02-27-2015, 08:25 AM
خب راسل واجب شد اگر فرصتی دست داد با هم گفتگویی پیرامون برداشتی که هریک از ما پیرامون «راست» دارند بکنیم. برای شروع من نقدم به تجربهی تاریخی نازیسم و فاشیسم را مینویسم، و اینکه چرا آنها را شکست تلقی میکنم نه فقط به آن دلیل که جنگ را واگذار کردند:
- ایمانی انحراف آلود به مفهوم «نهاد» و ارگان اجتماعی، منظورم باور به سرنوشت الهی دولت یا خاستگاه غیردموکراتیک آن نیست، منظورم «ایمان» در این معنیست که چپ تصور میکند اگر نهاد به شکل درست طراحی و پیریزی و ساخته شده باشد از کارکرد مورد نظر برخوردار خواهد بود. نهاد اجتماعی ماشینیست که اگر با نقشه و طرح درست ساخته شده باشد عملکردی مثبت خواهد داشت.
این ایمان توأم است با عدم باور به اثربخشی کیفیت افرادی که این نهادها و ارگانها را برمیسازند، این افراد تنها «چرخدندههای ماشین» تلقی میشوند و جایگزینیپذیر.
اما کیفیت اجزا بر کیفیت عضو و کیفیت اعضا بر کیفیت بدن مؤثر است. چرخدندههای مرغوب ماشین مرغوب میسازند و چرخدندههای خراب ماشین خراب. کیفیت افرادی که جایگاههای گوناگون در یک نهاد یا ارگان اجتماعی را اشغال میکنند، بهخصوص آنها که موقعیتهای رهبری یا تاثیرگذار را بر عهده دارند به کیفیت آن نهاد یا ارگان، و عملی که برای انجام آن طراحی شده اثر مستقیم میگذارد.
نازیسم و فاشیسم هر دو در تجربهی تاریخی خود گرفتار در این باور ذاتا «چپی» بودند.
- بزرگترین انتقاد من به نازیسم(و تا اندازهای حتی بیشتر فاشیسم، و نیز جمهوری اسلامی به عنوان ورژنی وطنی)، تأکید و تمرکز بیش از اندازهی آن به «امر سیاسی»ست. زوال جهان مدرن بیش از هرچیز زوالیست اخلاقی و روحانی، و با در اختیار گرفتن دولت هرگز نمیتوان به ستیز آن رفت. این استدلال که سقوط از راه سیاست وارد شده و سیاست طلایهدار نبرد با تمدن بشری طی سیصد سال گذشته محسوب میشده پس از همان راه باید آنرا بیرون انداخت استدلال کاملی نیست. یک بولدوزر توانایی تخریب یک خانه را دارد، اما برای ساخت خانهای دیگر ما به ابزاری متفاوت نیاز خواهیم داشت. شاید راه ورود این دیو به درون خانههای ما سیاست بوده باشد، اما قطعاً راه غلبه بر آن سیاست یا امر سیاسی نیست. امر سیاسی دارای محدودیتهایی بسیار عینی و جدی در رهبری اخلاقی جامعه است.
مرتجعان جدید باید راهی بهتر از پیروزی سیاسی برای تغییر جامعه بیابند.
- تردیدی در این نیست که نازیسم جنبشی بود ارتجاعی، یا دستکم دارای روبنایی مبتنی بر آنچه امروز من و شما خواستار بازگشت به آن هستیم، قبیلهگرایی، مرزباوری، سلطهی سلسلهمراتبی(در برابر آزادی برابریطلب)، نظم و یک حرکت به مرکزی که هرچند با دین بیگانه بود دارای «روح مذهبی» محسوب میشد. در اینهم تردیدی نیست که جلوهای بود از انحراف لوتری در سلب اعتبار از سلسلهمراتب مبتنی بر فضیلت به سلسلهمراتب مبتنی بر طبیعت. من میگویم انحراف لوتری و واقعا به این قائلم که آنچه او بدعتش را گذاشت، یعنی امکانپذیری درک و فهم نه فقط فضیلت و رذیلت بلکه حتی خدا و لوگوس از سوی مرد عامی. اینکه اگر مرد عامی را رها بکنید چیزی اصیل در طبع او هست که حقیقت را بازگو میکند. من یک روشی برای تقسیم چپ و راست پیدا کردهام که از همه بیشتر موثر است، و آن میزان تأکید بر یک فضیلت به بهای فداسازی فضیلتی دیگر است.
هر دروغی در ذات خود مبالغه و اغراق در یک حقیقت است. چپ به یک فضیلت میچسبد و در راه رسیدن به آن همهی فضایل دیگر را ضایع میکند. اژدها در هر دورانی ممکن است یک سر خود را بیرون بیاورد، یک روز «حقیقتجویی»، یک روز «وطنپرستی»، یک روز «غیرتمندی»، یک روز «دینداری» و یک روز «عدالت» یا «آزادی». افراط در یک فضیلت، یا تلاش برای رسیدن به آن با هر قیمتی. حالا اینها چه ربطی به نازیسم دارند؟
«انحراف بزرگ» آنجاست که گروهی مردم را به دلیل چیزی بجز آنچه میکنند دارای فضیلت تلقی بکنیم، «Sola Fide» اولین مورد مکتوب است از این انحراف. نژادپرستی در مفهوم نازیگری آن نیز چیزی بجز فضیلتسازی از «آلمانی بودن» یا «سفیدپوست بودن» نبود. جایی که «بودن» به جای «عمل» معیار است، چپ در آنجاکه رخنه کرده. لوتر مرد بزرگی بود که ایمان و خلوص او برای من مسلم است. من این جملهی او را اکنون بیش از هر زمان دیگری ارج میگذارم که «ایمان میباید همهی خرد، شعور و فهم را زیر پا لگد کند»!
اما آنچه آغاز کرد عواقبی بسیار وسیعتر از آنچه او گمان میکرد در پی داشت. چپ اگر تلاشی محکوم به شکست برای ترجیح ایدهآل به امر واقع باشد، اگر تلاشی برای برابرسازی موجود و شیء بالذات نابرابر باشد، و اگر مجموعهای از آنچه برابریطلبی، آزادیخواهی و ترقیدوستی محسوب میشود تعریف بشود ما به خطا رفتهایم. چپ در «ذات» خود تلاش برای رسیدن به ابزار چیز به جای خود آن است که با ایمان به نهاد و تعصب بر یک فضیلت به قیمت فضیلتی دیگر همراه شده. طبق این تعریف، در تمام سنن جهان ما «چپ» را داریم، اما نه آنجاکه شما گمان میکنید:
در سنت مسیحی، نه فرانسیسکنها با آن ایدههای بامزهی خود پیرامون «برابری میان همه اشیاء ساکن و متحرک و زنده و مرده و ...»، که کالوین و کالوینیستها، با آن تعصبت کور دینی خود نمایندهی این سنت فکری هستند(از یان هوس شروع میشود و با لوتر و کالوین ادامه مییابد). در سنت اسلامی نیز نه مسلک آسانگیر ِ ضعفپروری همچون اباضیگری، که سلفیگری با ظاهر سنتگرای ِ سنتباور خود نمایندهی آنست. در تاریخ ایران «چپ باستانی» نه در جنبش مزدک، که در مانویگری و اعلام بیزاری آن از جهان گناهآلود متجسد است.
طبق این تعریف، تنها کافیست شما سیستم فکری یک گروه را بردارید و به جای «مسیحیت» یا «اسلام» بگذارید سوسیالیسم، آنوقت دقیقاً «هیچ» تفاوتی میان استالین و ابوبکر بغدادی و هیتلر و مائو و ... نخواهد بود. تفاوتی اگر قرار است میان «ما» و «آنها» باشد باید علاوه بر ایدئولوژی که به آن پایبندیم، در نحوهی نبرد ما نیز متجلی بشود. من نه از بیاعتنایی آنها به رحم، بخشندگی و عطوفت انسانی، که از بیاعتنایی آنها به عدالت و شرافت صحبت میکنم.
پس فارغ از آنکه «روشنفکران» تصمیم گرفتند ناگهان «سوسیالیسم» آلمانی را جزو «سوسیالیسم واقعی» تلقی نکنند، من همچنان هیتلر و موسولینی و خمینی را نمایندگان به حق و شایستهی ترقیخواهی تلقی میکنم.
پ.ن: من میدانم که این تعریف فاقد وجاهت تاریخیست، اما آنرا در تشخیص دوست از دشمن بسیار کارآمد مییابم. ما رهبری را شایستهی پیروی میدانیم همچون بارباروسا، مروان بن حکم، هارون الرشید، عمر بن خطاب، آگوستوس و ... نه هیتلر و مائو و استالین و ...
- ایمانی انحراف آلود به مفهوم «نهاد» و ارگان اجتماعی، منظورم باور به سرنوشت الهی دولت یا خاستگاه غیردموکراتیک آن نیست، منظورم «ایمان» در این معنیست که چپ تصور میکند اگر نهاد به شکل درست طراحی و پیریزی و ساخته شده باشد از کارکرد مورد نظر برخوردار خواهد بود. نهاد اجتماعی ماشینیست که اگر با نقشه و طرح درست ساخته شده باشد عملکردی مثبت خواهد داشت.
این ایمان توأم است با عدم باور به اثربخشی کیفیت افرادی که این نهادها و ارگانها را برمیسازند، این افراد تنها «چرخدندههای ماشین» تلقی میشوند و جایگزینیپذیر.
اما کیفیت اجزا بر کیفیت عضو و کیفیت اعضا بر کیفیت بدن مؤثر است. چرخدندههای مرغوب ماشین مرغوب میسازند و چرخدندههای خراب ماشین خراب. کیفیت افرادی که جایگاههای گوناگون در یک نهاد یا ارگان اجتماعی را اشغال میکنند، بهخصوص آنها که موقعیتهای رهبری یا تاثیرگذار را بر عهده دارند به کیفیت آن نهاد یا ارگان، و عملی که برای انجام آن طراحی شده اثر مستقیم میگذارد.
نازیسم و فاشیسم هر دو در تجربهی تاریخی خود گرفتار در این باور ذاتا «چپی» بودند.
- بزرگترین انتقاد من به نازیسم(و تا اندازهای حتی بیشتر فاشیسم، و نیز جمهوری اسلامی به عنوان ورژنی وطنی)، تأکید و تمرکز بیش از اندازهی آن به «امر سیاسی»ست. زوال جهان مدرن بیش از هرچیز زوالیست اخلاقی و روحانی، و با در اختیار گرفتن دولت هرگز نمیتوان به ستیز آن رفت. این استدلال که سقوط از راه سیاست وارد شده و سیاست طلایهدار نبرد با تمدن بشری طی سیصد سال گذشته محسوب میشده پس از همان راه باید آنرا بیرون انداخت استدلال کاملی نیست. یک بولدوزر توانایی تخریب یک خانه را دارد، اما برای ساخت خانهای دیگر ما به ابزاری متفاوت نیاز خواهیم داشت. شاید راه ورود این دیو به درون خانههای ما سیاست بوده باشد، اما قطعاً راه غلبه بر آن سیاست یا امر سیاسی نیست. امر سیاسی دارای محدودیتهایی بسیار عینی و جدی در رهبری اخلاقی جامعه است.
مرتجعان جدید باید راهی بهتر از پیروزی سیاسی برای تغییر جامعه بیابند.
- تردیدی در این نیست که نازیسم جنبشی بود ارتجاعی، یا دستکم دارای روبنایی مبتنی بر آنچه امروز من و شما خواستار بازگشت به آن هستیم، قبیلهگرایی، مرزباوری، سلطهی سلسلهمراتبی(در برابر آزادی برابریطلب)، نظم و یک حرکت به مرکزی که هرچند با دین بیگانه بود دارای «روح مذهبی» محسوب میشد. در اینهم تردیدی نیست که جلوهای بود از انحراف لوتری در سلب اعتبار از سلسلهمراتب مبتنی بر فضیلت به سلسلهمراتب مبتنی بر طبیعت. من میگویم انحراف لوتری و واقعا به این قائلم که آنچه او بدعتش را گذاشت، یعنی امکانپذیری درک و فهم نه فقط فضیلت و رذیلت بلکه حتی خدا و لوگوس از سوی مرد عامی. اینکه اگر مرد عامی را رها بکنید چیزی اصیل در طبع او هست که حقیقت را بازگو میکند. من یک روشی برای تقسیم چپ و راست پیدا کردهام که از همه بیشتر موثر است، و آن میزان تأکید بر یک فضیلت به بهای فداسازی فضیلتی دیگر است.
هر دروغی در ذات خود مبالغه و اغراق در یک حقیقت است. چپ به یک فضیلت میچسبد و در راه رسیدن به آن همهی فضایل دیگر را ضایع میکند. اژدها در هر دورانی ممکن است یک سر خود را بیرون بیاورد، یک روز «حقیقتجویی»، یک روز «وطنپرستی»، یک روز «غیرتمندی»، یک روز «دینداری» و یک روز «عدالت» یا «آزادی». افراط در یک فضیلت، یا تلاش برای رسیدن به آن با هر قیمتی. حالا اینها چه ربطی به نازیسم دارند؟
«انحراف بزرگ» آنجاست که گروهی مردم را به دلیل چیزی بجز آنچه میکنند دارای فضیلت تلقی بکنیم، «Sola Fide» اولین مورد مکتوب است از این انحراف. نژادپرستی در مفهوم نازیگری آن نیز چیزی بجز فضیلتسازی از «آلمانی بودن» یا «سفیدپوست بودن» نبود. جایی که «بودن» به جای «عمل» معیار است، چپ در آنجاکه رخنه کرده. لوتر مرد بزرگی بود که ایمان و خلوص او برای من مسلم است. من این جملهی او را اکنون بیش از هر زمان دیگری ارج میگذارم که «ایمان میباید همهی خرد، شعور و فهم را زیر پا لگد کند»!
اما آنچه آغاز کرد عواقبی بسیار وسیعتر از آنچه او گمان میکرد در پی داشت. چپ اگر تلاشی محکوم به شکست برای ترجیح ایدهآل به امر واقع باشد، اگر تلاشی برای برابرسازی موجود و شیء بالذات نابرابر باشد، و اگر مجموعهای از آنچه برابریطلبی، آزادیخواهی و ترقیدوستی محسوب میشود تعریف بشود ما به خطا رفتهایم. چپ در «ذات» خود تلاش برای رسیدن به ابزار چیز به جای خود آن است که با ایمان به نهاد و تعصب بر یک فضیلت به قیمت فضیلتی دیگر همراه شده. طبق این تعریف، در تمام سنن جهان ما «چپ» را داریم، اما نه آنجاکه شما گمان میکنید:
در سنت مسیحی، نه فرانسیسکنها با آن ایدههای بامزهی خود پیرامون «برابری میان همه اشیاء ساکن و متحرک و زنده و مرده و ...»، که کالوین و کالوینیستها، با آن تعصبت کور دینی خود نمایندهی این سنت فکری هستند(از یان هوس شروع میشود و با لوتر و کالوین ادامه مییابد). در سنت اسلامی نیز نه مسلک آسانگیر ِ ضعفپروری همچون اباضیگری، که سلفیگری با ظاهر سنتگرای ِ سنتباور خود نمایندهی آنست. در تاریخ ایران «چپ باستانی» نه در جنبش مزدک، که در مانویگری و اعلام بیزاری آن از جهان گناهآلود متجسد است.
طبق این تعریف، تنها کافیست شما سیستم فکری یک گروه را بردارید و به جای «مسیحیت» یا «اسلام» بگذارید سوسیالیسم، آنوقت دقیقاً «هیچ» تفاوتی میان استالین و ابوبکر بغدادی و هیتلر و مائو و ... نخواهد بود. تفاوتی اگر قرار است میان «ما» و «آنها» باشد باید علاوه بر ایدئولوژی که به آن پایبندیم، در نحوهی نبرد ما نیز متجلی بشود. من نه از بیاعتنایی آنها به رحم، بخشندگی و عطوفت انسانی، که از بیاعتنایی آنها به عدالت و شرافت صحبت میکنم.
پس فارغ از آنکه «روشنفکران» تصمیم گرفتند ناگهان «سوسیالیسم» آلمانی را جزو «سوسیالیسم واقعی» تلقی نکنند، من همچنان هیتلر و موسولینی و خمینی را نمایندگان به حق و شایستهی ترقیخواهی تلقی میکنم.
پ.ن: من میدانم که این تعریف فاقد وجاهت تاریخیست، اما آنرا در تشخیص دوست از دشمن بسیار کارآمد مییابم. ما رهبری را شایستهی پیروی میدانیم همچون بارباروسا، مروان بن حکم، هارون الرشید، عمر بن خطاب، آگوستوس و ... نه هیتلر و مائو و استالین و ...
زنده باد زندگی!