Russell نوشته: خب نمیشود اینها را بر دانستههایِ ما از عصبشناسی و فضائل مشترک بنا کرد؟
مثلا صداقت و شجاعت هر دو تا حد زیادی در فرهنگهای مختلف مشترک هستند.همینطور در مورد احترام به کودکان میشود نتایج آنرا در رفاه روانی آنها و میزان شکوفایی تواناییهایِ آنها دید.
مثلا کسی که خودش را منفجر میکند شهید یشود یا خواستهایِ جنسیش سرکوب میشوند در مقایسه با کسی که اینها را انجام نمیدهد در وضع روانی بهتریست که این وضع روانی از لحاظ عصبشناسی قابل مطالعه است.
تطابق یک اصل، دیدگاه یا عمل با عصبشناسی، زیست شناسی یا حتی روانشناسی ما را من بعید میدانم بتوان به عنوان روشی متافیزیکی مورد استفاده قرار داد. چاره در پذیرفتن این اشکال ابزاری انسان برای «شناخت» با دقتی که ما دوست داریم تصور و باور بکنیم است. ما هیچ معیاری که بتوان با دقتی حتی شبهعلمی و نسبی ادعا کرد از تاثیرات فرهنگی که زایشگاه آن بوده فارغ و مبری نگاه داشته شده نداریم، که بخواهیم بر مبنی آن قضاوتی «عینی» به چیزها داشته باشیم.
وقتی شرایط برآمدن یک ارزش متفاوت است، همه چیز تغییر میکند، از جمله بایستگیها، دلایل، انگیزهها و نتایجی که برقراری آن ارزشها به بار میآوردهاند. احترام به کودکان در شرایطی که هر دو«کودکی» به محض رسیدن به سنی مشخص باید بتواند وظایفی ضروری برای زنده ماندن خود را برعهده بگیرد و آنچه در کودکی آموخته را تا پایان عمر برای گذران زندگی بکار ببندد و ... ارزش و اهمیت خود را در برابر ضرورت از دست میدهد. در ایران صد سال پیش ما میبینیم که تمام کودکان نه فقط تشویق، بلکه حتی وادار به کار کردن میشدند زیرا برای زنده ماندن آنها آموختن یک حرفه و توانایی بکار بستن آن بسیار ضروریتر از «امنیت روانی» بود. موقعیتی که جامعهی ایرانی در آن قرار داشت فاقد توانایی بسنده برای در نظر گرفتن فاکتورهایی بود که بعدتر در غرب «کار کودکان» را مخرب یا منفی یا هرچه تشخیص دادند. اینست که تعمیم معیارها تقریبا همیشه نتایجی اشتباه به همراه میآورد.
چنین شکلی از شناخت نه ممکن است نه اگر ممکن بود مفید.