08-09-2014, 09:57 AM
من سه مشکل بنیادین با خردگرایی دارم. اولی همان ایراد هیوم است که هیچگاه پاسخی درخور برای آن نیافتم، «مسئلهی ارزش». هیوم مطرح میکند که تفاوت میان کشتن سوسک حمام و انقراض بشریت نه یک تفاوت «عقلانی» یا «منطقی»، که تفاوتی در ارزشهاست، برای من و شما، منقرض نشدن نسل بشر مهمتر است از کشته نشدن سوسک حمام، و ارزشها و اولویتها را عواطف تعیین میکنند نه خرد. در حقیقت عواطف شما اهدافتان را مشخص میکنند و خرد راه رسیدن به آنها را نشان میدهد، خردگرایی در مقام تعمیم این ابزار به «همه» عرصههای شناخت چیزی بجز نسخهای برای فاجعه نیست.
ایراد دوم همانست که هامان به کانت میگرفت، تلاش برای رسیدن به قطعیتی ریاضیاتی دربارهی امور این و آن جهانی که انتزاعی نیستند تلاشیست نه فقط عبث، بلکه حتی شاید ویرانگر و شایستهی سرزنش. خردگرایی فقط یک روش نیست، حد غایتی هم دارد که یقین باشد، و در حقیقت مسیریست برای رسیدن به این مقصد، یعنی در هر امری تا رسیدن به قطع ِ یقین کاوش ادامه مییابد. مشکل این است که در بیشتر آن اولویتهایی که عواطف برای ما تعیین کردهاند(«چیزهایی که برای ما مهم هستند»)، نه غایت عقلانی وجود دارد، و نه حتی از راه تعقل میتوان آنها را به درستی درک کرد. جهان مکانی عقلانی نیست، و هرچند خرد به عقلانیت محدود نباشد، باز همواره بر آن استوار است.
مشکل سوم و مهمتر از همه، مشکلیست که من شخصاً به هنگام اندیشیدن به آن اثر عظیم فلسفی قرون وسطی، «پروسلوگویون» دریافتم. من سالها خود فریبی میکردم که پروسلوگیون ایرادش این است و آنست و … تا از اندیشیدن به ایراد حقیقی آن بپرهیزم:
مشکل برهان آنسلمی اما از آغاز آشکار است: او وجود را برتر از عدم وجود تلقی کرده! زندگی را برتر از عدم زندگی. در حالی که حیات هیچ ترجیح عقلانی بر عدم حیات، و وجود بر عدم ندارد. از نظر منطقی هیچ تفاوتی میان وجود داشتن یا نداشتن شما نیست. این «ایراد»، بسیار سرد و تاریک و بیرحم است. پیشفرض و اصیل تلقی کردن زندگی یک پیشداوریها زیستشناختیست نه یک گزارهی منطقی. چرا دریافتن «ایراد منطقی» این گزاره چنین دشوار است و کمابیش هیچکس اول بار آنرا نمیبیند؟ چون میلیونها و میلیاردها ژن همزمان با هم میکوشند از درک آن جلوگیری بکنند!
ایمان سوژهی مدرن به خرد چندان است که به هنگام مواجهه با این مغاک تاریک باز هم به آن آویزان میماند: «اگر ما «دلیلی»(در معنای تحت الفظی آن و مرتبط با استدلال)برای زندگی یا وجود نداریم، خردگرای دلیر و متعهد باید اینرا بپذیرد و با آن کنار بیاید، نه آنکه به مذهب خردگرایی و خدای تعقل خیانت بکند و راه دیگری برود». پس بتی که برای ارتقای سطح زندگی، رهایی از ایمان کور و اصالت بخشیدن به انسان اختراع شده بود به بدترین انواع اسارت در بند ایمان کور و رد اصالت از انسان ختم میشود.
مرد خردگرا به هر سو که مینگرد گناه میبیند، مردمانی ناتوان از برآوردن آنچه به زعم وی ابتداییترین اصول آدمیت است، و این عجز را همواره به پای ناتوانی آنها مینویسد نه ناتوانی عینکی که به چشم زده در اشاعهی تصویری منطبق با واقعیات بشری. کار به جایی میرسد که خردورزی دیگر نه وسیلهای معتبر برای شناخت، که خودش هدفی غایی و اصلا دلیل زندگی کردن تلقی میشود!
ایراد دوم همانست که هامان به کانت میگرفت، تلاش برای رسیدن به قطعیتی ریاضیاتی دربارهی امور این و آن جهانی که انتزاعی نیستند تلاشیست نه فقط عبث، بلکه حتی شاید ویرانگر و شایستهی سرزنش. خردگرایی فقط یک روش نیست، حد غایتی هم دارد که یقین باشد، و در حقیقت مسیریست برای رسیدن به این مقصد، یعنی در هر امری تا رسیدن به قطع ِ یقین کاوش ادامه مییابد. مشکل این است که در بیشتر آن اولویتهایی که عواطف برای ما تعیین کردهاند(«چیزهایی که برای ما مهم هستند»)، نه غایت عقلانی وجود دارد، و نه حتی از راه تعقل میتوان آنها را به درستی درک کرد. جهان مکانی عقلانی نیست، و هرچند خرد به عقلانیت محدود نباشد، باز همواره بر آن استوار است.
مشکل سوم و مهمتر از همه، مشکلیست که من شخصاً به هنگام اندیشیدن به آن اثر عظیم فلسفی قرون وسطی، «پروسلوگویون» دریافتم. من سالها خود فریبی میکردم که پروسلوگیون ایرادش این است و آنست و … تا از اندیشیدن به ایراد حقیقی آن بپرهیزم:
نقل قول:برهان به زبان ِ بسیار ساده اینست: «خدا موجودیتیست که فراتر از آن قابل ِ تصور نیست، آنچه را که نمیتوان فراتر از آن را تصور کرد نه فقط در ذهن، بلکه در عین نیز وجود دارد، پس خدا نه فقط در ذهن، بلکه در عین هم وجود دارد». میبینید که مقدمه بسیار جالب است: هیچکس منکر ِ «تصور ِ وجود خدا» نیست. و نتیجه از آنهم جالبتر : چیزی که نتوان از آن فراتر از تصور کرد نمیتواند فقط ذهنی باشد، زیرا اگر بود آنوقت میشد چیزی فراتر از آن را تصور کرد(چیزی که در عالم ِ واقع نیز وجود دارد)، پس خدا وجود دارد.
مشکل برهان آنسلمی اما از آغاز آشکار است: او وجود را برتر از عدم وجود تلقی کرده! زندگی را برتر از عدم زندگی. در حالی که حیات هیچ ترجیح عقلانی بر عدم حیات، و وجود بر عدم ندارد. از نظر منطقی هیچ تفاوتی میان وجود داشتن یا نداشتن شما نیست. این «ایراد»، بسیار سرد و تاریک و بیرحم است. پیشفرض و اصیل تلقی کردن زندگی یک پیشداوریها زیستشناختیست نه یک گزارهی منطقی. چرا دریافتن «ایراد منطقی» این گزاره چنین دشوار است و کمابیش هیچکس اول بار آنرا نمیبیند؟ چون میلیونها و میلیاردها ژن همزمان با هم میکوشند از درک آن جلوگیری بکنند!
ایمان سوژهی مدرن به خرد چندان است که به هنگام مواجهه با این مغاک تاریک باز هم به آن آویزان میماند: «اگر ما «دلیلی»(در معنای تحت الفظی آن و مرتبط با استدلال)برای زندگی یا وجود نداریم، خردگرای دلیر و متعهد باید اینرا بپذیرد و با آن کنار بیاید، نه آنکه به مذهب خردگرایی و خدای تعقل خیانت بکند و راه دیگری برود». پس بتی که برای ارتقای سطح زندگی، رهایی از ایمان کور و اصالت بخشیدن به انسان اختراع شده بود به بدترین انواع اسارت در بند ایمان کور و رد اصالت از انسان ختم میشود.
مرد خردگرا به هر سو که مینگرد گناه میبیند، مردمانی ناتوان از برآوردن آنچه به زعم وی ابتداییترین اصول آدمیت است، و این عجز را همواره به پای ناتوانی آنها مینویسد نه ناتوانی عینکی که به چشم زده در اشاعهی تصویری منطبق با واقعیات بشری. کار به جایی میرسد که خردورزی دیگر نه وسیلهای معتبر برای شناخت، که خودش هدفی غایی و اصلا دلیل زندگی کردن تلقی میشود!
زنده باد زندگی!