08-03-2014, 08:08 PM
Crusader نوشته: ریوش گرانمایه شنیدم که با آن دختر کذایی به بنبست رسیدید و اینک با بتای خروشان وجودتان در مبارزهی احساسی/روانی قرار دارید؟من این پست شما را تاکنون چرا ندیدهام؟!
باید بگویم که با شنیدن چنین اعترافی حقیقتا منقلب شدم، چه که غبار کهولت را از خاطرههای دردناک نوجوانیام زدود و یاد روزگاران بتازدگیام افتادم. برای همین درد روانی رفیقی چون شما برای من کاملا به احساس میاید و با دیدن حال و روزتان متاثر میشوم... من توشهی آن روزگاران را به شما میدهم، شاید تجربهی من مرهمی برای شما شود. بارها پیش آمده دختری به من «نه» گفته باشد، دختری را که با تمام تمنای درونی او را میخواستم، دختری را که با دیدن ظواهر آراستهی او در پوست و گوشت و خون و استخوانم انقلابی از شور و شعف برپا میشد، تمام سلولهای وجودم او را فریاد میزدند و دورنمای زندگی «بدون او» برای من باورنکردنی و غیرممکن بود! به من «نه» گفته بگوید و من ویران شوم، شبهای من تباه شود و تنها مونس و همدرد ضجههای من چهارچوب اطاق خاموشی باشد...
پس بگویید ببینیم چه شده گرامی؟ شاید تجربههای من برای شما راهنما شد؟
راستش من گمان میکنم پسری که لااقل یکبار شکست عشقی را تجربه نکرده باشد وجود ندارد و بیش از این، من هتا تصور میکنم چنین تجربهای برای هر مردی لازم هم هست. بواسطهی چنین تجربهای مرد سالها بعد که از دور به وقایع آن روزگار مینگرد میبیند که خود نجربه فاقد از اثراتِ روحی روانیاش چقدر به او قدرت بخشیده ، چه میزان به او در شناخت فطرتِ زنان یاری رسانده و مهمتر از همه چه بسیار به او کمک کرده که خودش را بشناسد. زخم ِ آن تجربه اگرچه همیشه در دلاش باقی خواهد ماند، اما اگر کمی شانس و هوش داشته باشد، دیگر هرگز قربانی آن صحنهآرایی نخواهد شد. تا آنجا که من میدانم تمام این معلمانِ بزرگِ بازی خودشان روزگاری قربانی آن بازی بودهاند(از نیک ساوی و میستری و رولو توماسی گرفته تا امیر خودمان). برای من هم چنین تجربهای تلخ و زرّین وجود داشته. از نوعی بسیار آتشین و رمانتیک و رویایی! دو سالِ تمام من با او خاطراتی بسیار زیبا و درخشان داشتم و شب و روز به یادش بودم تا اینکه یک روز دانستم او با کس دیگری دوست شده، اما این شاید زیاد مهم نباشد، مهمتر این بود که او در حین جدایی چنان شخصیت و روانِ نوجوانی مرا با نیشهای کلامی (به این بهانه که "میخواستم ازم متنفر بشی")لگدمال کرد که چندماه زخمخورده و نیمهجان، نفس نفس میزدم. او با آنکه از من چندسال بزرگتر بود (تمامِ دوستانِ دختر من تا این اواخر همگی از من بزرگتر بودند!) و خیلی بهتر از من میدانست که چنین اتفاقی میتواند چه آسیبِ عظیمی به یک نوجوان بزند، اما در مواجهه با کیسی بهتر از من، موتور هایپرگمیاش چنان داغ شد که در کمالِ بیرحمی هتا به من فرصتِ یک مکالمهی ده دقیقهای را هم نداد.
این تجربه در ذهنم همیشه زنده و پایدار است... . اما پس از همهی این سالها فهمیدم که در واقع او ناخواسته یک لطف بزرگ در حقم کرده و پردههایی از آن سوی رمانتیسمهای بچهگانهام بر روی من گشود که شاید خودم هرگز نمیتوانستم آن را ببینم.
کسشر هم تعاونی؟!