Canary نوشته: شما رو نمیدونم ولی جناب راسل کاملا برعکس،خیلی مشتاق بود(و هست) که با گفتگو به حقیقت میشه رسید و حتی بارها این بحث پیش اومد که چه مدیومی برای بسط اونچه از حقیقت درک کرده(کردیم) مناسب تره.
از دو حالت خارج نیست، یا گله حرف شما را نمیفهمد و جدی نمیگیرد و به شما میخندد، یا حرف شما را میفهمد و جدی میگیرد و در نتیجه به خطرات آن پی برده، سریعا به شما شوکران میخوراند!
پدیدهای تحت عنوان «اندیشیدن منجر به عقیده» وجود خارجی نداشته و ندارد و هرگز نمیتواند داشته باشد، آدمها برپایهی مجموعهای پیچیده اما قابل ِ شناسایی از تجربیات، احوال کنونی، مشخصات ِ شخصیتی و یکسری مسائل ِ مشابه دیگر مجموعه باورها و ارزشهایی را برای بهتر مواجه شدن با محیط پیرامون خود، ارتقا در هرم قدرت اجتماعی و افزایش شمار کسانی که میتوانند روی آنها حساب باز بکنند انتخاب میکنند و بعد میروند دنبال پیدا کردن بهترین خطابه و دفاعیه در تائید ِ آن. همه یارکشی ِ بدوی و حیوانیست و ذرهای اندیشهی حقیقتا تهی از پیشداوری نداشته و ندارد. نه اینکه اینها بد باشد، بلکه «بحث» و «نوشتن» و اینها را بیمورد میکند. آنچه شما مینویسید(یا از آن مهمتر، میگویید)صرفا به روشی برای یار گزینی و مشخص کردن سرسپردگیهای عقیدتی شما شناخته میشود و توسط آدمهایی که به دلایل پیشتر گفته شده همچون تجربه یا مشخصات اخلاقی ِ مشترک با شما به نتایج مشابهی رسیدهاند تائید میشود. در جهان مجازی این تائید لایک و شر و پسند و اینهاست. در جهان واقعی هم نمودهای رفتاری دارد مثل سر تائید تکان دادن و دوست شدن با شما و خندیدن به جوکهای شما و ...
یکی از مهمترین فاکتورهایی که در پرطرفدار شدن نوشتههای شما تاثیر میگذارد بههنگامی ِ آنهاست. کمی زودتر از آمدن ِ تجربهای که آن را تائید بکند، شما نادیده گرفته میشود. کمی پس از آنکه تجربه بین افراد زیادی درونی شد، شما سرکوب میشوید. نیچه این را به نیکی آموخته بود و بسیار دربارهی آن نوشته است. مثلا داوکینز دقیقا در لحظهای که نظام اخلاقی مستقر بر جامعهی آمریکایی در حال جایگزین شدن با چیز دیگری بود از راه رسید و کتب سخیف ِ او به شدت خوانده شد. هرچه داوکینز برای گفتن درباره مذهب داشت را پیشتر متفکرانی بسیار جدیتر و حسابیتر از او نوشته بودند، اما مسئله مهم به موقع رسیدن او به مجلس بود.
مارکس در هر مورد که بر خطا بود این یک مورد را که همه چیز از
اقتصاد در مفهوم عام ِ آن یعنی عوامل بیرونی محدودکنندهی رفتار انسانها سرچشمه میگیرد را به درستی تشخیص داده بود. اگرنه هرچه گفته و نوشته میشود پیشتر توسط دیگری بهتر و دقیقتر و درستتر گفته و نوشته شده اما در غیاب آن تجربه یا مشخصات اخلاقی ِ مشترک حتی فهمیده نمیشود چه برسد به اثرگذاری، پس نوشتن آنهم فایدهای ندارد زیرا تغییراتی که در راه هستند با یا بدون نوشتههای شما جای دیگری میتوانند مدافعان ِ خود را پیدا بکنند و اینطور نیست که شما جدیجدی وظیفهی روشنفکری یا چیزی مبتذل شبیه به آن داشته باشید. شکست آخوند در پدید آوردن یک جامعهی یکدست که در آن هرکس سر جای خود قرار گرفته به سلب اعتبار از اسلام ِ شیعی به عنوان نسخهای برای ساختن جامعهی مدرن منجر میشد چه مثلا آرش بیخدا چهارتا کتاب ترجمه میکرد چه نه. او صرفا ابزار بیان دگرگونیهای معنوی در جامعهی خود را در لحظهی مناسب فراهم کرد.
قابل درک است که متفکران جدی در حد مثلا سقراط و محمد غزالی و مارکس یا مورخین ِ زندگی اینها دچار این توهم بشوند که لابد آثار اینها بوده که تغییرات ِ منتسب به ایشان را پدید آورده، ما اما محض آبرو هم که شده باید خشوع و خویشتنداری بیشتری نشان بدهیم و بدانیم اگر کسی چیزی که ما نوشتهایم را دوست داشته صرفا بخاطر این است که در لحظهی درست آنچه در مرحلهای از خودآگاهی خود احساس میکرده را به کلام درآوردهایم نه اینکه به راستی او را قانع کرده باشیم. در بهترین شرایط به مقام یکی از این اندیشمندان ِ مشهور برکشیده میشویم که همگی ابزاری شدند برای توجیه باورها و اعمالی که بعید است ارتباط چندانی به آنها داشته باشد.
راه ِ آلترناتیو این است که بجای بحث و نوشتن و اینها، چنان که باور دارید زندگی بکنید.