فارسی را کجا یاد گرفتی؟
фарси ра коя яд герефти
امیر فولادی
محیی الدین عالم پور، روزنامه نگار و عکاس برجسته تاجیک، ایران را بسیار دوست داشت و کتابی نوشت با نام ایران بوی مادر می دهد. برای عالم پور دردناکترین خاطره از ایران این سوال آزار دهنده بوده که در ایران از او می پرسیدند "فارسی را کجا یاد گرفتی؟" او می گفت چرا ایرانیها نمی خواهند در باره همسایگان خود چیزی یاد بگیرند امیر فولادی هم در نخسین سفر خود به ایران تجربه ای مشابه داشته است:
وقتی مهماندار اعلام کرد: "به زودی به فرودگاه مشهد فرود می آییم" هیجان گنگی که درطول راه با من بود بیشتر شد . اولین باری بود که وارد ایران می شدم. تصورم این بود که اگرچه اولین بار است ولی وارد کشور آشنایی می شوم. کشوری که انگار سالها آنجا بوده ام. عکسهای زیادی از آن دیده ام. سریالهای تلویزیونی اش را دیده ام. خطبه امامان جمعه را شنیده ام. رمانهای زیادی از نویسندگانش خوانده ام.
خلاصه علاقه به دیدن کشور نیما، سپهری، اخوان، فروغ، دولت آبادی، گلشیری و دیگران خیلی هیجانی ام کرده بود. کشوری که خیلی از جنبه های آنرا از لابلای کتابها می شناختم وخیلی از جنبه های دیگرش را از قصه های کارگران مهاجر افغانی، کارگرانی که با حد اقل 25 سال زندگی در آن قصه های زیادی برایم گفته بودند. این حس دیدار از کشوری آشنا در همان بدو ورود تقویت شد. تابلو ها آشنا وخوانا بودند. رانندگان تاکسی با زبان خودم صدا می کردند، ساندویچ همان مزه ای را داشت که می شناختم. قیمت آن هم با کابل تفاوتی نداشت
بلخ کجاست؟
بزودی خیلی چیز ها تغییر کرد. تقریبا در نخستین ساعات ورودم متوجه شدم که همسایگان ما در مورد افغانستان خیلی کمتراز حد تصور می دانند. و این برایم جالب بود. برعکس افغانها. مثلا افغانها در مورد ایران می دانند که این کشور پیچیده ترین نظام سیاسی جهان را دارد، برسر مساله هسته ای با دنیا درگیر است، برسر جزیره ابوموسی با امارات جنجال دارد، برای پالایش و غنای زبان فارسی بسیار کار کرده، بیشترین جوک هایشان را به اقلیتها نسبت می دهند. بیشترین سرمایه گذاری ها در مرکز ایران متمرکز شده. مسایل از این قبیلی را در صد بالایی از جمعیت اندک تحصیل کرده گان افغانستان در مورد ایران می دانند، و دلیل آن هم کاملا روشن است. چون ایران دست کم در سی سال گذشته خانه حد اقل دو و نیم ملیون مهاجر افغان بود که شماری از آنها سرگرم فعالیت های فرهنگی وسیاسی نیز بوده اند. ایران کشوری است که در آن دهها روزنامه سراسری ومحلی وجود دارد، وسالانه صدها کتاب ترجمه وتالیف می شود و این کتابها به افغانستان نیز می رسند.
اما ایرانی ها حتی جمعیت تحصیل کرده شان خیلی اندک در مورد افغانستان می دانند، ودلیل این امر نیز روشن است. افغانستان در سی سال گذشته کشور بدون روزنامه سراسری بوده، رادیو وتلویزیون آن صرفا در داخل کشور محدود مانده وبه جرات می توان گفت دراین سی سال 300 عنوان کتاب معتبر درافغانستان چاپ نشده ، از این رو افغانستان به شهری تاریخی می ماند که زیر آواری از خاک پنهان شده باشد. آنچه ایرانی ها از افغانستان می دانند سه کلمه است که مشخصه اصلی این کشور در سی سال گذشته بوده: جنگ، طالبان وحضور نیروهای خارجی.
ازین رو درایران آدم هرازگاهی با سوالات جالب مواجه می شود. وقتی از مشهد به سوی تهران می رفتم، یکی از همسفرانم که پزشک بود درقطار از من پرسید، فارسی را کجا آموخته ای؟ گفتم در " بلخ" پرسید بلخ کجاست؟ گفتم درشمال افغانستان، زادگاه مولوی، جایی که ناتل خانلری معتقد است یکی ازگویش های اصیل فارسی را درآنجا می توان یافت. با نگاهی که تعجب و خرسندی اش را آشکارا می شد دید، به دیگران سری تکان داد و گفت " اما من کتاب فارسی که درافغانستان چاپ شده باشد نخوانده ام". خنده تلخی که درچنین موقعی ناخود آگاه به سراغ آدم می آید تحویلش دادم وگفتم" منم همین طور چون چاپ خانه های ما دست کم در سال اخیر مقر نیروهای مسلح رقیب درگیر جنگ بود، و وزارت فرهنگ ما سرگرم توجیه مشروعیت نظام حاکم برای مخالفان زمانش.
نگاه های آزار دهنده
ن که درکشوری جنگ زده بزرگ شده ام نگاه آدم ها را خیلی خوب می شناسم، مخصوصا وقتی نگاه طرف آلوده به پرسش مرموز و یاهم هشدار دهنده و تهدید آمیز باشد. در افغانستان در سالهای جنگ مواجه شدن با چنین چشم ها و نگاههایی معمول بود. وقتی به منطقه ای می رفتی که مربوط به قوم دیگری بود، هرنگاهی به تو می گفت چرا آمده ای؟از کجا آمده ای؟ می خواهی جاسوسی کنی؟ مثلا، می خواهی چیزی را کشف کنی و بعد آنرا در اختیار طرف دیگر درگیر که مربوط به قوم خودت هست قرار دهی؟ و تو می فهمیدی وتنها کاری که از دستت بر می آمد این بود که چشم به چشمش نیاندازی، هرچه زود تر نگاه از چهره اش بدزدی ، کارت را بزودی تمام و آنجا را ترک کنی. حتی جدا از سالهای جنگ عادت کرده ایم همه چیزهارا به گردن جنگ بیاندازیم بدون اینکه جنگ را هم عاملی بشناسیم. در جامعه سنتی افغانستان در خیلی موارد این گونه بوده است. وقتی از روستایی به روستای دیگری می رفتی، وقتی برای بچه های روستا بیگانه بودی نگاهها همینطوری بود. چرا آمده ای؟ ازکجا ؟ چی می خواهی؟ و زبان چشم، چه رسایی و صلابتی دارد. عاشقان بهتر دانند.
در "تهران بزرگ" نیز چنین بود، یا بگویم چنین است. حد اقل در مواردی، ابتدا فکر می کردم وقتی قیافه ات هویت غیر ایرانی ترا فاش کند، با چنین نگاههای مواجه می شوی اما بعد ها فهمیدم خود ایرانی ها نیز خیلی مصون نیستند. کافی است پسرو دختر جوانی کنار هم درماشین نشسته باشند و یا با هم قدم بزنند. ابتدا به باورم در این مورد شک کردم و آنرا به حساب ذهنیت افغانی خودم واگذار کردم. اما وقتی از چند جوان ایرانی در این مورد پرسیدم بعضی از آنها داد می زدند و موارد مشابهی را نقل می کردند ومن آنگاه فهمیدم و مطمئن شدم که بلی.
باهم چه نسبتی دارید؟
یکی از دوستان افغانم که البته خانم بودند، در مشهد تا ایستگاه راه آهن با من آمد. مرا برای باز رسی متوقف کردند، باز رسی طول کشید. البته بیشتر از بازرسی پاسخ به سوالات زمان برد. "چرا می روی تهران؟ اونجا پیش کی می مانی؟ چه کسی را اونجا می شناسی؟ کی برمی گردی. تنها می روی تهران؟" گفتم بلی تنهایم، چون بازرسی طول کشیده بود دوست افغانم آمد ببیند من کجا شدم و چرا این قدر دیر کردم. مرا به نام صدا زد. من که آخرین سوال را پاسخ داده بودم وداشتم چمدانم را به شانه می کردم که بروم ناگهان دوباره متوقفم کردند.
"مگه نگفتی تنها می روی ؟"
بلی تنهامی روم.
"خوب این خانم کیه؟ چه نسبتی با هم دارید؟"
این سوال تکان دهنده بود. خودم هم از خودم پرسیدم راستی ما چه نسبتی با هم داریم؟ انسانیم؟ افغانیم؟ همدیگرو می شناسیم؟ با هم دوستیم؟ کدام یکی ؟ همه این جواب هارا خودم رد کردم. نه ، منظور از نسبت اینها نیست. اینهایی که تو می شماری اصلا "نسبت" نیست. داشتم "نسبت" قابل قبول تری را جستجو می کردم که دوستم به دادم رسید و با لحن نسبتا جدی گفت: "هیچ نسبتی. این افغانه، من هم افغانم، بار اولشه که ایران آمده ،من خواستم کمکش کنم. تا اینجا با او آمدم از این به بعد تنها می ره ابوالفضل نگهدارش."
ماموری با لباس نظامی بعد از مکث کوتاه با اشاره سر به من فهماند که بروم. من هم دیدم کلمه آخری ( ابوالفضل ) تاثیری خوبی داشت. چمدان را برداشتم روی دوشم انداختم و با صدای بلند گفتم " یا ابوالفضل العباس" دیدم واقعا موثره با اشاره به دوستم غلیظ ترش کردم و گفتم " یا الله" بریم.
این سوال تا پایان سفر رهایم نکرد. بعد از آن با هرکه بودم فرقی نمی کرد، ایرانی، افغانی، پسر یا دختر ابتدا در ذهنم دنبال یافتن جواب برای این سوال بودم " باهم چه نسبتی داریم؟" وقتی این داستان را برای دوستانم در تهران تعریف می کردم، همه یکصدامی گفتند:" اگه ده سال پیش می آمدی این چیز ها خیلی بود الان خیلی کم شده بابا خیلی. اصلا انگار نیست. ما دیری است که به همچنین چیزی برنخورد ه ایم ".
آمریکایی ها در افغانستان چه کرده اند؟
این سوالی بود که بارها به آن جواب دادم، چون کسی که می پرسید خیلی با علاقه مندی به پاسخم گوش می داد. شاید می خواست خیلی از پاسخ های دیگری را که از من نپرسیده ولی برای خود شان مهم است نیز بیابند. اینکه من چه جوابی داده ام و جوابهایم تا چه حدی درست و واقع بینانه بوده بگذریم. اما آنچه برای من مهم بود این بود که به محض اینکه می شناختند افغان هستم با این سوال مواجه می شدم، از سوی آدم های مختلف، راننده تاکسی، کتاب فروش، کارمند دولت. در بعضی موارد سوالات چند جزیی بود، مثلا: " آمریکایی ها در افغانستان چه کردند؟ کار نکردند نه؟ شعارهاشون دروغ بود؟ هنوز کشورتون باز سازی نشده نه؟" یا برعکس می پرسیدند: " آمریکایی ها خیلی پول ریختند تو افغانستان نه؟ حالا ارزش پول افغانی بالا رفته دیگه؟ جاده هاتون اسفالت شده آری؟ خیلی وضع تون بهتر شده ؟"
ولی خیلی از کسانی که در این مورد می پرسیدند با کنجکاوی و علاقه مندی زیادی می خواستند دقیقا بدانند که آمریکایی ها در افغانستان چی کرده اند و چی می کنند. از الله جل جلاله می خواهم جواب های من قناعت خاطر شان را فراهم کرده باشد من عاصی که سعی ام را کردم.
علاقه به غرب
افغانستان از کشور هایی است که بیشترین پناهنده را در سطح جهان دارند،.چون دراین کشور جنگ بوده، و آن هم چه جنگی. جنگ علیه تجاوز، جنگ علیه استبداد، جنگ میان اقوام، جنگ میان احزاب، جنگ میان شاخه های یک حزب، جنگ میان دوفرمانده، دو سرباز و دوبرادر، بامدرن ترین سلاح تازه تولید شده درغرب، شرق و وسط دنیا. دراین صورت جایی برای ماندن نبود، اگر پای برای گریز می بود.
اما درایران من با این فکر قاصرم درک کردم که ایرانیها انگار در این منطقه از دنیا زندگی نمی کنند و بیشتر آنهایی که من دیدم دلشان می خواست در کشورهای غربی می بودند. من درتهران یاد سخنان آن دوست فرهیخته ام افتادم که در این مورد می گفت" ایرانیان فکر می کنند که اصلا اروپایی ویا آمریکایی اند ولی اشتباها در ایران متولد شده اند".
شاید برای من افغان که سالها حسرت زندگی در شهری مثل تهران را نیز خورده ایم، دلیل این کار قابل درک نباشد. اما کاش دنیا جایی بود که هر که می توانست در انتخاب محل زندگی اش آزاد باشد. در آن صورت من کجا را انتخاب می کردم؟ فکر می کنم یاشرقی بودم یا غربی ولی مطمئنم وسطی نبودم.
رونوشت از وبلاگ
http://parspersian.blogfa.com/post-13.aspx