05-03-2012, 06:02 PM
من که خیلی وقته به انجمن پیوستم ولی الان میگم چطور بی مذهب و بیخدا شدم.
من از بچگی برای هر چیزی دلیل قانع کننده میخواستم. دین و خدا و مذهب هم همیشه فکر میکردم یه امر بدیهی و درست هستند ولی خیلی برام مبهم و غیرمنطقی بودند. یادمه دوران راهنمایی که کتابهای داستان راستان و زندگی نامه های امامان گرامی رو میخوندم به نظرم میومد دارم یه داستان تخیلی رو میخوندم و برام بسیار غیر قابل باور بودن. ولی نمیدونم چرا همیشه واهمه داشتم به به راست بودنشون شک کنم و احساس میکردم اگه شک تردید به خودم راه بدم بدبخت خواهم شد. یادمه یه بار که حرف حضرت علی در مورد ناقص العقل بودن زنان رو خوندن خواهرم هم کنارم نشسته بود بهش گفت چقدر بیشعور اما علی. خودش ناقص العقله. ولی بعدش کلی ابراز ندامت و پشیمانی کردم و بین انگشت اشاره و شصتمو گاز گرفتم. یا وقتی که این جمله امام علی که گفته بود مومنان فقط در سایه شمشیر هست که با هم برادر و نمیدونم چی هستن کلی حرص خوردم که چرا امام محترم اینقدر جمله بیخردانه ای گفته. و ...
ولی خب بعضی وقتا واقعا احساسات روحانی بهم دست میداد و حس میکردم خدا خیلی بهم نزدیکه.
بعضی وقتا نماز میخوندم بیشتر وقتا هم نمیخوندم ، مامانم که ازم میپرسید چرا نماز نمیخونی؟ میگفتم مامام من فلسفه نماز رو هنوز درک نکردم. چون غیر از مشقت برای من هیچ معنی نداره.
وقتی دانشگاهم تموم شد گفتم بشینم در مورد دینم تحقیق کنم ببینم چیه واقعا. شروع کردم به نماز و قران خوندن. هر چی بیشتر قران میخوندم شکم بیشتر میشد. از بس متناقض بود. مامانم خیلی خوشحال شد که من بالاخره نماز و قرآن خون شدم ولی بهش گفتم مامان مطمئن نباش. اینجور که دارم قرانو پیش میرم آخرش کافر میشم.
البته در مورد داستان قرآن و حرفهای خدا وقتی به جمله های غیرعقلانی برخورد میکردم یه جوری خودمو توجیه میکردم میگفتم حتما یه چیزی هست که عقل ناقص من قادر به درکش نیست و برای من غیرمنطقی به نظر میرسه هر چی باشه خدا عقلش بیشتر از منه.
تا اینکه یه روز حرفهای رضا فاضلی رو شنیدم در مورد زنان پیامبر و خود پیامبر و هر چند که ده دقیقه بیشتر هم نبود ولی از بس بی ادبانه بود باعث شد کل تابوهای من فروبریزه و جرات اینو پیدا کنم که به خودم اطمینان کنم و به مزخرفات قران و ائمه یقین حاصل کنم.
بعدش با خوندن بیشتر در مورد تاریخ اسلام بیشتر به مخرب بودن این دین و بلاهایی که سر مردمون آورده پی بذدم و الی آخر.
بعدش در مودت کوتاهی در مورد وجود خدا هم دیگه فهمیدم که همش افسانه و توهم آدما هست. [color="silver"]
---------- ارسال جدید اضافه شده در 09:32 pm ---------- ارسال قبلی در 09:30 pm ----------
[/color]البته الان که مامانم منو میبینه کلی برام تاسف میخوره که بیخدا و بیمذهب شدم. ولی چندبار بهش گفتم مامان خودت دیدی که چقدر قران خوندم تقصیر من چیه که کتابای دینی جواب قانع کننده ای برای من نداره؟ مامانم میگه اون قران خوندن تو به درد نمیخورد تو برای اینکه بفهمی توش چی نوشته خوندی نه برای اینکه ایمانت بیشتر بشه و ثواب کنی.
من از بچگی برای هر چیزی دلیل قانع کننده میخواستم. دین و خدا و مذهب هم همیشه فکر میکردم یه امر بدیهی و درست هستند ولی خیلی برام مبهم و غیرمنطقی بودند. یادمه دوران راهنمایی که کتابهای داستان راستان و زندگی نامه های امامان گرامی رو میخوندم به نظرم میومد دارم یه داستان تخیلی رو میخوندم و برام بسیار غیر قابل باور بودن. ولی نمیدونم چرا همیشه واهمه داشتم به به راست بودنشون شک کنم و احساس میکردم اگه شک تردید به خودم راه بدم بدبخت خواهم شد. یادمه یه بار که حرف حضرت علی در مورد ناقص العقل بودن زنان رو خوندن خواهرم هم کنارم نشسته بود بهش گفت چقدر بیشعور اما علی. خودش ناقص العقله. ولی بعدش کلی ابراز ندامت و پشیمانی کردم و بین انگشت اشاره و شصتمو گاز گرفتم. یا وقتی که این جمله امام علی که گفته بود مومنان فقط در سایه شمشیر هست که با هم برادر و نمیدونم چی هستن کلی حرص خوردم که چرا امام محترم اینقدر جمله بیخردانه ای گفته. و ...
ولی خب بعضی وقتا واقعا احساسات روحانی بهم دست میداد و حس میکردم خدا خیلی بهم نزدیکه.
بعضی وقتا نماز میخوندم بیشتر وقتا هم نمیخوندم ، مامانم که ازم میپرسید چرا نماز نمیخونی؟ میگفتم مامام من فلسفه نماز رو هنوز درک نکردم. چون غیر از مشقت برای من هیچ معنی نداره.
وقتی دانشگاهم تموم شد گفتم بشینم در مورد دینم تحقیق کنم ببینم چیه واقعا. شروع کردم به نماز و قران خوندن. هر چی بیشتر قران میخوندم شکم بیشتر میشد. از بس متناقض بود. مامانم خیلی خوشحال شد که من بالاخره نماز و قرآن خون شدم ولی بهش گفتم مامان مطمئن نباش. اینجور که دارم قرانو پیش میرم آخرش کافر میشم.
البته در مورد داستان قرآن و حرفهای خدا وقتی به جمله های غیرعقلانی برخورد میکردم یه جوری خودمو توجیه میکردم میگفتم حتما یه چیزی هست که عقل ناقص من قادر به درکش نیست و برای من غیرمنطقی به نظر میرسه هر چی باشه خدا عقلش بیشتر از منه.
تا اینکه یه روز حرفهای رضا فاضلی رو شنیدم در مورد زنان پیامبر و خود پیامبر و هر چند که ده دقیقه بیشتر هم نبود ولی از بس بی ادبانه بود باعث شد کل تابوهای من فروبریزه و جرات اینو پیدا کنم که به خودم اطمینان کنم و به مزخرفات قران و ائمه یقین حاصل کنم.
بعدش با خوندن بیشتر در مورد تاریخ اسلام بیشتر به مخرب بودن این دین و بلاهایی که سر مردمون آورده پی بذدم و الی آخر.
بعدش در مودت کوتاهی در مورد وجود خدا هم دیگه فهمیدم که همش افسانه و توهم آدما هست. [color="silver"]
---------- ارسال جدید اضافه شده در 09:32 pm ---------- ارسال قبلی در 09:30 pm ----------
[/color]البته الان که مامانم منو میبینه کلی برام تاسف میخوره که بیخدا و بیمذهب شدم. ولی چندبار بهش گفتم مامان خودت دیدی که چقدر قران خوندم تقصیر من چیه که کتابای دینی جواب قانع کننده ای برای من نداره؟ مامانم میگه اون قران خوندن تو به درد نمیخورد تو برای اینکه بفهمی توش چی نوشته خوندی نه برای اینکه ایمانت بیشتر بشه و ثواب کنی.