02-03-2013, 07:52 PM
منکه سالهاست یک حالت روح جهانی و Universal دارم.
یعنی تقریبا هرجای جهان که بگی من احساس میکنم اونجا هم میتونه مکانی برای زیستن من باشه. حتی احساس نوستالژیک بهم دست میده مثلا وقتی تصاویرش رو توی تلویزیون یا جای دیگه میبینم. حتی نسبت به تاریخ و فرهنگ کشورهای دیگر. خصوصا کشورهای برجسته یا پیشرفته.
انگار که خودم قبلا در اونجاها یا جاهای مشابهی زندگی کرده باشم.
حتی بیشتر از ساکنان فعلی/بومی اونجا گاهی احساس میکنم که اونجا حق زندگی و آشنایی و لیاقت دارم.
گاهی احساس میکنم از خیلی از آمریکایی ها آمریکایی ترم!
یک آمریکایی اصل.
البته از دید من بعید هم نیست که قبلا در همهء این مکانها زندگی کرده باشم. من به نظام زندگی های چندگانه اعتقاد دارم. بازگشت روح. مردن و زاده شدن های بسیار. تجربه هایی در زمانها و مکانهای مختلف. تلخ و شیرین. در مجموع همهء اینها باعث پیشرفت و تکامل انسان میشه.
از قطب و یخ و برف بگیر تا مرداب های تاریک و مرطوب. جنگلهای انبوه.
وای چقدر دوست دارم. هرکدام رو یک جوری دوست دارم.
ولی از بیابان و کشورهای درپیت خاورمیانه خوشم نمیاد.
از اروپا خوشم میاد. ولی بیشتر اون زمان قدیمش که جنگلهای انبوه و مرداب و اینا میشد رفت و زندگی کرد. زندگی های تنها و در آرامش رو دوست دارم. زندگی های کماندویی رو هم دوست دارم. مثلا از درخت بری بالا مثل گربه![E415 E415](https://daftarche.com/images/smilies/emoji/e415.png)
یک شب خواب میدیدم همراه قبیله ای زندگی میکردم. همونطوری از درخت و اینا میرفتم بالا. چابک و زرنگ بودم. بعد دشمن با یک لشکر انبوه در درهء ای در پایین چادر زده بودن و آتش روشن کرده بودن موقع شب که ما داشتیم از بالا نگاه میکردیم و کلی نقطهء نورانی میدیدیم و میدونستیم فردا به سمت ما حرکت میکنن و اگر فرار نکنیم هممون رو میکشن. شاید ما فقط در مسیر اونها بودیم. من میتونستم فرار کنم، یا حتی بالای درخت قایم بشم، اما یک دوست هم داشتم که همراهم بود و ضمنا نمیخواستم مردم قبیلمون رو تنها بذارم. زنهامون همشون شل و ول و گنده و وا رفته بودن و نمیتونستن با سرعت کافی فرار کنن. زمینگیر بودن و ما هم بخاطر اونا چاره ای نداشتیم. البته مردهای اینطوری هم داشتیم. بچه ها هم بودن. و پیرها احتمالا. واقعا نمیشد یک شبه همه رو جمع کرد و به موقع و با سرعت کافی فرار کرد. یعنی حتی اگر فرار میکردیم اونا در نهایت بهمون میرسیدن، یا بلایایی که کمتر نبود سرمون میامد. همش جنگل و راه سخت بود و خطرات و مکانهای دوردست ناآشنا بودن برامون.
نمیدونم آخرش چه بلایی سرمون اومد. خواب همونجا تموم شد. احتمالا تا عصر فرداش هممون کشته شدیم!
یعنی تقریبا هرجای جهان که بگی من احساس میکنم اونجا هم میتونه مکانی برای زیستن من باشه. حتی احساس نوستالژیک بهم دست میده مثلا وقتی تصاویرش رو توی تلویزیون یا جای دیگه میبینم. حتی نسبت به تاریخ و فرهنگ کشورهای دیگر. خصوصا کشورهای برجسته یا پیشرفته.
انگار که خودم قبلا در اونجاها یا جاهای مشابهی زندگی کرده باشم.
حتی بیشتر از ساکنان فعلی/بومی اونجا گاهی احساس میکنم که اونجا حق زندگی و آشنایی و لیاقت دارم.
گاهی احساس میکنم از خیلی از آمریکایی ها آمریکایی ترم!
یک آمریکایی اصل.
البته از دید من بعید هم نیست که قبلا در همهء این مکانها زندگی کرده باشم. من به نظام زندگی های چندگانه اعتقاد دارم. بازگشت روح. مردن و زاده شدن های بسیار. تجربه هایی در زمانها و مکانهای مختلف. تلخ و شیرین. در مجموع همهء اینها باعث پیشرفت و تکامل انسان میشه.
از قطب و یخ و برف بگیر تا مرداب های تاریک و مرطوب. جنگلهای انبوه.
وای چقدر دوست دارم. هرکدام رو یک جوری دوست دارم.
ولی از بیابان و کشورهای درپیت خاورمیانه خوشم نمیاد.
از اروپا خوشم میاد. ولی بیشتر اون زمان قدیمش که جنگلهای انبوه و مرداب و اینا میشد رفت و زندگی کرد. زندگی های تنها و در آرامش رو دوست دارم. زندگی های کماندویی رو هم دوست دارم. مثلا از درخت بری بالا مثل گربه
![E415 E415](https://daftarche.com/images/smilies/emoji/e415.png)
یک شب خواب میدیدم همراه قبیله ای زندگی میکردم. همونطوری از درخت و اینا میرفتم بالا. چابک و زرنگ بودم. بعد دشمن با یک لشکر انبوه در درهء ای در پایین چادر زده بودن و آتش روشن کرده بودن موقع شب که ما داشتیم از بالا نگاه میکردیم و کلی نقطهء نورانی میدیدیم و میدونستیم فردا به سمت ما حرکت میکنن و اگر فرار نکنیم هممون رو میکشن. شاید ما فقط در مسیر اونها بودیم. من میتونستم فرار کنم، یا حتی بالای درخت قایم بشم، اما یک دوست هم داشتم که همراهم بود و ضمنا نمیخواستم مردم قبیلمون رو تنها بذارم. زنهامون همشون شل و ول و گنده و وا رفته بودن و نمیتونستن با سرعت کافی فرار کنن. زمینگیر بودن و ما هم بخاطر اونا چاره ای نداشتیم. البته مردهای اینطوری هم داشتیم. بچه ها هم بودن. و پیرها احتمالا. واقعا نمیشد یک شبه همه رو جمع کرد و به موقع و با سرعت کافی فرار کرد. یعنی حتی اگر فرار میکردیم اونا در نهایت بهمون میرسیدن، یا بلایایی که کمتر نبود سرمون میامد. همش جنگل و راه سخت بود و خطرات و مکانهای دوردست ناآشنا بودن برامون.
نمیدونم آخرش چه بلایی سرمون اومد. خواب همونجا تموم شد. احتمالا تا عصر فرداش هممون کشته شدیم!