cool نوشته: اینکه علم های دیگر مثل فیزیک و شیمی به ریاضی نیاز دارند شکی نیست.علوم تجربی را میتوان ازمایش و اثبات کرد و سپس قبول کرد. اما چرا ما باید از فلسفه کمک بگیریم؟شما میگید فلسفه ابزار درست اندیشیدن است.پس علم این وسط چکاره است؟!وقتی من به این نتیجه رسیدم که مثلا انسان حاصل فرگشت دیگر موجودات است این وسط فلسفه چه نقشی میتواند داشته باشد؟!
فلسفه رو میشه از جنبه های مختلف توضیح داد ولی معنایی كه خیلی كلی باشه و همه ی توضیحات دیگه رو تو خودش جا بده میشه: فلسفه=فكر كردن با رعایت برخی اصول. و این معنی منافاتی با این نداره كه فكر كردنمون رو بر مبنای انباشته ی نتایج فكر سایرین، بنا بذاریم.
بنابراین وقتی با فكر كردن تونستیم ناشناخته ها رو به شناخته ها بدل كنیم و در حوزه ی علم قرارشون بدیم، این شناخته های جدید افقهای جدیدی رو هم از ناشناخته ها در اختیارمون قرار میدن كه برای شناسایی اونها باز محتاج فكر كردن خواهیم بود. به این ترتیب اون صحبت دوستمون كه گفتن با گسترش علم فلسفه هم گسترش پیدا میكنه از یك منظر درسته. منتها به مرور كه به پیش میریم، پیشرفت علم در امور و مقیاس های جزئی تر صورت میگیره و از اونجا كه فیلسوف هایی كه اشتغال حرفه ایشون فلسفیدن هست نمیتونن وارد همه ی این جزئیات بشن، به مرور شاهد هستیم كه اون فیلسوف های خیلی معروف از تعدادشون كم میشه و در عوض قسمتی از این بار فلسفیدن به عهده ی خود دانشمندان میفته و به تدریج كه پیش میریم دانشمندانی موفق تر خواهند بود كه فلسفیدن رو هم بلد باشن و اگه مثلا 100 سال پیش مطالعه ی تاریخ فلسفه برای یك فیزیكدان خیلی ضرورت نداشته، امروزه این ضرورت برای متخصصان همه ی رشته های علمی بیشتر احساس میشه.
cool نوشته: یه سوال:با وجود علم چه نیازی به فلسفه است؟
این صفحه و لینک هایی که در انتهاش هست بخونید متوجه میشید :
: فلسفه و علم
Dariush نوشته: این نگرشی نادرست اما رایج است در موردِ فلسفه.
البته نگرش راسل هست.
Dariush نوشته: فلسفه اما علاوه بر شناخت معنا را نیز میکاود و این کاریست که علم هرگز به آن کاری ندارد. علم میتواند چیستیِ ما را توضیح دهد، اما این فلسفه است که به کیستیِ ما میپردازد. به عنوانِ نمونه «پوچ» یا «هیچ» از نظرِ علمی تعریفی یک خطی و کاملا مشخص دارد که جای هیچ بحثی در آن نیست. اما همین یک کلمه را بدهید به یک فیلسوف همچون ویتگنشتاین یا سارتر تا یک کتاب پیراموناش بنویسد
باز هم مشکلی در تعریف راسل ایجاد نمیشه. علم هم میتونه وارد مقوله های بالا بشه. شاید هم شده باشه و هنوز به نتیجه نرسیده. مثلن زمانیکه اتم امری فلسفی بود، یکی مانند شما در یک انجمن مانند اینجا همین نطق رو در دفاع از گستردگی و شکست ناپذیری فلسفه ارائه میکرد. همین الان هم تئوری وحدت تا حد زیادی فلسفی است. راه دور نریم. تئوری نسبیت هم فلسفی است. خب البته علت اینه که درک و دریافت بشر از این تئوری ها اندکه و بنابر این روی به تفکر و تفلسف میاره.
Dariush نوشته: ما فلسفهی علم داریم و فلسفهی علوم هم داریم ( از قبیلِ فلسفهی تاریخ، فلسفهی مزداهیک، فلسفهی هنر و... ) ... .
بله چون اینها همه حوزه تفکر هم هستند. فلسفه تاریخ مثلن فلسفه است. ولی خود تاریخ علم هست. فلسفه ی علمِ تاریخ.
Dariush نوشته: این نگرشی نادرست اما رایج است در موردِ فلسفه. اساسا فلسفه چنین رابطهای با علم ندارد و من اتفاقا میاندیشم که فلسفه با رشد و گسترشِ علوم هم حوزهاش گستردهتر میشود و هم نیاز به آن بیشتر احساس میشود. علم جایگاهِ شناخت است، فلسفه اما علاوه بر شناخت معنا را نیز میکاود و این کاریست که علم هرگز به آن کاری ندارد. علم میتواند چیستیِ ما را توضیح دهد، اما این فلسفه است که به کیستیِ ما میپردازد. به عنوانِ نمونه «پوچ» یا «هیچ» از نظرِ علمی تعریفی یک خطی و کاملا مشخص دارد که جای هیچ بحثی در آن نیست. اما همین یک کلمه را بدهید به یک فیلسوف همچون ویتگنشتاین یا سارتر تا یک کتاب پیراموناش بنویسد. فلسفه در مقامِ شناخت شاید حوزهاش کوچک شده باشد، اما در حوزهی معنا هرچه علم بیشتر پیش میرود، دامنهی فلسفه نیز افزایش مییابد
از تعریف برتراند راسل می توان چنین دریافت که در فلسفیدن؛ هرگاه ما به طور بنیادی چیستی و معنای یک مفهوم را درک نماییم؛
پس از آن؛ برای مطالعه پیرامون آن مفهوم به روش خاص خودش، به حوزه ای جدید به نام "دانش" وارد شده ایم.
چه لزومی دارد که ما حوزه بررسی چیستی و معنایی را تفکیک نماییم؟!
هنگامی که در یک دانش تجربی دستاورد های جدیدی حاصل می شود؛ خود به خود، آگاهی ما هم از جهت معنایی نسبت به واقعیت های آن دانش
افزایش می یابد.
اینکه بسیاری از فیلسوفان پیرامون واژه “هیچ” می توانند کتاب ها بنگارند؛ بیش از اینکه در نظریاتشان تمایزی میان بررسی از جنبه چیستی و معنایی ببینیم؛
پرداختن بنیادی به موضوع بیشتر به چشم می آید! برای نمونه سارتر در تبیین اگزیستانسیالیسم؛ چگونه می تواند جنبه های چیستی و معنایی "وجود" و "ماهیت" را مستقلا بررسی نماید؟
شاید به این خاطر است که تمایز میان دانش و فلسفه، به گونه ای که شمابیان داشتید؛ با آنچه امروزه در گسترش شاخه های دانش مشاهده
می کنیم؛ تفاوت دارد و دانش های امروزی در پیشرفت خودشان معنای روشن تری هم از زاویه پرداختن به واقعیت ها نمایان می سازند.
Dariush نوشته: و شاید امروز دیگر فسلسوفانی چون کانت یا ارسطو نمیبینیم
چرا؟!
Dariush نوشته: ما فلسفهی علم داریم و فلسفهی علوم هم داریم ( از قبیلِ فلسفهی تاریخ، فلسفهی مزداهیک، فلسفهی هنر و... ) ... .
این هم با تعریف برتراند راسل تناقضی نخواهد داشت!
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* آگاه باشید که در این جستار پیرامون تعریف "فلسفه" بحث می شود؛ پس واژه" فیلسوف" هم معنای خود را در حاصل این گفتمان بازخواهد یافت!
undead_knight نوشته: دانش میتونه برای شما تشریح بکنه مثلا یک نقاشی توسط کی کشیده شده،سبکش چیه، چطور کشیده میشه،چند سال قدمت داره و... ولی نمیتونه به شما بگه معناش چیه:)
فلسفه بیشتر به معانی میپردازه و این جایی هست که دانش نه علاقه ای به ورود بهش داره و نه ابزارشو.
چرا؟ صرفا از این بابت که شما مطالعه
چیستی و
معنایی پدیده ها را در تفاوت
دانش و
فلسفه می دانید؟
cool نوشته: خب این وسط تکلیف فلسفه چیست؟این است که بگوید به ما حس خوبی میدهد؟که این سوال رو میشه از نظر روانشناسی توضیح داد.
استفان هاوکینگ هم باورمند است که امروزه دیگر نیازی به فلسفه نداریم؛ و فلسفه را مرده تلقی می کند!
ولی نمی دانم در پاسخ به این پرسش؛ هنگامی که هر دانشی به روش و ابزار خاص خودش به مطالعه واقعیت ها می پردازد؛
بر چه بنیادی و در چه حوزه ای می توان برای مسایلی همچون مفهوم واقعیت، هستی، چیستی دانش و... پاسخی ارایه داد!
سامان نوشته: فلسفه=فكر كردن با رعایت برخی اصول.
شما هم چون برتراند راسل؛
"فکرکردن" را مقدم بر فلسفه درنگر گرفته اید!
در پست شماره ۳ این جستار در پاسخ به جناب کوروش نیز چنین نگاشتم:
نقل قول:بر اساس این تعریف؛ هر مفهوم ناشناخته که محتملا نیاز به اندیشیدن هم پیرامون آن لازم است؛ "فلسفه" خواهد بود.
پس در این تعریف؛ چگونه و چه طور در واژگانی همچون "دانستن" و "تفکر" ؛ پیشتر مفاهیمی ادراک شده را در نگر گرفته ایم؟به طوری که از مفاهیم آنها
در جهت تعریف فلسفه به طور مقدم تری سود برده ایم!
سامان نوشته: و این معنی منافاتی با این نداره كه فكر كردنمون رو بر مبنای انباشته ی نتایج فكر سایرین، بنا بذاریم.ا
اینجا را درنیافتم!
لطفا بیشتر توضیح دهید.
cool نوشته: اینکه علم های دیگر مثل فیزیک و شیمی به ریاضی نیاز دارند شکی نیست.علوم تجربی را میتوان ازمایش و اثبات کرد و سپس قبول کرد. اما چرا ما باید از فلسفه کمک بگیریم؟شما میگید فلسفه ابزار درست اندیشیدن است.پس علم این وسط چکاره است؟!وقتی من به این نتیجه رسیدم که مثلا انسان حاصل فرگشت دیگر موجودات است این وسط فلسفه چه نقشی میتواند داشته باشد؟!
البته دوستان به خوبی توضیح دادند .
علم یا یک موضوع علمی باید :
1 - قابل مشاهده و آزمایش باشد و آزمایش قابل تکرار باشد
2 - ابطال پذیر باشد
این دو در فلسفه جایی ندارند پس فلسفه علم نیست .
ولی اینکه به چه دردی میخوره ، شما برای مشاهده کردن و سپس آزمایش کردن و بعد نتیجه گیری کردن به یک سری ابزار جهت اندازه گیری و اندیشیدن نیاز دارید .
ابزار اندازه گیری ریاضیات و ابزار اندیشیدن فلسفه هستش .
حالا اگر این اندیشدن شما از روی یک فرض و نه از روی مشاهده و آزمایش باشه چی میشه ؟! نتیجه این میشه که شما با همون فلسفه به این نتیجه میرسید که زمین صافه ! (اگر اشتباه نکنم ارسطو به این نتیجه رسیده بوده)
Rationalist نوشته: شما هم چون برتراند راسل؛ "فکرکردن" را مقدم بر فلسفه درنگر گرفته اید!
در پست شماره ۳ این جستار در پاسخ به جناب کوروش نیز چنین نگاشتم:
خوب اگه فكر كردن با رعایت یك سری اصول رو معادل فلسفه به حساب بیاریم دیگه تفاوتی بین فلسفه و فكر كردن باقی نمیمونه كه بخوایم یكی رو متقدم بر دیگری به حساب بیاریم. این تعریف اتفاقا برای رفع تعارض نظر شما ارائه شد.
Rationalist نوشته: اینجا را درنیافتم!
لطفا بیشتر توضیح دهید.
فلسفه و تاریخ فلسفه چیزهای جدا نشدنی ای هستند. در واقع میشه گفت فكر كردن بر روی امور تفكر برانگیز بدون داشتن سابقه از سایر تفكرات (و نتایج این تفكرات = نظریات)، برروی همون موضوع، در واقع تفكر نیست بلكه هدر دادن وقت و انرژی و در خیلی مواقع باعث انحرافه. بنابراین شاید اصلی ترین شاخصه ی فلسفه (به معنی ای كه در ذهن از شنیدن لغت فلسفه خطور میكنه - میدونید كه در دید عموم فلسفه یعنی یه چیز سخت و مبهم!)، همین آگاهی داشتن از تاریخ فلسفه هست.
تاكید من بر این موضوع در پست قبلیم، تاكید بر همین اهمیت معنی دار بودن فلسفه تنها با آگاهی از تاریخ فلسفه (فكر كردن) بود تا دوستان به اشتباه نیفتند كه منظور من از فكر كردن، هرنوع فكر كردنی هست.