06-06-2014, 08:56 PM
داریوش گرانمایه شنیدم که با آن دختر کذایی به بنبست رسیدید و اینک با بتای خروشان وجودتان در مبارزهی احساسی/روانی قرار دارید؟
باید بگویم که با شنیدن چنین اعترافی حقیقتا منقلب شدم، چه که غبار کهولت را از خاطرههای دردناک نوجوانیام زدود و یاد روزگاران بتازدگیام افتادم. برای همین درد روانی رفیقی چون شما برای من کاملا به احساس میاید و با دیدن حال و روزتان متاثر میشوم... من توشهی آن روزگاران را به شما میدهم، شاید تجربهی من مرهمی برای شما شود. بارها پیش آمده دختری به من «نه» گفته باشد، دختری را که با تمام تمنای درونی او را میخواستم، دختری را که با دیدن ظواهر آراستهی او در پوست و گوشت و خون و استخوانم انقلابی از شور و شعف برپا میشد، تمام سلولهای وجودم او را فریاد میزدند و دورنمای زندگی «بدون او» برای من باورنکردنی و غیرممکن بود! به من «نه» گفته بگوید و من ویران شوم، شبهای من تباه شود و تنها مونس و همدرد ضجههای من چهارچوب اطاق خاموشی باشد...
پس بگویید ببینیم چه شده گرامی؟ شاید تجربههای من برای شما راهنما شد؟ :e058:
باید بگویم که با شنیدن چنین اعترافی حقیقتا منقلب شدم، چه که غبار کهولت را از خاطرههای دردناک نوجوانیام زدود و یاد روزگاران بتازدگیام افتادم. برای همین درد روانی رفیقی چون شما برای من کاملا به احساس میاید و با دیدن حال و روزتان متاثر میشوم... من توشهی آن روزگاران را به شما میدهم، شاید تجربهی من مرهمی برای شما شود. بارها پیش آمده دختری به من «نه» گفته باشد، دختری را که با تمام تمنای درونی او را میخواستم، دختری را که با دیدن ظواهر آراستهی او در پوست و گوشت و خون و استخوانم انقلابی از شور و شعف برپا میشد، تمام سلولهای وجودم او را فریاد میزدند و دورنمای زندگی «بدون او» برای من باورنکردنی و غیرممکن بود! به من «نه» گفته بگوید و من ویران شوم، شبهای من تباه شود و تنها مونس و همدرد ضجههای من چهارچوب اطاق خاموشی باشد...
پس بگویید ببینیم چه شده گرامی؟ شاید تجربههای من برای شما راهنما شد؟ :e058: