Bibak نوشته: داشتم به این فکر میکردم که اگه نادره افشاری عزیز بود و این انتقادات تندِ دوستان نسبت به رضا شاه رو میدید چکار میکرد و چه واکنشی نشون میداد. تا اونجا که میدونم خانم افشاری از مدافعان پهلوی ها و بخصوص رضا شاه هست و از اول هم با انقلاب اسلامی مخالف بوده.البته من ایشون رو یک آزادیخواه میدونم و دیدگاههای ایشون واقعا خوبه...
بیباک جان، آزادیخواهِ طرفدارِ استبداد، هتا یک جوک هم نیست و آن را احتمالا تنها در میانِ ایرانیان میتوانید بیابید. این نوع آزادیخواهان، آزادی را تنها از منظرِ خود دوست دارند و تعاریف، معیارها و معانی مشخص و در دسترسِ خودشان را تنها ملاکِ ازادیخواهی میدانند و اینطور میشود که شما در ایران آزادیخواهِ طرفدارِِ رضاشاه یا هتا طرفدارِ خمینی میبینید. همانطور که پیش از این گفتم، تمجیدِ مستبد بدونِ تمجیدِ استبداد عملا غیرممکن است، همانطور که پریدن در آب بدونِ خیس شدن غیر ممکن است. یعنی اینکه «من از استبداد بیزارم اما از رضاخان خوشم میآید» را اگر بخواهیم به شکلی ملموستر ترجمه کنیم اینطور میشود «من از همجنسگرایی بیزارم، اما همجنسگرایان را دوست دارم» با این تفاوت که اینجا بیزاری به هردو گذارهی متناقضنما تعمیم داده میشود و آنجا شیفتگی. از منظری دیگر، این دوستان با استبداد مشکلی ندارند، تنها با نوعی خاصی از استبداد مشکل دارند. مثلا همین جمهوری اسلامی اگر اوضاعِ اقتصادی را خیلی خوب کند، شهرها را آباد کند، کمتر دزدی کند، جاده و راهآهن بکشد، با دنیا دوست باشد و... هیچ مشکلی از نگاهِ این «آزادیخواهان» ندارد و دیگر چیزها اهمیتِ چندانی ندارد. در حالیکه انتقادِ یک آزادیخواهِ حقیقی به استبداد، نه از منظرِ مدرنیزاسیون یا جاده و راه آهن، بلکه از موجودیتِ غیراخلاقی و نامشروعِ خودش است که در تعریفاش وجود دارد و وضعیتِ اقتصادی و اینها در اولویتهای بسیار پایینتر و بیارزشتری عنوان میشوند. از نگاهِ من استبدادِ نظامیِ رضاخانی، هیچ تفاوتی با استبدادِ دینیِ جمهوری اسلامی ندارد. در آنجا شما با یک مدرنیزاسیونِ فرمایشی مواجهید که از بس بیریشه و قابلِ تفسیر از جانبِ خود مستبد است که چندصباحی پس از خودش دوام نخواهد آورد و اینجا با یک تحجرِ فرمایشی مواجه هستیم.
دولتهای دموکراتیک و مشروع از موضعِ قانونی و کیفی موردِ بررسی و قضاوت قرار میگیرند و از این منظر میتوان آنرا درست یا نادرست دانست،اما استبداد و دیکتاتوری از جایگاهِ اخلاقی، عقلانی و انسانی موردِ قضاوت قرار میگیرد و در این حالت میتوان نظامهای استبدادی را تنها بر اساسِ غیرخلاقیتر، غیرعقلانیتر و غیرانسانیتر ردهبندی کرد، چرا که در هیچ حالتی نه عقلانی، نه اخلاقی و نه انسانی نیستند. در این جایگاه، اساسا آنچه که استبداد میکند و دوستان و طرفدارانِ نطفهی مقدسِ همایونی از آن به عنوانِ «خدمات» یاد میکنند، به کلی از موضوعیت خارج میشود. موجودیتِ دیکتاتور از همان نخست، غیراخلاقی، غیرعقلانی، نامشروع و غیرانسانی است و این در هیچ حالتی، کمترین ربطی به سطحِ دانشِ سیاسیِ افرادِ جامعه ندارد. در حکومتِ قانونی، شما میتوانید به دولتها بر اساسِ میزانِ وفاداریاشان به قانونِ اساسی و مشروعیتِ مردمی و همچنین پایبندی به شرحِ وظایفشان و راهکارها و سیاستها بگویید که فلان دولت «به نحو احسن وظایفاش را انجام داد، پس شایسته تقدیر است» چرا که قانون یک معیار اساسی است که دولت در آن تعریف و محدود میشود. اما در یک نظامِ استبدادی، شما جز اینکه به سخنانی همانهایی که دوستانِ استبداد به عنوانِ «خدمات» عنوان میکنند، متوسل شوید، چیزی برای سنجش ندارید؛ همچون مدرسهای که در آن نمره دادن معنایی ندارد و معلمها تنها بر اساسِ معیارهایی که خود میپسندند، از جمله خوشگلی یا قدرتِ بدنی یا هر موردِ دیگری که خود آن را تعیین میکنند، دانشآموزان را ارزیابی میکنند. این وضع از آنجا پدید میآید که برعکسِ دولتِ قانونی و مشروع که قانون آنرا تعریف و محدود میکند، دولتِ استبدادی خودش قانون، مشروعیت و حدودِ خود را مشخص میکند و بر آنها احاطه دارد و اینگونه در یک دور قرار میگیرد که در آن خودش قانونی که حکومتش را قانونی میکند را تبیین میکند، خودش آنرا اجرا میکند، خودش بر آن نظارت میکند و خلاصه هیچ چیزی خارج از دستگاهِ استبداد بر آن وارد نیست. به همین دلیل است که در همین جستار میبینید که دوستان از ما انتقاد میکنند که چرا آنچه آنها به عنوانِ خدمات از آنها نام میبرند ما وظیفه میخوانیم. از یک منظر حق با آنهاست، چرا که حکومتِ استبدادی اساسا چیزی به نامِ وظایف و حدود ندارد، اما این حداقل کاریست که میتوان برای قدری عقلانیتبخشی به دیکتاتوری (نه اخلاقی کردنِ آن) کرد وگرنه آنطور که طرفدارانِ بیضهی همایونی میخواهند به «خدمات»ِ استبداد صحه بگذارند، آنقدر بیدر و پیکر و مضحک است که هتا برای کوچه و بازار و قهوهخانه هم خیلی سخیف است.
تمامِ آنچه که طرفدارانِ استبدادِ رضاخانی بدان تمسک میجوند برای توجیهِ آن، این است که مردمِ آن زمان لیاقتشان همان رضاشاه بود و همان هم از سرشان زیادی بود. این چرندِ بیمزه و خُنَک را هرجور بخواهید تفسیر کنید نمیتوانید با آن چند دهه مبارزهی جانانهی مردم آن زمان برای آزادی را توجیه کنید. مبارزهای که در ادبیات آنقدر نمادهایش درخشان و ماندگار بودند که هنوز هم ما با اشعار و تصنیفهای محمدتقی بهار، عارف قزوینی، عشقی، فرخی و دیگران با دستگاهِ استبدادِ آخوندی میجنگیم، در حوزهی فرهنگ و فلسفهی قانونمندی، آزادی و مشروعیتِ مدنی، آنقدر مستحکم و پیشرو هستند که ما همچنان میتوانیم آثارِ آخوندزاده، کرمانی، تقیزاده، قزوینی و دیگران را پیشرو و مترقی بخوانیم و در جایگاهِ مقاومت و مبارزه و ایستادگی نیز کسانی چون ستارخان و باقرخان و دیگران همیشه الگویی بیبدیل برای آزادیخواهی بوده و هستند.
در یک نگاهِ تبارشناسیک و تاریخی، تمجید استبداد توسطِ ایرانیان از همان روزگارِ پادشاهیِ هخامنشیان و فلسفهی فرهی ایزدی نشات میگیرد و بعدها که اسلام هم میآید روحیه و رنگِ بندگی و خاکساری نیز میگیرد و اینچنین میشود که چکمهبوسان یا نعلینلیسان سربرآوردند و به همین دلیل است که من به جهتِ ریشهدار بودنِ این تفکرِ، معتقدم که باید از شخصیتهایی چون کوروش، داریوش و انوشیروان نیز اسطورهزدایی شود و هالهی آسمانی یا فراانسانیای که آنها را دربرگرفته شکسته شود. اگرچه این اشخاص، همانطور که پیش از این نیز گفتم، آنچنان در شرایطِ تاریخیِ و جغرافیاییِ خود تفسیر و معنای مییابند که اساسا قابلِ بررسی با امثالِ رضاخان نیستند و اگرچه این اشخاص در سایرِ فرهنگها و کشورها به عنوانِ قهرمان یا اسطورهی ملی همیشه جایگاهشان دستنخورده باقی میماند(که به خودیِ خود بد نیست و میتواند خوب هم باشد)، اما از آنجا که اینها در ایران نماد و مرجعِی بسیار عامهپسند،ریشهدارِ و پرپتانسیل برای نوعی مشروعیتبخشی به سیستمهای استبدادی و دیکتاتوری شده و میشوند، از گزندِ انتقادات و ویرانگریهای من در امان نخواهند بود.
رضاخان را هم بهتر از همهکس، پسرش توصیف کرده: او همچون یک نظامی مملکتداری میکرد. درست میگوید، شما همین الان یک سرتیپِ ارتش (البته نه از سپاه پاسداران، یک سرتیپ از یک ارتشِ پدرمادردار) برسرِ کار بگمارید، مملکت پس از مدتی یک نظمِ بیسابقه خواهد یافت، امنیت به شدت ارتقا مییابد، کارهای عمرانی پیشرفت خواهد کرد، با تخلفهایی که خودِ حاکم آنها را تعریف کرده به شدت برخورد میشود و مواردی از این دست. از آنسو اما، دستگاهِ سرکوب و اقتدار کاملا نامحدود میشود، آزادیهای مدنی و فردی به یکباره از بین میرود، آزادی بیان هیچ جایگاهی نخواهد داشت، قانون به ابزاری در دستِ حامن تبدیل میشود که آن را هرطور که میخواهد تعیین و تفسیر کند، دستهای اقتدار و سرکوبِ دولتی همه جا حضور خواهد داشت، دستکاریهای فرهنگی فرمایشی به ضربِ چماق و دگنک خواهیم داشت و... . در واقع استبدادها را بخواهیم رتبهبندی کنیم، استبدادِ نظامی تنها یک سطح پایینتر از استبدادِ دینی قرار خواهد گرفت.
آنچه رضاخان از خود به عنوانِ یک میراث برجای گذاشت که همچنان دامانِ ما را رها نمیکند، تبدیلِ مجلس به نهادی فرمایشی است که در آن نمایندههای دستنشاندههای خود، هتا بدونِ یک رایگیریِ ظاهری مینشاند، که این حقیقتا بدترین کاری بود که میتوانست بکند. من ترجیح میدادم که مجلس را به کلی تعطیل میکرد تا آن را اینچنین تحقیر و بیارزش کند. این سنتِ رضاخان، در تمامِ دورانِ پس از او ادامه یافت(به جز یک دورهی بسیار کوتاه). در کنارِ آن قتل، محبوس، تبعید و آزار و اذیتِ منتقدین و روشنفکران و هتا دوستان و یارانِ قدیم، زمینخواری، چنانکه ده درصد از زمینهای کشاورزیِ کشور را به نامِ خود کرده بود، عشقبازی با نازیسم و هیتلر، دستگاهِ سرکوبِ بیسابقه و شدید را هم در کنارِ ماهیتِ استبدادیِ حکومتِ خویش در کارنامه دارد. بسیاری از خدماتی که به او نسبت میدهند، اصلا کارِ او نبوده، مثلا او اصلا نمیدانسته فرهنگ و هنر و دانشگاه و اینها چیست که بخواهد مثلا دانشگاه تاسیس بکند یا همایشِ فردوسی یا چه میدانم فرهنگستانِ زبانِ فارسی راهاندازی کند، اطرافیاناش همچون فروغی و داور بودند که بر این چیزها پافشاری کردند و باعث شدند که به سرانجام برسد؛ مثلِ این است که بگوییم که دارالفنون را ناصرالدین شاه برپا ساخت. از کارهایِ اورجینالِ او یکی ساختنِ ارتش بود که آنهم دیدیدم چقدر بیغیرت و بیمایه بود، چنانکه مملکت را دودستی به متفقین تقدیم کردند و هتا یک گلولهی هوایی هم شلیک نکرد، که براستی مایهی ننگ و شرم است! دیگری همان راه آهن و جاده و پل و اینها بود که در تعدادی از همانها هم آلمانیها به او کمک کردند.
این شورِ همایونی و رضاخانی که در این جستار میبینید دوستان را به طرفداری از دستگاهِ استبداد انداخته، متاسفانه در میانِ ایرانیان بسیار ریشهدار است، به همان دلایلی که گفتم: فرهنگِ ایرانی-شیعیِای که به در انتظارِ یک ناجی است که بیاید همهی کارها را درست کند و همه کس را برهاند و همهی خوبیها را یکجا داشته باشد و.... . این فرهنگِ بچهگانه البته آنقدر پیچیده و ریشهدار است که پیرامونِ آن میشود چند کتاب نوشت و البته بایسته هم است که این کار بشود. همراه با این فرهنگِ ایرانی-شیعیِ بندگی و خاکساری، جوگیری و احساساتی شدن نیز در میانِ ایرانیان بسیار رایج است، چنانکه به جای بررسی عقلانی و منطقی ِ قضایا بر احساساتِ خود بیش از همه تکیه میکنند! مثلا من مطمئنم بسیاری از مردمِ ایران در هنگامِ دیدنِ مستندِ رضاخان احساساتشان قلیان کرده و بس بر خود و تاریخِ خود حسرت خوردهاند و به احتمالِ زیاد در شمارِ چندصدهزار نفری گریه هم کردهاند. به همین دلیل است که در درازنای تاریخ همیشه به سادگی موردِ استعمار قرار گرفتهاند، چرا که آن فرهنگ و این روحیه و البته مذهب بهترین بستر برای استعمارِ یک ملت است! وگرنه در کجا شما دیدهاید که مردمی که قربانیِِ شخص یا تفکری بودهاند، پس از مدتی پرستندهی همانها بشوند، چنانکه در ایران علی و دار و دسته را میپرستند؟! شما یک قاتلِ زنجیری را بیاورید در تلویزیون، از او چهرهای مظلوم و دوستداشتنی ارائه دهید و قدری روضه و نوحهخوانی هم بکنید، در یک چشم به هم زدن، محکوم تبدیل به قربانی میشود!
این جمله معروف رو که احتمالا شنیدید:
"آزادی حقیقی انسان زمانی بدست میآید که آخرین پادشاه با روده های آخرین کشیش به دار آویخته شود"
من فکر میکنم دلیلش این باشه که دو تا از بزرگترین موانع آزادی های انسانی این جا هستند، پادشاه نماینده "کیش شخصیت" هست و دین نماینده "بندگی".جذابیت کیش شخصیت در این هست که برای "نیکی"ما نماینده زورمندی پیدا میکنیم و جذابیت "بندگی" هم در این هست که از وجدان انسان خیلی وقت ها رفع مسولیت میکنه.
یکی از کسانی که نقل قول بهش منتسب شده بود دنیس دیدروت هست:
Denis Diderot - Wikiquote
و این هم استدلالی که برای محکوم کردن یک دیکتاتور مصلح میکنه:
"حکومت بی حد و مرز یک پادشاه عادل و روشن اندیش همواره بد است.
کردار نیکش از خطرناک ترین و قوی ترین شکل های وسوسه است،آنها مردم را خام عادت دوست داشتن، احترام گذاشتن و خدمت کردن به جانشینانش میکنند، هرکس که میواهد جانشینش باشد و هر قدر که نادان یا بداندیش باشد."
در واقع دیکتاتوری که به قول طرفدارانش خدمت میکنه بدتر از هر نوع دیکتاتوریه چون روحیه دیکتاتور دوستی رو گسترش میده مثل برده داری که با مهربان بودن و عادل بودن روحیه بردگی رو گسترش میده.
البته اینجا من شاید به قول داریوش عزیز ما نوک پیکانمون رو باید متوجه اسطوره های دیکتاتوری مصلح بکنیم و نه امثال رضاشاه(که حتی صفت متناقض دیکتاتور مصلح از دید من بهش نمیاد!)
undead_knight نوشته: این جمله معروف رو که احتمالا شنیدید:
"آزادی حقیقی انسان زمانی بدست میآید که آخرین پادشاه با روده های آخرین کشیش به دار آویخته شود"
من فکر میکنم دلیلش این باشه که دو تا از بزرگترین موانع آزادی های انسانی این جا هستند، پادشاه نماینده "کیش شخصیت" هست و دین نماینده "بندگی".جذابیت کیش شخصیت در این هست که برای "نیکی"ما نماینده زورمندی پیدا میکنیم و جذابیت "بندگی" هم در این هست که از وجدان انسان خیلی وقت ها رفع مسولیت میکنه.
یکی از کسانی که نقل قول بهش منتسب شده بود دنیس دیدروت هست:
Denis Diderot - Wikiquote
و این هم استدلالی که برای محکوم کردن یک دیکتاتور مصلح میکنه:
"حکومت بی حد و مرز یک پادشاه عادل و روشن اندیش همواره بد است.
کردار نیکش از خطرناک ترین و قوی ترین شکل های وسوسه است،آنها مردم را خام عادت دوست داشتن، احترام گذاشتن و خدمت کردن به جانشینانش میکنند، هرکس که میواهد جانشینش باشد و هر قدر که نادان یا بداندیش باشد."
در واقع دیکتاتوری که به قول طرفدارانش خدمت میکنه بدتر از هر نوع دیکتاتوریه چون روحیه دیکتاتور دوستی رو گسترش میده مثل برده داری که با مهربان بودن و عادل بودن روحیه بردگی رو گسترش میده.
البته اینجا من شاید به قول داریوش عزیز ما نوک پیکانمون رو باید متوجه اسطوره های دیکتاتوری مصلح بکنیم و نه امثال رضاشاه(که حتی صفت متناقض دیکتاتور مصلح از دید من بهش نمیاد!)
هزار آفرین و سپاس بابتِ این پست.
البته اگر بخواهیم پیرامونِ مضراتِ استبداد و دیکتاتوری سخن بگوییم شاید این جستار به صدها صفحه هم برسد:) اما این نکتهای که بدان اشاره کردی خیلی اهمیت دارد، شاید بیش از همهی دیگر موارد و من توجهی خاص و ویژه به این بخش دارم که در واقع به نوعی، نادرستیِ عقلانی ِ آن را مینمایاند. آنچه به عنوانِ میراث از یک دیکتاتوریِ مقبول، اُسطوریزه یا تحسین شده برجا میماند در واقعِ نوعی فرهنگِ عدمِ عقلانیتِ عمومی یا هتا تحسین و پناه بردن بدان است که خیلی مهمتر از دستاوردهای احتمالیاش است؛ چنانکه شما میبینید که روشنفکران موردِ تمسخر و ریشخند قرار میگیرند که این البته تنها یکی از عوارضِ این نوستالوژی به بیخردیِ جمعیست. به همین دلیل است که همش تاکید میکنم که تمجید و ستایشِ مستبد بدونِ تکریمِ استبداد غیرممکن است و از این هدفی خاص در نظر دارم، چرا که اگرچه این گزاره درست و همیشه صادق است، اما معمولا کمتر کسیست که بخواهد در برابر غیرعقلانی بودنِ استبداد مقاومت کند و نشان دادنِ صدقِ این گزاره، راه را برای تخریبِ آن فرهنگ و بینش هموارتر میکند؛ البته در این جستار این راهکار کمی با مشکل مواجه شد:)))
یکی از میراثهای بسیار شومِ دورانِ رضاخان، نژادپرستیست که بخشی از آنچه امروز از مقبولیتِ نازیسم/هیتلر/نژادپرستی در میانِ ایرانیان دیده میشود، از آثارِ همان دوران است. تبلیغاتِ دستگاهِ نازیسم در رسانههای ایرانی، در آن دوره رواجِ فراوان داشت. تغییرِ نامِ ایران، از پرشیا به ایران هم از آثارِ همان عشقبازی با نازیسم و نژادپرستیِ آریایی است(که این کارِ بسیار نادرست و احمقانهای بود، چرا که نامِ پرشیا با فرهنگ و تاریخِ ایران پیوندی بسیار عمیق داشت و همهجا آثار و نمودهای ایرانی در همه اشکالش را با پسوندِ پرشیا میشناختند، با تغییرِ این نام، در واقع بخشی عظیم از هویتِ فرهنگی تاریخی ایرانیان در میانِ مردمانِ جهان از بین رفت چنانکه ایرانیان را با اعراب منطقه اشتباه میگیرند، همین الان هم فرش ایرانی یا شراب ایرانی یا چای ایرانی یا دیگر چیزهای ایرانی را با پسوندِ پرشیا میشناسند که تو گویی ایرانی≠پرشین) و اینطور است که امروز هرجا مینشینید یکی پیدا میشود که با افتخار بریند بر اعصابتان که «آریاییها یک زمانی در این سرزمین امپراتوری داشتند، الان ببینید به چه وضعی دچار شدهایم». در موردِ این شکل از نژادپرستی آریایی که شکی نیست تخمش را رضاخان کاشته، اما در موردِ علاقه به نازیسم در میانِ ایرانیان، حقیقش من از هر طرف نگاه میکنم میبینم بخشی عمده از عشق به هیتلر در میانِ ایرانیانِ امروز از همانجا میآید، اگرچه بخش بزرگترش از تنفرِ ایرانیان از انگلیس و همچنین قهرماندوستیشان برمیخیزد، اما نمیتوان اثراتِ تبلیغاتِ آن دوره را نادیده گرفت:
نقل قول:از سال 1939 به بعد وقتی که ابر قدرت های جهانی، جنگ عالم گیر دوم را شروع کردند، تبلیغات شدیدی که در ایران به طرفداری از آلمان ها شروع شده بود شدت یافت، دستگاه تبلیغات آلمان نازی به قدری مرتب و دقیق کار می کرد که تا آن زمان هیچ دولتای نتوانسته بود به اندازه ی نازی ها در تبلیغات جهانی خود پیشرفت کند.
(
منبع)
نقل قول:دولت المان نازی زیرکانه با به راه انداختن خیمه شب بازی اریا پرستی برای رضاشاه این توهم را به وجود اورد که المان و ایران دارای یک ریشه اند و در سال 1313 به رضاشاه پیشنهاد داد که نام ایران را برای کشوری که ساخته بود درست کند هیتلر نه تنها در مورد اریا پرستی برای فتح خاورمیانه نقشه می کشید بلکه برای اسلام هم تبلیغ می کرد مثلا در دوران نازیسم المان سه هزار سخنرانی در باب اسلام شد و یا کتاب خاطرات همفر را از زبان یک انگلیسی چاپ کرد که این اقدامات نتیجه بخش نیز بود مثلا عبدالقادر گیلانی در بغداد علیه انگلیسی ها کودتا کرد که عاقبت توسط انگلیس سر کوب شد. از طرف دیگر رضاشاه که به فکر ساختن هویت و ملیت بود مقبره های حافظ و سعدی و مخصوصا شاهنامه را احیا کرد و به دیگر شعرای ایران مثلا شعرای اعراب اتراک و یا اکراد توجهی نکرد رضاشاه بیشترین همش را مصروف شاهنامه کرد چون نه تنها در مدح شاه بود بلکه از ایران باستان حکایت می کرد در این میان دست به جعلیات ابیات در شاهنامه هم زد.
چنانکه بهار که خود یک فردوسی شناس بود در این زمینه درکتاب فردوسی و ادبیات حماسی می گوید اشعار بی پدر و مادر را پهلوی هم قرار داده اند و اسم آن را شاهنامه گذاشته اند. بنده وقتی می گویم این شعر مال فردوسی نیست، می گویند تو وطن پرست نیستی افرادی می خواهند احساسات وطن پرستی را مردم را بدین وسیله تحریک کنند هرچه دلشان خواست در آن گنجاندند و می گویند این شاهنامه ملت ایران است.
(
منبع)
نقل قول:به گفتهی همسر رضا شاه، برخی از جوانان موهایشان را به سبک هیتلر آرایش میکردند، در خیابان سلام هیتلری به هم میدادند و با شنیدن خبر پیروزهای آلمان از رادیو هورا میکشیدند.
(
منبع)
پ.ن: من براستی امیدوارم که دوستانمان در این جستار از سخنانِ من دلگیر نشوند. بخشِ اعظمِ تکهها و کنایهها و سخرهگیریهای من به طرفدارانِ دوآتشهی سلطنتِ پهلوی یا رضاخانی است که میتوان گفت در ولایتِ آنان ذوب شدهاند و بدیهیست که دوستانی که اینجا با ما بحث میکنند در این مجموعه قرار نمیگیرند و من حقیقتا قصدِ جسارت به کسی را ندارم و اساسا چنین کاری هم از من ساخته نبوده و نیست. نقدهای تند و گزندهی من به استبداد در نسبتیست کمابیش مستقیم و دقیق با آسیبهای تاریخی/فرهنگیای که ما از این تفکر خوردهایم چنانکه این فلاکت و بدبختیای که بدان دچاریم از همان است.
Dariush نوشته: بیباک جان، آزادیخواهِ طرفدارِ استبداد، هتا یک جوک هم نیست و آن را احتمالا تنها در میانِ ایرانیان میتوانید بیابید. این نوع آزادیخواهان، آزادی را تنها از منظرِ خود دوست دارند و تعاریف، معیارها و معانی مشخص و در دسترسِ خودشان را تنها ملاکِ ازادیخواهی میدانند و اینطور میشود که شما در ایران آزادیخواهِ طرفدارِِ رضاشاه یا هتا طرفدارِ خمینی میبینید. همانطور که پیش از این گفتم، تمجیدِ مستبد بدونِ تمجیدِ استبداد عملا غیرممکن است، همانطور که پریدن در آب بدونِ خیس شدن غیر ممکن است. یعنی اینکه «من از استبداد بیزارم اما از رضاخان خوشم میآید» را اگر بخواهیم به شکلی ملموستر ترجمه کنیم اینطور میشود «من از همجنسگرایی بیزارم، اما همجنسگرایان را دوست دارم» با این تفاوت که اینجا بیزاری به هردو گذارهی متناقضنما تعمیم داده میشود و آنجا شیفتگی. از منظری دیگر، این دوستان با استبداد مشکلی ندارند، تنها با نوعی خاصی از استبداد مشکل دارند. مثلا همین جمهوری اسلامی اگر اوضاعِ اقتصادی را خیلی خوب کند، شهرها را آباد کند، کمتر دزدی کند، جاده و راهآهن بکشد، با دنیا دوست باشد و... هیچ مشکلی از نگاهِ این «آزادیخواهان» ندارد و دیگر چیزها اهمیتِ چندانی ندارد. در حالیکه انتقادِ یک آزادیخواهِ حقیقی به استبداد، نه از منظرِ مدرنیزاسیون یا جاده و راه آهن، بلکه از موجودیتِ غیراخلاقی و نامشروعِ خودش است که در تعریفاش وجود دارد و وضعیتِ اقتصادی و اینها در اولویتهای بسیار پایینتر و بیارزشتری عنوان میشوند. از نگاهِ من استبدادِ نظامیِ رضاخانی، هیچ تفاوتی با استبدادِ دینیِ جمهوری اسلامی ندارد. در آنجا شما با یک مدرنیزاسیونِ فرمایشی مواجهید که از بس بیریشه و قابلِ تفسیر از جانبِ خود مستبد است که چندصباحی پس از خودش دوام نخواهد آورد و اینجا با یک تحجرِ فرمایشی مواجه هستیم.
دولتهای دموکراتیک و مشروع از موضعِ قانونی و کیفی موردِ بررسی و قضاوت قرار میگیرند و از این منظر میتوان آنرا درست یا نادرست دانست،اما استبداد و دیکتاتوری از جایگاهِ اخلاقی، عقلانی و انسانی موردِ قضاوت قرار میگیرد و در این حالت میتوان نظامهای استبدادی را تنها بر اساسِ غیرخلاقیتر، غیرعقلانیتر و غیرانسانیتر ردهبندی کرد، چرا که در هیچ حالتی نه عقلانی، نه اخلاقی و نه انسانی نیستند. در این جایگاه، اساسا آنچه که استبداد میکند و دوستان و طرفدارانِ نطفهی مقدسِ همایونی از آن به عنوانِ «خدمات» یاد میکنند، به کلی از موضوعیت خارج میشود. موجودیتِ دیکتاتور از همان نخست، غیراخلاقی، غیرعقلانی، نامشروع و غیرانسانی است و این در هیچ حالتی، کمترین ربطی به سطحِ دانشِ سیاسیِ افرادِ جامعه ندارد. در حکومتِ قانونی، شما میتوانید به دولتها بر اساسِ میزانِ وفاداریاشان به قانونِ اساسی و مشروعیتِ مردمی و همچنین پایبندی به شرحِ وظایفشان و راهکارها و سیاستها بگویید که فلان دولت «به نحو احسن وظایفاش را انجام داد، پس شایسته تقدیر است» چرا که قانون یک معیار اساسی است که دولت در آن تعریف و محدود میشود. اما در یک نظامِ استبدادی، شما جز اینکه به سخنانی همانهایی که دوستانِ استبداد به عنوانِ «خدمات» عنوان میکنند، متوسل شوید، چیزی برای سنجش ندارید؛ همچون مدرسهای که در آن نمره دادن معنایی ندارد و معلمها تنها بر اساسِ معیارهایی که خود میپسندند، از جمله خوشگلی یا قدرتِ بدنی یا هر موردِ دیگری که خود آن را تعیین میکنند، دانشآموزان را ارزیابی میکنند. این وضع از آنجا پدید میآید که برعکسِ دولتِ قانونی و مشروع که قانون آنرا تعریف و محدود میکند، دولتِ استبدادی خودش قانون، مشروعیت و حدودِ خود را مشخص میکند و بر آنها احاطه دارد و اینگونه در یک دور قرار میگیرد که در آن خودش قانونی که حکومتش را قانونی میکند را تبیین میکند، خودش آنرا اجرا میکند، خودش بر آن نظارت میکند و خلاصه هیچ چیزی خارج از دستگاهِ استبداد بر آن وارد نیست. به همین دلیل است که در همین جستار میبینید که دوستان از ما انتقاد میکنند که چرا آنچه آنها به عنوانِ خدمات از آنها نام میبرند ما وظیفه میخوانیم. از یک منظر حق با آنهاست، چرا که حکومتِ استبدادی اساسا چیزی به نامِ وظایف و حدود ندارد، اما این حداقل کاریست که میتوان برای قدری عقلانیتبخشی به دیکتاتوری (نه اخلاقی کردنِ آن) کرد وگرنه آنطور که طرفدارانِ بیضهی همایونی میخواهند به «خدمات»ِ استبداد صحه بگذارند، آنقدر بیدر و پیکر و مضحک است که هتا برای کوچه و بازار و قهوهخانه هم خیلی سخیف است.
تمامِ آنچه که طرفدارانِ استبدادِ رضاخانی بدان تمسک میجوند برای توجیهِ آن، این است که مردمِ آن زمان لیاقتشان همان رضاشاه بود و همان هم از سرشان زیادی بود. این چرندِ بیمزه و خُنَک را هرجور بخواهید تفسیر کنید نمیتوانید با آن چند دهه مبارزهی جانانهی مردم آن زمان برای آزادی را توجیه کنید. مبارزهای که در ادبیات آنقدر نمادهایش درخشان و ماندگار بودند که هنوز هم ما با اشعار و تصنیفهای محمدتقی بهار، عارف قزوینی، عشقی، فرخی و دیگران با دستگاهِ استبدادِ آخوندی میجنگیم، در حوزهی فرهنگ و فلسفهی قانونمندی، آزادی و مشروعیتِ مدنی، آنقدر مستحکم و پیشرو هستند که ما همچنان میتوانیم آثارِ آخوندزاده، کرمانی، تقیزاده، قزوینی و دیگران را پیشرو و مترقی بخوانیم و در جایگاهِ مقاومت و مبارزه و ایستادگی نیز کسانی چون ستارخان و باقرخان و دیگران همیشه الگویی بیبدیل برای آزادیخواهی بوده و هستند.
در یک نگاهِ تبارشناسیک و تاریخی، تمجید استبداد توسطِ ایرانیان از همان روزگارِ پادشاهیِ هخامنشیان و فلسفهی فرهی ایزدی نشات میگیرد و بعدها که اسلام هم میآید روحیه و رنگِ بندگی و خاکساری نیز میگیرد و اینچنین میشود که چکمهبوسان یا نعلینلیسان سربرآوردند و به همین دلیل است که من به جهتِ ریشهدار بودنِ این تفکرِ، معتقدم که باید از شخصیتهایی چون کوروش، داریوش و انوشیروان نیز اسطورهزدایی شود و هالهی آسمانی یا فراانسانیای که آنها را دربرگرفته شکسته شود. اگرچه این اشخاص، همانطور که پیش از این نیز گفتم، آنچنان در شرایطِ تاریخیِ و جغرافیاییِ خود تفسیر و معنای مییابند که اساسا قابلِ بررسی با امثالِ رضاخان نیستند و اگرچه این اشخاص در سایرِ فرهنگها و کشورها به عنوانِ قهرمان یا اسطورهی ملی همیشه جایگاهشان دستنخورده باقی میماند(که به خودیِ خود بد نیست و میتواند خوب هم باشد)، اما از آنجا که اینها در ایران نماد و مرجعِی بسیار عامهپسند،ریشهدارِ و پرپتانسیل برای نوعی مشروعیتبخشی به سیستمهای استبدادی و دیکتاتوری شده و میشوند، از گزندِ انتقادات و ویرانگریهای من در امان نخواهند بود.
رضاخان را هم بهتر از همهکس، پسرش توصیف کرده: او همچون یک نظامی مملکتداری میکرد. درست میگوید، شما همین الان یک سرتیپِ ارتش (البته نه از سپاه پاسداران، یک سرتیپ از یک ارتشِ پدرمادردار) برسرِ کار بگمارید، مملکت پس از مدتی یک نظمِ بیسابقه خواهد یافت، امنیت به شدت ارتقا مییابد، کارهای عمرانی پیشرفت خواهد کرد، با تخلفهایی که خودِ حاکم آنها را تعریف کرده به شدت برخورد میشود و مواردی از این دست. از آنسو اما، دستگاهِ سرکوب و اقتدار کاملا نامحدود میشود، آزادیهای مدنی و فردی به یکباره از بین میرود، آزادی بیان هیچ جایگاهی نخواهد داشت، قانون به ابزاری در دستِ حامن تبدیل میشود که آن را هرطور که میخواهد تعیین و تفسیر کند، دستهای اقتدار و سرکوبِ دولتی همه جا حضور خواهد داشت، دستکاریهای فرهنگی فرمایشی به ضربِ چماق و دگنک خواهیم داشت و... . در واقع استبدادها را بخواهیم رتبهبندی کنیم، استبدادِ نظامی تنها یک سطح پایینتر از استبدادِ دینی قرار خواهد گرفت.
آنچه رضاخان از خود به عنوانِ یک میراث برجای گذاشت که همچنان دامانِ ما را رها نمیکند، تبدیلِ مجلس به نهادی فرمایشی است که در آن نمایندههای دستنشاندههای خود، هتا بدونِ یک رایگیریِ ظاهری مینشاند، که این حقیقتا بدترین کاری بود که میتوانست بکند. من ترجیح میدادم که مجلس را به کلی تعطیل میکرد تا آن را اینچنین تحقیر و بیارزش کند. این سنتِ رضاخان، در تمامِ دورانِ پس از او ادامه یافت(به جز یک دورهی بسیار کوتاه). در کنارِ آن قتل، محبوس، تبعید و آزار و اذیتِ منتقدین و روشنفکران و هتا دوستان و یارانِ قدیم، زمینخواری، چنانکه ده درصد از زمینهای کشاورزیِ کشور را به نامِ خود کرده بود، عشقبازی با نازیسم و هیتلر، دستگاهِ سرکوبِ بیسابقه و شدید را هم در کنارِ ماهیتِ استبدادیِ حکومتِ خویش در کارنامه دارد. بسیاری از خدماتی که به او نسبت میدهند، اصلا کارِ او نبوده، مثلا او اصلا نمیدانسته فرهنگ و هنر و دانشگاه و اینها چیست که بخواهد مثلا دانشگاه تاسیس بکند یا همایشِ فردوسی یا چه میدانم فرهنگستانِ زبانِ فارسی راهاندازی کند، اطرافیاناش همچون فروغی و داور بودند که بر این چیزها پافشاری کردند و باعث شدند که به سرانجام برسد؛ مثلِ این است که بگوییم که دارالفنون را ناصرالدین شاه برپا ساخت. از کارهایِ اورجینالِ او یکی ساختنِ ارتش بود که آنهم دیدیدم چقدر بیغیرت و بیمایه بود، چنانکه مملکت را دودستی به متفقین تقدیم کردند و هتا یک گلولهی هوایی هم شلیک نکرد، که براستی مایهی ننگ و شرم است! دیگری همان راه آهن و جاده و پل و اینها بود که در تعدادی از همانها هم آلمانیها به او کمک کردند.
این شورِ همایونی و رضاخانی که در این جستار میبینید دوستان را به طرفداری از دستگاهِ استبداد انداخته، متاسفانه در میانِ ایرانیان بسیار ریشهدار است، به همان دلایلی که گفتم: فرهنگِ ایرانی-شیعیِای که به در انتظارِ یک ناجی است که بیاید همهی کارها را درست کند و همه کس را برهاند و همهی خوبیها را یکجا داشته باشد و.... . این فرهنگِ بچهگانه البته آنقدر پیچیده و ریشهدار است که پیرامونِ آن میشود چند کتاب نوشت و البته بایسته هم است که این کار بشود. همراه با این فرهنگِ ایرانی-شیعیِ بندگی و خاکساری، جوگیری و احساساتی شدن نیز در میانِ ایرانیان بسیار رایج است، چنانکه به جای بررسی عقلانی و منطقی ِ قضایا بر احساساتِ خود بیش از همه تکیه میکنند! مثلا من مطمئنم بسیاری از مردمِ ایران در هنگامِ دیدنِ مستندِ رضاخان احساساتشان قلیان کرده و بس بر خود و تاریخِ خود حسرت خوردهاند و به احتمالِ زیاد در شمارِ چندصدهزار نفری گریه هم کردهاند. به همین دلیل است که در درازنای تاریخ همیشه به سادگی موردِ استعمار قرار گرفتهاند، چرا که آن فرهنگ و این روحیه و البته مذهب بهترین بستر برای استعمارِ یک ملت است! وگرنه در کجا شما دیدهاید که مردمی که قربانیِِ شخص یا تفکری بودهاند، پس از مدتی پرستندهی همانها بشوند، چنانکه در ایران علی و دار و دسته را میپرستند؟! شما یک قاتلِ زنجیری را بیاورید در تلویزیون، از او چهرهای مظلوم و دوستداشتنی ارائه دهید و قدری روضه و نوحهخوانی هم بکنید، در یک چشم به هم زدن، محکوم تبدیل به قربانی میشود!
موافقم. البته من نادره افشاری رو در مقایسه با بقیه مخالفان نظام آزادیخواه نامیدم.
در بحثی که اطلاعات ندارم بیخود شرکت نمیکنم ولی نکات مهمی رو در این پست مطرح کردید. خب مشکل اینه که این ملی گرایی مثل اسلام نیست که راحت بشه باهاش مبارزه کرد. اصلا شاید مهم ترین دلیل موفقیت اسلام ستیزی علاقه مردم به این مساله باشه!
همیشه انتقاد از رضاشاه یا پادشاهان گذشته با شدیدترین واکنشها روبرو میشه و خب شاید هم یک دلیلش این باشه که تا حالا "آدم های خوب ِ" کمی از این مسائل انتقاد کرده اند و اکثر منتقدان افراد اسلام گرا یا جدایی خواه(پان ترک ...) بوده اند.
یک ایرادی که میبینم ما(از جمله خودم) مردم احساساتی ای هستیم که هر کس قدرت و شکوه و جاه و جلال داشت شیفته اش میشیم. هر کس قدرت و تشکیلات نداشت یا خوش تیپ نبود تحقیرش میکنیم. هر کس قشنگ سخنرانی میکرد بهش رای میدیم هر کس در امر سخنوری استاد نبود و میلنگید جای آدم حساب نمیکنیم. نمونه اش که من بارها دیده ام ذوب شدگان در ولایت از خوش حرفی و زیباگویی خامنه ای تعریف و تمجید و ابراز عشق می کنند و حتی آنرا به عنوان استدلالی برای بر حق بودن خامنه ای مطرح میکنند! عده ای از مخالفان نظام محو تبلیغات مجاهدین می شوند، گویی چون قدرت و شکوهی دارند و نام خلق بر خود گذاشته اند شایسته پرستش اند. وقتِ سخنرانی مسعود رجوی اشک در چشمانمان حلقه میزند. خلاصه اینکه آویزون بودن از قهرمانها باعث شده خودمون رو راضی کنیم به نشستن و بی خیال بودن.
الان که فکرشو میکنم شبکه هایی مثل صدای آمریکا نیز شاید عمدا به این قهرمان پروری و تعصب به شخصیتها کمک کرده اند و این خیلی جای نگرانی داره. به نظر میرسه عمدا جلوی آزاداندیشی مردم و رد شدن از این تعصبها رو گرفته اند. این یک واقعیت تلخه که بسیاری از (تقریبا همه) مخالفان جمهوری اسلامی دغدغشون آزادی واقعی نیست و فقط با استبداد جمهوری اسلامی مخالفند. وقتی دغدغه اصلی بسیاری از مردم رضاشاه و پهلویها و تاریخ باستان و کوروش ... میشه دیگه مجالی برای اندیشیدن به آزادی هم نمیمونه. و این به نظر من مشکل کوچیکی نیست.
راستی نمیدونم چرا تا قبل از اینکه پستهای این تاپیک رو بخونم از استبداد رضاشاه با اینکه میدونستم استبداد بوده تمجید میکردم. این تاپیک کمی نظرمو عوض کرد. الان فکر میکنم اگر به جای راه آهن، دانشگاه، بانک، فرهنگستان، و ... و برقراری امنیت(!) و جلوگیری از تجریه کشور تنها و تنها دموکراسی رو تقویت کرده بود در دراز مدت آینده بسیار بهتری برای مردم تامین می شد. خشت اول رو به نام استبداد کج گذاشتیم دیگه هر چی دانشگاه و جاده بسازیم آخرش فرو میریزه...
یک استدلال که مطرح میشه اینکه اگر رضاشاه نبود معلوم نبود اصلا الان ایرانی وجود داشته باشه! که این خود سخنی مغلطه آمیز است. گویی مساله اساسی ما نام و مرزبندی کشورهاست.
ایران میتوانست تجزیه بشه ولی مردم در اون مرزبندیهای جدید به مراتب وضع بهتری از ایران کنونی داشته باشند. اینها از کشور نام و تاریخ با شکوهش برایشان مهم است نه مردمش!
امیدوارم اگر حق با ماست با جدیت این حرف ها در جامعه زده بشه...
رضا شاه در زمان جنگ جهانی دوم طرف هیتلر رو گرفت که ۲ تا دلیل داشته. یکی اینکه فکر میکرد آلمان در جنگ پیروز میشه ، یکی دیگه هم اینکه سمپات نازیها بوده ، رادیو برلین فارسی یکی از فعالترین دستگاههای جوزف گوبلز برای تبلیغات بود ، در این سند زیر هم میبینید که هیتلر شخصاً نوروز رو به رضا شاه تبریک میگه
[ATTACH=CONFIG]2264[/ATTACH]