دفترچه

نسخه‌ی کامل: فلسفه چیست؟
شما در حال مشاهده نسخه آرشیو هستید. برای مشاهده نسخه کامل کلیک کنید.
صفحات: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15
Mehrbod نوشته: کاربرد ';' همچنانکه بانو آلیس گفت ناجور است, همینجور برخی واژگان مانند "فربود[8]" بسیار به گوش ناآشنا هستند, نیاز به پانویسی دارند.

سمیکلون را برای ویرگول بکار نمی‌برند، این نماد میان دو جمله‌ی مستقل که یگانگی معنایی دارند بکار می‌رود.
نقطه‌اش برای این است که جمله بپایان رسید و ویرگول آن نمادی برای وحدت معنایی در جمله‌ی بعدی. همچنین
کاربرد این " نماد برای نشان دادن واژه‌ی ویژه‌ای در جمله است و اگر یکبار یک واژه را با این نماد مشخص کردیم
شایسته است که بار دیگر آن را بکار نبریم. زیرا گاهی افراد گمان می‌کنند این نماد برای تاکید بیشتر است و
هی آن را برای هر واژه‌ای بکار می‌برند...
البته ایراد من در نوشته‌های رسمی بود، واضح است که اینجا یا هر جای دیگر هرطور دلمان بخواهد می‌نویسیم.
Alice نوشته: با این کرانمایی در ادامه سیستم روانکاوی فروید را به دلیل فلسفه‌ی نامناسب
مردود و غیرموجه خواندید! (من هم به فروید ایرادهای بزرگی دارم، ولی اینجا کاری به نگره‌های
فرویدی نداریم) یعنی شما ایراد خود را یکسره معطوف یه روش‌شناسی و ابزار منطقی هاوکینگ
و فروید کردید و از حیطه‌ی فلسفه خارج شدید. چراکه منطق و روش‌شناسی، در حوزه‌ی
"فلسفه‌ی علم" بررسی می‌گردد. برای نمونه دانش "تاریخ" انقلاب کبیر فرانسه را تشریح و
انگیزه‌ها، آثار و نتایج آن را بررسی می‌کند. ولی در "فلسفه تاریخ" ، متدشناسی تاریخی،
راه‌های حصول علمی و .. را بررسی می‌کنیم و از همینرو اینها دیگر در قلمرو فلسفه تاریخ
جای می‌گیرند و نه خود تاریخ.
"فلسفه علم" نیز در ترازی بنیادی تر در فلسفه، تعریف و تبیین می گردد. آن گونه که در مقاله، واژه "فلسفه" تعریف شده است؛ می توانید مقصودم را دریابید.
فلسفه نقش بنیادی ترین ستون فکری ما را برعهده دارد. حتی اگر فیزیکدانی، در فلسفه فیزیک به درک مناسبی رسیده باشد؛ همچنان با یک فیلسوف واقعی که به طور شایسته به فلسفه پرداخته؛
دگرسانی خواهد داشت!




Alice نوشته: شما ابزار فلسفه را روش منطقی برشمردید و یکجا هم از قیاس ارستویی بهره جستید ولی
منطق ربط مستقیمی به فلسفه ندارد و ابزاری برای فلسفه علم و روش‌شناسی محسوب
می‌شود. برهمین پایه بیشینه‌ی آنچه برشمریدید از قلمرو اصلی فلسفه خارج بود.
مقصودتان چیست از اینکه منطق ربط مستقیمی به فلسفه ندارد؟!!!
گویا تعریفی که از "فلسفه" و "منطق" ارایه نموده ام و ارتباطشان را به درستی درنیافته اید!
به قول برتراند راسل؛ شایسته است با کنار گذاشتن دیدگاه خودتان نسبت به جستار؛ از دید طرف مقابل نیز به جستار بنگرید تا به مقصود او اشراف بهتری پیدا کنید و سپس با خرد ناب[SUP]۱[/SUP] ،به مقایسه
دیدگاه وی با نگرش خودتان بپردازید تا به خوبی اندیشه نقادانه را به کار بسته باشید.E402
از این رو، اگر موافق با این اندیشه نقادانه می باشید؛ با چنین رویکردی در مقاله خردورزی نمایید. تلاش من چنین بوده که به طور ساده و روان نگرشم را توصیف نمایم. از این رو بر خود خرده می گیرم اگر مخاطب با رویکرد نقادانه و با دقت کافی نیز؛ نتواند دیدگاهم را دریابد.







Alice نوشته: دانش برای توضیح و توصیف پدیده‌ها یک روش علمی دارد و یک روش فلسفی. مثلا علم فیزیک
که پیرامون الکتریسیته و شار مغناطیسی و ... گفتمان می‌کند با روش علمی سروکار دارد ولی
در تحلیل فلسفی فیزیکی ما بدنبال احکام کلی می‌گردیم. برای همین هم در فلسفه باید در
گستره‌‌ی فراخی بدنبال احکام کلی بود
" روش علمی " که آن را مستقل بیان نموده اید؛ معنا و مفهوم خود را چگونه و در چه حوزه ای پیدا کرده است؟
محدود نمودن "فلسفه" به اینکه صرفا به احکام کلی بپردازد؛ معنای بسیار ناقصی را به ان می دهد و من جز شما و اندکی از افراد دیگر؛ فیلسوف یا افرادی که در ترازی مناسب به فلسفه پرداخته باشند را سراغ ندارم که چنین ساده انگارانه فلسفه را تعریف نمایند. در همان مقاله نیز نگاشته بودم که مساله اساسی بر سر یک "واژه" نیست؛ بلکه سود بردن از آن واژه در اندیشیدن[SUP]۲[/SUP] و گفتمان ها مهند می باشد. و مهند تر از آن؛ ادراکات ریشه ای عمیق و شفاف نسبت به فربود.






Alice نوشته: اکتشافات علمی پایه‌های تعمق‌ فلسفی را فرامیاورند و به فلسفه یاری می‌دهند، برای نمونه قانون
بقای انرژی می‌تواند برای فیلسوفان منتج به احکام کلی و فلسفی موجودات بشود.
در بخشی از مقاله که با عنوان "اثر دانش بر فلسفه" به این موضوع پرداخته ام؛ با نگر خودتان دگرسانی می بینید؟





Alice نوشته: ولی فلسفه صرفا به تعقل تکیه دارد، قانون‌های فلسفی ابطال‌پذیر نیستند
(مانند قاعده‌ی علیت)
پس چگونه است که اکتشافات علمی(ابطال پذیر)، بر فلسفه اثر می گذارند؟ و بیشینه فیلسوفان تاریخ، شک و بازنگری را در سرلوحه فلسفیدن خود قرار داده اند؟ درحالیکه شما حوزه فلسفه را صرفا پرداختن به قانون هاییکلی، بدیهی و عقلی محض محدود می نمایید؟
اما مثالی که آوردید برایم جالب تر بود! من که در معرفت شناسی خود را خردگرا می نامم؛ قانون علیت را تجربی می پندارم. حال شما که خود را تجربه گرا می خوانید؛ چه طور آن راقانونی بدیهی ذکر کردید؟!





Alice نوشته: پس تا اینجا ما یک روش علمی، یک روش فلسفه‌ی علمی و یک فلسفی محض داشتیم، در روش علمی
با آزمایش و مشاهده سروکار داریم، در روش فلسفه‌ی علمی خارج از حیطه‌ی علم به موضوع و ابعاد آن
منگریم و در روش فلسفی هم علم مطروحه را در گستره‌ی فراخی تفسیر می‌کنیم. برای همین گستردگی
احکام فلسفی فراگیر و کلی هستند (علیت، تسلسل و ...) و روابط حاکم بر اشیاء را بصورت کیفی
تقسیم‌بندی می‌کند.
پس از آنکه با رویکردی بهتر در مقاله خردورزی نمودید؛ امید است دریابید که چرا "فلسفه" را صرفا محدود به آنچه شما بیان می دارید؛ تعریف نکرده ام.



Alice نوشته: گفتنی‌ها فراوان است ولی بیش از این روده‌درازی نمی‌کنم، همینها فعلا بماند تا ببینم پاسخ شما چیست.
:e303:



Alice نوشته: راستی، از گفتگوی تند و پاسخ آتشین بمن هم بپرهیزید چون من برای "هم‌اندیشی" اینجا هستم و اگر
باورهای شما را راستین و درست بیابم در عقاید خودم بی‎‌درنگ بازنگری خواهم کرد.
لحن نوشتار و پاسخ های من؛ بازخورد سخن مخاطبم می باشد و سود بردن از لحن تند و نفرت انگیز نیز، به جای خود لازم و بایسته است!

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۱. یکی از مهند ترین مسایل فلسفی، پرداختن به چیستی خرد می باشد. موضوعی که میان فلاسفه و حتی عارفان نیز مورد بحث و جدل های فراوان بوده است.
من نیز به تعریف این واژه از نگر خود پرداخته ام و در چند پست پیشین در همین جستار؛ بیان نموده ام که "خرد ناب" و حکم آن، می تواند معنایی بهتر و متفاوت تر نسبت به مکتب های فلسفی تجربه گرایی و یا ماتریالیستی داشته باشد.
۲. شاید برایتان چنین پرسشی مطرح شود که مگر ما در اندیشه خود، مختار نیستیم هر مفهومی را برای واژگان گوناگون در نگر داشته باشیم؟ چه مشکلی دارد که برای نمونه، ما "فلسفه" را در اندیشیدن خویشتن خودمان، معنایی متفاوت و نامانوس به کار گیریم؟
همچنان لازم است پاسخ را در همان مقاله یافت. علاوه بر آن هنگامی که میان اندیشیدن شخصی و گفتمان فلسفی/دانشیک با دیگران؛ بخواهید دارای نظام فکری یکپارچه و واحد، با معنا گذاری مناسب بر واژگان گوناگون باشید؛ انگاه لازم است حتی در اندیشه شخصی نیز؛ معناهایی مناسب برای واژگان مهند، در نگر بگیرید. زیرا همواره در گفتمان و دیالکتیک؛ نظام فکری خودتان را بنا می کنید.
البته چندیست که برای خردورزی(اندیشیدن شخصی با اصول خردگرایی) به نظریه ای جدیدتر و کارآمد تر می اندیشم و جستاری هم پیرامون آن ایجاد نموده ام. ولی از انجاییکه از آن استقبالی نشد؛ من هم از بیان بیشتر آن در این انجمن منصرف شدم.E40e
Rationalist نوشته: " روش علمی " که آن را مستقل بیان نموده اید؛ معنا و مفهوم خود را چگونه و در چه حوزه ای پیدا کرده است؟ پس چگونه است که اکتشافات علمی(ابطال پذیر)، بر فلسفه اثر می گذارند؟ و بیشینه فیلسوفان تاریخ، شک و بازنگری را در سرلوحه فلسفیدن خود قرار داده اند؟ شما حوزه فلسفه را صرفا پرداختن به قانون هاییکلی، بدیهی و عقلی محض محدود می نمایید؟ من که در معرفت شناسی خود را خردگرا می نامم؛ قانون علیت را تجربی می پندارم. حال شما که خود را تجربه گرا می خوانید؛ چه طور آن راقانونی بدیهی ذکر کردید؟!

نه من نگفتم اصول فلسفی بدیهی هستند، گفتم که علم به فلسفه یاری می‌کند و
تجربه‌های علمی می‌تواند قانون‌های فلسفی را پوچ کند و یا به گسترش آن کمک کنند.
پس فلسفه هم در مسیر علم پیچ و تاب می‌خورد و نقش می‌گیرد. به زبان دیگر فلسفه
ماحصل علم است و تجربه‌ها و مشاهده‌های علمی به فلسفه مختوم می‌شوند. برای
نمونه تسلسل علل تا ازل از لحاظ فلسفی پوچش پذیر نیست. زمانیکه می‌گوییم این
تسلل تا ازل شاینده نیست یک قانون عقلانی و خردپذیر است و هرگز هم از طریق "عقلی"
پوچ نمی شود!
روش علمی یعنی تجربه و مشاهده، پیش بینی پذیری، ابطال پذیری و ... مثلا قانون یکم
ترمودینامیک با روش علمی بدست آمده است، شما می‌توانید فرایندهای ترمودینامیکی را
دستکاری کنید و سرانجام پیشی بینی کنید که انرژی درونی سیستم چند ژول است. این
یعنی روش علمی، ابطال‌پذیری و مشاهده! اگر انرژی درونی با پیش بینی ما از تجربه‌های
پیشین هماهنگی نداشت قانون ابطال می‌شود، بهمین سادگی. قانون علیت را هم از لحاظ
تجربی می‌توان ابطال کرد ولی از نگاه و تبیین فلسفی نه! به عنوان مثال گزاره‌ی "علت تامه،
واجبا معلول را محدث می‌کند" از جنبه‌ی فلسفی پوچش پذیر نیست، اگر علتی بود ولی
معلولی دیده نشد می‌گوییم علت تامه نبود و اگر هم معلول بود و علتی دیده نشد علت را
"غایب" نمی‌دانیم. یعتی فیلسوفان در صورت مشاهده‌ی یکی از دو عامل مذکور علیت را هرگز
ابطال نمی‌کنند! پس قانون یکم ترمودینامیک، پایستگی عنصرها و ... که در گروه قوانین علمی
هستند همگی با تجربه ابطال می‌شوند، ولی زمانیکه یک قانون بصورت فلسفی بیان شود
از طریق تجربی ابطال نمی‌شود.
دیگر اینکه رابطه‌ی علم و فلسفه هم یک پیوند دوسویه است و ما فلسفه را هرگز محدود نکردیم.
فلسفه سرشاخه‌ی فراخی از علوم است و گستردگی آن همه‌ی علوم تجربی و نظری را فرامی‌گیرد،
فلسفه مستلزم تجربه‌های علمی‌ست.
----
پاسخ کامل تر شما را در روزها و هفته‌های آتی خواهم داد، فعلا "شور حسینی" ما را فراگرفته
و حوصله‌ی پرداختن به فلسفه و منطق را نداریم. از سویی درگیری های شخصی و درسی هم
مزید بر علت شده تا ما این جُستار را همینجا رها کنیم و این گفتمان را شاید بسیار دیرتر پی بگیریم!
پاینده باشید.
Mehrbod نوشته: ولی همگی مانند تیری میماند که به جای خوردن به آماج[1], تنها به گرد آن میخورد و گاه بیش از اندازه وانمایشیک[2] (pretentious) به نگر میاید.
؟!





Mehrbod نوشته: بدید من یک نگاهی به بنداشت‌ها[4] و آروین‌گرایی (چرا بازکاوش[5] {فراهازش[6] / induction} از بیخ کار میکند) هم میتواند کارآمد[7] باشد.

رویهمرفته جایِ کاری فراوان دارد.
حتما جای کار فراوانی دارد! آن نوشتار در ابتدا قرار نبود مقاله ای مستقل شود؛ اما هنگامی که مطلب کمی مفصل شد؛ ترجیح دادم به صورت مقاله ای مستقل آن را منتشر کنم.
نگارش همه آن تنها در چند ساعت به طور پیوسته انجام شده است.
برخی از کاستی های آن که کسی اشاره نکرد:
فهرست دقیق بن مایه ها وجود ندارد- بسیاری از واژگان و مفاهیم نیاز به توضیحاتی مفصل در پاورقی دارند- به نقد روانکاوی فروید و دیدگاه فلسفه ستیزانه هاوکینگ خیلی کم پرداخته شده و ...






Mehrbod نوشته: برخی واژگان مانند "فربود[8]" بسیار به گوش ناآشنا هستند, نیاز به پانویسی دارند.
در توضیح Realism واژه "واقعیت" را درون پرانتز به عنوان هم معنا بودن فربود نگاشته ام. به گمانم بسنده بوده باشد.
Rationalist نوشته: چه لزومی دارد که ما حوزه بررسی چیستی و معنایی را تفکیک نماییم؟!

چیستی هر پدیده‌ای ، تعریفی استاتیک و قائم بر زمان از آن است در حالیکه معنا تحلیلی پویا از آن است که سیطره‌ی شرایط بر آن تحلیل لاجرم است. معناشناسی حوزه‌ی تحلیل، تفسیر، تعبیر، توصیف، تقریر و... است و در اینجاست که گاه احکام پیشنی هم می‌توانند درهم بریزند و کمترین فاصله‌ی میانِ دو نقطه می‌تواند یک خط راست نباشد. معناشناسی‌ای که من در اینجا به آن می‌پردازم اگرچه دریافتش(و بیانش) بسیار دشوار خواهد شد، از منظر سمانتیک که بیشتر با معناشناسی در زبان‌شناسی گره خورده، نیست که اگرچه بازهم بسیار با زبان مرتبط است، اما آمیخته با تجربه‌گرایی(و ماتریالیسم) و نگاهِ آبجکتیو به منطق و زبان.

چیستی، حوزه‌ی تعریف و تببین و ساختارشناسی‌ست که در آن معیارها الزاما بسیار دقیق و فارغ از شرایط هستند.

برای نمونه، اندکی در مورد «شناخت»:
پیش از هر چیز، نیاز است در مورد مفهوم (Concept) و تصور(Idea or Representation) بگوئیم. باید میانِ مفهوم و صورتِ ذهنی تمایز قائل شد. بهترین مثال برای درک تفاوتِ این دو مثالِ معروفِ اشعه‌ی ماوراء بنفش است، ما هیچ صورت ذهنی از نورِ ماوراء بنفش نداریم، اما مفهومی روشن از آن داریم. در اینجا اگر هیوم می‌گوید که «تصور بدونِ Impression ناممکن است» بی‌شک منظورش همان صورت‌های ذهنی‌ست نه مفاهیم.

اکنون شناخت چیست؟
سه دسته‌بندی از شناخت هست که پس از آن من می‌کوشم تعریفی از آن نیز داده باشم(اینجا البته کیفیت شناخت مورد بحث نیست):
1- آشنا بودن. وقتی من به چیزی برمی‌خورم که پیش از آن مفهوم یا تصویری ذهنی از آن دارم، ناخودآگاه در ذهنم بیدار می‌شود. مثلا وقتی دوستم از دوست دیگرم مجید سخن می‌گوید، من با آشنا بودن با مجید در واقع در موردش شناخت دارم.

2- دانستن در مورد نحوه‌ی بکارگیری. این نیز البته می‌تواند در همان قسم نخست به گونه‌ای گنجانده شود، اما از آنجا که گاه ممکن است من در مورد ماهیت چیزی آگاهی نداشته باشم اما بتوانم از آن بهره‌برداری کنم، این شکل از شناخت نیز می‌تواند یک قسم مجزا باشد. مثلا من در ماهیت الکتریسیته ممکن است ناآگاه باشم، اما از آن به آسانی بهره می‌گیرم. در اینجا من نوعی شناخت از الکتریسیته، کیفیت و تاثیراتش دارم.

3-دانش. در اینجا سخن از دانستن است. این مهمترین قسم شناخت است. «من میدانم قدمت زمین بیش از 4 میلیارد سال است». در اینجا ما با گزاره‌‌هایی مواجه می‌شویم که با خود نوعی آگاهی را همراه دارند و می‌توان در موردشان گواه درخواست کرد و ارزیابی‌شان کرد. اینجاست که ویتگنشتاین می‌گوید جهان‌مان تصویری از جهان خارج است، تنها باید گزاره‌ها را ساخت. در اینجا قضایا و صدق و کذب اهمیت می‌یابند.
اما در اینجا باید قدری تامل کرد. دانستن در اینجا چه معنایی دارد؟ من آیا می‌توانم در موردِ چیزی بدانم ولی بدان اعتقاد نداشته باشم؟ در اینجا گفته می‌شود که دانستن زمانی معنا می‌یابد که علاوه بر آنکه صادق باشد، اعتقاد نیز همراهش باشد. پس تنها زمانی می‌توانیم بگوییم که من از چیزی آگاهی دارم که علاوه بر صدق آنچه که میدانم، بدان اعتقاد نیز داشته باشم. شرط نخست، شرط Objective است و دومی Subjective است. اما این هم کافی نیست! فرض کنید من میدانم که خورشید دور زمین می‌گردد، به آن اعتقاد هم دارم! اما آیا می‌توان گفت که من به این قضیه براستی شناخت دارم؟ اینجاست که منابع شناخت مطرح می‌شوند(من فقط نام میبرم، هر کدام از اینها اقسامی دارد):
1-تجربه
2-عقل
3-مرجعیت

اکنون مهم است که ما از چه راهی به صدق گزاره‌ای که بدان اعقاد داریم پی برده‌ایم و از چه طریقی بدان شناخت پیدا کرده‌ایم. اگر ما بتوانیم با استفاده از یکی از این منابع برای گزاره‌ی خود (دقت داشته باشید که منظور من از گزاره در اینجا الزاما یک بیان ساختارمند در اسلوب منطقی نیست، بلکه هر نوع بیانی را شامل می‌شود) گواهی معتبر را ارائه کنم، آنگاه می‌توان گفت من نسبت بدان شناخت دارم.

اکنون شناخت چیست؟ شناخت نوعی آگاهی‌ست از هر چیزی که به شکلی با من در ارتباط است، دارای کیفیت و اندازه (طول و عرض) که می‌تواند شامل مفاهیم یا تصاویر ذهنی باشد و همچنین منابع شناختی متفاوتی می‌تواند داشته باشد.

در این مورد سخن بسیار است و اینکه چه گزاره‌هایی تحلیلی هستند، کدامها پیشینی هستند و کدامها پیشنی نسبی... . اما هدف از طرح این موضوع چه بود؟ ارائه‌ی یک تحلیل فلسفی.
Rationalist نوشته: هنگامی که در یک دانش تجربی دستاورد های جدیدی حاصل می شود؛ خود به خود، آگاهی ما هم از جهت معنایی نسبت به واقعیت های آن دانش
افزایش می یابد.
همانطور که پیشتر گفتم، آگاهی الزاما شناخت نیست! اما فرض کنیم ما از چیزی شناخت یا دانش داریم. سخن این است که معنایی که هر چیز برای ما دارد تحلیلِ آن را به ما مربوط می‌کند و همین سبب می‌شود که معنا ماهیتی پویا یا بهتر بگوییم غیرقطعی داشته باشد. یک مثال خیلی ابتدایی و ساده :فرض کنید من می‌گویم که سردرد دارم. پزشک به من می‌گوید، تب که نداری، فشار خونت میزان است و کلا شرایط جسمی شما میزان است. من اما پافشاری می‌کنم که خیر، سرِ من درد می‌کند! تعریف دکتر از سردرد کاملا مشخص است(چیستی‌اش) و بر اساس آن تعریف سردرد داشتن نشانه‌ها و مصادیقی دارد که در صورت فقدان‌شان، سردردی نیز وجود ندارد. اما دکتر هرگز نمی‌تواند بگوید که من دروغ می‌گویم. چرا؟
Dariush نوشته: اما در اینجا باید قدری تامل کرد. دانستن در اینجا چه معنایی دارد؟ من آیا می‌توانم در موردِ چیزی بدانم ولی بدان اعتقاد نداشته باشم؟ در اینجا گفته می‌شود که دانستن زمانی معنا می‌یابد که علاوه بر آنکه صادق باشد، اعتقاد نیز همراهش باشد. پس تنها زمانی می‌توانیم بگوییم که من از چیزی آگاهی دارم که علاوه بر صدق آنچه که میدانم، بدان اعتقاد نیز داشته باشم. شرط نخست، شرط Objective است و دومی Subjective است. اما این هم کافی نیست! فرض کنید من میدانم که خورشید دور زمین می‌گردد، به
چطوری می شود که کسی صدق گزاره ای را بداند، ولی بدان اعتقاد نداشته باشد؟
اینطوری بگوییم بهتر نیست: داشتن شناخت، داشتنِ اعتقاد درستی است که از راهی موجه/معتبر حاصل شده باشد.
Philo نوشته: چطوری می شود که کسی صدق گزاره ای را بداند، ولی بدان اعتقاد نداشته باشد؟
اینطوری بگوییم بهتر نیست: داشتن شناخت، داشتنِ اعتقاد درستی است که از راهی موجه/معتبر حاصل شده باشد.
درست است، همانطور که گفتم عجیب است که بگوییم شخصی بگوید «خورشید دور زمین می‌گردد اما من بدان اعتقاد ندارم»! اما بیشتر اینجا همان شرایط ذهنی مدنظر است که شخص آمادگی ارائه‌ی گواه برای گزاره‌ی خود را داشته باشد. یعنی به نوعی گزاره‌ای را قابل پرداختن می‌شمارد که شخص براستی مدعیِ آن باشد.
Dariush نوشته: چیستی هر پدیده‌ای ، تعریفی استاتیک و قائم بر زمان از آن است در حالیکه معنا تحلیلی پویا از آن است که سیطره‌ی شرایط بر آن تحلیل لاجرم است. معناشناسی حوزه‌ی تحلیل، تفسیر، تعبیر، توصیف، تقریر و... است و در اینجاست که گاه احکام پیشنی هم می‌توانند درهم بریزند و کمترین فاصله‌ی میانِ دو نقطه می‌تواند یک خط راست نباشد. معناشناسی‌ای که من در اینجا به آن می‌پردازم اگرچه دریافتش(و بیانش) بسیار دشوار خواهد شد، از منظر سمانتیک که بیشتر با معناشناسی در زبان‌شناسی گره خورده، نیست که اگرچه بازهم بسیار با زبان مرتبط است، اما آمیخته با تجربه‌گرایی(و ماتریالیسم) و نگاهِ آبجکتیو به منطق و زبان.

چیستی، حوزه‌ی تعریف و تببین و ساختارشناسی‌ست که در آن معیارها الزاما بسیار دقیق و فارغ از شرایط هستند.
هدف پرسش من بایسته دانستن یک تحلیل فلسفی پیرامون "چیستی" و "معنا" نبود! بلکه بایسته دانستن
پرداختن به این مساله بود که چرا در تعریف "دانش" باید آن را محدود به "چیستی" بدانیم.
مگر دانش تافته ای جدا بافته از فلسفه است که بخواهیم آن را صرفا در حوزه "چیستی" محدود کنیم؟
از این رو بود که چنین چیزی نگاشتم:
نقل قول:هنگامی که در یک دانش تجربی دستاورد های جدیدی حاصل می شود؛ خود به خود، آگاهی ما هم از جهت معنایی نسبت به واقعیت های آن دانش
افزایش می یابد.
اینکه بسیاری از فیلسوفان پیرامون واژه “هیچ” می توانند کتاب ها بنگارند؛ بیش از اینکه در نظریاتشان تمایزی میان بررسی از جنبه چیستی و معنایی ببینیم؛
پرداختن بنیادی به موضوع بیشتر به چشم می آید! برای نمونه سارتر در تبیین اگزیستانسیالیسم؛ چگونه می تواند جنبه های چیستی و معنایی "وجود" و "ماهیت" را مستقلا بررسی نماید؟
شاید به این خاطر است که تمایز میان دانش و فلسفه، به گونه ای که شمابیان داشتید؛ با آنچه امروزه در گسترش شاخه های دانش مشاهده
می کنیم؛ تفاوت دارد و دانش های امروزی در پیشرفت خودشان معنای روشن تری هم از زاویه پرداختن به واقعیت ها نمایان می سازند.
حال، چنین به مساله تعریف دانش بنگرید که می خواهیم برای دسته بندی نوعی از اداراکات خود که در فلسفه با پیوند میان چیستی و معنایی به تحلیل آنها پرداخته ایم؛ بر اساس ویژگی معرفت شناسانه ی آن ادراکات، و به دنبال آن، روش و متد پرداختن به آنها دسته بندی و تفکیک صورت دهیم.

و گرنه، چطور امکان دارد به طور مستقل به حوزه های چیستی و معنایی مفاهیم پرداخت ولی تاثیر و ارتباط قوی میان آنها را نادیده گرفت؟





Dariush نوشته: همانطور که پیشتر گفتم، آگاهی الزاما شناخت نیست! اما فرض کنیم ما از چیزی شناخت یا دانش داریم. سخن این است که معنایی که هر چیز برای ما دارد تحلیلِ آن را به ما مربوط می‌کند و همین سبب می‌شود که معنا ماهیتی پویا یا بهتر بگوییم غیرقطعی داشته باشد. یک مثال خیلی ابتدایی و ساده :فرض کنید من می‌گویم که سردرد دارم. پزشک به من می‌گوید، تب که نداری، فشار خونت میزان است و کلا شرایط جسمی شما میزان است. من اما پافشاری می‌کنم که خیر، سرِ من درد می‌کند! تعریف دکتر از سردرد کاملا مشخص است(چیستی‌اش) و بر اساس آن تعریف سردرد داشتن نشانه‌ها و مصادیقی دارد که در صورت فقدان‌شان، سردردی نیز وجود ندارد. اما دکتر هرگز نمی‌تواند بگوید که من دروغ می‌گویم. چرا؟
در همین مثالی که مطرح کردید،‌ اگر شما هیچ تعریف و شناختی از "سردرد" نداشتید؛ پس معنایی هم برایتان نداشت. و همین طور اگر تعریفی کنونی تان از سردرد، دگرگون شود؛ ناگزیرا معنای آن هم برایتان دگرگون خواهد شد. زیرا "معنا" نیز، همواره از "چیستی" تاثیر می پذیرد.
Dariush نوشته: هر کدام از اینها اقسامی دارد):
1-تجربه
2-عقل
3-مرجعیت
مرجعیت چیست؟

شما برای هر کدام از این راه های شناخت، چه میزان اعتباری در نگر می گیرید؟ کدام یک از همه اصیل تر است؟
صفحات: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15