08-04-2013, 08:33 PM
Bibak نوشته: داشتم به این فکر میکردم که اگه نادره افشاری عزیز بود و این انتقادات تندِ دوستان نسبت به رضا شاه رو میدید چکار میکرد و چه واکنشی نشون میداد. تا اونجا که میدونم خانم افشاری از مدافعان پهلوی ها و بخصوص رضا شاه هست و از اول هم با انقلاب اسلامی مخالف بوده.البته من ایشون رو یک آزادیخواه میدونم و دیدگاههای ایشون واقعا خوبه...
بیباک جان، آزادیخواهِ طرفدارِ استبداد، هتا یک جوک هم نیست و آن را احتمالا تنها در میانِ ایرانیان میتوانید بیابید. این نوع آزادیخواهان، آزادی را تنها از منظرِ خود دوست دارند و تعاریف، معیارها و معانی مشخص و در دسترسِ خودشان را تنها ملاکِ ازادیخواهی میدانند و اینطور میشود که شما در ایران آزادیخواهِ طرفدارِِ رضاشاه یا هتا طرفدارِ خمینی میبینید. همانطور که پیش از این گفتم، تمجیدِ مستبد بدونِ تمجیدِ استبداد عملا غیرممکن است، همانطور که پریدن در آب بدونِ خیس شدن غیر ممکن است. یعنی اینکه «من از استبداد بیزارم اما از رضاخان خوشم میآید» را اگر بخواهیم به شکلی ملموستر ترجمه کنیم اینطور میشود «من از همجنسگرایی بیزارم، اما همجنسگرایان را دوست دارم» با این تفاوت که اینجا بیزاری به هردو گذارهی متناقضنما تعمیم داده میشود و آنجا شیفتگی. از منظری دیگر، این دوستان با استبداد مشکلی ندارند، تنها با نوعی خاصی از استبداد مشکل دارند. مثلا همین جمهوری اسلامی اگر اوضاعِ اقتصادی را خیلی خوب کند، شهرها را آباد کند، کمتر دزدی کند، جاده و راهآهن بکشد، با دنیا دوست باشد و... هیچ مشکلی از نگاهِ این «آزادیخواهان» ندارد و دیگر چیزها اهمیتِ چندانی ندارد. در حالیکه انتقادِ یک آزادیخواهِ حقیقی به استبداد، نه از منظرِ مدرنیزاسیون یا جاده و راه آهن، بلکه از موجودیتِ غیراخلاقی و نامشروعِ خودش است که در تعریفاش وجود دارد و وضعیتِ اقتصادی و اینها در اولویتهای بسیار پایینتر و بیارزشتری عنوان میشوند. از نگاهِ من استبدادِ نظامیِ رضاخانی، هیچ تفاوتی با استبدادِ دینیِ جمهوری اسلامی ندارد. در آنجا شما با یک مدرنیزاسیونِ فرمایشی مواجهید که از بس بیریشه و قابلِ تفسیر از جانبِ خود مستبد است که چندصباحی پس از خودش دوام نخواهد آورد و اینجا با یک تحجرِ فرمایشی مواجه هستیم.
دولتهای دموکراتیک و مشروع از موضعِ قانونی و کیفی موردِ بررسی و قضاوت قرار میگیرند و از این منظر میتوان آنرا درست یا نادرست دانست،اما استبداد و دیکتاتوری از جایگاهِ اخلاقی، عقلانی و انسانی موردِ قضاوت قرار میگیرد و در این حالت میتوان نظامهای استبدادی را تنها بر اساسِ غیرخلاقیتر، غیرعقلانیتر و غیرانسانیتر ردهبندی کرد، چرا که در هیچ حالتی نه عقلانی، نه اخلاقی و نه انسانی نیستند. در این جایگاه، اساسا آنچه که استبداد میکند و دوستان و طرفدارانِ نطفهی مقدسِ همایونی از آن به عنوانِ «خدمات» یاد میکنند، به کلی از موضوعیت خارج میشود. موجودیتِ دیکتاتور از همان نخست، غیراخلاقی، غیرعقلانی، نامشروع و غیرانسانی است و این در هیچ حالتی، کمترین ربطی به سطحِ دانشِ سیاسیِ افرادِ جامعه ندارد. در حکومتِ قانونی، شما میتوانید به دولتها بر اساسِ میزانِ وفاداریاشان به قانونِ اساسی و مشروعیتِ مردمی و همچنین پایبندی به شرحِ وظایفشان و راهکارها و سیاستها بگویید که فلان دولت «به نحو احسن وظایفاش را انجام داد، پس شایسته تقدیر است» چرا که قانون یک معیار اساسی است که دولت در آن تعریف و محدود میشود. اما در یک نظامِ استبدادی، شما جز اینکه به سخنانی همانهایی که دوستانِ استبداد به عنوانِ «خدمات» عنوان میکنند، متوسل شوید، چیزی برای سنجش ندارید؛ همچون مدرسهای که در آن نمره دادن معنایی ندارد و معلمها تنها بر اساسِ معیارهایی که خود میپسندند، از جمله خوشگلی یا قدرتِ بدنی یا هر موردِ دیگری که خود آن را تعیین میکنند، دانشآموزان را ارزیابی میکنند. این وضع از آنجا پدید میآید که برعکسِ دولتِ قانونی و مشروع که قانون آنرا تعریف و محدود میکند، دولتِ استبدادی خودش قانون، مشروعیت و حدودِ خود را مشخص میکند و بر آنها احاطه دارد و اینگونه در یک دور قرار میگیرد که در آن خودش قانونی که حکومتش را قانونی میکند را تبیین میکند، خودش آنرا اجرا میکند، خودش بر آن نظارت میکند و خلاصه هیچ چیزی خارج از دستگاهِ استبداد بر آن وارد نیست. به همین دلیل است که در همین جستار میبینید که دوستان از ما انتقاد میکنند که چرا آنچه آنها به عنوانِ خدمات از آنها نام میبرند ما وظیفه میخوانیم. از یک منظر حق با آنهاست، چرا که حکومتِ استبدادی اساسا چیزی به نامِ وظایف و حدود ندارد، اما این حداقل کاریست که میتوان برای قدری عقلانیتبخشی به دیکتاتوری (نه اخلاقی کردنِ آن) کرد وگرنه آنطور که طرفدارانِ بیضهی همایونی میخواهند به «خدمات»ِ استبداد صحه بگذارند، آنقدر بیدر و پیکر و مضحک است که هتا برای کوچه و بازار و قهوهخانه هم خیلی سخیف است.
تمامِ آنچه که طرفدارانِ استبدادِ رضاخانی بدان تمسک میجوند برای توجیهِ آن، این است که مردمِ آن زمان لیاقتشان همان رضاشاه بود و همان هم از سرشان زیادی بود. این چرندِ بیمزه و خُنَک را هرجور بخواهید تفسیر کنید نمیتوانید با آن چند دهه مبارزهی جانانهی مردم آن زمان برای آزادی را توجیه کنید. مبارزهای که در ادبیات آنقدر نمادهایش درخشان و ماندگار بودند که هنوز هم ما با اشعار و تصنیفهای محمدتقی بهار، عارف قزوینی، عشقی، فرخی و دیگران با دستگاهِ استبدادِ آخوندی میجنگیم، در حوزهی فرهنگ و فلسفهی قانونمندی، آزادی و مشروعیتِ مدنی، آنقدر مستحکم و پیشرو هستند که ما همچنان میتوانیم آثارِ آخوندزاده، کرمانی، تقیزاده، قزوینی و دیگران را پیشرو و مترقی بخوانیم و در جایگاهِ مقاومت و مبارزه و ایستادگی نیز کسانی چون ستارخان و باقرخان و دیگران همیشه الگویی بیبدیل برای آزادیخواهی بوده و هستند.
در یک نگاهِ تبارشناسیک و تاریخی، تمجید استبداد توسطِ ایرانیان از همان روزگارِ پادشاهیِ هخامنشیان و فلسفهی فرهی ایزدی نشات میگیرد و بعدها که اسلام هم میآید روحیه و رنگِ بندگی و خاکساری نیز میگیرد و اینچنین میشود که چکمهبوسان یا نعلینلیسان سربرآوردند و به همین دلیل است که من به جهتِ ریشهدار بودنِ این تفکرِ، معتقدم که باید از شخصیتهایی چون کوروش، داریوش و انوشیروان نیز اسطورهزدایی شود و هالهی آسمانی یا فراانسانیای که آنها را دربرگرفته شکسته شود. اگرچه این اشخاص، همانطور که پیش از این نیز گفتم، آنچنان در شرایطِ تاریخیِ و جغرافیاییِ خود تفسیر و معنای مییابند که اساسا قابلِ بررسی با امثالِ رضاخان نیستند و اگرچه این اشخاص در سایرِ فرهنگها و کشورها به عنوانِ قهرمان یا اسطورهی ملی همیشه جایگاهشان دستنخورده باقی میماند(که به خودیِ خود بد نیست و میتواند خوب هم باشد)، اما از آنجا که اینها در ایران نماد و مرجعِی بسیار عامهپسند،ریشهدارِ و پرپتانسیل برای نوعی مشروعیتبخشی به سیستمهای استبدادی و دیکتاتوری شده و میشوند، از گزندِ انتقادات و ویرانگریهای من در امان نخواهند بود.
رضاخان را هم بهتر از همهکس، پسرش توصیف کرده: او همچون یک نظامی مملکتداری میکرد. درست میگوید، شما همین الان یک سرتیپِ ارتش (البته نه از سپاه پاسداران، یک سرتیپ از یک ارتشِ پدرمادردار) برسرِ کار بگمارید، مملکت پس از مدتی یک نظمِ بیسابقه خواهد یافت، امنیت به شدت ارتقا مییابد، کارهای عمرانی پیشرفت خواهد کرد، با تخلفهایی که خودِ حاکم آنها را تعریف کرده به شدت برخورد میشود و مواردی از این دست. از آنسو اما، دستگاهِ سرکوب و اقتدار کاملا نامحدود میشود، آزادیهای مدنی و فردی به یکباره از بین میرود، آزادی بیان هیچ جایگاهی نخواهد داشت، قانون به ابزاری در دستِ حامن تبدیل میشود که آن را هرطور که میخواهد تعیین و تفسیر کند، دستهای اقتدار و سرکوبِ دولتی همه جا حضور خواهد داشت، دستکاریهای فرهنگی فرمایشی به ضربِ چماق و دگنک خواهیم داشت و... . در واقع استبدادها را بخواهیم رتبهبندی کنیم، استبدادِ نظامی تنها یک سطح پایینتر از استبدادِ دینی قرار خواهد گرفت.
آنچه رضاخان از خود به عنوانِ یک میراث برجای گذاشت که همچنان دامانِ ما را رها نمیکند، تبدیلِ مجلس به نهادی فرمایشی است که در آن نمایندههای دستنشاندههای خود، هتا بدونِ یک رایگیریِ ظاهری مینشاند، که این حقیقتا بدترین کاری بود که میتوانست بکند. من ترجیح میدادم که مجلس را به کلی تعطیل میکرد تا آن را اینچنین تحقیر و بیارزش کند. این سنتِ رضاخان، در تمامِ دورانِ پس از او ادامه یافت(به جز یک دورهی بسیار کوتاه). در کنارِ آن قتل، محبوس، تبعید و آزار و اذیتِ منتقدین و روشنفکران و هتا دوستان و یارانِ قدیم، زمینخواری، چنانکه ده درصد از زمینهای کشاورزیِ کشور را به نامِ خود کرده بود، عشقبازی با نازیسم و هیتلر، دستگاهِ سرکوبِ بیسابقه و شدید را هم در کنارِ ماهیتِ استبدادیِ حکومتِ خویش در کارنامه دارد. بسیاری از خدماتی که به او نسبت میدهند، اصلا کارِ او نبوده، مثلا او اصلا نمیدانسته فرهنگ و هنر و دانشگاه و اینها چیست که بخواهد مثلا دانشگاه تاسیس بکند یا همایشِ فردوسی یا چه میدانم فرهنگستانِ زبانِ فارسی راهاندازی کند، اطرافیاناش همچون فروغی و داور بودند که بر این چیزها پافشاری کردند و باعث شدند که به سرانجام برسد؛ مثلِ این است که بگوییم که دارالفنون را ناصرالدین شاه برپا ساخت. از کارهایِ اورجینالِ او یکی ساختنِ ارتش بود که آنهم دیدیدم چقدر بیغیرت و بیمایه بود، چنانکه مملکت را دودستی به متفقین تقدیم کردند و هتا یک گلولهی هوایی هم شلیک نکرد، که براستی مایهی ننگ و شرم است! دیگری همان راه آهن و جاده و پل و اینها بود که در تعدادی از همانها هم آلمانیها به او کمک کردند.
این شورِ همایونی و رضاخانی که در این جستار میبینید دوستان را به طرفداری از دستگاهِ استبداد انداخته، متاسفانه در میانِ ایرانیان بسیار ریشهدار است، به همان دلایلی که گفتم: فرهنگِ ایرانی-شیعیِای که به در انتظارِ یک ناجی است که بیاید همهی کارها را درست کند و همه کس را برهاند و همهی خوبیها را یکجا داشته باشد و.... . این فرهنگِ بچهگانه البته آنقدر پیچیده و ریشهدار است که پیرامونِ آن میشود چند کتاب نوشت و البته بایسته هم است که این کار بشود. همراه با این فرهنگِ ایرانی-شیعیِ بندگی و خاکساری، جوگیری و احساساتی شدن نیز در میانِ ایرانیان بسیار رایج است، چنانکه به جای بررسی عقلانی و منطقی ِ قضایا بر احساساتِ خود بیش از همه تکیه میکنند! مثلا من مطمئنم بسیاری از مردمِ ایران در هنگامِ دیدنِ مستندِ رضاخان احساساتشان قلیان کرده و بس بر خود و تاریخِ خود حسرت خوردهاند و به احتمالِ زیاد در شمارِ چندصدهزار نفری گریه هم کردهاند. به همین دلیل است که در درازنای تاریخ همیشه به سادگی موردِ استعمار قرار گرفتهاند، چرا که آن فرهنگ و این روحیه و البته مذهب بهترین بستر برای استعمارِ یک ملت است! وگرنه در کجا شما دیدهاید که مردمی که قربانیِِ شخص یا تفکری بودهاند، پس از مدتی پرستندهی همانها بشوند، چنانکه در ایران علی و دار و دسته را میپرستند؟! شما یک قاتلِ زنجیری را بیاورید در تلویزیون، از او چهرهای مظلوم و دوستداشتنی ارائه دهید و قدری روضه و نوحهخوانی هم بکنید، در یک چشم به هم زدن، محکوم تبدیل به قربانی میشود!
کسشر هم تعاونی؟!