02-05-2012, 07:21 PM
مهربد گرامی خیلی دوست دارم شما هم داستان خودتون رو بگین.شخصا برای شما احترام زیادی قائلم و میدونم باید خیلی از وجود شما استفاده کنیم.
Havadar_e_Democracy نوشته: مهربد گرامی خیلی دوست دارم شما هم داستان خودتون رو بگین.شخصا برای شما احترام زیادی قائلم و میدونم باید خیلی از وجود شما استفاده کنیم.
نقل قول:چگونه و چرا و در چه زمانی بر این اندیشه استوار شدند که اسلام دروغین است و چگونه با کنار گذاشتن باورهای اسلامی، به باورهای امروز خود رسیدند.
) دوران مدرسه و دانشگاه را در یک جنگ همیشگی با اطرافیانم به سر میبردم و بدون آنکه اهمیتی 
مهربد نوشته: از دوستان «هوادار دموکراسی»، «شینبت» و «آگنوستیک» گرامی دعوت میکنیم چرایی و چگونگی رسیدن به باورهای امروز خود را بازگویی کنند
دارد چشمش را به پلیدی های اسلام می بنندد و سعی دارد از ببخشید گوه حلوا و از استفراغ شله زرد بسازد و به مردم تحخویل دهد.مهربد نوشته: فاروم ایرانکلیک و در پی آن گفتمان یکی از بهترین دورههای زندگی من به شمار میروند. خواندن و آشنایی با کاربرانی مانند لامذهب بُردبار و نکتهسنج، مزدک خردگرا (معرف همگی) و روزبه دوستداشتنی و ابرمرد بزرگ و بسیاری دیگر بدون گزافهگویی، بیشترین تاثیر را روی فکر ورسیدن به باورهای امروز من داشتند و همینجا، امیدوارم همگی هر کجا که هستند زندگی به کام، و جام میشان سرریز از شراب باشد!یادش بخیر. تمام این دوستان رو یادم میاد. من رو یاد چه انسان های گلی انداختید. امیدوارم هرجا هستند سالم و سلامت و خوش باشند. زمان گفتمان من 16-17 تا 19سالم بود . اون اوایل یک دوره ای از عضویت من در اون تالار هرجا که این دوستان مشغول بحث جدی ضد دینی بودند من از راه میرسیدم و با ارسال پارازیت و دلقک بازی و پرسیدن سوال های چرند و روی اعصاب اسکی کردن
مراسم دینی خودم رو بجا می آوردم که البته دوستان مخصوصا لامذهب عزیز خیلی متین و با آرامش به این سوال ها جواب میدادند که دست آخر همین قبیل روحیه ی ورزشکاری دوستان مارو نمک گیر کرد و از توابین شدیم...
با آرزوی سلامتی و موفقیت برای همگی اون دوستان و ایضا شما دوست عزیز


[color="silver"]

مادرم هم از یه طرف توی خونه داستان های دینی و مذهبی و سلیمان و پرواز و ممد و جن و فرشته و اینا رو برام تعریف میکرد که من هم باورشون میکردم!
وقتی که حدودا 15 سالم بود نماز خوندم به نظرم مسخره میومد ولی روزه نه!ماه رمضان ها یه چند تا روزه میگرفتم بقیش رو هم بی خیالش میشدم تا چند سال گذشت تا پارسال که توی وضعیت بد اسم خدا رو صدا میزدم ولی هیچ جوابی نمیشنیدم!مردم رو میدیم که ایمانشون از من هم قوی تره ولی خدا به اونها هم کمکی نمیکنه و جوابی نمیده!پس به شک افتادم!این رو هم بگم از بچگی تا پارسال هیچ وقت نشده بود که به شک و تردید بیوفتم!