05-25-2013, 08:07 PM
یکی از دوستام تعریف میکرذ زمان بچگیش پنج شش ساله بوده. میرن مهمونی. یکی از پسرای اقوامشون اونو میکشونه تو اتاق بهش میگه چشماتو ببند و دهنتو باز کن یه چیزی میزارم تو دهنت اگه فهمیدی چیه یه جایزه بهت میدم. اینم چشماشو میبنده و دهنشو باز میکنه. پسره آلتشو میذاره تو دهنش ودوست من هم اسم چتد تا چیز میبره که همش غلط بوده. دوست بیچاره من از بازی پشیمون شده بود و هی میگفته من نمیفهمم . میخوام برم و اون پسره هی کشش میداده. دوستم میگفت آخرش که آبش ریخت تو دهنش حس خیلی بدی بهش دست داده بود. البته اون موقع درک نکرده چی بوده و چه اتفاقی افتاده. زمانی که بزرگ میشه و اون خاطره رو یادش میاد میفهمه اون پسره اون موقع چیکار کرده بوده.