02-17-2015, 11:57 AM
اینها بحث را خیلی سنگین و طولانی میکند، ضمن آنکه من نه فرصت بسنده برای اینهمه را دارم، نه واقعا چنان شایستهی نمایندگی افکار و عقایدی هستم که امروز خودم را باورمند به آنها تلقی میکنم. در کل جستار «پراکنده نویسی» اشاراتی گذری و جستهگریخته به این مباحث داشتهام، دعوتم از شما و چند دوست دیگر برای مطالعهی آثار ایدهآلیستهای آلمانی نیز تلاشی بود در جهت نشان دادن آنچه از دست دادهایم. اگر به موضوع علاقه دارید من مطالعهی این کتاب را به شما توصیه میکنم زیرا همهی آنچه من میتوانم برای گفتن در اینباره داشته باشم را خیلی بهتر از من مطرح میکند: Julius Evola - Revolt Against the Modern World
فقط بحث رمانتیک «معنابخشی» نیست، اصل زندگی در حداقلهای متصور آن، یعنی کارهایی «پیش پا افتاده» و ابتدایی مثل تولید مثل موفق و تربیت فرزندانی که خودشان هم علاقه به تولید مثل دارند محتاج عضویت در جمعیست که مرزی مشخص میان «ما» و «آنها» میکشد، دارای سلسلهمراتبی مبتنی بر عناصر سازنده است، و مذهبی سازمانیافته و عمومی دارد که همکاری اعضا با یکدیگر فراتر از منافع شخصی بلادرنگ و روابط ژنتیکی فامیلی را میسر میکند. این سه مورد حداقلهای مطلقا ضروری برای تشکیل و تداوم یک نهاد اجتماعی موفق، اگر موفقیت را فقط توانایی بازتولید دموگرافیک یک ایده معرفی بکنیم هستند. یک جامعهی آزاد ِ دموکراتیک ِ مدرن هیچکدام از این سه را ندارد: همگرایی فراگیر جایگزین مرزهای مشخص شده، و شناخت و پذیرش «آنها» بخشی از شرح وظایف اجتماعی هر انسان «شریفی»ست، سلسلهمراتب اجتماعی با برابریطلبی مبتذل جایگزین شده و مذهب در مفهوم کلاسیک آن، با مذهب در مفهوم مدرن آن جایگزین شده که برخوردی خرافی با چیزهایی مثل دانش و آگاهی و خرد و ... را شامل میشود.
ما باید بحث را از اینجا شروع بکنیم. یعنی با پرداختن به «دروغ بزرگ». گروهی باورها که از دل روشنگری بیرون آمدند و به خصوص در انقلاب فرانسه محبوبیت یافتند، برای آغاز، رشد و شکوفایی به شدت محتاج به انکار وجود طبیعت آدمی بودند. اینکه انسان موجودیست فاقد رانهها و گرایشاتی که میتوان آنها را جزئی جداییناپذیر از انسان بودن او تلقی کرد ایدهای بود بسیار جذاب، امیدوارکننده و خوشبینانه که جهان را به مراتب درجات خواستنیتر میکرد، انسانها را موجوداتی فراتر از آنچه هستند مینمایاند و به طور خلاصه همه را قادر به رستگاری میکرد. این را من «دروغ بزرگ» مینامم.
برای اینکه موضع من کمی قابل دفاعتر بشود باید این طبیعت بشری را تعریف بکنم، وانگهی این کاری خواهد بود دشوار زیرا طی سیصد سال گذشته، باهوشترین، نخبهترین، تحصیلکردهترین و بالاترین اقشار ثروتمندترین و پیشرفتهترین کشورهای جهان، یا به عبارتی دیگر شماری از برترین انسانهای تاریخ تلاشی بیوقفه و شایسته برای تشکیک در آن به خرج دادهاند و به قولی «طبیعت انسانی» را تبدیل به واژهای با بار منفی کردهاند که هیچکس حاضر نیست به آن نزدیک بشود. اینست که هرگونه تلاشی برای تعریف این طبیعت به نحوی جامع پیش از آغاز محکوم است به شکست. پس توجه داشته باشید که من میپذیرم از منظری علمی، منطقی و ذهنی، «طبیعت بشر» مفهومیست تقریبا غیرقابل دفاع که در گفتمان با منکران شکست خورده و به کناری افتاده. وانگهی واقعیت، امر واقعی، جهانی که آن بیرون در جریان است، و «طبیعت بشر» که جزئی از آنست، اهمیتی به بحثهای فلسفی نمیدهد. مهم نیست روسو چه نقدی بر آن نوشته یا فلان استاد دپارتمان انسانشناسی چه رسالهای در هجو آن آفریده. مهم نیست که من و شما دربارهی آن چه نظری داریم و سیاستمدار معاصر چه میکند. حقیقت امری دموکراتیک که با توافق عمومی فاضلان و دانشمندان حاصل میشود نیست، حقیقت حقیقت دارد فارغ از اینکه شما چه رفتاری دربارهی آن میکنید. با همان روشی که علما و قدمای مدرنیته در «طبیعت بشری» تردید کردند میتوان جاذبهی زمین نیز شک کرد، اما این به شما توانایی پرواز کردن نمیدهد.
دروغ بزرگ از آنجاکه دروغ است، بکارگیریاش در ادارهی امور و برنامههای کلان اقتصادی، سیاسی، فرهنگی و اجتماعی به ناکارآمدی وسیع میانجامد. از آنجاکه سفیدپوست و سیاهپوست در هوش برابر نیستند، فارغ از برنامههای سیاسی، آموزشی و بخشنامههای دولتی هرگز دستاوردی نه برابر، بلکه حتی مشابه نخواهند داشت. زن و مرد از آنجاکه یکی نیستند، وظایف و دستاوردهای یکسان هم نخواهند داشت فارغ از آنچه ممکن است ما آرزو بکنیم یا بخواهیم و ... این ناکارآمدی با گذر زمان بیشتر و بیشتر میشود، عواقب آن شدیدتر و ژرفتر میشوند و کار به جایی میرسد که معایب سیستم مبتنی بر دروغ بزرگ بر فواید آن میچربند. به این میگوییم «زوال». تکنولوژی، نقشی کلیدی و حیاتی در پنهان کردن زوال ایفا میکند، و باعث میشود که سوژهی انسانی به عمق فاجعهای که در آن به سر میبرد پی نبرد. به عنوان مثال شما هر چند در جامعهای زندگی میکنید که رفتهرفته بیشتر بچهها از داشتن خانوادهای نرمال و سالم محروم میشوند و ماهی یکی دو بار پدرشان را بیشتر نمیبینند، چون همهشان تبلت دارند و لپتاپ دارند و پلیاستیشن دارند این عیب پوشیده میماند و گمان میرود که «پیشرفتی» حاصل شده. زوال که به تأخیر افتاد، ناکارآمدی فرصت برای بازتولید خود در مقیاسی آخرالزمانی پیدا میکند و بسیار بیش از آنچه در حالت نرمال میتوانست رشد میکند، اینبار کار به جایی میرسد که چشمانداز تغییر بدون از میان رفتن تمام دستگاههای اجتماعی یک جامعه دیگر میسر نیست. به این میگوییم «سقوط».
طبیعت بشری نیروییست بدوی و بسیار قدرتمند که در جهت مخالف تمدن حرکت میکند. «خوی حیوانی انسان» که رئالیستها به آن علاقه داشتند. یا طبیعت در مفهوم یونانی آن(نه ورژن منحرف مسیحی-یهودی-اسلامی، که در آن طبیعت و نیکی آشتی داده شدهاند، طبیعت قدار بیرحم). یک جامعه هر قدر در کنترل رانههای طبیعی بشر یا چنل کردن آنها برای تحکیم روابط گروهی موفقتر باشد، ما آنرا «متمدنتر» تلقی میکنیم. اینکه مذهب، قومیت و میهن، در مقام کهنترین ابر-هویتهای انسانی قادر بودهاند طبیعت انسانی را تحت انقیاد خود دربیاورند و از آن بهرهبرداری متناسب بکنند، یا به عبارت بهتر، اینکه ایمان مذهبی، قومپرستی و میهنپرستی جزئی از آن طبیعت بشری مذکور است و به نرمی بر آن سوار میشود عقیدهی شخصی من نیست یک حقیقت تاریخی قابل برسیست.
حالا شما مخالفت خود با مدرنیته را برای ما تشریح بکنید، و بگویید که راهکار شما برای برونرفت از این معضلهایی که باعث مخالفتتان با آن شده چیست؟
Dariush نوشته: تا آنجا که من از نوشته های شما فهمیده ام، معنابخشی به زندگی و حیات اجتماعی نوع بشر و رستگاری در این راه
هتا به قیمت مرگ فردیت، جزو محورهای اساسی گفتمان تان است؛ مدرنیته را قابل اجتناب میدانید با ارگان های اجتماعی
چون دین، وطن، نژاد و ... و علاوه بر این آنها را کاملا مفید هم میشناسید.
فقط بحث رمانتیک «معنابخشی» نیست، اصل زندگی در حداقلهای متصور آن، یعنی کارهایی «پیش پا افتاده» و ابتدایی مثل تولید مثل موفق و تربیت فرزندانی که خودشان هم علاقه به تولید مثل دارند محتاج عضویت در جمعیست که مرزی مشخص میان «ما» و «آنها» میکشد، دارای سلسلهمراتبی مبتنی بر عناصر سازنده است، و مذهبی سازمانیافته و عمومی دارد که همکاری اعضا با یکدیگر فراتر از منافع شخصی بلادرنگ و روابط ژنتیکی فامیلی را میسر میکند. این سه مورد حداقلهای مطلقا ضروری برای تشکیل و تداوم یک نهاد اجتماعی موفق، اگر موفقیت را فقط توانایی بازتولید دموگرافیک یک ایده معرفی بکنیم هستند. یک جامعهی آزاد ِ دموکراتیک ِ مدرن هیچکدام از این سه را ندارد: همگرایی فراگیر جایگزین مرزهای مشخص شده، و شناخت و پذیرش «آنها» بخشی از شرح وظایف اجتماعی هر انسان «شریفی»ست، سلسلهمراتب اجتماعی با برابریطلبی مبتذل جایگزین شده و مذهب در مفهوم کلاسیک آن، با مذهب در مفهوم مدرن آن جایگزین شده که برخوردی خرافی با چیزهایی مثل دانش و آگاهی و خرد و ... را شامل میشود.
ما باید بحث را از اینجا شروع بکنیم. یعنی با پرداختن به «دروغ بزرگ». گروهی باورها که از دل روشنگری بیرون آمدند و به خصوص در انقلاب فرانسه محبوبیت یافتند، برای آغاز، رشد و شکوفایی به شدت محتاج به انکار وجود طبیعت آدمی بودند. اینکه انسان موجودیست فاقد رانهها و گرایشاتی که میتوان آنها را جزئی جداییناپذیر از انسان بودن او تلقی کرد ایدهای بود بسیار جذاب، امیدوارکننده و خوشبینانه که جهان را به مراتب درجات خواستنیتر میکرد، انسانها را موجوداتی فراتر از آنچه هستند مینمایاند و به طور خلاصه همه را قادر به رستگاری میکرد. این را من «دروغ بزرگ» مینامم.
برای اینکه موضع من کمی قابل دفاعتر بشود باید این طبیعت بشری را تعریف بکنم، وانگهی این کاری خواهد بود دشوار زیرا طی سیصد سال گذشته، باهوشترین، نخبهترین، تحصیلکردهترین و بالاترین اقشار ثروتمندترین و پیشرفتهترین کشورهای جهان، یا به عبارتی دیگر شماری از برترین انسانهای تاریخ تلاشی بیوقفه و شایسته برای تشکیک در آن به خرج دادهاند و به قولی «طبیعت انسانی» را تبدیل به واژهای با بار منفی کردهاند که هیچکس حاضر نیست به آن نزدیک بشود. اینست که هرگونه تلاشی برای تعریف این طبیعت به نحوی جامع پیش از آغاز محکوم است به شکست. پس توجه داشته باشید که من میپذیرم از منظری علمی، منطقی و ذهنی، «طبیعت بشر» مفهومیست تقریبا غیرقابل دفاع که در گفتمان با منکران شکست خورده و به کناری افتاده. وانگهی واقعیت، امر واقعی، جهانی که آن بیرون در جریان است، و «طبیعت بشر» که جزئی از آنست، اهمیتی به بحثهای فلسفی نمیدهد. مهم نیست روسو چه نقدی بر آن نوشته یا فلان استاد دپارتمان انسانشناسی چه رسالهای در هجو آن آفریده. مهم نیست که من و شما دربارهی آن چه نظری داریم و سیاستمدار معاصر چه میکند. حقیقت امری دموکراتیک که با توافق عمومی فاضلان و دانشمندان حاصل میشود نیست، حقیقت حقیقت دارد فارغ از اینکه شما چه رفتاری دربارهی آن میکنید. با همان روشی که علما و قدمای مدرنیته در «طبیعت بشری» تردید کردند میتوان جاذبهی زمین نیز شک کرد، اما این به شما توانایی پرواز کردن نمیدهد.
دروغ بزرگ از آنجاکه دروغ است، بکارگیریاش در ادارهی امور و برنامههای کلان اقتصادی، سیاسی، فرهنگی و اجتماعی به ناکارآمدی وسیع میانجامد. از آنجاکه سفیدپوست و سیاهپوست در هوش برابر نیستند، فارغ از برنامههای سیاسی، آموزشی و بخشنامههای دولتی هرگز دستاوردی نه برابر، بلکه حتی مشابه نخواهند داشت. زن و مرد از آنجاکه یکی نیستند، وظایف و دستاوردهای یکسان هم نخواهند داشت فارغ از آنچه ممکن است ما آرزو بکنیم یا بخواهیم و ... این ناکارآمدی با گذر زمان بیشتر و بیشتر میشود، عواقب آن شدیدتر و ژرفتر میشوند و کار به جایی میرسد که معایب سیستم مبتنی بر دروغ بزرگ بر فواید آن میچربند. به این میگوییم «زوال». تکنولوژی، نقشی کلیدی و حیاتی در پنهان کردن زوال ایفا میکند، و باعث میشود که سوژهی انسانی به عمق فاجعهای که در آن به سر میبرد پی نبرد. به عنوان مثال شما هر چند در جامعهای زندگی میکنید که رفتهرفته بیشتر بچهها از داشتن خانوادهای نرمال و سالم محروم میشوند و ماهی یکی دو بار پدرشان را بیشتر نمیبینند، چون همهشان تبلت دارند و لپتاپ دارند و پلیاستیشن دارند این عیب پوشیده میماند و گمان میرود که «پیشرفتی» حاصل شده. زوال که به تأخیر افتاد، ناکارآمدی فرصت برای بازتولید خود در مقیاسی آخرالزمانی پیدا میکند و بسیار بیش از آنچه در حالت نرمال میتوانست رشد میکند، اینبار کار به جایی میرسد که چشمانداز تغییر بدون از میان رفتن تمام دستگاههای اجتماعی یک جامعه دیگر میسر نیست. به این میگوییم «سقوط».
طبیعت بشری نیروییست بدوی و بسیار قدرتمند که در جهت مخالف تمدن حرکت میکند. «خوی حیوانی انسان» که رئالیستها به آن علاقه داشتند. یا طبیعت در مفهوم یونانی آن(نه ورژن منحرف مسیحی-یهودی-اسلامی، که در آن طبیعت و نیکی آشتی داده شدهاند، طبیعت قدار بیرحم). یک جامعه هر قدر در کنترل رانههای طبیعی بشر یا چنل کردن آنها برای تحکیم روابط گروهی موفقتر باشد، ما آنرا «متمدنتر» تلقی میکنیم. اینکه مذهب، قومیت و میهن، در مقام کهنترین ابر-هویتهای انسانی قادر بودهاند طبیعت انسانی را تحت انقیاد خود دربیاورند و از آن بهرهبرداری متناسب بکنند، یا به عبارت بهتر، اینکه ایمان مذهبی، قومپرستی و میهنپرستی جزئی از آن طبیعت بشری مذکور است و به نرمی بر آن سوار میشود عقیدهی شخصی من نیست یک حقیقت تاریخی قابل برسیست.
حالا شما مخالفت خود با مدرنیته را برای ما تشریح بکنید، و بگویید که راهکار شما برای برونرفت از این معضلهایی که باعث مخالفتتان با آن شده چیست؟
زنده باد زندگی!