04-03-2020, 12:15 AM
(04-02-2020, 09:42 PM)Mehrbod نوشته: نه, این پاسخهایِ شما به کسی میماند که سر لجبازی دارد و میخواهد هرجور شده بگوید زندگی آن اندازهها هم خوب؟ نیست.
گیر فلسفیک اینجاست که خوب یا بد, هر دو در بستر زندگی معنا میابند, اگر زندگی نباشد نه خوبی در کار خواهد بود و نه بدی, پس زندگی باارزشترین است چون همهی ارزشها از زندگیه برمیخیزند.
اینک, این که آیا زندگی بیشتر خوب است یا بد پُرسمان دیگری خواهد بود که در آنجا هم ازراه منطق میتوان پی برد که آری زندگی میتواند بالاترین و برترین باشد به این شرط که زمان بسنده به جاندار داده شود, زیرا با در دست بودن زمان بسنده همهیِ مشکلات برداشته میتوانند بشوند و تنها خوشی و نیکی بجا میماند.
من نمیگویم زندگی خوب یا بد است، بحث ارزش هم برای من مطرح نیست. بحث این است که «آیا برای ترجیح زندگی به مرگ یا هستی به نیستی دلیل عینی وجود دارد یا نه». این پرسش جواب آشکاری دارد: نه. شما برای ابطال این پاسخ آشکار بحث را منحرف میکنید از «ارزشمندی» زندگی سخن میگویید، که معنی آن آشکار است و غیرمنطقی بودن آن را نشان دادیم که صحبت از ارزش ارجاع به عواطف است:
The difference between life and death or existence and non-existence is not a rational one but one of values and values are determined by emotions and emotions are thoroughly subjective. So lifting them up to the level of objective statements and treating them as if they are rationally constructed is an exercise in self deception
ما میتوانیم به طرز معنیداری بگوییم «زندگی برای او هیچ ارزشی نداشت»، یا «هیچ اهمیتی به فرزندانش نمیداد» یا «از بادمجان بیزارم»، همهی این گزارهها میتوانند درست یا نادرست باشند، اما همینقدر میدانیم که معنی میدهند، و البته میدانیم که همهی این گزارهها عاطفی و سوبژکتیو هستند، «من دوست ندارم» و «برایم مهم است» و ... روشهایی برای بیان عواطف هستند. نه منطقی یا ابژکتیو. در مقابل، ما نمیتوانیم به طرز معنیداری بگوییم «مربعهای او سه گوش بودند» یا «آنچه میدانست نمیدانست» و …
به همین ترتیب، من همچنین میتوانم صادقانه یا به دروغ بگویم «زندگی برای من هیچ ارزشی ندارد»(نفی یک حقیقت سوبژکتیو subjective truth)بدون آنکه کوچکترین خطای منطقی یا عقلانی مرتکب بشوم، یا در درستی یا نادرستی آنچه میگویم بتوان تردیدی به دلیل فحوای آنچه گفته میشود وارد دانست. در ساختار و معنی جمله یا در حقیقت داشتن یا نداشتن آن خللی منطقی وارد نیست، اما در عین حال جمله همچنان ارجاع به عواطف شخصی و درونی من است. برخلاف این اما نمیتوانم صادقانه یا به درستی بگویم «من به جاذبه اعتقادی ندارم»(نفی حقیقت تجربی empirical fact)، و نمیتوانم بگویم «برج ایفل یک سازه فلزی نیست»(نفی حقیقت عینی objective truth)، و نمیتوانم بگویم «من یک دایرهی هشت ضعلی کشیدم» یا «باور دارم که باوری ندارم»(پاردوکس و نفی منطق استقرایی). اگر ارزشمندی زندگی حقیقت عینی، حقیقت تجربی یا حقیقت منطقی بود من نمیتوانستم به طرز معناداری آن را نفی بکنم و همچنان سخنم بتواند درست باشد.
در پایان، شما چارهای ندارید بجز آنکه در آخر بپذیرید زندگی هیچ ارزش عینی ندارد و ترجیح دادن آن به مرگ و نیستی صرفاً سلیقهی شخصی شما تحت تأثیر مستقیم و نقد-ناشدهی ژن ِ خودخواه است، و تلاش برای تبدیل کردن آن به مادر تمام ارزشها هم ایراد منطقی دارد، هم گسستگی فکری ایجاد میکند و هم دست بالا به چیزی بیش از روش شما برای گریختن از مغاک و رسیدن به آرامش و رسیدن به معنی و هدف است. همهی اینها از خودفریبی بودن آن کم نمیکند.
زنده باد زندگی!