مهربد نوشته: اندکی توضیح بیشتر درباره از دست رفتن باورت به خدا هم جالب است.
آیا از دست دادن باورهای دینی ولی همچنان باور به خدا و جاودانگی
روح و جهان پس از مرگ و .. به گونهای، برایت لذتبخشتر از نبود خدا نبودند؟
در پاسخ به سوال شما جواب من نه هست. من دوست دارم دنیا رو رئال ببینم. اگر سخته با همون سختیش ببینم و اگر نرمه(که معمولا تو زندگی کمتر پیش میاد) هم به همون ترتیب.
البته اوایل زیاد این اخلاق رو نداشتم. ولی وقتی لامذهب شدم و سنم هم بالاتر رفت دیدم که بهترین دید به زندگی دید واقعیه!
این که من بخوام فکر کنم زندگی یک جور دیگه ست باعث نمیشه زندگی تغییر کنه بلکه فقط من رو از مرحله پَرت میکنه.
اینکه زیاد بخوام به مرگ فکر کنم اون هم در این سن اصلا خوب نیست و آدم رو منفعل میکنه. برای من فرقی نمیکنه بعد از مرگ اتفاقی بیوفته یا نیوفته. عقل و منطقم بهم میگه اتفاقی نخواهد افتاد. مرگ سر جاش هست و هر چند اعتقادی به اون سمتش ندارم ولی در جواب شما میتونم اینجوری بگم که اگر خدای عاقلی دنیا رو آفریده بود و بر فرض محال بهشت و جهنمی رو هم برای آدم های خوب و بد ساخته بود در این صورت من حتما جزو بهشتی ها بودم! وقتی که بدونم بعد از مرگ هیچ اتفاقی نخواهد افتاد خوب دوست ندارم خودم رو گول بزنم و خیالپردازی کنم و در لاک توهم فرو برم که چقدر خوب میشد اگر خدا میبود و بهشت هم بود...
تخیل قوی هم برای خودش نعمتیه ولی وقتی به توهم تبدیل بشه کل زندگی و فعالیت سازنده آدم رو منفعل میکنه.
تجربه ام میگه فکر کردن به بعضی مسائل اجباری مثل مردن یا مشکلات زندگی یا هر چیز جبری دیگه که ما مجبوریم تحملش کنیم و راه چاره نداره فقط وقت هدر دادنه و در نهایت مشکلاتی رو به مشکلات قبلیمون اضافه میکنه.
مگر اینکه اون مشکل قابل حل شدن باشه و هدفمون از فکر کردن بهش حل کردنش باشه.
در مورد اینکه چجوری شد خدا هم از نظرها غایب شد..
راستش بعد از اینکه بیدین شدم و یک مدتی زمان گذشت تا این سیستم جدید با قالب فکری من بومی شد (تقریبا 3-4سالی طول کشید) دیگه اون رودربایستی و ترس اولیه رو نداشتم و خیلی کار برام ساده تر بود و خیلی راحت تر و آزاد تر فکر میکردم. من با اسلام بزرگ شده بودم و بعد از مدت ها فهمیده بودم مذهب و پایه های تعصبم همش باد هوا بوده. حالا اینکه خدا هم تو زرد برام در بیاد من رو شوکه نمیکرد! بعد از اینکه بیدین شدم زیاد به وجود یا عدم وجود خدا فکر نمیکردم. تا سه سال و نیم قبل فکر میکردم خدا وجود داره. البته این دفعه بدون تعصب. اما بعد یک جورهایی شد مثل مفهوم این جملات که:"حالا کارای مهم تری دارم تا شناسایی خدا" یا"حالا باشه یا نباشه چه فرقی میکنه" و... بنظرم یک جور سیر تکاملی بود که مغز انسان سالم بعد از اینکه پرده ی توهم و خرافات و تعصبات قدیمش کنار رفت کم کم این مسیر رو خودش طی میکنه. من هم کاری به کارش نداشتم و اجازه میدادم راحت و آزاد فکر کنه. تا 4 سال پیش کلمه ی آتئیسم به گوشم نخورده بود.
بطور اتفاقی موقع چرخ زدن تو نت برای پیدا کردن چیزی بودم که به این کلمه بر خوردم.
راجع بهش سرچ کردم و مطالبی دیدم راجع به بود و نبود خدا و یک ماهی(شاید هم یک هفته! نمیدونم) بطور غیر متمرکز مثلا موقع کار یا تو دانشگاه به فکرش میوفتادم آخر سر با خودم گفتم این قضیه هم داره مثل قضیه ی دین و اسلام مانع برام درست میکنه و اذیت میکنه. از اون طرف هم خودم تو زندگی روزمره بدون اینکه دنبالش باشم ذهنم میگفت که خدا وجود داشته باشه یا نداشته باشه در هر صورت وجودش بدرد من یا کسی نخورده و اگر کسی هم فکر میکنه موفقیتی که کسب کرده بخاطر کمک و وجود خدا بوده در توهم خودش بوده. دلایل تجربی و فوکوس روی زندگی آدم ها و تحلیل زندگی واقعی بزرگترین دلیل من برای رد خدا بود. خدا رو به همین سادگی گذاشتم کنار. بعد از یک مدت که سرم خلوت شد دست بکار شدم و اومدم تو نت در باره اش سرچ کردم و به اطلاعاتی دست پیدا کردم که هممون تو گفتگو و زندیق در باره اش خوندیم.
با خودم گفتم کار خوبی کردم که به چیزی که ارزشش رو نداره زیاد بها ندادم و وقتم رو تلفش نکردم.
عقیده ام محکم تر شد.
پایه های خدا بدون دین خیلی سسته! بی خدا شدن من عکس بیدین شدنم اصلا برام سخت نبود. مثل یک جور قرار داد کاری بود که شما قبول نمیکنی و میگی قبول ندارم. همین. بعدش که میفهمی در صورت قبول این قرارداد متضرر میشدی و با قبول نکردنش سود هم کردی با فکر کردن به عقیده و تصمیمت احساس خوبی پیدا میکنی و زندگی و فهم دنیا و مردم برات ساده میشه.
البته به نظرم دیندار بودن و باخدا بودن 2مسئله ی جدا از همه!
شما هیچوقت نمیتونید یک مسلمان رو با فردی که اسلام رو قبول نداره و فقط خدا رو قبول داره مقایسه کنید.
به نظرم یک بیدین استعداد خیلی زیادی داره که بیخدا بشه.
میتونم اینجوری تفسیر کنم که دین مثل یک پرده ی ضخیم میمونه که جلوی واقعیت کشیده شده. خدا پرده ی به مراتب نازک تریه.
هر چی که من این پرده های توهم رو بیشتر کنار بزنم بیشتر به لمس زندگی واقعی نزدیک میشم.
اصلا هم ترسناک نیست. من چیزی رو که همه بهش میگن خردگرایی خیلی قبول دارم. وقتی کسی به توهم پناه نبره => فقط با کمک عقل و پشتکارش میتونه دائم پیشرفت کنه! گنگ بودن و تار بودن زندگی کمتر میشه و زندگی وضوح بیشتری پیدا میکنه.
اینجوری هر کس راحت تر و منسجم تر میتونه برای زندگیش برنامه ریزی کنه و سریعتر و ساده تر به اهدافش برسه.