دفترچه

نسخه‌ی کامل: فرهنگ‌سازی؛ دشواری‌های فرهنگی - اجتماعی ما ایرانیان
شما در حال مشاهده نسخه آرشیو هستید. برای مشاهده نسخه کامل کلیک کنید.
نگرش شما به فرهنگ کنونی ما ایرانیان چیست؟


کاستی‌هایی که در بسیاری از زمینه‌های فرهنگی از خود نشان می‌دهیم
را از چه‌رو می‌دانید و از آن مهمتر, برای این کاستی‌ها چه راهکارهایی دارید؟
به نظر من مدرنیته شدن بهترین راه برای دور ریختن فرهنگ اعراب بدوی و مغول ها(که عامل اصلی اکثر کاستی های فرهنگی، علمی و ... ماست) و ایجاد فرهنگی پویا و به روز است .
doubt نوشته: به نظر من مدرنیته شدن بهترین راه برای دور ریختن فرهنگ اعراب بدوی و مغول ها(که عامل اصلی اکثر کاستی های فرهنگی، علمی و ... ماست) و ایجاد فرهنگی پویا و به روز است .


درود،
برای آغاز گفتگو سخن خوبی گفتید، اما پیش از اینکه فراتر
از این برویم، می‌توانید بگویید نگرش شما از مدرنیته چیست؟

برای نمونه، برای آنکه فرهنگ ما مدرن شود چه دگرگون‌هایی بایستی آورده شوند؟
مهربد نوشته: نگرش شما به فرهنگ کنونی ما ایرانیان چیست؟ کاستی‌هایی که در بسیاری از زمینه‌های فرهنگی از خود نشان می‌دهیم را از چه‌رو می‌دانید و از آن مهمتر, برای این کاستی‌ها چه راهکارهایی دارید؟

فرهنگ کنونی جامعه ایران که متشکل از فرهنگ تک تک ما ایرانیان هست به نظر من یک فاجعه ی به تمام معنا هستش .
به هیچ عنوان در هیچ چیزی تعادل وجودنداره و هیچ مرزی بین مسایل مختلف با هم وجود نداره و همه چیز رو میشه با هم قاطی کرد ، ما مردمی هستیم که میگردیم دنبال جک و جونور توی ریش مدرس و خمینی روی اسکناس .
خلاصه اینکه یک فاجعه به تمام معناست فرهنگ ما و به قدری این فاجعه شدیده که به نظرم اصلن راهی برای اصلاحش نیست و اگر باشه از قدرت درک فردی مثل من شدیدن خارجه !
درود بر شما

به کار بردن فلسفه (فلسفه ی اخلاق و ...)و روش های ان به عنوان مبدا فرهنگ سازی به جای وحی،احساس و الهام و ... که باعث ایجاد مشکلات فرهنگی فراوانی می شود مانند خرافات و ...

واضح تر بگویم هر گزاره ی فرهنگی باید بر مبنای منطق انسانی (پایه و اساس مشترک و قابل بررسی) اثبات یا رد بشه نه این که چون مردم خوششان می اید یا امام صادق گفته و ...

مدرنیته هم از دید من فرایندی که طی مدرنیزه شدن حاصل می شود ،روش مدرنیزه شدن که به پیشرفت و امروزی شدن جوامع مدرن ختم شده بر مبنای استدلال بوده(استقرایی،استنتاجی و...)

دیکتاتوری از نهاد خانواده در ما ایرانیان ریخت می‌گیرد:



kheradgera نوشته:
sonixax نوشته: زنده یا فاضلی میگفت : ماها چون در حکومت های دیکتاتوری رشد کرده ایم ، خواه نا خواه دیکتاتوریم .

من با این سخن موافقم خیلی - ما تحمل کسانی که ازشان خوشمان نمی آید را نداریم و حق سخن گفتن را فقط و فقط برای خودمان میدانیم و اگر کسی چیزی بگوید و ما از سخنش خوشمان نیاید یک کلمه از کل سخنش را میگیریم و بعدش سعی میکنیم طرف را خفه کنیم .

نمونه اش را هم در همین سایت و گفتگو و خیلی جاهای دیگه همه مان دیده ایم .

جالبترش اینکه ما کاسه داغ تر از آش هم هستیم ! طبیعی هست با این رفتار هرگز حکومتی که آزادی را تضمین کند بر سر کار نمی آید و در نتیجه اش نه پیشرفتی وجود دارد و نه آگاهی و نه ...

و یک مساله ی دیگه هم هست که خیلی به نظر من مهمه ، ما ایرانیان تعادل نداریم - یعنی یا خیلی تند رو هستیم ، یا انقدر سعی میکنیم حرف از آزادی و حقوق و ... بزنیم که از آن ور بام میوفتیم .

صد در صد با این سخن آقای فاضلی عزیز موافقم. دیکتاتوری از کوچکترین نهاد جامعه یعنی خانواده پایه گزاری می شود و تا بالا ادامه پیدا می کند و باعث می شود کمتر افرادی در جامعه باشند که تحمل بودن مخالف و شنیدن سخنش را داشته باشند و به همین دلیل است که متاسفانه ما بحث کردن را بلد نیستیم و فکر می کنیم هدف از بحث ضایع کردن طرف مقابل یا مالیده پوزه او به خاک است و یا فکر می کنیم باید حتما طرف مقابلمان را قانعی کنیم در حالی که اصلا اینگونه نیست و هدف از بحث تنها بیان دیدگاه های مختلف درباره یک موضوع خاص است.
اینکه ما بحث کردن بلد نیستیم نتیجه اش همین می شود که نمی توانیم درباره یک موضوع خاص بحث کنیم و سریع بحث هایمان منحرف می شود.
همین حالا کافی است احزاب و گروه ها و دسته های مخالف جمهوری اسلامی را ببینیم. کمتر حزب و گروهی است که حاضر شود بر سر یک اصول مشترک با مخالف خود برای سرنگونی این رژیم متحد شود.
این هم که ما تعادل نداریم دلیلش به نظر من تعصبی است که در وجودمان است. روی یک عقیده یا یک شخص خاص تعصب داریم و زمانی که کسی بگوید بالای چشم فلانی ابرو بوده یا فلان کارش اشتباه بوده رگ گردنمان بیرون می زند و به جای منطق با رگ گردن حرف می زنیم.

فارسی را کجا یاد گرفتی؟

фарси ра коя яд герефти

امیر فولادی

محیی الدین عالم پور، روزنامه نگار و عکاس برجسته تاجیک، ایران را بسیار دوست داشت و کتابی نوشت با نام ایران بوی مادر می دهد. برای عالم پور دردناکترین خاطره از ایران این سوال آزار دهنده بوده که در ایران از او می پرسیدند "فارسی را کجا یاد گرفتی؟" او می گفت چرا ایرانیها نمی خواهند در باره همسایگان خود چیزی یاد بگیرند امیر فولادی هم در نخسین سفر خود به ایران تجربه ای مشابه داشته است:

وقتی مهماندار اعلام کرد: "به زودی به فرودگاه مشهد فرود می آییم" هیجان گنگی که درطول راه با من بود بیشتر شد . اولین باری بود که وارد ایران می شدم. تصورم این بود که اگرچه اولین بار است ولی وارد کشور آشنایی می شوم. کشوری که انگار سالها آنجا بوده ام. عکسهای زیادی از آن دیده ام. سریالهای تلویزیونی اش را دیده ام. خطبه امامان جمعه را شنیده ام. رمانهای زیادی از نویسندگانش خوانده ام.


خلاصه علاقه به دیدن کشور نیما، سپهری، اخوان، فروغ، دولت آبادی، گلشیری و دیگران خیلی هیجانی ام کرده بود. کشوری که خیلی از جنبه های آنرا از لابلای کتابها می شناختم وخیلی از جنبه های دیگرش را از قصه های کارگران مهاجر افغانی، کارگرانی که با حد اقل 25 سال زندگی در آن قصه های زیادی برایم گفته بودند. این حس دیدار از کشوری آشنا در همان بدو ورود تقویت شد. تابلو ها آشنا وخوانا بودند. رانندگان تاکسی با زبان خودم صدا می کردند، ساندویچ همان مزه ای را داشت که می شناختم. قیمت آن هم با کابل تفاوتی نداشت

بلخ کجاست؟

بزودی خیلی چیز ها تغییر کرد. تقریبا در نخستین ساعات ورودم متوجه شدم که همسایگان ما در مورد افغانستان خیلی کمتراز حد تصور می دانند. و این برایم جالب بود. برعکس افغانها. مثلا افغانها در مورد ایران می دانند که این کشور پیچیده ترین نظام سیاسی جهان را دارد، برسر مساله هسته ای با دنیا درگیر است، برسر جزیره ابوموسی با امارات جنجال دارد، برای پالایش و غنای زبان فارسی بسیار کار کرده، بیشترین جوک هایشان را به اقلیتها نسبت می دهند. بیشترین سرمایه گذاری ها در مرکز ایران متمرکز شده. مسایل از این قبیلی را در صد بالایی از جمعیت اندک تحصیل کرده گان افغانستان در مورد ایران می دانند، و دلیل آن هم کاملا روشن است. چون ایران دست کم در سی سال گذشته خانه حد اقل دو و نیم ملیون مهاجر افغان بود که شماری از آنها سرگرم فعالیت های فرهنگی وسیاسی نیز بوده اند. ایران کشوری است که در آن دهها روزنامه سراسری ومحلی وجود دارد، وسالانه صدها کتاب ترجمه وتالیف می شود و این کتابها به افغانستان نیز می رسند.

اما ایرانی ها حتی جمعیت تحصیل کرده شان خیلی اندک در مورد افغانستان می دانند، ودلیل این امر نیز روشن است. افغانستان در سی سال گذشته کشور بدون روزنامه سراسری بوده، رادیو وتلویزیون آن صرفا در داخل کشور محدود مانده وبه جرات می توان گفت دراین سی سال 300 عنوان کتاب معتبر درافغانستان چاپ نشده ، از این رو افغانستان به شهری تاریخی می ماند که زیر آواری از خاک پنهان شده باشد. آنچه ایرانی ها از افغانستان می دانند سه کلمه است که مشخصه اصلی این کشور در سی سال گذشته بوده: جنگ، طالبان وحضور نیروهای خارجی.


ازین رو درایران آدم هرازگاهی با سوالات جالب مواجه می شود. وقتی از مشهد به سوی تهران می رفتم، یکی از همسفرانم که پزشک بود درقطار از من پرسید، فارسی را کجا آموخته ای؟ گفتم در " بلخ" پرسید بلخ کجاست؟ گفتم درشمال افغانستان، زادگاه مولوی، جایی که ناتل خانلری معتقد است یکی ازگویش های اصیل فارسی را درآنجا می توان یافت. با نگاهی که تعجب و خرسندی اش را آشکارا می شد دید، به دیگران سری تکان داد و گفت " اما من کتاب فارسی که درافغانستان چاپ شده باشد نخوانده ام". خنده تلخی که درچنین موقعی ناخود آگاه به سراغ آدم می آید تحویلش دادم وگفتم" منم همین طور چون چاپ خانه های ما دست کم در سال اخیر مقر نیروهای مسلح رقیب درگیر جنگ بود، و وزارت فرهنگ ما سرگرم توجیه مشروعیت نظام حاکم برای مخالفان زمانش.

نگاه های آزار دهنده

ن که درکشوری جنگ زده بزرگ شده ام نگاه آدم ها را خیلی خوب می شناسم، مخصوصا وقتی نگاه طرف آلوده به پرسش مرموز و یاهم هشدار دهنده و تهدید آمیز باشد. در افغانستان در سالهای جنگ مواجه شدن با چنین چشم ها و نگاههایی معمول بود. وقتی به منطقه ای می رفتی که مربوط به قوم دیگری بود، هرنگاهی به تو می گفت چرا آمده ای؟از کجا آمده ای؟ می خواهی جاسوسی کنی؟ مثلا، می خواهی چیزی را کشف کنی و بعد آنرا در اختیار طرف دیگر درگیر که مربوط به قوم خودت هست قرار دهی؟ و تو می فهمیدی وتنها کاری که از دستت بر می آمد این بود که چشم به چشمش نیاندازی، هرچه زود تر نگاه از چهره اش بدزدی ، کارت را بزودی تمام و آنجا را ترک کنی. حتی جدا از سالهای جنگ عادت کرده ایم همه چیزهارا به گردن جنگ بیاندازیم بدون اینکه جنگ را هم عاملی بشناسیم. در جامعه سنتی افغانستان در خیلی موارد این گونه بوده است. وقتی از روستایی به روستای دیگری می رفتی، وقتی برای بچه های روستا بیگانه بودی نگاهها همینطوری بود. چرا آمده ای؟ ازکجا ؟ چی می خواهی؟ و زبان چشم، چه رسایی و صلابتی دارد. عاشقان بهتر دانند.

در "تهران بزرگ" نیز چنین بود، یا بگویم چنین است. حد اقل در مواردی، ابتدا فکر می کردم وقتی قیافه ات هویت غیر ایرانی ترا فاش کند، با چنین نگاههای مواجه می شوی اما بعد ها فهمیدم خود ایرانی ها نیز خیلی مصون نیستند. کافی است پسرو دختر جوانی کنار هم درماشین نشسته باشند و یا با هم قدم بزنند. ابتدا به باورم در این مورد شک کردم و آنرا به حساب ذهنیت افغانی خودم واگذار کردم. اما وقتی از چند جوان ایرانی در این مورد پرسیدم بعضی از آنها داد می زدند و موارد مشابهی را نقل می کردند ومن آنگاه فهمیدم و مطمئن شدم که بلی.

باهم چه نسبتی دارید؟

یکی از دوستان افغانم که البته خانم بودند، در مشهد تا ایستگاه راه آهن با من آمد. مرا برای باز رسی متوقف کردند، باز رسی طول کشید. البته بیشتر از بازرسی پاسخ به سوالات زمان برد. "چرا می روی تهران؟ اونجا پیش کی می مانی؟ چه کسی را اونجا می شناسی؟ کی برمی گردی. تنها می روی تهران؟" گفتم بلی تنهایم، چون بازرسی طول کشیده بود دوست افغانم آمد ببیند من کجا شدم و چرا این قدر دیر کردم. مرا به نام صدا زد. من که آخرین سوال را پاسخ داده بودم وداشتم چمدانم را به شانه می کردم که بروم ناگهان دوباره متوقفم کردند.

"مگه نگفتی تنها می روی ؟"

بلی تنهامی روم.

"خوب این خانم کیه؟ چه نسبتی با هم دارید؟"

این سوال تکان دهنده بود. خودم هم از خودم پرسیدم راستی ما چه نسبتی با هم داریم؟ انسانیم؟ افغانیم؟ همدیگرو می شناسیم؟ با هم دوستیم؟ کدام یکی ؟ همه این جواب هارا خودم رد کردم. نه ، منظور از نسبت اینها نیست. اینهایی که تو می شماری اصلا "نسبت" نیست. داشتم "نسبت" قابل قبول تری را جستجو می کردم که دوستم به دادم رسید و با لحن نسبتا جدی گفت: "هیچ نسبتی. این افغانه، من هم افغانم، بار اولشه که ایران آمده ،من خواستم کمکش کنم. تا اینجا با او آمدم از این به بعد تنها می ره ابوالفضل نگهدارش."


ماموری با لباس نظامی بعد از مکث کوتاه با اشاره سر به من فهماند که بروم. من هم دیدم کلمه آخری ( ابوالفضل ) تاثیری خوبی داشت. چمدان را برداشتم روی دوشم انداختم و با صدای بلند گفتم " یا ابوالفضل العباس" دیدم واقعا موثره با اشاره به دوستم غلیظ ترش کردم و گفتم " یا الله" بریم.

این سوال تا پایان سفر رهایم نکرد. بعد از آن با هرکه بودم فرقی نمی کرد، ایرانی، افغانی، پسر یا دختر ابتدا در ذهنم دنبال یافتن جواب برای این سوال بودم " باهم چه نسبتی داریم؟" وقتی این داستان را برای دوستانم در تهران تعریف می کردم، همه یکصدامی گفتند:" اگه ده سال پیش می آمدی این چیز ها خیلی بود الان خیلی کم شده بابا خیلی. اصلا انگار نیست. ما دیری است که به همچنین چیزی برنخورد ه ایم ".

آمریکایی ها در افغانستان چه کرده اند؟

این سوالی بود که بارها به آن جواب دادم، چون کسی که می پرسید خیلی با علاقه مندی به پاسخم گوش می داد. شاید می خواست خیلی از پاسخ های دیگری را که از من نپرسیده ولی برای خود شان مهم است نیز بیابند. اینکه من چه جوابی داده ام و جوابهایم تا چه حدی درست و واقع بینانه بوده بگذریم. اما آنچه برای من مهم بود این بود که به محض اینکه می شناختند افغان هستم با این سوال مواجه می شدم، از سوی آدم های مختلف، راننده تاکسی، کتاب فروش، کارمند دولت. در بعضی موارد سوالات چند جزیی بود، مثلا: " آمریکایی ها در افغانستان چه کردند؟ کار نکردند نه؟ شعارهاشون دروغ بود؟ هنوز کشورتون باز سازی نشده نه؟" یا برعکس می پرسیدند: " آمریکایی ها خیلی پول ریختند تو افغانستان نه؟ حالا ارزش پول افغانی بالا رفته دیگه؟ جاده هاتون اسفالت شده آری؟ خیلی وضع تون بهتر شده ؟"

ولی خیلی از کسانی که در این مورد می پرسیدند با کنجکاوی و علاقه مندی زیادی می خواستند دقیقا بدانند که آمریکایی ها در افغانستان چی کرده اند و چی می کنند. از الله جل جلاله می خواهم جواب های من قناعت خاطر شان را فراهم کرده باشد من عاصی که سعی ام را کردم.

علاقه به غرب

افغانستان از کشور هایی است که بیشترین پناهنده را در سطح جهان دارند،.چون دراین کشور جنگ بوده، و آن هم چه جنگی. جنگ علیه تجاوز، جنگ علیه استبداد، جنگ میان اقوام، جنگ میان احزاب، جنگ میان شاخه های یک حزب، جنگ میان دوفرمانده، دو سرباز و دوبرادر، بامدرن ترین سلاح تازه تولید شده درغرب، شرق و وسط دنیا. دراین صورت جایی برای ماندن نبود، اگر پای برای گریز می بود.

اما درایران من با این فکر قاصرم درک کردم که ایرانیها انگار در این منطقه از دنیا زندگی نمی کنند و بیشتر آنهایی که من دیدم دلشان می خواست در کشورهای غربی می بودند. من درتهران یاد سخنان آن دوست فرهیخته ام افتادم که در این مورد می گفت" ایرانیان فکر می کنند که اصلا اروپایی ویا آمریکایی اند ولی اشتباها در ایران متولد شده اند".

شاید برای من افغان که سالها حسرت زندگی در شهری مثل تهران را نیز خورده ایم، دلیل این کار قابل درک نباشد. اما کاش دنیا جایی بود که هر که می توانست در انتخاب محل زندگی اش آزاد باشد. در آن صورت من کجا را انتخاب می کردم؟ فکر می کنم یاشرقی بودم یا غربی ولی مطمئنم وسطی نبودم.


رونوشت از وبلاگ http://parspersian.blogfa.com/post-13.aspx
ما ایرانیان گرفتار بیماری‌های روانی چندی هستیم، یکی از آنها دیدگاه دائی‌جان‌ناپلئونی یا توهم توطئه است، اندیشه‌ای جبری‌مسلکانه که انسان را در سرنوشت خود ناتوان یا دست کم کم‌توان نشان داده و به جایی موشکافی رویدادها می‌کوشد نشان دهد که دست بیگانه‌ای در کار بوده‌است. برای نمونه چه می‌دانم، این زمین‌لرزهٔ چند روز گذشته در ژاپن چه بسا کار غربی‌ها بوده که چشم دیدن پیشرفت‌های این آسیایی‌های کوشا را ندارند و در ژرفای زمین انفجارهایی انجام دادند که به زمین‌لرزهٔ ژاپن انجامید!!!؟؟؟ خود من یادی از برنامه‌ای تلویزیونی‌ - که بیست و اندی سال پیش از تلویزیون دولتی ایران و به مناسبت روزهای کشته‌شدن امام سوم شیعیان ساخته‌ شده بود- دارم؛ در آن سریال آنچنانی کارگردان دانشمند انگیزانندهٔ یزید را در کشتن حسین یک رایزن انگلیسی پدر سوخته به نام سر جان می‌داند! کارگردان یاد شده البته یا خود نمی‌دانسته که انگلستان هنوز در ّآن زمان بنیاد نهاده نشده‌بود یا مردمان ایران را نادان انگاشته بود. البته معاویه پدر یزید رایزنی رومی به نام سرجون داشته‌است، شاید کارگردان خردمند داستان ما سرجون را عامیانهٔ سرجان پنداشته! و سرجان را هم همان Sir John در زبان انگلیسی! و چون از یک بیگانهٔ کافرکیش ترسا بهترین چهره در اندیشهٔ ما یک انگلیسی‌است خوب پس گزینش خوبی هم بوده‌است! نغز آنکه کاراکتر یادشده با لهجهٔ انگلیسی هم سخن می‌گفت!

باری؛ یکی از رویدادهای پراهمیت تاریخ ایران در زمان نزدیک به ما جنبش بابیان بوده‌است (بر سر نام جنبش، خیزش یا جز آن البته بحثی ندارم)؛ یکی از دلایل اهمیت این جنبش شکل مردمی آن می‌باشد که در نوع خود نخستین می‌نماید.
(از آنجا که یک بیماری دیگر ایرانیان شوربختانه انگ زدن است من همینجا اعلام می‌دارم که بابی، بهایی، شیخی و مانند نیستم و با دیدگاه‌های ایشان نیز همداستان نمی‌باشم؛ در برابر آنچه بر سر بابیان و سپس بهاییان رفته و می‌رود را به شدت نکوهش می‌کنم و هر باوری را تا آنجا که زیانی به کسی نرساند روا می‌دانم.)
دربارهٔ این جنبش‌ها سخن‌های همداستان، بی‌طرف و مخالفی گفته شده‌است. در این میان در سال‌های نزدیک‌تر به ما سخن از کتاب خاطرات یک مامور روس در ایران به نام کنیاز یا کینیاز دالگورکی می‌رود. برپایهٔ داده‌های این کتاب نویسنده – که برای خودش مامور دوصفرهفتی بوده‌است- اعتراف می‌دارد که در زمانی که سید علی محمد شیرازی –باب آینده- در عراق به آموختن می‌پرداخت، با نام ساختگی شیخ عیسی لنکرانی یک آخوند یا طلبهٔ شیعه به خوابگاه جوان ساده‌دل راه می‌یابد و هم‌درس و یار دبستانی او گشته و اندک‌اندک او را می‌فریبد و چون اهریمن که بر شانهٔ ضحاک آن بوسهٔ ریمن را زد وی نیز اسباب دعوی باب بودن باب را فراهم می‌سازد. در آینده نیز در روزگار سرکوب بابی‌ها بار دیگر در پوشش یک کاردار روس در ایران به پشتیبانی بابیان کمر می‌بندد و...

در هیچ یک از نوشته‌های همدوره با رویدادهای بابیه و سپس‌تر سخنی از چنین شخصی نیست. نخستین بار در پیرامون ۱۳۲۰ بود که در محفل‌‌های شیعیان بهایی‌ستیز این نوشته پخش شد، ولی خوب البته چندان جدی گرفته نشد. در سال‌های واپسین البته توجه بدان نوشته بیشتر شده و کوشش می‌شود از آن به عنوان سندی راستین در دست داشتن بیگانگان در این فتنه بهره‌برداری کنند.

از دیگرسو همواره کوشش شده بوده‌است که رخدادهایی از این دست را زیر سر انگلیسی‌ها بنمایانند، به ویژه که کنسول انگلیس در تبریز کوشیده بوده‌است تا از کشتن باب جلوگیری کند. پرسشی که در این میان پدید می‌آید این است که روس‌ها چه سودی از چنین کاری می بردند؟ پس از شکست‌های شرم‌بار ایرانیان از روسیه و از دست رفتن قفقاز قاجارها در عمل به زیر چتر روس‌ها در آمده بودند، خوب روس‌ها از این فتنه که آغازیدند چه می‌خواستند؟ آشفتگی ایران چه سودی برای روس‌ها می‌داشت؟ دیگر آنکه راز این رویداد شگفت و این رخنه و جاسوسی شگفت و تحسین‌برانگیز چرا تاکنون پشت پرده‌ها مانده بود؟ اکنون که از پرده برون افتاده چرا در جامعهٔ جهانی کسی بدان توجهی نشان نمی‌دهد؟ کوشش این بابا که اگر بالاتر از کار لورنس عربستان نامدار نباشد کم از او ندارد؟

در اینباره سخن بسیار است و من نیز بدین اندک بسنده می‌کنم. ولی همان تئوری آسیب دیدن مغز سید علی محمد شیرازی بر اثر ریاضت‌هایی که در زیر آفتاب سوزان جنوب به خود می‌داد برای توجیه رویداد بابیه دلیل محکمه‌پسندتری‌است تا تراشیدن یک شخصیت موهوم به عنوان عامل فتنه!؟


رونوشت از یادداشت‌های آریوبرزن
چرا بهسازی؟ و چرا بهسازی فرهنگ؟


درخت آلبالو میوه اش آلبالوست ودرخت زردآلو میوه اش زردآلوست. اگر کسی درخت آلبالو بکارد هرگز نمی تواند میوه‌ی زردآلو از آن بدست آورد. هر اندازه هم که به آن رسیدگی کند، آبیاری کند، کود بدهد، هرس کند، سمپاشی کند و ... هر زمانی که میوه بدهد میوه اش آلبالوست. هرچه به درخت آلبالو پند دهد، سفارش کند، نزدش گریه و زاری کند و... هیچ سودی نخواهد داشت و بازهم جز میوه‌ی آلبالو میوه‌ی دیگری نخواهد داد. اگر کسی پایش را در آب فرو برد خیس می شود واگر روی آتش بگذارد می سوزد و...کوتاهوار آنکه هر کِشتی میوه یا فراورده‌ی ویژه‌ی خود را دارد و هرکاری انجام شود نتیجه‌ی ویژه‌ی خودش را خواهد داشت. این را «دستور بُن و بَر» (یا قاعده‌ی علت و معلول ) می نامند:
  • دستور = قاعده
  • بُن = ریشه ، اصل
  • بَر = میوه نتیجه

پَرهام (طبیعت) از دستور بن و بر پیروی می کند. اگر میوه های درخت زندگانی ما آنگونه که می خواهیم نیست، بدین شوند (علت) است که درخت شایسته و درخوری نکاشته ایم. چنار یا کبوده یا کاج یا بید و مانند آنها کاشته ایم ولی می خواهیم میوه های زردآلو، گیلاس، موز، خرما و مانند آنها برداشت کنیم. چشمداشت ما نابجاست و هرگز به این آرزو نخواهیم رسید. اگر این میوه ها را می خواهیم بایستی آن درخت ها را از ریشه درآوریم و بجایشان درخت هایی بکاریم که میوه های دلپسند ما را بدهند. اگر جهانی بهتر و زندگانی بهتر می خواهیم، باید روش زندگی خود را دگرگون کنیم. آشکار است که این دگرگونی باید در راستای بهبودی باشد تا جهانی بهتر و زندگانی پربارتری داشته باشیم.

تا زمانی که اینگونه هستیم، جهان ما و زندگانی ما همینگونه خواهد بود. از اینرو برای ساختن جهانی بهتر بایستی در اندیشه‌ی بهسازی روش ها بود.

به بهسازی بیندیش ارکه خواهی
ز رنج و سختی گیتی بکاهی

همین گونه اگر باشد پسندت
همین گونه بود رنج و گزندت




Sticky
از آنجایی که فرهنگ بر همه‌ی کنش‌ها و روش زندگی آدمی نشان می‌گذارد، پس می‌توان بهسازی فرهنگ را بنیادی‌ترین بخش بهسازی دانست.



رویداشت (توجه) به ویرانه های تخت جمشید یاکاخ تیسفون و مانند آنها از یک سو توانمندی ایران باستان را به یاد می آورد و از سوی دیگر این پرسش را پدید می آورد که چرا این توانمندی نابود گردیده و با این دگرگونی شمار بسیاری از نیاکان ما هم یا کشته شده و یا به خاک سیاه نشانده شدهاند؟ تازش مغولان به این سرزمین چرا روی داد و چرا ایرانیان توانایی ایستادگی در برابر آنان را نداشتند؟ فرمانروایی قاجاریان که در آغاز آن کشتارها وستم ها و گرفتاریهایی مانند کور شدن ده ها هزار کرمانی بدست آغامحمدخان را پدید آورد و نیز جدا شدن بخشی از خاک این سرزمین و گرفتاری های فرهنگی فراوان را به دنبال داشت، چرا پدید آمد؟ بسیاری از رویداد های تاریخی دیگر نیز می توانند برای مردمان هوشیار همین پرسش را پدید آورند.

آیا راز بسیاری از سر افرازی ها و سرشکستگی ها‌ی کشور و شادیها و اندوه های مردمان، در فرهنگ جرگه (جامعه)، نهفته نیست؟ اگر چنین است، آیا خردمندانه این نیست که بکوشیم تا دشواری های فرهنگی جرگه رابشناسیم و آنها را بزداییم؟ با رویداشت به اینکه گسترش فرهنگ نیک در جرگه راه را برای گشایش (حل) همه‌ی دشواری ها بازتر می کند و توانایی زدایش (رفع) آنها را افزایش می دهد، اگر نتوان گفت که بهسازی فرهنگ همه‌ی دشواری ها را می زداید، دست کم می توان گفت که بهسازی فرهنگ بخش کلان دشواری های جرگه را می زداید. پس باید به بهسازی فرهنگ اندیشید و در این راه کوشید. هرکس می تواند گامی هرچند کوچک باید بردارد. هرآینه (قطعاً) گردایه (مجموعه)‌ی گام های کوچک سودمند وکارا خواهند بود.

گفتمان بهسازی فرهنگ نیاز به نوشتاری جداگانه و گسترده دارد ولی رویکرد این پایگاه بیشتر به بهسازی زبان و خوی(اخلاق) است به باور نگارنده اگر بخواهیم فرهنگ نیک را در یک چکامه (شعر) بگونه‌ی فشرده بشناسانیم، چکامه‌ی زیر که استاد سخن و فرزانه‌ی ایرانزمین فردوسی سروده، گزینه ای بهینه است:
بی آزاری و سودمندی گزین
که اینست فرهنگ و آیین و دین

برای آشنایی بیشتر با آماج و روش بهسازی نامه، مهر ورزیده، بخش «آشنایی با این پایگاه» را بخوانید. در اینجا از همه‌ی کسانی که جستارهای این پایگاه را می خوانند، درخواست می شود دیدگاه های خود را در این زمینه به آگاهی گرداننده‌ی پایگاه برسانند. این کار دست کم دوسود خواهد داشت. یکی اینکه دیدگاه های سازنده مایه‌ی پربارتر شدن پایگاه و سودمند تر شدن جستارها خواهدشد و دیگر اینکه آگاهی گرداننده‌ی پایگاه از اینکه کسانی این پایگاه را سودمند می دانند، مایه‌ی دلگرمی گرداننده ودنباله گیری کار او خواهد شد.

بدرود
ج. دانشیار

http://behsaziname.webnode.com
من این مطلب را در هم میهن نوشتم که بلافاصله حذف شد.

ایرانیان شاهزادگانی بی تاج و تخت


ما ایرانیان چنینیم. برخی خود را شاهزادگانی می بینیم که تاج و تختمان را در طول تاریخ از ما ربوده اند و دیگران به جای ما فرمان رانده اند. اگر خوب بودند چه بدتر که از خوبیهای ما کم کرده اند!

وقتی گذری به این سو و آنی سوی این فاروم می کنم و در بحثهای عمیق تاریخی و قومی دقت می کنم نوشته های عجیبی می بینم که البته چندان نا آشنا نیستند. حال اینکه برای جلب مبارزان آتشین هستند یا واقعا از دل برخواسته اند را نمی دانم. به هر روی ایرانی هستیم دیگر. اگر به تاریخ خودمان بند نکنیم و به ایرانیت و بزرگان تاریخی نتازیم به که بتازیم و یا شاید بد نباشد از بیخ خود را در قلمرو غرب و یا عرب بیندازیم و تقاضای پناهندگی کنیم!؟ شاید به نحوی بتوانیم خود را از ننگهایی که این بزرگان ایران زمین بر پیشانی ما نشانده اند برهانیم؟! شبه تاریخ نگاری همچون ناصر پورریرار اگر میان هر قومی بود جز اندکی مجنون و شاید دار و دسته معتقدان به مسطح بودن زمین همنشینی نمی یافت. اما در میان ما اجر و قرب می گیرد و بدتر از آن طرفدارانی می یابد که نظراتش را بسط می دهند و تا آنجا می روند که کل فرهنگ و تاریخ این مرز و بوم را به پستی کشانند. به راستی مشکل از کجاست؟


در امریکا جان آدامز از معماران استقلال و تشکیل حکومت آمریکا بود. او مرد بزرگی بود فاقد چهره ای کاریزماتیک یا رندی سیاستمداران. با اینحال آنقدر بزرگ که پس از واشینگتن رییس جمهور آمریکا شد. اما در طی آن چهار سال مخالفانی داشت و برخی اقداماتش بعضی را خوش نیامد. در پارلمان به خصوص خیلی با او مخالف بودند. در نهایت هم در دور بعدی رای نیاورد. توماس جفرسون رفیق عزیزش رای بیشتری آورد و اینطور میانه شان به هم خورد. بعد از جفرسون هم باز همین داستانها ادامه داشت و دارد. هیچ کش ایده آل نیست اما بزرگان یک ملکت جایگاهشان در تاریخ و قلوب آن مردمان جاودانیست. در آن دوران و در طی ریاست جمهوری آدامز، مجلس می خواست سر به تن آدامز نباشد. اما آن دوران گذشت. تاریخنگران و تحیلی گران سیاسی گفتند و نوشتند. اکنون برای مردم عادی آمریکا مسخره است چنان نفرتی را مرتب در خود بپرورانند و دو گروه شوند تا عده ای به او فحش دهند و عده ای دفاعش کنند!

جان آدامز و توماس جفرسون و واشنگتن امروزه در آمریکا بسیار محترم و عزیزند. هر یک بنیادی دارند و کسانی هستند که یادشان را زنده نگه می دارند. کسی نه به آنها توهین می کند و نه بدشان را می گوید. حالا از آنها که بگذریم حتی دزدهای معرف آمریکا و آدمکشان دوران غرب وحشی هم الان اجر و قرب و احترام دارند. اصولا دلیلی ندارد کسی با تعصب و نفرت از افراد درگذشته یاد کند. وقتی چهره ای بخشی از میراث تاریخ و فرهنگی آن کشور شد آن را نگه می دارند و بزرگش می کنند. چون هویت خودشان را ساخته است. بدی هایش را فراموش و از خوبیهایش درس، و اعمال نیکش را به آیندگان می آموزند.

حال برگردیم به دنیای کهن. به راستی بزرگان ما خوبی ندارند؟ اصلا ما به دنبال چه هستیم. خوبی یا بدی؟ ما دکتر مصدقمان را که آنهمه خدمت کرد را هنوز فحش می دهیم, بگذریم از بقیه نخست وزیران و بزرگان معاصر قبل انقلاب. از آن دورتر تا به زمان هخامنشیان که بنیه فرهنگی ایرانیت از آن دوران جوانه گرفت. واقعا مضحک است ، داستان کوروش را امثال پورپیرار و نه یک تاریخدان متعصب غربی کلا وارونه می بیند. او را با معیارهای قرن بیست و یکمی می سنجد و گوشه و کنایه های دشمنانه تاریخی غرب را به جان و دل می خرد! و بعد چه پیروانی یافته است. از ضد ایرانیهای دینی بگیرید تا رهروان ایران اسلامی.


-------------------
اینها بخشی از نارضایتی های من از جامعه ای مجازی بود. به باور من یکی از مشکلات تفکری ما ایرانیان تمایل به مطلق نگریست. یعنی نمی توانیم پدیده ای اجتماعی، جنبشی یا فردی را به صورت کلی تشکیل شده از اجزایی خوب و بعد با اوزان مختلف ببینیم و بعد قضاوت کنیم. بیشتر راه ساده تر خوب یا بد را پی گرفته و در پی آن خیلی سخت است که میان دو نفر اتفاق و همدلی روی دهد. همان داستان منشعب شدن احزابمان است و مشکل فوق نیز از همین جا ناشی می شود. عده ای شخصیتی را به مقام خدایی رسانده و عده دیگر او را به قعر جهنم فرو می برند و در این میان همه باید جبهه خود را مشخص کنند وگرنه روی خاکریز می مانند و طعمه تیرهای هر دو سو. در داستان انقلاب، خمینی را به مقام خدایی رساندیم و از طرفی تمام حکومت شاه را به یک دید راندیم.[color="silver"]

---------- ارسال جدید اضافه شده در 06:05 am ---------- ارسال قبلی در 06:03 am ----------

[/color]در راستای این گفتار بنده کتابهای جامعه شناسی نخبه کشی و چگونه ما ما شدیم را تحقیقهایی مفید و ارزنده می دانم.