09-11-2015, 01:09 AM
Mehrbod نوشته: ...
مگر ما را جملگی با دشمنی با خودفریبی بازنزاییدند؟
تا قبل از خواندن پاسختان به من، گمان من بر این بود
که در این مورد با شما حداقل سخنی نخواهم داشت،
اما در متن اخیر شما مکرر خودفریبی دیده میشود؛
خودفریبی شما از آنجاییست که همچون دوستان ِ
سنتخواه که در راستای سادهسازی مساله، که به نوعی
تئوری توطئه نیز هست، فرهنگ و مدرنیسم را عامل
هر آنچه شر است میبینند، گمان بردهاید که تکنولوژی
و علم و دانش زایشگر اساسی مرارت است؛ سادهسازی
امریست بس دلپذیر برای استدلالگر چنانکه برای شما
ساده است موجسواری رسانهها و بازی رسانهای را
دیدن در فجایع انسانیای که هر روز در گوشهای دیده
میشود و ساده است همهی آنها را بازی خواندن،
برای من اما سخت است ندیدن درد و فاجعه، فارغ از
آنکه حول ِ آن چه رخ میدهد؛ با این حال همچنان خوشحالم
که با انسان باهوشی چون شما در حال سخن گفتن هستم،
کودنها انفعال و ناتوانی خویش در گشایش مساله و یافتن
ریشهها را با بازیهای خرفتی چون «طرفداری از حقوق حیوانات»
و ... تسکین میدهند.
اینها را گفتم تا از توضیح واضحات جلوگیری کنم. برای من یافتنِ
ردپای همان کسان، دُوَل و هتا رسانههایی که جنگ را محکوم
میکنند در فجایع آن اندازه پیچیده نیست که شما تصور میکنید،
اشارهی من به موضوع، بدین معنا نیست که به کلی از علتهایش
قافلم یا آنکه بخواهم معلول را به جای علت بنشانم؛ اشاره، اشاره
است.
ضمن اینکه در این فروم کسی را نخواهید یافت که به اندازهی داریوش
این روزها روزهی تکنولوژی گرفته باشد.
اهمیت دارد که بدانیم مساله خودش چه میگوید؛ من با شما
در سر ستیز داشتن با تکنولوژی، همانطور که آگاهید، همسنگر هستم
اما برخلاف شما فرهنگ را داری تعریف میدانم و برایاش نشانههای
بسیار قائلم و همچنین اهمیت فراوان؛ همچون شما برای انسان قائل
به هیچ ذاتی نیستم، به باورم انسان را هیچ ذاتی نیست، اما فرهنگ را امری
والا میشمارم و همانطور که پیشتر گفتم، انسان را موجود فرهنگی
میشمرم، جامعهی انسانی ِ بدون فرهنگ را بیش از یک باغ وحش که
انسانهای وحشی در قفسهای جداگانه، البته همراه با خانواده نگهداری میشوند
نمیبینم. فرهنگِ هر جامعه را وجوهِ خودآگاهانهی هر جامعه میشناسم
و آن را همان اندازه پراهمیت میدانم که وجه خودآگاهانهی خودِ انسان
به معنای خاص اما کلیاش.
خودفریبی دیگر شما و دوستانِ سنتدوست در این است که گمان
بردهاید که آن زندگی مطلوب گذشته (برای سنتخواهان زندگی در
عصر میانی، برای شما زندگی بدوی) آزموده و امتحانپسداده است،
در حالی که میان ِ«رفتن به نقطهی a از نقطهی صفر» بسیار متفاوت
است از «رفتن به نقطهی a از نقطهی صفر , رفتن به نقطهی b از نقطهی
a و دوباره بازگشتن به نقطهی a». دومی کمترین شباهتی به اولی
ندارد، اگرچه مبدا و مقصدش یکی باشد. وضع سنتخواهان البته بدتر است،
آنها شکایت از «آزمون و خطاهای متوالی» دارند، ایشان از آثار مخرب
آزمایشهای پیدرپی هراسان بوده و خواهان بازگشت به آنچه که پیشتر
آزمودهاند هستند؛ اما باید پرسید که آن مسیر دومی را پیشتر چه کسی
آزموده و کجا قبلتر به آزمایش گذارده شده است؟ من این شعبدهبازیها
را نمیتوانم بپذیرم، که در این جستار تعدادشان پرشمار گشته است.
در جهانی که هستیم، پیچیدگی از روز ِ نخست به اندازهای بزرگ بوده است
که اکنون برای من هیچ چیز خندهدارتر از شنیدن ِ ادعای یافتن ِ علتالعلل
نیست! مارکس پنداشت که «اقتصاد» علتالعلل است، کس دیگری دین را،
یکی سنت را دید؛ اکنون شما تکنولوژی را، دوستان دیگر هم مدرنیسم را میبینند.
آنچه بارها آزمایش شده و همیشه نیز شکست خورده همین ایده است. کمتر
پیش آمده که ما از اندیشهی اتوپیایی براستی دور شده و به قول نیچه
همچون کسی نشسته بر فرازهای دور و بلند، تصویر را یکپارچه ببینیم.
مهم نیست که این آرمانشهر در آینده باشد یا گذشته ، بهرحال
همچنان ما را اندیشهی جامعهی افلاطونی الهامبخش است و هنوز
جامعه را لازمالتربیت میشماریم.
سنت خود پدید آورندهی مدرنیسم بود؛ آنجا که دوستان از شمار ِ وحشتناکِ
تعداد انسانها میگویند، یادشان رفته که جایی دیگر گفتهاند که مدرنیته توان
ادامهی بقای نسل را ندارد و زادآوری را اندک اندک تا آنجا کم خواهد کرد که
زاد و مرگ به نفع مرگ مثبت خواهد شد؛ از تناقضگویی خوشان و از اینکه
واقعیات و آمارها دقیقا خلاف ادعای دومی را اثبات میکنند اگر بگذریم،
میرسیم به اینکه دوستان از خاطر بردهاند که اتفاقا همین « توان بالای
زادآوری جهان سنتی» به دولتها تحمیل کرد برای حفظ جامعه و اقتدار
خویش رو به صنعتی شدن بیاورند که این خود یکی از علل اساسی در
پدید آمدن عصر روشنگری بود. من اگر لازم باشد پیرامون این موضوع
بعدا مفصلتر توضیح خواهم داد.
برای من خلق انسان فضیلتمند اهمیت بیشتری دارد تا انسان
بدون رنج. رنج را بسیاری مواقع نه تنها لازم بلکه مقدس نیز میشمارم.
از انسان ِ فرومایهای که خویش را در بند آخوند و کشیش میبرد و کمر
خویش تا زانو خم میکند برای سواری دادن به او، تا مبادا که او را کسانی
سنگینتر سواری بگیرند، بیزارم؛ از ژولیوس اوولا رقتانگیزتر نمیشناسم؛
در عوض فوکو را شایسته احترام بسیار میشناسم. اگرچه این هر دو
علاوه بر اینکه با هم دوست بوده، بلکه در بسیاری مواقع همنظر هم هستند
اما آن تفاوت بنیادی که میان ِ این دو هست، توضیحدهندهی تمایز قضاوت
من پیرامون شخصیست که یوغ جهالت را بر گردن به بهایی گران میخرد
و آنکه رنج درکِ واقعیت و زیستن در آن را به جان میخرد*. وانگهی من نگفته
و نمیگویم که آگاهی به معنای «همهچیز دانستن» است، اینکه شما لازم است
چه بدانید و چه چیز را لازم نیست که بدانید، خود نوعی دانایی است. اما سر را
زیر ِ برف کردن (که دیدهام شما خود بسیار از آن بیزارید) یعنی اینکه طرف
در حالیکه دارند او را در رختخواباش میگایند، خودش را به خواب بزند.
وانگهی برای من دور از نظر نیست که فرهنگ خود متاثر از تکنولوژی است، اما
نباید اندیشید که پیشرفت و استفاده از تکنولوژی نیز متاثر از فرهنگ نیست. گذشته
از این، ارتباط دادن امور به یکدیگر چندان دشوار نیست، اما وقتی من جنگ
سوریه را مثال میآورم از گونهای از فجایع پدیدآمده از فرهنگ، مشخصا مربوط
به امروز نیست و مسالهی دو هزار سال پیش، یعنی آن زمان که سطح
تکنولوژی هنوز فاصلهی چندانی با دوران بربریت نداشت، نیز بوده است.
بگذریم، من در پست بعدی به موضوع مهمی خوام پرداخت که به بحث من
و شما نیز مربوط است، پیش از آن میخواهم به شما نمونهای دیگر از
شعبدهبازی دوستان ِ سنتگرا را نشان بدهم:
Ouroboros نوشته: پس فارغ از آنکه «روشنفکران» تصمیم گرفتند ناگهان «سوسیالیسم» آلمانی را جزو «سوسیالیسم واقعی» تلقی نکنند، من همچنان هیتلر و موسولینی و خمینی را نمایندگان به حق و شایستهی ترقیخواهی تلقی میکنم.
....
ما رهبری را شایستهی پیروی میدانیم همچون بارباروسا، مروان بن حکم، هارون الرشید، عمر بن خطاب، آگوستوس و ... نه هیتلر و مائو و استالین و ...
شعبدهبازی آنجاست که از رابطهی میانِ ایده و وسیله، جایگاه ایده را مشخص میسازند.
خب این براستی جالبترین نمونهای بود که در این جستار سراغ دارم؛ جدا از این برای من مهم نیست
که هیتلر یا موسولینی به کدامین جبههی سیاسی یا تفکر اجتماعی تعلق دارند، موضوع ِ
تا اندازهی زیادی خندهدار، هدفمندی و هوشیارانه انتخابگریِ موجود بردهی تحت رهبریت
اقتدارگراترین شکلهای دولت و حکومت تاریخ جهان است!
از شما پرسشهایی دارم که بعدتر آنها را احتمالا در جستار «پیشرفت روزافزون تکنولوژی»
خواهم پرسید.
------------------------------------------------------------
* شاید این شعر برای توضیح نظر من کمی کمک کند:
۱
هوا سرد است و برف آهسته بارد
ز ابری ساکت و خاکستری رنگ
زمین را بارش مثقال، مثقال
فرستد پوشش فرسنگ، فرسنگ
سرود کلبهٔ بی روزن شب
سرود برف و باران است امشب
ولی از زوزههای باد پیداست
که شب مهمان توفان است امشب
دوان بر پردههای برفها، باد
روان بر بالهای باد، باران
درون کلبهٔ بی روزن شب
شب توفانی سرد زمستان
آواز سگها
«زمین سرد است و برف آلوده و تر
هوا تاریک و توفان خشمناک است
کشد - مانند گرگان - باد، زوزه
ولی ما نیکبختان را چه باک است؟»
«کنار مطبخ ارباب، آنجا
بر آن خاک ارههای نرم خفتن
چه لذت بخش و مطبوع است، و آنگاه
عزیزم گفتن و جانم شنفتن »
«وز آن ته ماندههای سفره خوردن»
«و گر آن هم نباشد استخوانی »
«چه عمر راحتی دنیای خوبی
چه ارباب عزیز و مهربانی »
«ولی شلاق! این دیگر بلایی ست »
«بلی، اما تحمل کرد باید
درست است اینکه الحق دردناک است
ولی ارباب آخر رحمش آید
گذارد چون فروکش کرد خشمش
که سر بر کفش و بر پایش گذاریم
شمارد زخمهامان را و ما این
محبت را غنیمت می شماریم »
۲
خروشد باد و بارد همچنان برف
ز سقف کلبهٔ بی روزن شب
شب توفانی سرد زمستان
زمستان سیاه مرگ مرکب
آواز گرگها
«زمین سرد است و برف آلوده و تر
هوا تاریک و توفان خشمگین است
کشد - مانند سگها - باد، زوزه
زمین و آسمان با ما به کین است »
«شب و کولاک رعب انگیز و وحشی
شب و صحرای وحشتناک و سرما
بلای نیستی، سرمای پر سوز
حکومت میکند بر دشت و بر ما »
«نه ما را گوشهٔ گرم کنامی
شکاف کوهساری سر پناهی »
«نه حتی جنگلی کوچک، که بتوان
در آن آسود بی تشویش گاهی
دو دشمن در کمین ماست، دایم
دو دشمن میدهد ما را شکنجه
برون: سرما درون: این آتش جوع
که بر ارکان ما افکنده پنجه »
«و ... اینک ... سومین دشمن ... که ناگاه
برون جست از کمین و حملهور گشت
سلاح آتشین ... بی رحم ... بی رحم
نه پای رفتن و نی جای برگشت »
«بنوش ای برف! گلگون شو، برافروز
که این خون، خون ما بی خانمانهاست
که این خون، خون گرگان گرسنه ست
که این خون، خون فرزندان صحراست »
«درین سرما، گرسنه، زخم خورده،
دویم آسیمه سر بر برف چون باد
ولیکن عزت آزادگی را
نگهبانیم، آزادیم، آزاد »
مهدی اخوان ثالث
هوا سرد است و برف آهسته بارد
ز ابری ساکت و خاکستری رنگ
زمین را بارش مثقال، مثقال
فرستد پوشش فرسنگ، فرسنگ
سرود کلبهٔ بی روزن شب
سرود برف و باران است امشب
ولی از زوزههای باد پیداست
که شب مهمان توفان است امشب
دوان بر پردههای برفها، باد
روان بر بالهای باد، باران
درون کلبهٔ بی روزن شب
شب توفانی سرد زمستان
آواز سگها
«زمین سرد است و برف آلوده و تر
هوا تاریک و توفان خشمناک است
کشد - مانند گرگان - باد، زوزه
ولی ما نیکبختان را چه باک است؟»
«کنار مطبخ ارباب، آنجا
بر آن خاک ارههای نرم خفتن
چه لذت بخش و مطبوع است، و آنگاه
عزیزم گفتن و جانم شنفتن »
«وز آن ته ماندههای سفره خوردن»
«و گر آن هم نباشد استخوانی »
«چه عمر راحتی دنیای خوبی
چه ارباب عزیز و مهربانی »
«ولی شلاق! این دیگر بلایی ست »
«بلی، اما تحمل کرد باید
درست است اینکه الحق دردناک است
ولی ارباب آخر رحمش آید
گذارد چون فروکش کرد خشمش
که سر بر کفش و بر پایش گذاریم
شمارد زخمهامان را و ما این
محبت را غنیمت می شماریم »
۲
خروشد باد و بارد همچنان برف
ز سقف کلبهٔ بی روزن شب
شب توفانی سرد زمستان
زمستان سیاه مرگ مرکب
آواز گرگها
«زمین سرد است و برف آلوده و تر
هوا تاریک و توفان خشمگین است
کشد - مانند سگها - باد، زوزه
زمین و آسمان با ما به کین است »
«شب و کولاک رعب انگیز و وحشی
شب و صحرای وحشتناک و سرما
بلای نیستی، سرمای پر سوز
حکومت میکند بر دشت و بر ما »
«نه ما را گوشهٔ گرم کنامی
شکاف کوهساری سر پناهی »
«نه حتی جنگلی کوچک، که بتوان
در آن آسود بی تشویش گاهی
دو دشمن در کمین ماست، دایم
دو دشمن میدهد ما را شکنجه
برون: سرما درون: این آتش جوع
که بر ارکان ما افکنده پنجه »
«و ... اینک ... سومین دشمن ... که ناگاه
برون جست از کمین و حملهور گشت
سلاح آتشین ... بی رحم ... بی رحم
نه پای رفتن و نی جای برگشت »
«بنوش ای برف! گلگون شو، برافروز
که این خون، خون ما بی خانمانهاست
که این خون، خون گرگان گرسنه ست
که این خون، خون فرزندان صحراست »
«درین سرما، گرسنه، زخم خورده،
دویم آسیمه سر بر برف چون باد
ولیکن عزت آزادگی را
نگهبانیم، آزادیم، آزاد »
مهدی اخوان ثالث
کسشر هم تعاونی؟!