستور میدهد که بر بحران غلبه کند، بحرانی که کمونیسم مدعیست، بحران سرگشتگیست، با دنیا، ناتوان از بیحرکت ایستادن، ولی بی میل برای رفتن به سوی راهی که منطق تمدن تکنولوژیک به سوی آینده نشان میدهد، کمونیسم.
این جواز اخلاقی کمونیسم است، که بر دو بخش است. بینش آن جهت راه به آینده را نشان میدهد. ایمان آن کار تحول آینده به واقعیت موجود را بر عهده دارد. او به هرکس که به آن بپیوندد میگوید: بینش مشکل عملی تاریخ است، راه رسیدن به آن مشکل عملی سیاست، که زمان کنونی تاریخ است.
آیا مرد آن هستید تا انجام جنایاتی تاریخی را به جان بخرید برای اینکه بشر را بالاخره از زنجیره رنج بی حاصل باستانیاش رها کنید و با هدف و برنامه جایگزین کنید؟ تفاوت پاسخ به این سوال است که تفاوت بین کمونیست را با تودهی سوسیالیستها، لیبرالها ، ترقی خواهان پراکنده و رجال خیرخواه مشخص میکند، همه یک بینش مشترک دارند، ولی در ایمان شریک نیستند چراکه آماده نیستند مشقتهایِ ایمان را بجان بخرند. پاسخ به آن ریشهیِ آن حس برتری اخلاقیست که باعث میشود کمونیستها ، ولو اینکه مچشان در صحنهی جنایت گرفته شده باشد، طرف مقابل را با نگاهی عاقل اندر سفیه و حق به جانب سرزنش کنند...
شما خواهید پرسید؟ چرا پس، آدمها از کمونیسم دست میشویند. جواب اینست که، خیلی معدود چنینی میکنند. سی سال پس ار انقلاب روسیه، جنایات مشهور، تصفیهها، آبروریزیها، و پیچ و تابهایِ سیاستهایِ کمونیستی، در سراسر جهان تنها تعداد انگشت شماری کمونیست-اسبق وجود دارند. منظور من از کمونیست-اسبق، آنهایی نیست که بر سر تاکتیک و استراتژی یا بحث بر سر چگونگی سازماندهی از کمونیسم جدا میشوند (مانند تروتسکی و تیتو). اینها اختلاف بر سر تعیین مسیر است بین کسانی که مقصدی مشترک دارند.
همچنین منظور من از کمونیست-اسبق، آن هزاران نفری نیست که مرتب به حزب کمونیست میپیوندند و از آن جدا میشوند،که نرخ گردشها ورود و خروج اینها عظیم است. اینها ارواح سرگردانی هستند که ایمان دینیاشان در طوفان خردگرایی بیرنگ و بوی زمانه شسته شده. اینها دنبال پیدا کردن یک پناهگاه فکری برای سر کردن شب هستند. اینها تاب ایمان کمونیستی را ندارند، چراکه شخصیت لازم برای هیچ ایمانی را ندارند. اینها جدا میافتند، ولی سایهیِ کمونیسم برای همیشه بر سرشان باقی میماند.
منظور من از یک کمونیست-اسبق، کسی است که به روشنی میدانسته که چرا کمونیست شده، با تعهد به کمونیسم خدمت کرده و میدانسته چرا، و به آن پشت کرده و پشت سرش را هم نگاه نکرده و میدانسته چرا. اینها بسیار کمیاب هستند، شاخصی برای قدرت بینش، و قدرت بحران...
حقیقت اینست که کس میتواند به حزب کمونیست بپیوندد، سالها در آن فعالیت کند، بدون اینکه درک کاملی از طبیعت کمونیسم و روشهایِ سیاسی که بطوری اجتناب ناپذیر از بینش آن دنبال میشوند داشته باشد. یک روز این کمونیستهایِ ناقص پی میبرند که حزب کمونیست آنچیزی نبودهکه تصورش را میکردند. ار آن میبردند و با خشمی شبیه به سادهدل صادقی که فریب یک چشمبندی را خورده علیه آن میخروشند. سادهدلی که بخشی از عمرش را به پای یک چشمبندی گذاشته. اینها اغلب فراموش میکنند که برای اجرای شدن هر چشمبندی دو نفر لازم است.
بقیه برای سالیان سال کمونیست میمانند، دلگرم از گرمای آتش بینش آن چشم خود را به سختی هر چه تمامتر به جنایات و دهشتهای جدایی ناپذیر از سیاستهایِ عملی آن میبندند. روزی باید با حقایق روبرو شوند. شوکه از شراکت در جرم خود، باقی عمر خود را در تلاش، تلاشی اغلب بیثمر، برای توضیح سرنخهایِی سیاه منتهی به سرسپردگی خود میگذرانند. همچنان که فهم آنها از کمونیسم ناقص بود و آنها را به بنبست رساند، فهم آنها از بریدن از آن هم ناقص است و آنها را به بنبست میرساند. این راه به چیزی کمتر از کمونیسم، که یک بینش بود و یک ایمان ختم میشود، دنیای خارج از کمونیسم، دنیایی در بحران، بینش و ایمان کم دارد.
در پیش روی این کمونیستهایِ سابق مطلقا نیستیست، در پشت آنها تهدید، چرا که آنها، در واقع، نه از بینش که از سیاستهایِ بینش بریدهاند. بنام عقل و هوشمندی، بینش آنها را همچنان در چنگال خود نگاه میدارد - چندپاره شده، فلج و بدون توانی برای مقاومت در برابر آن.
و اینچنین است که زیرینترین لایه های ذهنشان با فکری وحشتانگیز مسخ میشود: اگر اشتباه کرده باشم چه؟ اگر بیایمانی گناهکار باشم چه؟ این تقدیر آنهایی است که از کمونیسم بریدند چرا که درست نفهمیدند که، کمونیسم غلط است چرا که چیزی دیگر درست است. بخاطر اینکه در چالش: انسان یا خدا؟ آنها همچنان پاسخ دادند: انسان. غمانگیز این است که حتی تجربهی تلخ کمونیسم هم نتوانست به آنها بیآموزد که انسان بدون خدا، تنها همان است که کمونیسم میگفت: هوشمندترین جانوران، که انسان بدون خدا جانوریست، که هیچگاه به اندازهیِ وقتی که دربارهیِ حیوانیت خود هوشیار است حیوان نبوده.
.“Er nennt’s Vernunft,” شیطان در Faust گوته گفت، “und braucht’s allein nur tierischer als jedes Tier zu sein”، انسان نامش را عقل میگذارد و فقط از آن استفاده میکند تا حیوانتر از دیگر حیوانات باشد. ناتوان از درک منشاء شری که صادقانه از آن متنفر است، برای چنین کمونیستهای-سابقی شهادت در برابرش عموما ناکارآمدست، آنها شاهد چیزی بودهاند؛ ولی حالا دیگز شاهد هیچ نیستند.
با اینحال تجربهای هست که او با تمام کمونیستهایِ-اسبق شریک است ،مهم نیست که آنها از نیمهیِ راهی که پرسش در مقابلشان قرار داده برگشته اند یا نه. دختر یک دیپلمات سابق آلمانی در موسکو، سعی میکرد تا به من توضیح دهد که چرا، پدرش که، بعنوان، یک مرد روشنفکر مدرن، هوادار پروپاقرص کمونیسم بود، یک ضد-کمونیست سرسخت شده. چنین کاری برایش سخت بود چراکه، بعنوان دختری مدرن، او در بینش کمونیستی شریک بود بدون اینکه خودش یک کمونیست باشد. ولی او عاشق پدرش بود، و نابخردانه بودن این خطای او برایش مایهیِ خجالت بود. "او عمیقا هوادار شوروی بود،" او گفت، "و بعد - شما به من خواهید خندی - ولی نباید به پدرم بخندی - و بعد شبی در موسکو او فریادها را شنید، فقط همین، خیلی ساده . یکشب او فریادها را شنید".
دختر عقل و قرن بیستم، او میدانست که منطقی هست برای ذهن، او نمیدانست که روح منطقی خودش را دارد که ممکن است از همان ذهن قانعکنندهتر باشد. او اصلا نمیدانست که او منطق ذهن، منطق تاریخ، منطق سیاست و افسانهیِ قرن بیستم را جارو کرده، با پنج کلمهیِ ویرانگر: یکشب او فریادها را شنید.
کدام کمونیستیست که آن فریادها را نشنیده باشد، آنها از شوهرانی میآیند که در بازداشتهایِ شبانه برای همیشه از همسرانشان جدا شدند. آنها، با صدایی خفه، از سلولهایِ اعدام پلیس مخفی، از اتاقکهایِ شکنجهیِ لورانکا، از تمام قلعههایِ تروری که حالا از برلین تا کانتون گشترده شده میآیند. آنها از کامیونهای بار شده از مردان، زنان و کودکان میآیند، دشمنان حکومت کمونیستی، قفل و بسته بندی شده، رها شده در کنار جاده، تا در شب زمستان روسیه از سرمان یخ بزنند تا جان دهند. آنها از اذهانی مجنون میآیند، دیوانه شده از وحشت گرسنگیدادن جمعی، فرمان داده شده و اجرا شده تحت عنوان سیاست حکومت کمونیستی. آنها از اسکلتهایی میآیند که از گرسنگی مردهاند، از شدت کار جان دادهاند، یا آنقدر شلاق خورده تا بمیرند (بعنوان درس عبرتی برای دیگران)، در کثافت منجمد اردوگاههای کار مجاور قطب. آنها از کودکانی میآیند که والدینشان ناگهان و بدون توضیح از آنها گرفته شده - والدینی که دیگر هرگز نخواهند دید.
کدام کمونیست است که آن فریادها را نشنیده؟ اعدام، قانون کمونیستی میگوید، بالاترین مرتبهیِ امنیت اجتماعیست. چه کسی میتواند خودش را کمونیست بنامد و نداند که ترور ابزار پیشبرد سیاست است، که درست است اگر بینش برحق است. موجه شده به مهر تاریخ، تجویز شده براساس آنچه توازن قوا در جنگهایِ اجتماعی این قرن میطلبد؟ این فریادها به ذهن هر کمونیستی رسیده، معمولا آنها همینجا متوقف میشوند. کدام قاضیست که مختارانه دربارهیِ قانونی فکر کند، که انسان را متقاعد میکند که خودش را به مرگ محکوم کند - قانون ممالک باشد یا قانون تاریخ؟
یک روزی ولی، کمونیست واقعا آن فریادها را خواهد شنید. او میرود که وظایف روزانهیِ حزبیاش را به انجام برساند. او یا دارد یک حلقهیِ میکروفیلم در حال چکه را از مخزنی تحقیقاتی خارج میکند، یا در حال توجیه کردن یک دستورالعمل بسیار ناخوشایند است برای یک فراکسیون کمونیستی در اتحادیهیِ کارگری، که از کمیتهیِ مرکزی رسیده. یا او در حال دریافت یک دستور از یک مقامی ارشد و مورد تایید است تا به کشوری دیگر سفر کند، در آنجا در هتلی معلوم شده ، در زمان مقرر، از مردی که نامش را هرگز نخواهد فهمید، بستهای را دریافت کند که از محتویاتش هرگز باخبر نخواهد شد. در اینگاه است که محفوظ در هالهای از سکوت، او فریادها را میشنود. او آنها را برای نخستین بار است که میشنود. چرا که اینبار آنها به ذهن او نمیرسند، آنها راهشان را به عمق وجودش پاره میکنند، آنها به روحش سوراخ میکنند. او به خود میگوید:"اینها فریادهایِ انسان در زجر نیستند، اینها فریادهایِ روح در زجر است." او آنها را برای اول بارست که میشنود چراکه یک روح در التهاب با تنها چیزی که توانش را دارد مرتبط شده - روح انسانی دیگر.
چرا یک کمونیست هرگز آنها را میشنود؟ برای اینکه در آخر در هر آدمی هست، ولو اینکه انکارش کند، یک پاره از روح...
و سپس گفتم:
“زمانی که من کمونیست بودم سه قهرمان داشتم، یکی روس، یکی لهستانی و دیگری یک یهودی آلمانی”
"لهستانی فلیکس درژینسکی بود، زاهدی بسیار حساس و باهوش بود. او یک کمونیست بود، بعد از انقلاب روسیه به ریاست چکا رسید و سازماندهنده «ترور سرخ» شد. او بعنوان مردی جوان در ورشو در زندان پاویاک مدتی زندانی سیاسی بود.او اصرار میورزید تا تمیز کردن مستراح دیگر زندانیان به او سپرده شود چرا که اعتقاد معتقد بود، در هر جامعه، فرهیختگان باید پستترین مشاغل را به عهده بگیرند تا الگویی باشند برای محرومین. این یک معنای کمونیسم بود."
"آلمانی یهودی یوژین لوین بود. او یک کمونیست بود. در زمان جمهوری شوروی باواریا در 1919 او سازمانده شوراهای کارگران و سربازان بود. وقتی جمهوری شوروی باواریا درهمکوبیده شد او دستگیر و تحویل دادگاه نظامی شد.در دادگاه قاضی به او گفت:”تو محکوم به مرگ شده ای“ او در جواب گف:”ما کمونیست ها همیشه محکوم به مرگ بوده ایم” . این معنای دیگری از کمونیست بودن است."
"روسی کمونیست نبود. او یک انقلابی پیشا-کومنیست بنام کالیف بود.(باید در اینجا میگفتم سازویوف) او برای داشتن نقشی کوچک در ترور، فن پلوف، نخست وزیر تزار دستگیر شده بود. او به یکی از بدترین کمپ ها زندانیان در سیبری تبعید شد، جایی که زندانیان شلاق میخوردند. کالیف بدنبال راهی برای بیان انزجارش بود، راهها محدود بود، ولی او سرانجام یکی پیدا کرد. در اعتراض به شلاق زدن دیگر مردان، او خودش را آغشته به کروزین کرد، به آتش کشید و سوزاند تا آنکه مرد. این هم یک معنای دیگر کمونیست بودن."
همچنین است معنای شهادت...
امروز کمتر کسی وجود دارد که آنقدر بیتفاوت باشد که نداند بحرانی هست که در همین لحظه زندگی او را تهدید میکند. آنرا عامیانه بحرانی اجتماعی مینامند، ولی حقیقت اینست که بحرانیست تمامعیار - دینی، اخلاقی، فلسفی، اجتماعی، سیاسی، اقتصادی. این بحران را عامیانه بحران جامعه یِ غربی میدانند، ولی حقیقت اینست که بحرانی جهانیست. کمونیسم که مدعای حل این بحران را دارد در واقع علامت و التهاب این بحران است.
به عنوان توضیحی ناقص، میتوان اینطور گفت که این بحران ناشی از ضربه ی علم و تکنولوژیست بر بشریت، بشری که نه در بعد اجتماعی و نه اخلاقی نتوانسته خود را با مشکلات این شوک همگام کند.و بخشی از بحران ناشی از تلاش بشر است برای حل این مشکل. جنگهای جهانی صورت نظامی این بحران است، رکود جهانی صورت اقتصادی آن، شیوع افسردگی صورت روحانی آن.
این جو اطراف کمونیسم است. کمونیسم را همانقدر میتوان جدا از بحران درنظر گرفت که تب را جدا از تن بیمار.
من در کمونیسم کانون عصارهیِ شر زمان را میبینم. شما خواهید پرسید: “پس چرا کمونیست شدی؟” ، چطور شد که شما، پدر باوقار و دوست داشتنی ما، زمانی کمونیست بوده؟
آیا از ساده لوحی بود؟ نه، من احمق نبودم. آیا مریض بودی؟ نه، من از اخلاق تهی نبودم.راستش را بخواهی ، دلیل اصلی گرایش افراد باسواد به کمونیسم دلایل اخلاقیست. آیا نمیدانستی که جنایت و وحشت کمونیستی از ذات کمونیسم برمیآید؟ بله، من این حقیقت را میدانستم. اگر چنین است، پس بگو چرا کمونیست شدی؟ پرسش بهتر اینست که: چطور شد که این جنبش که زمانی چیزی بیشتر از غرغر های زیر لب جمعی حاشیهنشین نبود، چنان نیروی قدرتمندی شد که اکنون در آستانه غلبه بر جهان است؟ حتی با به حساب آوردن شانس و خطاهای تاریخ، پاسخ باید این باشد که: کمونیسم جذابهای قوی دارد بر ذهن بشر. شما با برچسب زدن نمیتوانی بفهمی که کمونیسم چیست. اینکارها کمکی به توضیح اینکه آن کمونیسمی که رعب و وحشتاش، در تاریخ بشر بیسابقه است، چگونه همچنان هزاران عضو جدید را به میلیون ها پیرو خود میافزاید نمیکند، پیروانی که در میان آنها بسیاری از نوابغ زمان حاضرند.
نگاه کنید به کلاوس فوکس. که در بندرلندن خاموش، نابود و خراب ایستاده، نگاه کنید به او و بگویید با اینکارها میتوان جواب این سوال ساده را داد که: چرا؟
ابتدا اجازه دهید تا برای شما بگویم کمونیسم چه نیست، کمونیسم آن نقشه رذیلانه مردی پلید در پستو، که در نگاه فردی ساده دل نقش بسته نیست، فقط نوشتههایِ مارکس و لنین هم نیست، ماتریالیسم دیالکتیک، پلیتوربو، نظریهی کار ارزش، نظریهیِ اعتصاب عمومی، ارتش سرخ، پلیس مخفی، اردوگاههای کار، توطئهیِ زیر زمینی، دیکتاتوری پرولتاریا یا تکنیک کودتاگری، حتی آن جمعیت های در خروش میلیونی، که مانند ارتشهایی نامنظم در قلب پایتخت هاجهان:موسکو، نیویورک، توکیو، پاریس، رم راهپیمایی میکنند هم نیست.اینها همه مظاهر کمونیسم هستند ولی آنچه کمونیسم پیرامونش شکل گرفته اینها نیست.
معمولا تصور بر این است که کمونیستها خلافکارانی هستند دور افتاده از جامعه که در خفا زندگی میکنند، که تحت نامهای جعلی زندگی دوگانهای دارند، با پاسپورتهای تقلبی سفر میکنند، منکر دین سنتی، اخلاق و قداست سوگند هستند و مروج خشونت و خیانت. تمام اینها درباره کمونیستها درست است، ولی این ها موضوع کمونیسم نیست.
قلب انقلابی کمونیسم تئاترگونهیِ :”کارگران جهان متحد شوید شما جز زنجیرهایتان چیزی برای ازدست دادن ندارید، ولی دنیایی برای بدست آوردن دارید” نیست. این آن ادعای ساده انگارانهیِ مارکس است که ساده شده:”فلاسفه دنیا را توضیح داده ان، آنچه حالا نیاز است تغییر آنست”. کمونیست ها را در سراسر جهان سوگندی ناپیدا نیست که به هم پیوند داده. آنچه نخ تسبیح آن ها در طیف کشورها، زبانها، طبقات و تحصیلات گوناگون است و پیوند دهندهیِ آنان در عناد با دین ، اخلاق، حقیقت، قانون و شرافت، بدن نحیف و ذهن نامصمم بشر، این عقیدهیِ ساده است که: جهان نیازمند تغییر است. این قدرت است، که طبیعتش باقی جهان را سردرگم کرده، برای اینکه مابقی جهان این قدرت را تا اندازهیِ زیادی از دست داده، قدرت ایمان به عقیده و عمل بر مبنای آن. این قدرتیست که کوه ها را جابجا میکند؛ و توانش در به جنبش درآوردن انسانها ناگریز.
کمونیست ها بخشی از بشر هستند که توانسته قدرت زندگی یا مرگ (شهادت) برای ایمان را بازیابد و این ایمان عقلانیست که الهام بخش آدمهاست تا برای آن زندگی کنند و بمیرند.
این چیز جدیدی نیست، در واقع، در لیست ایمانها کهن بشر در مقام دومست، این همان وعده است که در روزهای آغازین خلقت، در زیر درخت دانش خیر و شر در گوش انسان نجوا شد: “Ye shall be as gods”.همین بزرگترین ایمان جایگزین بشر بوده. و قدرت آن از بینشی شدیدا ساده نشات میگیرد. اعصار گذشته بینش هاِ متفاوتی داشتهاند. در واقع همهیِ آنها بینشهای متفاوتی بوده از یک بینش: بینش خدا، و رابطه انسان با خدا. بینش کمونیسم بینش انسانست بدون خدا...
این بینش انقلاب کمونیستیست، که مانند هر بینش دیگری در ذهن بشر رخ میدهد، پیش از آنکه در عملش تجلی یابد. شورش و توطئه تنها روشهایِ محقق کردن این بینش هستند؛ اینها تنها بخشی از سیاست کمونیسم هستند. بدون بینش خود اینها، مثل خود کمونیسم، بیمعنی میشود و نمیتواند حتی خس و خاشاکی را تکان دهد.
کمونیسم آمر بشر به جرم و اوتوپیا نیست، چنانچه برخی منتقدان ساده اندیش آن گمان میکنند. در عالم ایمان، به بشر امر میکند که نگاهش را به حقایق عملی معطوف کند. در عالم عمل، به او امر میکند که با لَختی گذشته سرشاخ شود، لَختیای که کمونیسم مدعیست، در ابعاد اجتماعی و سیاسی و اقتصادی، راه بشر را برای جهش بزرگ بعدی رو به جلو بستهاند. به او دستور میدهد که بر بحران غلبه کند، بحرانی که کمونیسم مدعیست، بحران سرگشتگیست، با دنیا، ناتوان از بیحرکت ایستادن، ولی بی میل برای رفتن به سوی راهی که منطق تمدن تکنولوژیک به سوی آینده نشان میدهد، کمونیسم.
این جواز اخلاقی کمونیسم است، که بر دو بخش است. بینش آن جهت راه به آینده را نشان میدهد. ایمان آن کار تحول آینده به واقعیت موجود را بر عهده دارد. او به هرکس که به آن بپیوندد میگوید: بینش مشکل عملی تاریخ است، راه رسیدن به آن مشکل عملی سیاست، که زمان کنونی تاریخ است.
آیا مرد آن هستید تا انجام جنایاتی تاریخی را به جان بخرید برای اینکه بشر را بالاخره از زنجیره رنج بی حاصل باستانیاش رها کنید و با هدف و برنامه جایگزین کنید؟ تفاوت پاسخ به این سوال است که تفاوت بین کمونیست را با تودهی سوسیالیستها، لیبرالها ، ترقی خواهان پراکنده و رجال خیرخواه مشخص میکند، همه یک بینش مشترک دارند، ولی در ایمان شریک نیستند چراکه آماده نیستند مشقتهایِ ایمان را بجان بخرند. پاسخ به آن ریشهیِ آن حس برتری اخلاقیست که باعث میشود کمونیستها ، ولو اینکه مچشان در صحنهی جنایت گرفته شده باشد، طرف مقابل را با نگاهی عاقل اندر سفیه و حق به جانب سرزنش کنند...
شما خواهید پرسید؟ چرا پس، آدمها از کمونیسم دست میشویند. جواب اینست که، خیلی معدود چنینی میکنند. سی سال پس ار انقلاب روسیه، جنایات مشهور، تصفیهها، آبروریزیها، و پیچ و تابهایِ سیاستهایِ کمونیستی، در سراسر جهان تنها تعداد انگشت شماری کمونیست-اسبق وجود دارند. منظور من از کمونیست-اسبق، آنهایی نیست که بر سر تاکتیک و استراتژی یا بحث بر سر چگونگی سازماندهی از کمونیسم جدا میشوند (مانند تروتسکی و تیتو). اینها اختلاف بر سر تعیین مسیر است بین کسانی که مقصدی مشترک دارند.
همچنین منظور من از کمونیست-اسبق، آن هزاران نفری نیست که مرتب به حزب کمونیست میپیوندند و از آن جدا میشوند،که نرخ گردشها ورود و خروج اینها عظیم است. اینها ارواح سرگردانی هستند که ایمان دینیاشان در طوفان خردگرایی بیرنگ و بوی زمانه شسته شده. اینها دنبال پیدا کردن یک پناهگاه فکری برای سر کردن شب هستند. اینها تاب ایمان کمونیستی را ندارند، چراکه شخصیت لازم برای هیچ ایمانی را ندارند. اینها جدا میافتند، ولی سایهیِ کمونیسم برای همیشه بر سرشان باقی میماند.
منظور من از یک کمونیست-اسبق، کسی است که به روشنی میدانسته که چرا کمونیست شده، با تعهد به کمونیسم خدمت کرده و میدانسته چرا، و به آن پشت کرده و پشت سرش را هم نگاه نکرده و میدانسته چرا. اینها بسیار کمیاب هستند، شاخصی برای قدرت بینش، و قدرت بحران...
حقیقت اینست که کس میتواند به حزب کمونیست بپیوندد، سالها در آن فعالیت کند، بدون اینکه درک کاملی از طبیعت کمونیسم و روشهایِ سیاسی که بطوری اجتناب ناپذیر از بینش آن دنبال میشوند داشته باشد. یک روز این کمونیستهایِ ناقص پی میبرند که حزب کمونیست آنچیزی نبودهکه تصورش را میکردند. ار آن میبردند و با خشمی شبیه به سادهدل صادقی که فریب یک چشمبندی را خورده علیه آن میخروشند. سادهدلی که بخشی از عمرش را به پای یک چشمبندی گذاشته. اینها اغلب فراموش میکنند که برای اجرای شدن هر چشمبندی دو نفر لازم است.
بقیه برای سالیان سال کمونیست میمانند، دلگرم از گرمای آتش بینش آن چشم خود را به سختی هر چه تمامتر به جنایات و دهشتهای جدایی ناپذیر از سیاستهایِ عملی آن میبندند. روزی باید با حقایق روبرو شوند. شوکه از شراکت در جرم خود، باقی عمر خود را در تلاش، تلاشی اغلب بیثمر، برای توضیح سرنخهایِی سیاه منتهی به سرسپردگی خود میگذرانند. همچنان که فهم آنها از کمونیسم ناقص بود و آنها را به بنبست رساند، فهم آنها از بریدن از آن هم ناقص است و آنها را به بنبست میرساند. این راه به چیزی کمتر از کمونیسم، که یک بینش بود و یک ایمان ختم میشود، دنیای خارج از کمونیسم، دنیایی در بحران، بینش و ایمان کم دارد.
در پیش روی این کمونیستهایِ سابق مطلقا نیستیست، در پشت آنها تهدید، چرا که آنها، در واقع، نه از بینش که از سیاستهایِ بینش بریدهاند. بنام عقل و هوشمندی، بینش آنها را همچنان در چنگال خود نگاه میدارد - چندپاره شده، فلج و بدون توانی برای مقاومت در برابر آن.
و اینچنین است که زیرینترین لایه های ذهنشان با فکری وحشتانگیز مسخ میشود: اگر اشتباه کرده باشم چه؟ اگر بیایمانی گناهکار باشم چه؟ این تقدیر آنهایی است که از کمونیسم بریدند چرا که درست نفهمیدند که، کمونیسم غلط است چرا که چیزی دیگر درست است. بخاطر اینکه در چالش: انسان یا خدا؟ آنها همچنان پاسخ دادند: انسان. غمانگیز این است که حتی تجربهی تلخ کمونیسم هم نتوانست به آنها بیآموزد که انسان بدون خدا، تنها همان است که کمونیسم میگفت: هوشمندترین جانوران، که انسان بدون خدا جانوریست، که هیچگاه به اندازهیِ وقتی که دربارهیِ حیوانیت خود هوشیار است حیوان نبوده.
.“Er nennt’s Vernunft,” شیطان در Faust گوته گفت، “und braucht’s allein nur tierischer als jedes Tier zu sein”، انسان نامش را عقل میگذارد و فقط از آن استفاده میکند تا حیوانتر از دیگر حیوانات باشد. ناتوان از درک منشاء شری که صادقانه از آن متنفر است، برای چنین کمونیستهای-سابقی شهادت در برابرش عموما ناکارآمدست، آنها شاهد چیزی بودهاند؛ ولی حالا دیگز شاهد هیچ نیستند.
با اینحال تجربهای هست که او با تمام کمونیستهایِ-اسبق شریک است ،مهم نیست که آنها از نیمهیِ راهی که پرسش در مقابلشان قرار داده برگشته اند یا نه. دختر یک دیپلمات سابق آلمانی در موسکو، سعی میکرد تا به من توضیح دهد که چرا، پدرش که، بعنوان، یک مرد روشنفکر مدرن، هوادار پروپاقرص کمونیسم بود، یک ضد-کمونیست سرسخت شده. چنین کاری برایش سخت بود چراکه، بعنوان دختری مدرن، او در بینش کمونیستی شریک بود بدون اینکه خودش یک کمونیست باشد. ولی او عاشق پدرش بود، و نابخردانه بودن این خطای او برایش مایهیِ خجالت بود. "او عمیقا هوادار شوروی بود،" او گفت، "و بعد - شما به من خواهید خندی - ولی نباید به پدرم بخندی - و بعد شبی در موسکو او فریادها را شنید، فقط همین، خیلی ساده . یکشب او فریادها را شنید".
دختر عقل و قرن بیستم، او میدانست که منطقی هست برای ذهن، او نمیدانست که روح منطقی خودش را دارد که ممکن است از همان ذهن قانعکنندهتر باشد. او اصلا نمیدانست که او منطق ذهن، منطق تاریخ، منطق سیاست و افسانهیِ قرن بیستم را جارو کرده، با پنج کلمهیِ ویرانگر: یکشب او فریادها را شنید.
کدام کمونیستیست که آن فریادها را نشنیده باشد، آنها از شوهرانی میآیند که در بازداشتهایِ شبانه برای همیشه از همسرانشان جدا شدند. آنها، با صدایی خفه، از سلولهایِ اعدام پلیس مخفی، از اتاقکهایِ شکنجهیِ لورانکا، از تمام قلعههایِ تروری که حالا از برلین تا کانتون گشترده شده میآیند. آنها از کامیونهای بار شده از مردان، زنان و کودکان میآیند، دشمنان حکومت کمونیستی، قفل و بسته بندی شده، رها شده در کنار جاده، تا در شب زمستان روسیه از سرمان یخ بزنند تا جان دهند. آنها از اذهانی مجنون میآیند، دیوانه شده از وحشت گرسنگیدادن جمعی، فرمان داده شده و اجرا شده تحت عنوان سیاست حکومت کمونیستی. آنها از اسکلتهایی میآیند که از گرسنگی مردهاند، از شدت کار جان دادهاند، یا آنقدر شلاق خورده تا بمیرند (بعنوان درس عبرتی برای دیگران)، در کثافت منجمد اردوگاههای کار مجاور قطب. آنها از کودکانی میآیند که والدینشان ناگهان و بدون توضیح از آنها گرفته شده - والدینی که دیگر هرگز نخواهند دید.
کدام کمونیست است که آن فریادها را نشنیده؟ اعدام، قانون کمونیستی میگوید، بالاترین مرتبهیِ امنیت اجتماعیست. چه کسی میتواند خودش را کمونیست بنامد و نداند که ترور ابزار پیشبرد سیاست است، که درست است اگر بینش برحق است. موجه شده به مهر تاریخ، تجویز شده براساس آنچه توازن قوا در جنگهایِ اجتماعی این قرن میطلبد؟ این فریادها به ذهن هر کمونیستی رسیده، معمولا آنها همینجا متوقف میشوند. کدام قاضیست که مختارانه دربارهیِ قانونی فکر کند، که انسان را متقاعد میکند که خودش را به مرگ محکوم کند - قانون ممالک باشد یا قانون تاریخ؟
یک روزی ولی، کمونیست واقعا آن فریادها را خواهد شنید. او میرود که وظایف روزانهیِ حزبیاش را به انجام برساند. او یا دارد یک حلقهیِ میکروفیلم در حال چکه را از مخزنی تحقیقاتی خارج میکند، یا در حال توجیه کردن یک دستورالعمل بسیار ناخوشایند است برای یک فراکسیون کمونیستی در اتحادیهیِ کارگری، که از کمیتهیِ مرکزی رسیده. یا او در حال دریافت یک دستور از یک مقامی ارشد و مورد تایید است تا به کشوری دیگر سفر کند، در آنجا در هتلی معلوم شده ، در زمان مقرر، از مردی که نامش را هرگز نخواهد فهمید، بستهای را دریافت کند که از محتویاتش هرگز باخبر نخواهد شد. در اینگاه است که محفوظ در هالهای از سکوت، او فریادها را میشنود. او آنها را برای نخستین بار است که میشنود. چرا که اینبار آنها به ذهن او نمیرسند، آنها راهشان را به عمق وجودش پاره میکنند، آنها به روحش سوراخ میکنند. او به خود میگوید:"اینها فریادهایِ انسان در زجر نیستند، اینها فریادهایِ روح در زجر است." او آنها را برای اول بارست که میشنود چراکه یک روح در التهاب با تنها چیزی که توانش را دارد مرتبط شده - روح انسانی دیگر.
چرا یک کمونیست هرگز آنها را میشنود؟ برای اینکه در آخر در هر آدمی هست، ولو اینکه انکارش کند، یک پاره از روح...