دفترچه

نسخه‌ی کامل: بررسی حکومت رضا پهلوی به نقل از اسناد
شما در حال مشاهده نسخه آرشیو هستید. برای مشاهده نسخه کامل کلیک کنید.
صفحات: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11
Bibak نوشته: داشتم به این فکر میکردم که اگه نادره افشاری عزیز بود و این انتقادات تندِ دوستان نسبت به رضا شاه رو میدید چکار میکرد و چه واکنشی نشون میداد.E056 تا اونجا که میدونم خانم افشاری از مدافعان پهلوی ها و بخصوص رضا شاه هست و از اول هم با انقلاب اسلامی مخالف بوده.البته من ایشون رو یک آزادیخواه میدونم و دیدگاههای ایشون واقعا خوبه...

بی‌باک جان، آزادی‌خواهِ طرفدارِ استبداد، هتا یک جوک هم نیست و آن را احتمالا تنها در میانِ ایرانیان می‌توانید بیابید. این نوع آزادی‌خواهان، آزادی را تنها از منظرِ خود دوست دارند و تعاریف، معیارها و معانی مشخص و در دسترسِ خودشان را تنها ملاکِ ازادی‌خواهی می‌دانند و اینطور می‌شود که شما در ایران آزادی‌خواهِ طرفدارِِ رضاشاه یا هتا طرفدارِ خمینی می‌بینید. همانطور که پیش از این گفتم، تمجیدِ مستبد بدونِ تمجیدِ استبداد عملا غیرممکن است، همانطور که پریدن در آب بدونِ خیس شدن غیر ممکن است. یعنی اینکه «من از استبداد بیزارم اما از رضاخان خوشم می‌آید» را اگر بخواهیم به شکلی ملموس‌تر ترجمه کنیم اینطور می‌شود «من از همجنس‌گرایی بیزارم، اما همجنس‌گرایان را دوست دارم» با این تفاوت که اینجا بیزاری به هردو گذاره‌ی متناقض‌نما تعمیم داده می‌شود و آنجا شیفتگی. از منظری دیگر، این دوستان با استبداد مشکلی ندارند، تنها با نوعی خاصی از استبداد مشکل دارند. مثلا همین جمهوری اسلامی اگر اوضاعِ اقتصادی را خیلی خوب کند، شهرها را آباد کند، کمتر دزدی کند، جاده و راه‌آهن بکشد، با دنیا دوست باشد و... هیچ مشکلی از نگاهِ این «آزادی‌خواهان» ندارد و دیگر چیزها اهمیتِ چندانی ندارد. در حالیکه انتقادِ یک آزادی‌خواهِ حقیقی به استبداد، نه از منظرِ مدرنیزاسیون یا جاده و راه آهن، بلکه از موجودیتِ غیراخلاقی و نامشروعِ خودش است که در تعریف‌اش وجود دارد و وضعیتِ اقتصادی و اینها در اولویت‌های بسیار پایین‌تر و بی‌ارزش‌تری عنوان می‌شوند. از نگاهِ من استبدادِ نظامیِ رضاخانی، هیچ تفاوتی با استبدادِ دینیِ جمهوری اسلامی ندارد. در آنجا شما با یک مدرنیزاسیونِ فرمایشی مواجهید که از بس بی‌ریشه و قابلِ تفسیر از جانبِ خود مستبد است که چندصباحی پس از خودش دوام نخواهد آورد و اینجا با یک تحجرِ فرمایشی مواجه هستیم.

دولت‌های دموکراتیک و مشروع از موضعِ قانونی و کیفی موردِ بررسی و قضاوت قرار می‌گیرند و از این منظر می‌توان آنرا درست یا نادرست دانست،اما استبداد و دیکتاتوری از جایگاهِ اخلاقی، عقلانی و انسانی موردِ قضاوت قرار می‌گیرد و در این حالت می‌توان نظام‌های استبدادی را تنها بر اساسِ غیرخلاقی‌تر، غیرعقلانی‌تر و غیرانسانی‌تر رده‌بندی کرد، چرا که در هیچ حالتی نه عقلانی، نه اخلاقی و نه انسانی نیستند. در این جایگاه، اساسا آنچه که استبداد می‌کند و دوستان و طرفدارانِ نطفه‌ی مقدسِ همایونی از آن به عنوانِ «خدمات» یاد می‌کنند، به کلی از موضوعیت خارج می‌شود. موجودیتِ دیکتاتور از همان نخست، غیراخلاقی، غیرعقلانی، نامشروع و غیرانسانی است و این در هیچ حالتی، کمترین ربطی به سطحِ دانشِ سیاسیِ افرادِ جامعه ندارد. در حکومتِ قانونی، شما می‌توانید به دولت‌ها بر اساسِ میزانِ وفاداری‌اشان به قانونِ اساسی و مشروعیتِ مردمی و همچنین پایبندی به شرحِ وظایفشان و راهکارها و سیاست‌ها بگویید که فلان دولت «به نحو احسن وظایف‌اش را انجام داد، پس شایسته تقدیر است» چرا که قانون یک معیار اساسی است که دولت در آن تعریف و محدود می‌شود. اما در یک نظامِ استبدادی، شما جز اینکه به سخنانی همان‌هایی که دوستانِ استبداد به عنوانِ «خدمات» عنوان می‌کنند، متوسل شوید، چیزی برای سنجش ندارید؛ همچون مدرسه‌ای که در آن نمره دادن معنایی ندارد و معلم‌ها تنها بر اساسِ معیارهایی که خود می‌پسندند، از جمله خوشگلی یا قدرتِ بدنی یا هر موردِ دیگری که خود آن را تعیین می‌کنند، دانش‌آموزان را ارزیابی می‌کنند. این وضع از آنجا پدید می‌آید که برعکسِ دولتِ قانونی و مشروع که قانون آنرا تعریف و محدود می‌کند، دولتِ استبدادی خودش قانون، مشروعیت و حدودِ خود را مشخص می‌کند و بر آنها احاطه دارد و اینگونه در یک دور قرار می‌گیرد که در آن خودش قانونی که حکومتش را قانونی می‌کند را تبیین می‌‌کند، خودش آنرا اجرا می‌کند، خودش بر آن نظارت می‌کند و خلاصه هیچ چیزی خارج از دستگاهِ استبداد بر آن وارد نیست. به همین دلیل است که در همین جستار می‌بینید که دوستان از ما انتقاد می‌کنند که چرا آنچه آنها به عنوانِ خدمات از آنها نام می‌برند ما وظیفه می‌خوانیم. از یک منظر حق با آنهاست، چرا که حکومتِ استبدادی اساسا چیزی به نامِ وظایف و حدود ندارد، اما این حداقل کاری‌ست که می‌توان برای قدری عقلانیت‌بخشی به دیکتاتوری (نه اخلاقی کردنِ آن) کرد وگرنه آنطور که طرفدارانِ بیضه‌ی همایونی می‌خواهند به «خدمات»ِ استبداد صحه بگذارند، آنقدر بی‌در و پیکر و مضحک است که هتا برای کوچه و بازار و قهوه‌خانه هم خیلی سخیف است.


تمامِ آنچه که طرفدارانِ استبدادِ رضاخانی بدان تمسک می‌جوند برای توجیهِ آن، این است که مردمِ آن زمان لیاقت‌شان همان رضاشاه بود و همان هم از سرشان زیادی بود. این چرندِ بی‌مزه و خُنَک را هرجور بخواهید تفسیر کنید نمی‌توانید با آن چند دهه‌ مبارزه‌ی جانانه‌ی مردم آن زمان برای آزادی را توجیه کنید. مبارزه‌ای که در ادبیات آنقدر نمادهایش درخشان و ماندگار بودند که هنوز هم ما با اشعار و تصنیف‌های محمدتقی بهار، عارف قزوینی، عشقی، فرخی و دیگران با دستگاهِ استبدادِ آخوندی می‌جنگیم، در حوزه‌ی فرهنگ و فلسفه‌ی قانون‌مندی، آزادی و مشروعیتِ مدنی، آنقدر مستحکم و پیشرو هستند که ما همچنان می‌توانیم آثارِ آخوندزاده، کرمانی، تقی‌زاده، قزوینی و دیگران را پیشرو و مترقی بخوانیم و در جایگاهِ مقاومت و مبارزه و ایستادگی نیز کسانی چون ستارخان و باقرخان و دیگران همیشه الگویی بی‌بدیل برای آزادی‌خواهی بوده و هستند.


در یک نگاهِ تبارشناسیک و تاریخی، تمجید استبداد توسطِ ایرانیان از همان روزگارِ پادشاهیِ هخامنشیان و فلسفه‌ی فره‌ی ایزدی نشات می‌گیرد و بعدها که اسلام هم می‌آید روحیه‌ و رنگِ بندگی و خاکساری نیز می‌گیرد و اینچنین می‌شود که چکمه‌بوسان یا نعلین‌لیسان سربرآوردند و به همین دلیل است که من به جهتِ ریشه‌دار بودنِ این تفکرِ، معتقدم که باید از شخصیت‌هایی چون کوروش، داریوش و انوشیروان نیز اسطوره‌زدایی شود و هاله‌ی آسمانی یا فراانسانی‌ای که آنها را دربرگرفته شکسته شود. اگرچه این اشخاص، همانطور که پیش از این نیز گفتم، آنچنان در شرایطِ تاریخیِ و جغرافیاییِ خود تفسیر و معنای می‌یابند که اساسا قابلِ بررسی با امثالِ رضاخان نیستند و اگرچه این اشخاص در سایرِ فرهنگ‌ها و کشورها به عنوانِ قهرمان یا اسطوره‌ی ملی همیشه جایگاه‌شان دست‌نخورده باقی می‌ماند(که به خودیِ خود بد نیست و می‌تواند خوب هم باشد)، اما از آنجا که اینها در ایران نماد و مرجعِی بسیار عامه‌پسند،ریشه‌دارِ و پرپتانسیل برای نوعی مشروعیت‌بخشی به سیستم‌های استبدادی و دیکتاتوری شده و می‌شوند، از گزندِ انتقادات و ویرانگری‌های من در امان نخواهند بود.


رضاخان را هم بهتر از همه‌کس، پسرش توصیف کرده: او همچون یک نظامی مملکت‌داری می‌کرد. درست می‌گوید، شما همین الان یک سرتیپِ ارتش (البته نه از سپاه پاسداران، یک سرتیپ از یک ارتشِ پدرمادردار) برسرِ کار بگمارید، مملکت پس از مدتی یک نظمِ بی‌سابقه خواهد یافت، امنیت به شدت ارتقا می‌یابد، کارهای عمرانی پیشرفت خواهد کرد، با تخلف‌هایی که خودِ حاکم آنها را تعریف کرده به شدت برخورد می‌شود و مواردی از این دست. از آن‌سو اما، دستگاهِ سرکوب و اقتدار کاملا نامحدود می‌شود، آزادی‌های مدنی و فردی به یکباره از بین می‌رود، آزادی بیان هیچ جایگاهی نخواهد داشت، قانون به ابزاری در دستِ حامن تبدیل می‌شود که آن را هرطور که می‌خواهد تعیین و تفسیر کند، دست‌های اقتدار و سرکوبِ دولتی همه جا حضور خواهد داشت، دستکاری‌های فرهنگی فرمایشی به ضربِ چماق و دگنک خواهیم داشت و... . در واقع استبدادها را بخواهیم رتبه‌بندی کنیم، استبدادِ نظامی تنها یک سطح پایین‌تر از استبدادِ دینی قرار خواهد گرفت.

آنچه رضاخان از خود به عنوانِ یک میراث برجای گذاشت که همچنان دامانِ ما را رها نمی‌کند، تبدیلِ مجلس به نهادی فرمایشی است که در آن نماینده‌های دست‌نشانده‌های خود، هتا بدونِ یک رای‌گیریِ ظاهری می‌نشاند، که این حقیقتا بدترین کاری بود که می‌توانست بکند. من ترجیح می‌دادم که مجلس را به کلی تعطیل می‌کرد تا آن را اینچنین تحقیر و بی‌ارزش کند. این سنتِ رضاخان، در تمامِ دورانِ پس از او ادامه یافت(به جز یک دوره‌ی بسیار کوتاه). در کنارِ آن قتل، محبوس، تبعید و آزار و اذیتِ منتقدین و روشنفکران و هتا دوستان و یارانِ قدیم، زمین‌خواری، چنانکه ده درصد از زمین‌های کشاورزیِ کشور را به نامِ خود کرده بود، عشق‌بازی با نازیسم و هیتلر، دستگاهِ سرکوبِ بی‌سابقه و شدید را هم در کنارِ ماهیتِ استبدادیِ حکومتِ خویش در کارنامه‌ دارد. بسیاری از خدماتی که به او نسبت می‌دهند، اصلا کارِ او نبوده، مثلا او اصلا نمی‌دانسته فرهنگ و هنر و دانشگاه و اینها چیست که بخواهد مثلا دانشگاه تاسیس بکند یا همایش‌ِ فردوسی یا چه میدانم فرهنگستانِ زبانِ فارسی راه‌اندازی کند، اطرافیان‌اش همچون فروغی و داور بودند که بر این چیزها پافشاری کردند و باعث شدند که به سرانجام برسد؛ مثلِ این است که بگوییم که دارالفنون را ناصرالدین شاه برپا ساخت. از کارهایِ اورجینالِ او یکی ساختنِ ارتش بود که آنهم دیدیدم چقدر بی‌غیرت و بی‌مایه بود، چنانکه مملکت را دودستی به متفقین تقدیم کردند و هتا یک گلوله‌ی هوایی هم شلیک نکرد، که براستی مایه‌ی ننگ و شرم است! دیگری همان راه آهن‌ و جاده و پل و اینها بود که در تعدادی از همانها هم آلمانی‌ها به او کمک کردند.

این شورِ همایونی و رضاخانی که در این جستار می‌بینید دوستان را به طرفداری از دستگاهِ استبداد انداخته، متاسفانه در میانِ ایرانیان بسیار ریشه‌دار است، به همان دلایلی که گفتم: فرهنگِ ایرانی-شیعیِ‌ای که به در انتظارِ یک ناجی است که بیاید همه‌ی کارها را درست کند و همه کس را برهاند و همه‌ی خوبی‌ها را یکجا داشته باشد و.... . این فرهنگِ بچه‌گانه البته آنقدر پیچیده و ریشه‌دار است که پیرامونِ آن می‌شود چند کتاب نوشت و البته بایسته هم است که این کار بشود. همراه با این فرهنگِ ایرانی-شیعیِ بندگی و خاکساری، جوگیری و احساساتی شدن نیز در میانِ ایرانیان بسیار رایج است، چنانکه به جای بررسی عقلانی و منطقی ِ قضایا بر احساساتِ خود بیش از همه تکیه می‌کنند! مثلا من مطمئنم بسیاری از مردمِ ایران در هنگامِ دیدنِ مستندِ رضاخان احساسات‌شان قلیان کرده و بس بر خود و تاریخِ خود حسرت خورده‌اند و به احتمالِ زیاد در شمارِ چندصدهزار نفری گریه هم کرده‌اند. به همین دلیل است که در درازنای تاریخ همیشه به سادگی موردِ استعمار قرار گرفته‌اند، چرا که آن فرهنگ و این روحیه و البته مذهب بهترین بستر برای استعمارِ یک ملت است! وگرنه در کجا شما دیده‌اید که مردمی که قربانیِِ شخص یا تفکری بوده‌اند، پس از مدتی پرستنده‌ی همانها بشوند، چنانکه در ایران علی و دار و دسته را می‌پرستند؟! شما یک قاتلِ زنجیری را بیاورید در تلویزیون، از او چهره‌ای مظلوم و دوست‌داشتنی ارائه دهید و قدری روضه و نوحه‌خوانی هم بکنید، در یک چشم به هم زدن، محکوم تبدیل به قربانی می‌شود!
این جمله معروف رو که احتمالا شنیدید:
"آزادی حقیقی انسان زمانی بدست میآید که آخرین پادشاه با روده های آخرین کشیش به دار آویخته شود"
من فکر میکنم دلیلش این باشه که دو تا از بزرگترین موانع آزادی های انسانی این جا هستند، پادشاه نماینده "کیش شخصیت" هست و دین نماینده "بندگی".جذابیت کیش شخصیت در این هست که برای "نیکی"ما نماینده زورمندی پیدا میکنیم و جذابیت "بندگی" هم در این هست که از وجدان انسان خیلی وقت ها رفع مسولیت میکنه.
یکی از کسانی که نقل قول بهش منتسب شده بود دنیس دیدروت هست:
Denis Diderot - Wikiquote
و این هم استدلالی که برای محکوم کردن یک دیکتاتور مصلح میکنه:
"حکومت بی حد و مرز یک پادشاه عادل و روشن اندیش همواره بد است.
کردار نیکش از خطرناک ترین و قوی ترین شکل های وسوسه است،آنها مردم را خام عادت دوست داشتن، احترام گذاشتن و خدمت کردن به جانشینانش میکنند، هرکس که میواهد جانشینش باشد و هر قدر که نادان یا بداندیش باشد."
در واقع دیکتاتوری که به قول طرفدارانش خدمت میکنه بدتر از هر نوع دیکتاتوریه چون روحیه دیکتاتور دوستی رو گسترش میده مثل برده داری که با مهربان بودن و عادل بودن روحیه بردگی رو گسترش میده.
البته اینجا من شاید به قول داریوش عزیز ما نوک پیکانمون رو باید متوجه اسطوره های دیکتاتوری مصلح بکنیم و نه امثال رضاشاه(که حتی صفت متناقض دیکتاتور مصلح از دید من بهش نمیاد!)
undead_knight نوشته: این جمله معروف رو که احتمالا شنیدید:
"آزادی حقیقی انسان زمانی بدست میآید که آخرین پادشاه با روده های آخرین کشیش به دار آویخته شود"
من فکر میکنم دلیلش این باشه که دو تا از بزرگترین موانع آزادی های انسانی این جا هستند، پادشاه نماینده "کیش شخصیت" هست و دین نماینده "بندگی".جذابیت کیش شخصیت در این هست که برای "نیکی"ما نماینده زورمندی پیدا میکنیم و جذابیت "بندگی" هم در این هست که از وجدان انسان خیلی وقت ها رفع مسولیت میکنه.
یکی از کسانی که نقل قول بهش منتسب شده بود دنیس دیدروت هست:
Denis Diderot - Wikiquote
و این هم استدلالی که برای محکوم کردن یک دیکتاتور مصلح میکنه:
"حکومت بی حد و مرز یک پادشاه عادل و روشن اندیش همواره بد است.
کردار نیکش از خطرناک ترین و قوی ترین شکل های وسوسه است،آنها مردم را خام عادت دوست داشتن، احترام گذاشتن و خدمت کردن به جانشینانش میکنند، هرکس که میواهد جانشینش باشد و هر قدر که نادان یا بداندیش باشد."
در واقع دیکتاتوری که به قول طرفدارانش خدمت میکنه بدتر از هر نوع دیکتاتوریه چون روحیه دیکتاتور دوستی رو گسترش میده مثل برده داری که با مهربان بودن و عادل بودن روحیه بردگی رو گسترش میده.
البته اینجا من شاید به قول داریوش عزیز ما نوک پیکانمون رو باید متوجه اسطوره های دیکتاتوری مصلح بکنیم و نه امثال رضاشاه(که حتی صفت متناقض دیکتاتور مصلح از دید من بهش نمیاد!)
هزار آفرین و سپاس بابتِ این پست.
البته اگر بخواهیم پیرامونِ مضراتِ استبداد و دیکتاتوری سخن بگوییم شاید این جستار به صدها صفحه هم برسد:) اما این نکته‌ای که بدان اشاره کردی خیلی اهمیت دارد، شاید بیش از همه‌ی دیگر موارد و من توجهی خاص و ویژه به این بخش دارم که در واقع به نوعی، نادرستیِ عقلانی ِ آن را می‌نمایاند. آنچه به عنوانِ میراث از یک دیکتاتوریِ مقبول، اُسطوریزه یا تحسین شده برجا می‌ماند در واقعِ نوعی فرهنگِ عدمِ عقلانیتِ عمومی یا هتا تحسین و پناه بردن بدان است که خیلی مهمتر از دستاوردهای احتمالی‌اش است؛ چنانکه شما می‌بینید که روشنفکران موردِ تمسخر و ریشخند قرار می‌گیرند که این البته تنها یکی از عوارضِ این نوستالوژی به بی‌خردیِ جمعی‌ست. به همین دلیل است که همش تاکید می‌کنم که تمجید و ستایشِ مستبد بدونِ تکریمِ استبداد غیرممکن است و از این هدفی خاص در نظر دارم، چرا که اگرچه این گزاره درست و همیشه صادق است، اما معمولا کمتر کسی‌ست که بخواهد در برابر غیرعقلانی بودنِ استبداد مقاومت کند و نشان دادنِ صدقِ این گزاره، راه را برای تخریبِ آن فرهنگ و بینش هموارتر می‌کند؛ البته در این جستار این راهکار کمی با مشکل مواجه شد:)))
یکی از میراث‌های بسیار شومِ دورانِ رضاخان، نژادپرستی‌ست که بخشی از آنچه امروز از مقبولیتِ نازیسم/هیتلر/نژادپرستی در میانِ ایرانیان دیده می‌شود، از آثارِ همان دوران است. تبلیغاتِ دستگاهِ نازیسم در رسانه‌های ایرانی، در آن دوره رواجِ فراوان داشت. تغییرِ نامِ ایران، از پرشیا به ایران هم از آثارِ همان عشق‌بازی با نازیسم و نژادپرستیِ آریایی است(که این کارِ بسیار نادرست و احمقانه‌ای بود، چرا که نامِ پرشیا با فرهنگ و تاریخِ ایران پیوندی بسیار عمیق داشت و همه‌جا آثار و نمودهای ایرانی در همه اشکالش را با پسوندِ پرشیا می‌شناختند، با تغییرِ این نام، در واقع بخشی عظیم از هویتِ فرهنگی تاریخی ایرانیان در میانِ مردمانِ جهان از بین رفت چنانکه ایرانیان را با اعراب منطقه اشتباه می‌گیرند، همین الان هم فرش ایرانی یا شراب ایرانی یا چای ایرانی یا دیگر چیزهای ایرانی را با پسوندِ پرشیا می‌شناسند که تو گویی ایرانی≠پرشین) و اینطور است که امروز هرجا می‌نشینید یکی پیدا می‌شود که با افتخار بریند بر اعصاب‌تان که «آریایی‌ها یک زمانی در این سرزمین امپراتوری داشتند، الان ببینید به چه وضعی دچار شده‌ایم». در موردِ این شکل از نژادپرستی آریایی که شکی نیست تخمش را رضاخان کاشته، اما در موردِ علاقه به نازیسم در میانِ ایرانیان، حقیقش من از هر طرف نگاه می‌کنم می‌بینم بخشی عمده از عشق به هیتلر در میانِ ایرانیانِ امروز از همانجا می‌آید، اگرچه بخش بزرگترش از تنفرِ ایرانیان از انگلیس و همچنین قهرمان‌دوستی‌شان بر‌می‌خیزد، اما نمی‌توان اثراتِ تبلیغاتِ آن دوره را نادیده گرفت:

نقل قول:از سال 1939 به بعد وقتی که ابر قدرت های جهانی، جنگ عالم گیر دوم را شروع کردند، تبلیغات شدیدی که در ایران به طرفداری از آلمان ها شروع شده بود شدت یافت، دستگاه تبلیغات آلمان نازی به قدری مرتب و دقیق کار می کرد که تا آن زمان هیچ دولتای نتوانسته بود به اندازه ی نازی ها در تبلیغات جهانی خود پیشرفت کند.
(منبع)

نقل قول:دولت المان نازی زیرکانه با به راه انداختن خیمه شب بازی اریا پرستی برای رضاشاه این توهم را به وجود اورد که المان و ایران دارای یک ریشه اند و در سال 1313 به رضاشاه پیشنهاد داد که نام ایران را برای کشوری که ساخته بود درست کند هیتلر نه تنها در مورد اریا پرستی برای فتح خاورمیانه نقشه می کشید بلکه برای اسلام هم تبلیغ می کرد مثلا در دوران نازیسم المان سه هزار سخنرانی در باب اسلام شد و یا کتاب خاطرات همفر را از زبان یک انگلیسی چاپ کرد که این اقدامات نتیجه بخش نیز بود مثلا عبدالقادر گیلانی در بغداد علیه انگلیسی ها کودتا کرد که عاقبت توسط انگلیس سر کوب شد. از طرف دیگر رضاشاه که به فکر ساختن هویت و ملیت بود مقبره های حافظ و سعدی و مخصوصا شاهنامه را احیا کرد و به دیگر شعرای ایران مثلا شعرای اعراب اتراک و یا اکراد توجهی نکرد رضاشاه بیشترین همش را مصروف شاهنامه کرد چون نه تنها در مدح شاه بود بلکه از ایران باستان حکایت می کرد در این میان دست به جعلیات ابیات در شاهنامه هم زد.
چنانکه بهار که خود یک فردوسی شناس بود در این زمینه درکتاب فردوسی و ادبیات حماسی می گوید اشعار بی پدر و مادر را پهلوی هم قرار داده اند و اسم آن را شاهنامه گذاشته اند. بنده وقتی می گویم این شعر مال فردوسی نیست، می گویند تو وطن پرست نیستی افرادی می خواهند احساسات وطن پرستی را مردم را بدین وسیله تحریک کنند هرچه دلشان خواست در آن گنجاندند و می گویند این شاهنامه ملت ایران است.
(منبع)

نقل قول:به گفته‌ی همسر رضا شاه، برخی از جوانان موهایشان را به سبک هیتلر آرایش می‌کردند، در خیابان سلام هیتلری به هم می‌دادند و با شنیدن خبر پیروزهای آلمان از رادیو هورا می‌کشیدند.
(منبع)

پ.ن: من براستی امیدوارم که دوستانمان در این جستار از سخنانِ من دلگیر نشوند. بخشِ اعظمِ تکه‌ها و کنایه‌ها و سخره‌گیری‌های من به طرفدارانِ دو‌آتشه‌ی سلطنتِ پهلوی یا رضاخانی است که می‌توان گفت در ولایتِ آنان ذوب شده‌اند و بدیهی‌ست که دوستانی که اینجا با ما بحث می‌کنند در این مجموعه قرار نمی‌گیرند و من حقیقتا قصدِ جسارت به کسی را ندارم و اساسا چنین کاری هم از من ساخته نبوده و نیست. نقدهای تند و گزنده‌ی من به استبداد در نسبتی‌ست کمابیش مستقیم و دقیق با آسیب‌های تاریخی/فرهنگی‌ای که ما از این تفکر خورده‌ایم چنانکه این فلاکت و بدبختی‌ای که بدان دچاریم از همان است.E306
Dariush نوشته: بی‌باک جان، آزادی‌خواهِ طرفدارِ استبداد، هتا یک جوک هم نیست و آن را احتمالا تنها در میانِ ایرانیان می‌توانید بیابید. این نوع آزادی‌خواهان، آزادی را تنها از منظرِ خود دوست دارند و تعاریف، معیارها و معانی مشخص و در دسترسِ خودشان را تنها ملاکِ ازادی‌خواهی می‌دانند و اینطور می‌شود که شما در ایران آزادی‌خواهِ طرفدارِِ رضاشاه یا هتا طرفدارِ خمینی می‌بینید. همانطور که پیش از این گفتم، تمجیدِ مستبد بدونِ تمجیدِ استبداد عملا غیرممکن است، همانطور که پریدن در آب بدونِ خیس شدن غیر ممکن است. یعنی اینکه «من از استبداد بیزارم اما از رضاخان خوشم می‌آید» را اگر بخواهیم به شکلی ملموس‌تر ترجمه کنیم اینطور می‌شود «من از همجنس‌گرایی بیزارم، اما همجنس‌گرایان را دوست دارم» با این تفاوت که اینجا بیزاری به هردو گذاره‌ی متناقض‌نما تعمیم داده می‌شود و آنجا شیفتگی. از منظری دیگر، این دوستان با استبداد مشکلی ندارند، تنها با نوعی خاصی از استبداد مشکل دارند. مثلا همین جمهوری اسلامی اگر اوضاعِ اقتصادی را خیلی خوب کند، شهرها را آباد کند، کمتر دزدی کند، جاده و راه‌آهن بکشد، با دنیا دوست باشد و... هیچ مشکلی از نگاهِ این «آزادی‌خواهان» ندارد و دیگر چیزها اهمیتِ چندانی ندارد. در حالیکه انتقادِ یک آزادی‌خواهِ حقیقی به استبداد، نه از منظرِ مدرنیزاسیون یا جاده و راه آهن، بلکه از موجودیتِ غیراخلاقی و نامشروعِ خودش است که در تعریف‌اش وجود دارد و وضعیتِ اقتصادی و اینها در اولویت‌های بسیار پایین‌تر و بی‌ارزش‌تری عنوان می‌شوند. از نگاهِ من استبدادِ نظامیِ رضاخانی، هیچ تفاوتی با استبدادِ دینیِ جمهوری اسلامی ندارد. در آنجا شما با یک مدرنیزاسیونِ فرمایشی مواجهید که از بس بی‌ریشه و قابلِ تفسیر از جانبِ خود مستبد است که چندصباحی پس از خودش دوام نخواهد آورد و اینجا با یک تحجرِ فرمایشی مواجه هستیم.

دولت‌های دموکراتیک و مشروع از موضعِ قانونی و کیفی موردِ بررسی و قضاوت قرار می‌گیرند و از این منظر می‌توان آنرا درست یا نادرست دانست،اما استبداد و دیکتاتوری از جایگاهِ اخلاقی، عقلانی و انسانی موردِ قضاوت قرار می‌گیرد و در این حالت می‌توان نظام‌های استبدادی را تنها بر اساسِ غیرخلاقی‌تر، غیرعقلانی‌تر و غیرانسانی‌تر رده‌بندی کرد، چرا که در هیچ حالتی نه عقلانی، نه اخلاقی و نه انسانی نیستند. در این جایگاه، اساسا آنچه که استبداد می‌کند و دوستان و طرفدارانِ نطفه‌ی مقدسِ همایونی از آن به عنوانِ «خدمات» یاد می‌کنند، به کلی از موضوعیت خارج می‌شود. موجودیتِ دیکتاتور از همان نخست، غیراخلاقی، غیرعقلانی، نامشروع و غیرانسانی است و این در هیچ حالتی، کمترین ربطی به سطحِ دانشِ سیاسیِ افرادِ جامعه ندارد. در حکومتِ قانونی، شما می‌توانید به دولت‌ها بر اساسِ میزانِ وفاداری‌اشان به قانونِ اساسی و مشروعیتِ مردمی و همچنین پایبندی به شرحِ وظایفشان و راهکارها و سیاست‌ها بگویید که فلان دولت «به نحو احسن وظایف‌اش را انجام داد، پس شایسته تقدیر است» چرا که قانون یک معیار اساسی است که دولت در آن تعریف و محدود می‌شود. اما در یک نظامِ استبدادی، شما جز اینکه به سخنانی همان‌هایی که دوستانِ استبداد به عنوانِ «خدمات» عنوان می‌کنند، متوسل شوید، چیزی برای سنجش ندارید؛ همچون مدرسه‌ای که در آن نمره دادن معنایی ندارد و معلم‌ها تنها بر اساسِ معیارهایی که خود می‌پسندند، از جمله خوشگلی یا قدرتِ بدنی یا هر موردِ دیگری که خود آن را تعیین می‌کنند، دانش‌آموزان را ارزیابی می‌کنند. این وضع از آنجا پدید می‌آید که برعکسِ دولتِ قانونی و مشروع که قانون آنرا تعریف و محدود می‌کند، دولتِ استبدادی خودش قانون، مشروعیت و حدودِ خود را مشخص می‌کند و بر آنها احاطه دارد و اینگونه در یک دور قرار می‌گیرد که در آن خودش قانونی که حکومتش را قانونی می‌کند را تبیین می‌‌کند، خودش آنرا اجرا می‌کند، خودش بر آن نظارت می‌کند و خلاصه هیچ چیزی خارج از دستگاهِ استبداد بر آن وارد نیست. به همین دلیل است که در همین جستار می‌بینید که دوستان از ما انتقاد می‌کنند که چرا آنچه آنها به عنوانِ خدمات از آنها نام می‌برند ما وظیفه می‌خوانیم. از یک منظر حق با آنهاست، چرا که حکومتِ استبدادی اساسا چیزی به نامِ وظایف و حدود ندارد، اما این حداقل کاری‌ست که می‌توان برای قدری عقلانیت‌بخشی به دیکتاتوری (نه اخلاقی کردنِ آن) کرد وگرنه آنطور که طرفدارانِ بیضه‌ی همایونی می‌خواهند به «خدمات»ِ استبداد صحه بگذارند، آنقدر بی‌در و پیکر و مضحک است که هتا برای کوچه و بازار و قهوه‌خانه هم خیلی سخیف است.


تمامِ آنچه که طرفدارانِ استبدادِ رضاخانی بدان تمسک می‌جوند برای توجیهِ آن، این است که مردمِ آن زمان لیاقت‌شان همان رضاشاه بود و همان هم از سرشان زیادی بود. این چرندِ بی‌مزه و خُنَک را هرجور بخواهید تفسیر کنید نمی‌توانید با آن چند دهه‌ مبارزه‌ی جانانه‌ی مردم آن زمان برای آزادی را توجیه کنید. مبارزه‌ای که در ادبیات آنقدر نمادهایش درخشان و ماندگار بودند که هنوز هم ما با اشعار و تصنیف‌های محمدتقی بهار، عارف قزوینی، عشقی، فرخی و دیگران با دستگاهِ استبدادِ آخوندی می‌جنگیم، در حوزه‌ی فرهنگ و فلسفه‌ی قانون‌مندی، آزادی و مشروعیتِ مدنی، آنقدر مستحکم و پیشرو هستند که ما همچنان می‌توانیم آثارِ آخوندزاده، کرمانی، تقی‌زاده، قزوینی و دیگران را پیشرو و مترقی بخوانیم و در جایگاهِ مقاومت و مبارزه و ایستادگی نیز کسانی چون ستارخان و باقرخان و دیگران همیشه الگویی بی‌بدیل برای آزادی‌خواهی بوده و هستند.


در یک نگاهِ تبارشناسیک و تاریخی، تمجید استبداد توسطِ ایرانیان از همان روزگارِ پادشاهیِ هخامنشیان و فلسفه‌ی فره‌ی ایزدی نشات می‌گیرد و بعدها که اسلام هم می‌آید روحیه‌ و رنگِ بندگی و خاکساری نیز می‌گیرد و اینچنین می‌شود که چکمه‌بوسان یا نعلین‌لیسان سربرآوردند و به همین دلیل است که من به جهتِ ریشه‌دار بودنِ این تفکرِ، معتقدم که باید از شخصیت‌هایی چون کوروش، داریوش و انوشیروان نیز اسطوره‌زدایی شود و هاله‌ی آسمانی یا فراانسانی‌ای که آنها را دربرگرفته شکسته شود. اگرچه این اشخاص، همانطور که پیش از این نیز گفتم، آنچنان در شرایطِ تاریخیِ و جغرافیاییِ خود تفسیر و معنای می‌یابند که اساسا قابلِ بررسی با امثالِ رضاخان نیستند و اگرچه این اشخاص در سایرِ فرهنگ‌ها و کشورها به عنوانِ قهرمان یا اسطوره‌ی ملی همیشه جایگاه‌شان دست‌نخورده باقی می‌ماند(که به خودیِ خود بد نیست و می‌تواند خوب هم باشد)، اما از آنجا که اینها در ایران نماد و مرجعِی بسیار عامه‌پسند،ریشه‌دارِ و پرپتانسیل برای نوعی مشروعیت‌بخشی به سیستم‌های استبدادی و دیکتاتوری شده و می‌شوند، از گزندِ انتقادات و ویرانگری‌های من در امان نخواهند بود.


رضاخان را هم بهتر از همه‌کس، پسرش توصیف کرده: او همچون یک نظامی مملکت‌داری می‌کرد. درست می‌گوید، شما همین الان یک سرتیپِ ارتش (البته نه از سپاه پاسداران، یک سرتیپ از یک ارتشِ پدرمادردار) برسرِ کار بگمارید، مملکت پس از مدتی یک نظمِ بی‌سابقه خواهد یافت، امنیت به شدت ارتقا می‌یابد، کارهای عمرانی پیشرفت خواهد کرد، با تخلف‌هایی که خودِ حاکم آنها را تعریف کرده به شدت برخورد می‌شود و مواردی از این دست. از آن‌سو اما، دستگاهِ سرکوب و اقتدار کاملا نامحدود می‌شود، آزادی‌های مدنی و فردی به یکباره از بین می‌رود، آزادی بیان هیچ جایگاهی نخواهد داشت، قانون به ابزاری در دستِ حامن تبدیل می‌شود که آن را هرطور که می‌خواهد تعیین و تفسیر کند، دست‌های اقتدار و سرکوبِ دولتی همه جا حضور خواهد داشت، دستکاری‌های فرهنگی فرمایشی به ضربِ چماق و دگنک خواهیم داشت و... . در واقع استبدادها را بخواهیم رتبه‌بندی کنیم، استبدادِ نظامی تنها یک سطح پایین‌تر از استبدادِ دینی قرار خواهد گرفت.

آنچه رضاخان از خود به عنوانِ یک میراث برجای گذاشت که همچنان دامانِ ما را رها نمی‌کند، تبدیلِ مجلس به نهادی فرمایشی است که در آن نماینده‌های دست‌نشانده‌های خود، هتا بدونِ یک رای‌گیریِ ظاهری می‌نشاند، که این حقیقتا بدترین کاری بود که می‌توانست بکند. من ترجیح می‌دادم که مجلس را به کلی تعطیل می‌کرد تا آن را اینچنین تحقیر و بی‌ارزش کند. این سنتِ رضاخان، در تمامِ دورانِ پس از او ادامه یافت(به جز یک دوره‌ی بسیار کوتاه). در کنارِ آن قتل، محبوس، تبعید و آزار و اذیتِ منتقدین و روشنفکران و هتا دوستان و یارانِ قدیم، زمین‌خواری، چنانکه ده درصد از زمین‌های کشاورزیِ کشور را به نامِ خود کرده بود، عشق‌بازی با نازیسم و هیتلر، دستگاهِ سرکوبِ بی‌سابقه و شدید را هم در کنارِ ماهیتِ استبدادیِ حکومتِ خویش در کارنامه‌ دارد. بسیاری از خدماتی که به او نسبت می‌دهند، اصلا کارِ او نبوده، مثلا او اصلا نمی‌دانسته فرهنگ و هنر و دانشگاه و اینها چیست که بخواهد مثلا دانشگاه تاسیس بکند یا همایش‌ِ فردوسی یا چه میدانم فرهنگستانِ زبانِ فارسی راه‌اندازی کند، اطرافیان‌اش همچون فروغی و داور بودند که بر این چیزها پافشاری کردند و باعث شدند که به سرانجام برسد؛ مثلِ این است که بگوییم که دارالفنون را ناصرالدین شاه برپا ساخت. از کارهایِ اورجینالِ او یکی ساختنِ ارتش بود که آنهم دیدیدم چقدر بی‌غیرت و بی‌مایه بود، چنانکه مملکت را دودستی به متفقین تقدیم کردند و هتا یک گلوله‌ی هوایی هم شلیک نکرد، که براستی مایه‌ی ننگ و شرم است! دیگری همان راه آهن‌ و جاده و پل و اینها بود که در تعدادی از همانها هم آلمانی‌ها به او کمک کردند.

این شورِ همایونی و رضاخانی که در این جستار می‌بینید دوستان را به طرفداری از دستگاهِ استبداد انداخته، متاسفانه در میانِ ایرانیان بسیار ریشه‌دار است، به همان دلایلی که گفتم: فرهنگِ ایرانی-شیعیِ‌ای که به در انتظارِ یک ناجی است که بیاید همه‌ی کارها را درست کند و همه کس را برهاند و همه‌ی خوبی‌ها را یکجا داشته باشد و.... . این فرهنگِ بچه‌گانه البته آنقدر پیچیده و ریشه‌دار است که پیرامونِ آن می‌شود چند کتاب نوشت و البته بایسته هم است که این کار بشود. همراه با این فرهنگِ ایرانی-شیعیِ بندگی و خاکساری، جوگیری و احساساتی شدن نیز در میانِ ایرانیان بسیار رایج است، چنانکه به جای بررسی عقلانی و منطقی ِ قضایا بر احساساتِ خود بیش از همه تکیه می‌کنند! مثلا من مطمئنم بسیاری از مردمِ ایران در هنگامِ دیدنِ مستندِ رضاخان احساسات‌شان قلیان کرده و بس بر خود و تاریخِ خود حسرت خورده‌اند و به احتمالِ زیاد در شمارِ چندصدهزار نفری گریه هم کرده‌اند. به همین دلیل است که در درازنای تاریخ همیشه به سادگی موردِ استعمار قرار گرفته‌اند، چرا که آن فرهنگ و این روحیه و البته مذهب بهترین بستر برای استعمارِ یک ملت است! وگرنه در کجا شما دیده‌اید که مردمی که قربانیِِ شخص یا تفکری بوده‌اند، پس از مدتی پرستنده‌ی همانها بشوند، چنانکه در ایران علی و دار و دسته را می‌پرستند؟! شما یک قاتلِ زنجیری را بیاورید در تلویزیون، از او چهره‌ای مظلوم و دوست‌داشتنی ارائه دهید و قدری روضه و نوحه‌خوانی هم بکنید، در یک چشم به هم زدن، محکوم تبدیل به قربانی می‌شود!

موافقم. البته من نادره افشاری رو در مقایسه با بقیه مخالفان نظام آزادیخواه نامیدم.

در بحثی که اطلاعات ندارم بیخود شرکت نمیکنم ولی نکات مهمی رو در این پست مطرح کردید. خب مشکل اینه که این ملی گرایی مثل اسلام نیست که راحت بشه باهاش مبارزه کرد. اصلا شاید مهم ترین دلیل موفقیت اسلام ستیزی علاقه مردم به این مساله باشه!
همیشه انتقاد از رضاشاه یا پادشاهان گذشته با شدیدترین واکنشها روبرو میشه و خب شاید هم یک دلیلش این باشه که تا حالا "آدم های خوب ِ" کمی از این مسائل انتقاد کرده اند و اکثر منتقدان افراد اسلام گرا یا جدایی خواه(پان ترک ...) بوده اند.

یک ایرادی که میبینم ما(از جمله خودم) مردم احساساتی ای هستیم که هر کس قدرت و شکوه و جاه و جلال داشت شیفته اش میشیم. هر کس قدرت و تشکیلات نداشت یا خوش تیپ نبود تحقیرش میکنیم. هر کس قشنگ سخنرانی میکرد بهش رای میدیم هر کس در امر سخنوری استاد نبود و میلنگید جای آدم حساب نمیکنیم. نمونه اش که من بارها دیده ام ذوب شدگان در ولایت از خوش حرفی و زیباگویی خامنه ای تعریف و تمجید و ابراز عشق می کنند و حتی آنرا به عنوان استدلالی برای بر حق بودن خامنه ای مطرح میکنند! عده ای از مخالفان نظام محو تبلیغات مجاهدین می شوند، گویی چون قدرت و شکوهی دارند و نام خلق بر خود گذاشته اند شایسته پرستش اند. وقتِ سخنرانی مسعود رجوی اشک در چشمانمان حلقه میزند. خلاصه اینکه آویزون بودن از قهرمانها باعث شده خودمون رو راضی کنیم به نشستن و بی خیال بودن.

الان که فکرشو میکنم شبکه هایی مثل صدای آمریکا نیز شاید عمدا به این قهرمان پروری و تعصب به شخصیتها کمک کرده اند و این خیلی جای نگرانی داره. به نظر میرسه عمدا جلوی آزاداندیشی مردم و رد شدن از این تعصبها رو گرفته اند. این یک واقعیت تلخه که بسیاری از (تقریبا همه) مخالفان جمهوری اسلامی دغدغشون آزادی واقعی نیست و فقط با استبداد جمهوری اسلامی مخالفند. وقتی دغدغه اصلی بسیاری از مردم رضاشاه و پهلویها و تاریخ باستان و کوروش ... میشه دیگه مجالی برای اندیشیدن به آزادی هم نمیمونه. و این به نظر من مشکل کوچیکی نیست.

راستی نمیدونم چرا تا قبل از اینکه پستهای این تاپیک رو بخونم از استبداد رضاشاه با اینکه میدونستم استبداد بوده تمجید میکردم. این تاپیک کمی نظرمو عوض کرد. الان فکر میکنم اگر به جای راه آهن، دانشگاه، بانک، فرهنگستان، و ... و برقراری امنیت(!) و جلوگیری از تجریه کشور تنها و تنها دموکراسی رو تقویت کرده بود در دراز مدت آینده بسیار بهتری برای مردم تامین می شد. خشت اول رو به نام استبداد کج گذاشتیم دیگه هر چی دانشگاه و جاده بسازیم آخرش فرو میریزه...

یک استدلال که مطرح میشه اینکه اگر رضاشاه نبود معلوم نبود اصلا الان ایرانی وجود داشته باشه! که این خود سخنی مغلطه آمیز است. گویی مساله اساسی ما نام و مرزبندی کشورهاست.
ایران میتوانست تجزیه بشه ولی مردم در اون مرزبندیهای جدید به مراتب وضع بهتری از ایران کنونی داشته باشند. اینها از کشور نام و تاریخ با شکوهش برایشان مهم است نه مردمش!

امیدوارم اگر حق با ماست با جدیت این حرف ها در جامعه زده بشه...
در زمان قاجاریه ایران بسیار ناتوان گردید و از بزرگی و اوازه ان بسیار کاست...دو دولت بزرگ و نیرومند یکی در شمال و یکی در جنوب ان پیدا شد و ایران نا توان در میان انها ماند و راستی برای چنان زمانی پادشاهان کم جربزه قاجار شاینده(لایق) سررشته داری(حکومت داری) نبودند(احمد کسروی -تاریخ مشروطه ص 7)

ملتی که سرتاسر مملکتش هنوز یک کتابخانه به اصول جدید دایر نگشته چگونه میتواند از تغییرات زمان و عزل و نصب این و ان(منظور قوانین کشورهای توسعه یافته هست)استفاده کند و خود را در جریان حیات بخش زندگی بیندازد با توجه به اینکه اخلاق سران و سرورانش در دایره فساد سیر می کند(دولت ابادی -حیات یحیی-جلد 1 ص177)

دولت ما بیدار و ناخوش خطرناک است و بزرگان قوم بر اثر عدم شعور لازم بر خطر حالات دولت ملتفت نیستند.برخی هم بواسطه نقص دولتخواهی جرات اضهار نظر ندارند و در رفع امراض دولت غیر کافی بلکه ناقابلند(معدود و انگشت شمارند) اگر بزرگان مملکت به قدر ذره ای تعصب و غیرت ملی دارند بایستی به اصلاح دولت بپردازند(تنظیمات میرزا ملکم خان قسمت مقدمه به نقل از تاریخ اجتماعی ایران-راوندی جلد 2 صفحه 563)

از نوابغ علم و هنر و سیاست دیگر عهدی بر جای نمانده.دولت بیمار است و سلطنت زار و نذار است(شرح عیوب و علاج نواقص مملکتی در ایران به تقل از تاریخ اجتماعی ایران-مرتضی راوندی-جلد2 ص 561)

"در ایران دولت مرکزی قدرتمندی وجود نداشت و به رغم اعلام بی طرفی ایران در جنگ جهانی اول، بیشتر سرزمین ایران را نیروهای بیگانه اشغال کرده بودند. شمال ایران به وسیله روسیه و ترکیه، اغلب مرکز ایران به وسیله روسیه تصرف شده بود. جنوب ایران تحت کنترل انگلیس بود و در عین حال جاسوسان آلمانی قبایل ایرانی را بر ضد تسلط انگلیس در آن مناطق می شوراندند و دولت مرکزی آن چنان بی ثبات بود که در مدت 19 ماه، 6 کابینه دولت تغییر کرد."(1)

"بر اساس ترمینولوژی مدرن، ایران تا سال 1920/1299 (میلادی- شمسی) یک دولت شکست خورده کلاسیک بوده است. حضور وزرا در بیرون از پایتخت اندک بود. دولت نه تنها بر اثر رقابت های متنفذین و برجستگان سنتی و احزاب سیاسی جدید، بلکه به دلیل موافقت نامه سال 1918 ایران- انگلیس کاملا فلج شده و از کار افتاده بود. برخی ولایات در اختیار جنگ سالاران و برخی دیگر زیر سلطه شورشیان مسلح بود. به گفته انگلیسی ها شاه دیگر در برابر عقل و منطق نفوذناپذیر شده و به منظور فرار از کشور در حال بسته بندی جواهرات سلطنتی اش بود. وزیر مختار بریتانیا در تلگرامی به لندن با اعلام شرایط نابسامان ایران که به گفته وی ماحصل عملکرد خود بریتانیا بود، گفت مالکان اموال و دارایی آنقدر ناامید شده اند که در پی نظامی مقتدر با ابزارهای موثر می گردند تا خطر هرج و مرج و سم مهلک بلشویسم را از کشور دفع کند."(2)

"با وجود انقلاب مشروطیت و تبدیل حکومت دیکتاتوری به رژیم پارلمانی، هنوز اکثریت دهات ایران به شیوه قدیم با نظام فئودالی اداره می شود و بیشتر املاک به عنوان املاک سلطنتی، موقوفه، خالصه و تیول خوانین و ثروتمندان، در اختیار اشراف و زمین داران بزرگ و ملاهای با نفوذ است. در این روستاها مردم بیچاره درون خانه های خشت و گلی کثیف و غیر بهداشتی به صورت ابتدایی زندگی می کنند. این مردم خرافاتی و عقب مانده تعصبات و رفتاری محافظه کارانه دارند که ناشی از نادانی آنها است. روستائیان گمان می کنند خواست خدا چنین بوده که زندگی مشقت بار داشته باشند. دختران درس خوانده اغلب از اقلیت های مذهبی مانند ارمنیان هستند و 98 درصد زنان ایران بی سوادند و دختران ایرانی هم در 10-12 سالگی ازدواج می کنند."(3)

"خطر جدی گیلان، تحولات آذربایجان، جنگهای پی در پی میان قبایل، حضور ارتش سرخ در شمال و ارتش انگلیس در جنوب، بروز شورشهایی در ژاندارمری و دیویزیون قزاق و ناتوانی حکومت در تشکیل مجلسی که بتواند قرارداد منفور 1919 ایران-انگلیس را تصویب کند، همگی منجر به بحران حاد سیاسی در پایتخت شد. وزیر مختار انگلیس به وزارت خارجه تلگراف زد که تعویض شش کابینه در مدت نوزده ماه بعد از انتشار قرارداد نتوانسته است مردم را به پای صندوق های رای بیاورد. اتباع اروپایی تهران را ترک می کنند و به مناطق امن جنوب می گریزند. اندک سیاستمداران باقی مانده طرفدار انگلیس علنا قرارداد را محکوم می کنند و پنهانی از سفارت می خواهند تا آن را لغو کند."(4)

"پس از انقلاب 1917 روسیه، نیروهای تزاری مستقر در ایران مضمحل شدند. در این زمان انگلیسی ها بر ایران مسلط شده و با وادار کردن ایران به پذیرش قرارداد 1919 کنترل کامل دولت را در اختیار گرفتند. هنگامی که قوای بلشویک در تعقیب نیروهای ارتش سفید در 1920 سواحل گیلان را اشغال کردند، این قرارداد منفور هنوز به تصویب مجلس نرسیده بود. نیروهای سرخ با شورشی های محلی متحد شده و تاسیس جمهوری انقلابی(به رهبری میرزا کوچک خان) را اعلام کردند. واحدهای قزاق که برای سرکوب آنها فرستاده شده بود، توسط بلشویک ها و متحدان محلی شان در هم شکست. در این زمان فرماندهی قزاق های ایرانی به یک سرتیپ ناسیونالیست و جاه طلب به نام رضاخان داده شد. گرچه وی از آموزش چشمگیر و حتی سواد درستی برخوردار نبود ولی از مشاهده عملکرد حکومتهای فاسد و واپس گرای ایرانی و مداخلات قدرتهای بیگانه به تنگ آمده بود. وی همراه با برخی از روشنفکران ناراضی ایران از جمله سید ضیاءالدین طباطبایی طرح یک کودتا را ریخت."(5)


(1) نعمت الله قاضی، علل سقوط حکومت رضاشاه، ص 27-37
(2) یرواند آبراهامیان، تاریخ ایران مدرن، ص 122
(3) ف.ل. برد و هارولد ف. وستون، گشت و گذاری در ایران بعد از مشروطیت، ص 107- 112
(4) یرواند آبراهامیان، ایران بین دو انقلاب، ص 146
(5) ریچارد استوارت، در آخرین روزهای رضاشاه، ص 12


در اواخر 1918 دولت بریتانیا سالی 30 میلیون لیره در ایران خرج می کرد.که بخشی از ان صرف نگهداری قوای اشغالگر ان کشور و بخش دیگری صرف کمک به ایران و ارتش قزاق می گردید که دولت روس مسولیت انرا قبلا به عهده داشت (اینگلیسها در میان ایرانیان -سر دنیس رایت-ص389)

کاکس(نماینده دولت بریتانیا در ایران)به این نتیجه رسید که موافقت با میل شاه برای سفر به انگلستان فواید بیشتری دارد از این رو از اوایل فوریه 1919 تلگرامی فرستاد که با مسافرت شاه اعلام موافقت شود.لرد کرزن در حاشیه تلگرام کاکس نوشت که او باید دور نگه داشته شود(منظور شاه ایران از فرانسه است که اینگلیسها از رابطه برقرار کردن ایران با فرانسه وحشت داشتند)... در اوایل ماه اوت احمد شاه ایران را ترک گفت(اینگلیسها در میان ایرانیان -سر دنیس رایت-ص389)

لرد کرزن در سخنرانی خود در تالار شهرداری از موهبتهای اخلاقی و هوشمندی شاه ایران سخن گفت و ابراز داشت که این فضایل موفقیتهای اینده شاه را در سالهای اینده کشورش را نوید می دهد(اینگلیسها در میان ایرانیان-سر دنیس رایت-ص394)

احمد شاه مذاکرات سیاسی را به عهده وزیر امور خارجه ایران گذاشت و او بسیاری از مسایل جاری را با لرد کرزن مورد گفتگو گذاشت(اینگلیسها در میان ایرانیان-سر دنیس رایت-ص395)

سرانجام پس از گذشت 10 ماه از اغاز سفرش(سفر احمد شاه قاجار)و پس از اینکه به وزیران کابینه موجبات کافی برای شکایت از ولخرجی هایش داده شد به ایران بازگشت چند ماه بعد در فوریه 1921/اسفند 1299 کودتای رضا خان سیمای سیاسی ایران را دگرگون ساخت و ناقوس مرگ قرارداد اینگلیسها و ایرانیان را به صدا در اورد(اینگلیسها در میان ایرانیان-سر دنیس رایت-ص396)

این سه که بحکام ثلاثه معروف بودند می دانستند که قرار داد مورد بحث(قرار داد 1919)که دستپخت انها با اینگلیسها است موقعیت ممتازی برای دولت بریتانیا در ایران فراهم می اورد و هرگاه افشا شود ممکن است اسباب گرفتاری شود از این رو برای حفظ جان خود خواستار تضمین نامه ای از اینگلیسها شدند(اینگلیسها در میان ایرانیان-سر دنیس رایت-ص366)

وثوق الدوله 60 هزار لیره و صارم الدوله 40 هزار لیره و نصرت الدوله 30 هزار لیره از اینگلیسها(دستمزد قرارداد 1919)ناز شست گرفته بودند که رضا شاه وقتی به سلطنت نشست این پولها را از اینها پس گرفت(شرح حال رجال ایران ص 350)

وثوق الدوله 200 هزار تومان نصرت الدوله و صارم الدوله صد هزار تومان پول برای معاهده 1919 دریافت کردند(اسناد محرمانه وزارت خارجه بریتانیا منتشره شیخ السلامی قسمت مقدمه ص 18)

دولت ناسیونالیست سید ضیا الدین که پس از کودتای 1299 بر سر کار امد تنها پس از چند ماه قرار داد را بی اعتبار کرد...هرچند سید ضیا الدین و رضا خان رابطه نزدیکی با اینگلیسها داشتند که برای همین عده ای معتقدند که اینگلیسها در کودتا نقش داشتند ولی وقتی به قدرت رسیدند ملاحظه منافع بریتانیا را نکردند و امتیازات اینگلیسها و روسها را یک به یک لغو کردند (اینگلیسها در میان ایرنیان-سر دنیس رایت-ص 367)

روابط نزدیک اینگلیسها با بختیاری ها به سال 1888 و گشایش رود کارون بروی کشتیرانی خارجی بر می گردد.این روابط با ساختن راه کارون رو اهواز به اصفهان که از مناطق وحشی و کوهستانی بختیاری می گذشت(توسط شرکت برادران لینچ) ادامه یافت و با کشف نفت به مقدار قابل بهره برداری توسط اینگلیسها در مسجد سلیمان در سال 1908 که بازهم در قلمرو بختیاری ها بود گرمتر و محکمتر شد.هیچ یک از این دو پروژه بدون حسن نیت و همکاری خوانین بختیاری امکان پذیر نبود.چون در این مناطق دوردست دستخط خوانین از فرامین دولت مرکزی اعتبار بیشتری داشت(اینگلیسها در میان ایرانیان-سر دنیس رایت-ص292)

پیش پرداختی معادل 5 هزار لیره به هرکدام از دو ایل بختیاری(هفت لنگ و چهار لنگ) داده شده بود و اینگلیسها وعده داده بودند در پایان جنگ به هریک از دو ایل 10 هزار لیره دیگر بدهند مشروط بر اینکه بختیاری ها هم تعهدات خود را انجام دهند به این ترتیب بختیاری ها نیز به جمع افراد نور چشمی و مورد حمایت اینگلیسها پیوستند.این خوانین نیز فهمیدند که سر بزنگاه اینگلیسها قادر به حفظ انها در برابر عزم راسخ رضا شاه برای مسلط شدن بر سر تاسر ایران نیستند(اینگلیسها در میان ایرانیان-سر دنیس رایت-ص365)

همه میدانستند که جمع اوری عایدات گمرکات با شیخ خزعل است در 1902 هاردینگ وزیر مختار بریتانیا اجازه دادن تضمین نامه ای با مضمونه اینکه تا زمانی که شیخ بر سر تعهدات خودش با اینگلیسها بماند انها نیز از نفوذشان در تهران استفاده خواهند کرد که ایشان و خانواده ایشان از رسوم موروثی خود بهرمند گردند(منظور مقام شیخ خزعل بصورت مورثی منتقل شود)(اینگلیسیها در میان ایرانیان-سر دنیس رایت-ص362)

با این حال رضا خان لشکر بر سر شیخ خزعل فرستاد که در این قضیه حسن مدرس مخالف شاه بود و پنهانی و اشکارا به خزعل حمایت می رساندبا اینحال رضا شاه را الت دست اینگلیسها می خوانند و مدرس را قهرمان می نامند(کسروی -سرنوشت ایران چه خواهد شد ص20)

اردشیر ریپورتر اسرار دارد که عامل معرفی رضا خان به ایرونساید وی بوده در حالی که در ایرونساید در خاطرات خود به چنین چیزی اشاره نمی کند... کامیبابی رضا خان پی امد اراده و توانایی و شرایط داخلی و خارجی بود و انگیزه اش وطن پرستید(قدرت سلطنت و دیکتاتوری-میخایل روزینسکی-ص 249)

با ورود ایرونساید و اخراج روسها روزی ایرونساید همه فرمانده هان را جمع می کند و توصیه میکند که خلع صلاح شوند.در جوی که همه فرماندها از صلابت این دستور خاموش بودند رضا خان بر می خیزد و با صدای رسا یاداوری می کند که انها تنها تحت امر پادشاه ایران هستند و دستور افسران اینگلیسی را اجرا نخواهند کرد(خاطرات ایرونساید به نفل از تاریخ 20 ساله ایران حسین برمکی)

پس از رفتن هنتسز جای او را در قزاق خانه اسمایس می گیرد و با سید ضیا الدین طباطبایی و کمیته او دست اتحاد می دهد...بالخره با رضا خان امیر پنجه مازندارنی مذاکره می کند و او می پذیرد(حیات یحیی-دولت ابادی-جلد 4 ص 222)

ایرونساید در خاطرات خود چنین می نویسد:
رضا خان عجله دارد که وارد عمل شود او از بیکاری خسته شده...اول می خواستم از او تعهد کتبی بگیرم ولی دیدم بی فایده هست...دو مطلب را برایش روشن ساختم یکی اینکه بخیال نیفتد که ما را از پشت هدف حمله قرار دهد(اینگلیسها را پس از کودتا دور بزند)و دیگری پس از ورود به تهران شاه را از سلطنت بر ندارد

دکتر مصدق در خاطرات خود می نویسد: (رضا شاه بدو چنین گفته)
مرا اینگلیسها روی کار اوردند ولی ندانستند با چه کسی طرف هستند


"نیروی پیاده نظام رو 2 اسفند به حومه تهران رسید. رضاخان به آنها می گوید رعایت احتیاط کنند چون انتظار می رود ژاندارمری مقاومت ورزد. بعد از ظهر آن روز چندین نفر از تهران به اردوی موقت قزاقها آمدند و از رضاخان خواستند توقف کند. این هیئت عبارت بود از معین الملک، منشی خصوصی شاه، ادیب السلطنه(حسین سمیعی) معاون نخست وزیر، کلنل هیگ کفیل مستشار سفارت انگلیس و کلنل هادلستن افسر عالی رتبه انگلیسی که طبق قرارداد 1919 جزو گروه نظامی بریتانیا به ایران آمده بود. رضاخان به درخواست آنها وقعی نمی گذارد و می گوید: مجبوریم به تهران نزد عائله خود بیائیم."(1)

"رضاخان پیش از حرکت به سوی تهران، به آیرون ساید، ژنرال انگلیسی که به تازگی به فرماندهی قزاق ها منصوب شده و افسران ایرانی را جایگزین روسها کرده بود، دو وعده داد: نخست این که عقب نشینی نیروهای انگلیسی را تسهیل کند و دوم این که احمدشاه را سرنگون نکند."(2)

"در روسیه نظری وجود داشت که بر اساس آن کودتای رضاخان را مظهر دگرگونی اجتماعی می دانستند. بنابر همان نظریه این کودتا انقلاب طبقه متوسط شمرده میشد و ارتش هم که از عناصر میهن پرست و روشن همین طبقه که ضد فئودالیته و مخالف شدید نفوذ بریتانیا بودند تشکیل یافته، از نظر مارکسیست ها قدمی رو به جلو بود و به قدرت رسیدن رضاشاه و مبارزه او بر علیه اشراف و اعیان و آخوندها و انگلیسیها را نباید فراموش کرد."(3)

"در 1925 شیخ محمره(خوزستان) که تبعیت از انگلیس ها می کرد شورشی به راه انداخت. رضاخان او را اسیر کرده و به تهران آورد. بعضی می گفتند سردار سپه باید پشتگرمی به روسها داشته باشد. برعکس عده ای دیگر می گفتند بدون رضایت انگلیس ها، سردار سپه نمی توانست شیخ را بگیرد و در حالی که مردم سرگرم این حدسیات مختلف و متناقض بودند، رضاخان حساب ها را بهم زده و توطئه ها را بی اثر کرده و بطرف مقصد پیش می رود."(4)


(1) سیروس غنی، ایران برآمدن رضاخان، ص 195
(2) یرواند آبراهامیان، تاریخ ایران مدرن، ص 124
(3) جورج لنزوسکی، روسیه و غرب در ایران، ص 123
(4) موریس پرنو، در زیر آسمان ایران، ص 14


رضا خان یک عامل اینگلیسی بود کودتای 1299 طبق اسنادی که دیده ایم و شنیده ایم در ملاقات ژنرال ایرونساید اینگلیسی با رضا خان با حضور سید ضیا الدین طباطبایی برنامه ریزی شده بود...شاپور جی روزی کتابی محرمانه را به من نشان داد که در یک بند ان نوشته شده بود که نایب السلطنه هندوستان می خواست فرد مناسبی برای ایرن پیدا کند و به دستور او شاپور جی رضا خان را پیدا کرد و به نایب السلطنه معرفی کرد(خاطرات ارتشبد فردوست-ص 21)



بهر حال عصر یکشنبه دوم حوت اردوی قزاق به چهار فرسخی تهران به ریاست رضا خان رسید...(سید ضیا الدین)به پیشواز اردوی قزاق می رودو صاحب منصبان اینگلیس نیز او را همراهی می کنند...در این روز بیانیه ای به امضای رضا خان صادر می شود: (به اختصار و گزیده گویی)
در تهران هستیم ما پایتخت را تسخیر نکرده ایم زیرا نتوانستیم اسلحه خود را در جایی بلند کنیم که شهریار مقدس و تاجدار ما(شاه ایران)حضور دارد تنها به تهران امدیم برای اینکه پایتخت خود را پاک و شایسته کنیم که معنی حقیقی سرپرستی و مملکت و مرکزیت و حکومت بدان اطلاق شود.حکومتی که شاهد بدبختی و فلاکت مردم ایران نباشد...حکومتی که برای زینت و تجمل معدودی بدبختی مملکت را تجویز ننماید.حکومتی که بازیچه دست سیاسیون خارجی نباشد...اجازه نخواهیم داد که دشمنان سعادت مملکت بین ما اختلاف و نفاق افکنند.همه شاه پرست و وفادار همه اولاد ایران وهمه خدمتگذار مملکت هستیم.زنده باد شاه ایران زنده پاینده باد ملت ایران قوی و با عظمت باد قشون و قزاقان دلاور ایران(حیات یحیی-دولت ابادی-جلد4-ص 230 و 231)

حکم سید ضیاالدین در ششم اسفند بعد از سه روز از کودتا:
نظر به اعتمادیکه به حسن کفایت و خدمت گذاری جناب سید ضیا الدین داریم وی را به ریاست وزرا برقرار و منصوب فرموده(حیات یحیی-جلد 4 -ص 232)

بیانیه سید ضیا الدین در هشتم اسفند 5 روز پس از کودتا:
هموطنان عزیز پس از پانزده سال مشروطیت که بقیمت گرانبهاترین خون فرزندان ایران خریده شدپس از پانزده سال امتحانات و تجربیات و تحمل انواع مصائب پس از پانزده سال کشمکش با اشکالات غیر قابل تصور داخلی و خارجی وطن ما بروزگاری افکنده شده که نه تنها هیچ یک از سیاستمداران وقت نخواسته اند بار گران مسولیت زمامداری را بعهده گیرند بلکه حتی وکلا رعایت نکرده اند که به وظایف خویش اقدام نمایند و از قبول تحمل این بار استنکاف ورزیده اند... لازم است عمارت متزلزل و لرزانی که مفتخوران در ان اشیانه کرده اند سرنگون گردد...لازم است بنیان عدلیه ما که مرکز جنایات و فجایع گشته نابود گردد...لازم است که قیمت زحمت و مشقت کارگران سنجیده گشته و دوره فلاکت و بدبختی انان به سر اید...لازم است که وضعیت هرج و مرج کنونی مالیه و تشکیلات سویی که مهمترین عامل اخلال ان بوده محو گردد...لازم است مدارس تاسیس گردد...لازم است تجارت و صناعت بطرق علمی تشویق گردد...لازم است امنیت در محوطه شاهی ایران حکمفرما گردد و این تنها در پرتو قشون و قوای امنیه میسر می شود...لازم است یک سیاست شرافتمندانه بر مناسبات ما با دیگر ممالک خارجه حکومت داشته باشد...مناسبت ما با دول خارجه نباید مانع از دوستی با سایرین گردد بنام همین دوستی کاپیتالاسیون را که مخالف استقلال مملکت است را لغو خواهیم کرد...برخی از امتیازاتی را که به اجانب داده شده باید اساسا مورد تجدید نظر قرار گیرد...بخاطر همین اصول است که من لغو قرار داد قرار داد ایران و اینگلیس را مورخه 1919 اعلام میدارم...تخیله ایران از قشون اجانب مهمترین موضوعی است که اساس دوستی ما را با دول همجوار مستحکمتر خواهد نمود(حیات یحیی -جلد 4 -ص232تا2
تحلیل گفتار دوم:

پیش از کودتا 1299 ایران سراسر فقر و بیماری و مرگ و فساد بود.مشروطیت شکست خورده بود و مجلس کاری از پیش نمی برد.گروهها و دسته ها محلی ادعای خودمختاری و قدرت داشتند و ثروتهای ایران را بدست اجانب داده و نازشست می گرفتند.دربار و شاه ایران بی مسولیت و رشوه خوار بود.عملا ایران همچون گوشت قربانی در دست لاشخوران تکه تکه میشد.مردم نیز استحمار شده و تبعیت از متهجرین واپسگرا کرده همواره به روضه خوانی و تعذیه مشغول بودند.گویی گرد مرگ در این کشور پاشیده شده بود.چیزی از دانش و پیشرفت و استقلال و هویت ایرانی نمانده بود.تنها دسته ای روشنفکر چه در داخل و چه در خارج با چاپ روزنامه و کتاب کوشش در بیدار کردن مردم و اصلاح داشتند.
تمام اینها بدلیل نبود یک قدرت مرکزی مقتدر و ملی و سالم بود که بیشتر روشنفکران ایران نیز در انروزگار انرا بارها بازگو کرده بودند.در این بهبوهه تلاشهای سید ضیا الدین و کمیته زرگنده(اهن و پولاد) با چاپ روزنامه و نشریه و فعالیتهای سیاسی اغاز شده بود(و دیگر فعلان چه در انزمان و چه پیش از ان فعالیت می کردند) موج افکار ناسیونالیستی کم کم شکل گرفت تا انجا که در افکار عموم قرارداد 1919 بسیار منفور می نمود.
برای اجرایی کردن این قرار داد کلنل دیکسون وارد عمل شد ولی با مخالفت کلنل اسمایس مواجه گردید اسمایس معتقد بود که اجرایی کردن این قرارداد در این بهبوهه که موج تنفر عوام از اجانب شکل گرفته کاری عقلی نیست و باید سیاست مدارا را در پیش گرفت.بالخره دولت بریتانیا حق را به اسمایس داد و دیکسون را از ایران بیرون کرد.
از طرفی کمیته زرگنده شکل گرفته بود و قدرت سیاسی یافته بود همراهی اسمایس با سید ضیا الدین و کمیته زرگنده که اهداف ناسیونالیستی و ملی گرایی انها بر کسی پوشیده نبود بهترین حرکت برای اینگلیسها بود.اسمایس با سید ضیا الدین و کمیته اش دست اتحاد داده سپس با افسرن قزاق وارد مذاکره شده و با رضا خان هم پیمان شد.اینگلیسها با این خیال که توانایی رضا خان(همانطور که ایرونساید در خاطرات خود نقل می کند :او قویترین مردی است که تا بحال دیده ام) و اقتدار دولت مرکزی که انها را حمایت کند بهتر می تواند منافع انها را در این اوضاع که موج نفرت از اینگلیسها در افکار بود تامین کند.
در این روزها بی اطلاعی ایرونساید و اسمایس از اهداف ضیا الدین و رضا خان و از طرفی فشار رضا خان برای انجام کودتا سبب شد که با دو شرط در جلسه مذاکره ای که ایرونساید و اسمایس و کمیته زرگند و رضا خان حضور داشتند کودتا اجرایی شود توافق انجام میشود و رضا خان با قشون قزاق به سمت تهران حرکت می کند.رضا خان وارد تهران شده و کوشش در ایجاد نظم و همبستگی با ژاندارمری می کند.شاه ایران حکم ریاست قوا را به رضا خان و حکم ریس الوزا را به سید ضیا الدین می دهد.در این شرایط مخاطره امیز و زمانی که هنوز ثباتی حاصل نیامده رضا خان در همان روز نخست بیانیه ای صادر کرده و هدف خود را از امدن به تهران بازستانی حقوق ایران از اجانب (اینگلیسها و روسها)و اصلاح اساسی دولت و متولین و فئودالها و مفتخوران و ... می داند و با این بیانیه ریشخندی به اهداف ایرونساید و اسمایس و کلا اینگلیسها و مفتخوران پر قدرت داخلی ودرباریان و اعضای فاسد مجلس و شورشایان میزند.
پنج روز بعد هنوز مهر حکم سید ضیا الدین خشک نشده وی نیز بیانیه ای صادر کرده و با اهداف رضا خان همراهی کرده و برنامه خود را اصلاح ایران و لغو امتیازات اجانب و مختصر اینکه بازگرداند اقتدار و استقلال و اصلاح امور می خواند.
بهر حال کار کودتا شکل گرفت و به ایرونساید و اسمایس و همراهانشان تنها چند مدال افتخار داده شد برای زحماتشان ولی امتیازات بریتانیا لغو گردید و نور چشمی های انان که حافظ منافعشان در ایران بودند سرکوب شده و ثروت ایران از انها باز ستانده شد.و مهمتر از همه عزت و هویت و استقلال یک ملت به انها باز گردانده شد.

در انتها کلامی از لرد ایرونساید پسر ژنرال ایرونساید را که تاریخ معاصر ایران را می داند و خود او خاطرات ایرانساید را منتشر کرد اینچنین در نامه ای به اسدالله اعلم می گوید:
حقیقتی كه در اینجا رخ مینماید، این است كه یك بار دیگر در تاریخ كهن ایران زمین یك فرد ایرانی میهنپرست قیام كرده است تا میهن خود را از خطرات حفظ كند. رضاشاه كبیر، چنین مردی بود و من به خاطر همكاری پدرم(زنرال ایرونساید) با چنین چهره برجستهای افتخار میكنم37)
رضا شاه در زمان جنگ جهانی‌ دوم طرف هیتلر رو گرفت که ۲ تا دلیل داشته. یکی‌ اینکه فکر میکرد آلمان در جنگ پیروز می‌شه ، یکی‌ دیگه هم اینکه سمپات نازی‌ها بوده ، رادیو برلین فارسی یکی‌ از فعال‌ترین دستگاه‌های جوزف گوبلز برای تبلیغات بود ، در این سند زیر هم می‌بینید که هیتلر شخصاً نوروز رو به رضا شاه تبریک میگه

[ATTACH=CONFIG]2264[/ATTACH]
صفحات: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11