10-30-2020, 10:31 PM
(10-30-2020, 12:37 AM)Dariush نوشته: عجب! حقیقتاش نه تنها معمای مرگ، که معمای زندگی هرگز حلشدنی به نظر نمیرسند. گرچه این دو کمابیش، یا حتی به شکلی کمی اگر افراطی بدانها بنگریم، «تماما» به یکدیگر مربوط هستند. به باور بسیاری، همه فلسفه و ادبیات در مورد «مرگ» است یا به نحوی بدانها مربوط است تا آنجا که نقل قولی از نیچه به گمانام میتواند نقطهای باشد برای نگرشی نو به این موضوع : هر نوع قضاوتی پیرامون هر پدیدهای تنها زمانی معتبر است که از خارج از آن باشد، به ویژه در مورد زندگی! بنابراین تمام اندیشههای ما پیرامون موضوعاتی از قبیل «ذات زندگی» نمیتوانند سوگیرانه نباشند. راستاش ایرانبانوی گرامی، از شما چه پنهان، من سالها پیش به شکلی بسیار جدی در یک قدمی خودکشی قرار گرفتم، آن تجربهی هولناک فقط در یاد و ذهنم نیست، «وجود» دارد، یا حتی بهتر اگر بخواهم بگویم، «حیات» دارد! من این عبارت را نه به فرمهای استعاری و مهمل، که در معنایی واقعی از خودش استفاده میکنم؛ توضیح میدهم در این مورد، اما در مقدمه باید بگویم چیزیست شبیه به آنچه خودت گفتی. میدانی، آنچه همهجا حاضر است، نه خدا، نه اتر و نه ناموجوداتی از این قبیل، که «مرگ» است، در هر موقعیتی، در هر زمانی و در هر جمعی، آن تجربهی نزدیک به مرگ، ناگهان نهیبی به تو وارد میکند و تو یادت میآید چه بنیانها که بر باد هستند، همینجا، همین الان و پیرامون همین آدمها! این البته برای اغلب آدمها معمولا پیش میآید، مخصوصا آنان که یکی از عزیزانشان را از دست دادهاند معمولا چنین تجربیاتی را دارند، اما برای آنانکه تجربهی جدی نزدیک به مرگ داشتهاند، تجربهی مذکور هر بار ناگهان دوباره در درونشان «منفجر» میشود! پنداری یک بار دیگر تا یک قدمی مرگ رفتهای واقعا! همانقدر مهیب و همانقدر هولناک. هیچ اهمیتی هم ندارد که الان در چه موقعیت و حالی هست، ناگهان میآید، به بهانهای، ویرانات می سازد و میرود. تمام اینها، شاید در بازهی یک ثانیه باشند!
خوب من اولین تعاریفی که باهاش آشنا شدم از معنای زندگی و مرگ بحث هستی و نیستی بود.هستی که تکلیفش روشن بود برام ولی اونچه که درکش نمیکردم موجودیت نیستی بود و اینکه چقدر سایه ی قوی تر و غالب تری داره.برای من صبح فردای رفتن پدرم اینطور بودنگاهم به همه چیزاینطور شد که عه اتاقی که پدرم توش نیست فرشی که پدرم روش قدم نمیذاره کمدی که پدرم درش رو باز نمیکنه ... و هضم این نبودن برام ممکن نبود و الانم نیست و بعد از اون چیزی که مغزم رو درگیر میکنه اینه که خوب الان اون آدم کجاست؟نه فقط من که گاهی با خانواده میشینیم و به این فکر میکنیم که واقعا الان چی شد؟ آدمی که تا همین چند وقت پیش کنار ما بود چه اتفاقی واسش افتاده و چطور از خانواده و خونه اش دست کشید و چه چیز مهم تری بود که به خاطرش از داشته هاش گذشته (انگار که خودش خواسته باشه که بره)! .گاهی انقدر به این موضوعات و شاخه هاش فکر میکنم که آخر اون حس بیخیالی و نهیب فراموشی میاد سراغم و خودم رو میبینم که سخت مشغول زندگی کردنم و برای جا و چیزی که سرو تهش مشخص نیست تمام انرژی و وجودم رو صرف میکنم و دارم مثل یک نیمچه یونیت از هستی وظیفه ام رو در جنگ با نیستی کامل ادا میکنم:)
باری این افکار همیشه باهام خواهد موند و ترس تجربه دوباره اش هم همینطور ولی تیز هوشی سنت که فرد عزادار رو انقدر فرو تاب میدن و به مسئولیت های جورواجور مجبورش میکنن باعث میشه وقتی برای پرداختن بهشون نداشته باشم و سعی کنم در نظر سنت به فرد وفادار به اصول تبدیل بشم...
(10-29-2020, 04:21 PM)Anarchy نوشته: مرگ عریان ترین واقعیت زندگیه که بقیه مسائل و دغدغه ها و اهداف رو تبدیل به یه شوخی میکنه .
حالا من برعکس فکر میکنم تا قبل از این تجربه همه چیز شوخی بود.پولی که ایشالا در بیاد,مریضی که ایشالا شفا پیدا کنه,گره ای که ایشالا باز بشه :)) ولی تا وقتی که اون فرصت جدی زندگی کردن رو داریم.به نظر هیچ چیز جز اون <فرصت> جدیت و واقعیت نداره
شراب اولی تر ...