11-23-2012, 03:07 PM
توی یه خانواده ی بسیار مذهبی بزرگ شدم.پدرم از اون مذهبی ها بود که حتا از خوردن مواد پروتئینی مثه سوسیس و کالباس هم پرهیز میکرد.(الان هم همون طوره.از موقعی که بازنشسته شده از بس که قرآن میخوره مجبور شده عینک بزنه)از همون اول هم همیشه از خدا و پیغمبر برای ما حرف میزد نتیجه این بود که من هم تحت تاثیر این تلقینات شبانه روزی دختری مذهبی بار اومده بودم اما خوشبختانه یک امتیاز مثبت که پدر من داشت این بود که متعصب نبود.یعنی هیچوقت بما اجبار نمیکرد که حتما مثه خودش باشیم.در این وضعیت من شناخت کاملی از دین پیدا کردم.
کمی که بزرگتر شدم حدود سوم دبیرستان ،حس کردم که یکسری از اوامر دینی هرگز نمیتونه آسمانی باشه و این تضاد ذهنم رو به خودش مشغول میکرد.
از یکطرف من پیش زمینه ی مذهبی داشتم و ذهنم در مقابل تغییرات مخالفت و مقاومت میکرد،از طرف دیگه هم نمیتونستم خودمو فریب بدم.
با مطالعه کتاب و بحث با اطرافیان شهامت تغییر در من پیدا شد.الان هم هر وقت میبینم که افراد مذهبی در مقابل نظرات مخالف مقاومت میکنن برام عجیب نیست.تا حدی هم بهشون حق میدم.از بس ترسوندنشون دیگه جرات تفکر ندارن.
کمی که بزرگتر شدم حدود سوم دبیرستان ،حس کردم که یکسری از اوامر دینی هرگز نمیتونه آسمانی باشه و این تضاد ذهنم رو به خودش مشغول میکرد.
از یکطرف من پیش زمینه ی مذهبی داشتم و ذهنم در مقابل تغییرات مخالفت و مقاومت میکرد،از طرف دیگه هم نمیتونستم خودمو فریب بدم.
با مطالعه کتاب و بحث با اطرافیان شهامت تغییر در من پیدا شد.الان هم هر وقت میبینم که افراد مذهبی در مقابل نظرات مخالف مقاومت میکنن برام عجیب نیست.تا حدی هم بهشون حق میدم.از بس ترسوندنشون دیگه جرات تفکر ندارن.