08-09-2014, 03:09 PM
دوستان، من از آنجا که دیروز برای دومین بار با پرسشی شبیه به اینکه «شما تا چند وقتِ پیش در ورشکستگی مالی بودید و در حال خداحافظی با انجمن، چه شده که ناگهان در انجمن به این سخنپراکنیهای سخیف میپردازید؟» مواجه شدم، و چون فکر میکنم برای دیگران هم چنین چیزی موضوع پرسش باشد، گفتم بهتر است همین جا در این مورد یک توضیح مختصر بدهم. البته من عمیقا از اینکه اینجا بحثها به مسائل خصوصی کشیده شده متاسف هستم و هرگز راضی به چنین وضعی نبودم، مقصر هم کمابیش خودم هستم که مشکلاتِ شخصی خودم را به اینجا آوردم؛ از این بابت از شما پوزش میخواهم، چرا که اینکار نه در شان من بود و نه در شان این انجمن. اما گاهی شرایط سخت و یاس و ناامیدی چنان انسان را محاصره میکنند که تشخیص سره از ناسره برایش مثل تشخیص آبِ چشمه از آب ِ دریا با قوهی بینایی میشود.
حقیقتاش من حدود یکسالِ پیش تقریبا تمامِ دارایی خویش را در یک پروژه سرمایهگزاری کردم(همان موقع که اگر دوستان یادشان باشد میگفتم میخواهم به روزی برسم که دیگر بینیاز از کار کردن بشوم) و بیتجربگی من باعث شد که تمام ِ سرمایه و دارایی من بر باد بروند. تا مدتها من در برابر قبولِ این واقعیت مقاومت میکردم و همچنان امیدوار بودم که دادگاه و پیگیریهای قضایی و... پولم را بازگرداند تا اینکه بالاخره چند ماه پیش واقعیت خودش را در من فرو کرد و من حاصل سالها رنج سخت ِ خویش را بر باد یافتم.
از آن موقع مقدار زیادی بدهی نیز برایم مانده است که ماهیانه تقریبا 60 درصد از درآمد خالص مرا دربرمیگیرد. خوشبختانه من تعدادی دوستِ بسیار نزدیک و بامعرفت داشتم که به کمک آنها و برنامهی 12 ماههای که خودم چیدهام میتوانم پس از آن از این وضع رها شده و دوباره از صفر شروع بکنم.
تمامِ این رویدادها تقریبا همزمان شد با آشفتگی ذهنی من. من تقریبا همهی اندیشههای اصیل خویش را که مدتها برای آموختن ِ آنها سرم را در هر سوراخی فرو کرده بودم را تماما پوچیده مییافتم چرا که دچار تناقضهای شدید و عمیق شده بودند. در واقع تا مدتها من پشتهای از عقاید و ایدهها را ذهنم انبار کرده بودم بی آنکه بخواهم سازگاری و ارتباطِ میانِ آنها را به درستی برقرار بکنم و چفت و بست بینشان بزنم. تا چند وقت پیش که در برابر یک پرسش بسیار احمقانه و سبکسرانهی یک دوست دچار عارضهی شدید دکارتی شدم و تمامِ آن ایدهها و ارمانها شبیه به برگهای خشکی شدند در برابر طوفان.
یکی دو نفر از دوستان صمیمیترِ این انجمن شاهدند که من تمامِ این موارد را با آنها نیز تقریبا با همین اندازه از جزئیات در میان گذاشته بودم همان موقع. من حقیقتا هم قصدم این بود که از اینجا برای مدتی نامحدود بروم، چرا که دیگر نه میتوانستم بیاندیشم و نه اصلا توانایی زایایی فکری در خودم میدیدم. در گفتگوی خصوصی با یکی دو نفر از دوستان، تصمیم بر این شد که من فعلا به هر شکل شده اینجا بمانم تا هم اینجا کمی بیشتر پا بگیرد و هم اینکه سر مدیران کمی خلوت شود. البته خودم هم از آنجا که به اینجا علاقهی زیادی داشتم و به نوعی به آن وابسته شده بودم، پس از مدتی که کمی از بارِ آن کوه یاس کاسته شد، بیشتر مشتاق شدم که اینجا بمانم. چرا که اینجا هنوز تقریبا تنها جاییست که من میتوانم «مخدر ثقیلاندیشی» را مصرف بکنم.
با تمامِ اینها من همچنان تصمیم دارم از اینجا دیر یا زود خداحافظی بکنم، چرا که فکر نمیکنم حالا حالاها حرفِ درخوری برای دوستانِ فرهیختهی اینجا داشته باشم. اینبار اما بی خبر خواهم رفت، چرا که «خداحافظی» دیگر زیادی لوس و بیمزه شده است. فعلا اگر هستم، بیشتر به این خاطر است که در حالِ کوشیدن برای آوردنِ کاربرانِ نو به اینجا هستم، چرا که در برابرِ همهی آن چیزهایی که از کاربرانِ اندیشمندِ اینجا اموختهام در خود احساس مسئولیت میکنم(دوستانی که به جستار نهان دسترسی دارند در جریان هستند که مظنورم از آن تلاشها چیست). بنابراین دوستان کمی بیشتر ما را تحمل بکنند، سپاس.
حقیقتاش من حدود یکسالِ پیش تقریبا تمامِ دارایی خویش را در یک پروژه سرمایهگزاری کردم(همان موقع که اگر دوستان یادشان باشد میگفتم میخواهم به روزی برسم که دیگر بینیاز از کار کردن بشوم) و بیتجربگی من باعث شد که تمام ِ سرمایه و دارایی من بر باد بروند. تا مدتها من در برابر قبولِ این واقعیت مقاومت میکردم و همچنان امیدوار بودم که دادگاه و پیگیریهای قضایی و... پولم را بازگرداند تا اینکه بالاخره چند ماه پیش واقعیت خودش را در من فرو کرد و من حاصل سالها رنج سخت ِ خویش را بر باد یافتم.
از آن موقع مقدار زیادی بدهی نیز برایم مانده است که ماهیانه تقریبا 60 درصد از درآمد خالص مرا دربرمیگیرد. خوشبختانه من تعدادی دوستِ بسیار نزدیک و بامعرفت داشتم که به کمک آنها و برنامهی 12 ماههای که خودم چیدهام میتوانم پس از آن از این وضع رها شده و دوباره از صفر شروع بکنم.
تمامِ این رویدادها تقریبا همزمان شد با آشفتگی ذهنی من. من تقریبا همهی اندیشههای اصیل خویش را که مدتها برای آموختن ِ آنها سرم را در هر سوراخی فرو کرده بودم را تماما پوچیده مییافتم چرا که دچار تناقضهای شدید و عمیق شده بودند. در واقع تا مدتها من پشتهای از عقاید و ایدهها را ذهنم انبار کرده بودم بی آنکه بخواهم سازگاری و ارتباطِ میانِ آنها را به درستی برقرار بکنم و چفت و بست بینشان بزنم. تا چند وقت پیش که در برابر یک پرسش بسیار احمقانه و سبکسرانهی یک دوست دچار عارضهی شدید دکارتی شدم و تمامِ آن ایدهها و ارمانها شبیه به برگهای خشکی شدند در برابر طوفان.
یکی دو نفر از دوستان صمیمیترِ این انجمن شاهدند که من تمامِ این موارد را با آنها نیز تقریبا با همین اندازه از جزئیات در میان گذاشته بودم همان موقع. من حقیقتا هم قصدم این بود که از اینجا برای مدتی نامحدود بروم، چرا که دیگر نه میتوانستم بیاندیشم و نه اصلا توانایی زایایی فکری در خودم میدیدم. در گفتگوی خصوصی با یکی دو نفر از دوستان، تصمیم بر این شد که من فعلا به هر شکل شده اینجا بمانم تا هم اینجا کمی بیشتر پا بگیرد و هم اینکه سر مدیران کمی خلوت شود. البته خودم هم از آنجا که به اینجا علاقهی زیادی داشتم و به نوعی به آن وابسته شده بودم، پس از مدتی که کمی از بارِ آن کوه یاس کاسته شد، بیشتر مشتاق شدم که اینجا بمانم. چرا که اینجا هنوز تقریبا تنها جاییست که من میتوانم «مخدر ثقیلاندیشی» را مصرف بکنم.
با تمامِ اینها من همچنان تصمیم دارم از اینجا دیر یا زود خداحافظی بکنم، چرا که فکر نمیکنم حالا حالاها حرفِ درخوری برای دوستانِ فرهیختهی اینجا داشته باشم. اینبار اما بی خبر خواهم رفت، چرا که «خداحافظی» دیگر زیادی لوس و بیمزه شده است. فعلا اگر هستم، بیشتر به این خاطر است که در حالِ کوشیدن برای آوردنِ کاربرانِ نو به اینجا هستم، چرا که در برابرِ همهی آن چیزهایی که از کاربرانِ اندیشمندِ اینجا اموختهام در خود احساس مسئولیت میکنم(دوستانی که به جستار نهان دسترسی دارند در جریان هستند که مظنورم از آن تلاشها چیست). بنابراین دوستان کمی بیشتر ما را تحمل بکنند، سپاس.
کسشر هم تعاونی؟!