گفتگوهایی پیرامون خردگرایی -
Dariush - 08-08-2014
امیدوارم این جستاری پربار باشد برای گفتگو و نقد خردگرایی.
از آنجا که من از روزِ نخستی که با فلسفه آشنا شدم یک خردگرای جزمی بودم، شاید شخص مناسبی برای نقدِ آن نباشم. اما از آنجا که بودن در یک سوی یک دوگانهی فکری به معنای نبودن در سوی دیگر است و این خود قاعدتا به معنای دانستن ِ دلیلِ این است که چرا من خودم را آنطرف قرار ندادهام، بنابراین شاید حرفهایی برای گرفتن در نقد خردگرایی داشته باشم.
در اندیشهی من مهمترین نقد به خردگرایی، ادعای آن برای وجود و از آن مهمتر تواناییاش برای یافتنِ راهِ حل غایی است. ایدهی راهِ حل غایی میتواند به فجیعترین و وحشتناکترین اوضاع بیانجامد. در واقع آنچه ما باید پس از قرن بیستم و فجایعِ فراموشنشدنیاش بیاموزیم این است که تضادِ عقاید و اندیشهها تنها در نمودِ بیرونی و میزانِ انطباق ِ انها با واقعیت عینی نیست، که بخشِ عمدهی آن در سرشت و طبیعتِ انسان نهفته است. در بیانی دگر، ارزشها و وضعیتِ مطلوبی که سوژهی آرزوهای ما هستند، خود در وضعی آفریده میشوند که الزاما به آنچه که باید باشند یا درست است ارتباطی ندارند. منظور از این سخن این است که ایدههای اساسی ما برای شرایطِ مطلوب در وضعی خلق میشوند که هنوز تصوری از پیامدهای حقیقیِ عملی شدنِ آنها در درازمدت موجود نیست.
خردگرایی با راهِ حل غاییاش در واقع در برابرِ آینده یک بنبست خواهد ساخت: او میکوشد جهانی بینقص، کامل و تهی از تضاد بسازد در حالیکه میدانیم شرایطِ جدید نیازمندیها و مشکلاتِ نویی را پدید خواهند آورد. این به این خاطر است که افراد و مردمهای مختلف با فرهنگها و پیشینههای متفاوت نگرشهای متفاوت و گاها متضادی در مورد درستی و نادرستی دارند. علاوه بر این اولویتها در این مورد اصولا متفاوت است(چنانکه یک آمریکایی برای آزادی بیشتر از رهایی فقرا از فقر اهمیت میدهد در حالیکه در آفریقا همین اولویت برعکس است).
ایرادِ دیگر ابطالناپذیری خردگرایی است. در پاسخ به نقدِ بالا احتمالا یک مدافع خردگرایی خواهد گفت که «مطمئنا شما درکِ درستی از خردگرایی ندارد وگرنه میدانستید که خردگرایی آنقدر انعطافپذیر است که به سادگی هرآنچه که درست است را در خود خواهد گنجانید» و این خیلی ساده به وضعی خواهد انجامید که «هرچه خوب است خردگرایانه است و هر آنچه نادرست است ضدخردگرایی!». در حالیکه ما اگر به خود خردگرا اطلاق میکنیم باید وجوه تمایز قابل مشاهدهای با انواعِ دیگر ایدهئولوژیها داشته باشیم. اینکه خردگرایی پاسخ همه چیز را نداشته باشد اصلا عجیب نیست، اینکه برای همه چیز پاسخ داشته باشد است که آنرا دچار خلل میکند.
ایرادِ دیگر در مورد روششناسی خردگرایی است. خردگرایی به شکلی کودکانه تنها روشِ معتبر برای شناخت و ارائهی راهِ حل را روش خودش میشناسد! شخص خردگرا همهی دیگر نواعِ شناختهای افرادِ دیگر را به تمسخر میگیرد و آنها را فاقد ارزش و اعتبار میداند. در همین روش نیز مجموعهای از فاکتورهای اساسی و محوری وجود دارند که همهی مسیر ِ دریافتِ راهِ حل را به دقت توضیح میدهند و هرگز قابل تخطی نیستند. قطعیتِ صددرصد در روش خردگرایانه خود موضوعی دیگر است.
گفتگوهایی پیرامون خردگرایی -
Ouroboros - 08-09-2014
من سه مشکل بنیادین با خردگرایی دارم. اولی همان ایراد هیوم است که هیچگاه پاسخی درخور برای آن نیافتم، «مسئلهی ارزش». هیوم مطرح میکند که تفاوت میان کشتن سوسک حمام و انقراض بشریت نه یک تفاوت «عقلانی» یا «منطقی»، که تفاوتی در ارزشهاست، برای من و شما، منقرض نشدن نسل بشر مهمتر است از کشته نشدن سوسک حمام، و ارزشها و اولویتها را عواطف تعیین میکنند نه خرد. در حقیقت عواطف شما اهدافتان را مشخص میکنند و خرد راه رسیدن به آنها را نشان میدهد، خردگرایی در مقام تعمیم این ابزار به «همه» عرصههای شناخت چیزی بجز نسخهای برای فاجعه نیست.
ایراد دوم همانست که هامان به کانت میگرفت، تلاش برای رسیدن به قطعیتی ریاضیاتی دربارهی امور این و آن جهانی که انتزاعی نیستند تلاشیست نه فقط عبث، بلکه حتی شاید ویرانگر و شایستهی سرزنش. خردگرایی فقط یک روش نیست، حد غایتی هم دارد که یقین باشد، و در حقیقت مسیریست برای رسیدن به این مقصد، یعنی در هر امری تا رسیدن به قطع ِ یقین کاوش ادامه مییابد. مشکل این است که در بیشتر آن اولویتهایی که عواطف برای ما تعیین کردهاند(«چیزهایی که برای ما مهم هستند»)، نه غایت عقلانی وجود دارد، و نه حتی از راه تعقل میتوان آنها را به درستی درک کرد. جهان مکانی عقلانی نیست، و هرچند خرد به عقلانیت محدود نباشد، باز همواره بر آن استوار است.
مشکل سوم و مهمتر از همه، مشکلیست که من شخصاً به هنگام اندیشیدن به آن اثر عظیم فلسفی قرون وسطی، «پروسلوگویون» دریافتم. من سالها خود فریبی میکردم که پروسلوگیون ایرادش این است و آنست و … تا از اندیشیدن به ایراد حقیقی آن بپرهیزم:
نقل قول:برهان به زبان ِ بسیار ساده اینست: «خدا موجودیتیست که فراتر از آن قابل ِ تصور نیست، آنچه را که نمیتوان فراتر از آن را تصور کرد نه فقط در ذهن، بلکه در عین نیز وجود دارد، پس خدا نه فقط در ذهن، بلکه در عین هم وجود دارد». میبینید که مقدمه بسیار جالب است: هیچکس منکر ِ «تصور ِ وجود خدا» نیست. و نتیجه از آنهم جالبتر : چیزی که نتوان از آن فراتر از تصور کرد نمیتواند فقط ذهنی باشد، زیرا اگر بود آنوقت میشد چیزی فراتر از آن را تصور کرد(چیزی که در عالم ِ واقع نیز وجود دارد)، پس خدا وجود دارد.
مشکل برهان آنسلمی اما از آغاز آشکار است: او وجود را برتر از عدم وجود تلقی کرده! زندگی را برتر از عدم زندگی. در حالی که حیات هیچ ترجیح عقلانی بر عدم حیات، و وجود بر عدم ندارد. از نظر منطقی هیچ تفاوتی میان وجود داشتن یا نداشتن شما نیست. این «ایراد»، بسیار سرد و تاریک و بیرحم است. پیشفرض و اصیل تلقی کردن زندگی یک پیشداوریها زیستشناختیست نه یک گزارهی منطقی. چرا دریافتن «ایراد منطقی» این گزاره چنین دشوار است و کمابیش هیچکس اول بار آنرا نمیبیند؟ چون میلیونها و میلیاردها ژن همزمان با هم میکوشند از درک آن جلوگیری بکنند!
ایمان سوژهی مدرن به خرد چندان است که به هنگام مواجهه با این مغاک تاریک باز هم به آن آویزان میماند: «اگر ما «دلیلی»(در معنای تحت الفظی آن و مرتبط با استدلال)برای زندگی یا وجود نداریم، خردگرای دلیر و متعهد باید اینرا بپذیرد و با آن کنار بیاید، نه آنکه به مذهب خردگرایی و خدای تعقل خیانت بکند و راه دیگری برود». پس بتی که برای ارتقای سطح زندگی، رهایی از ایمان کور و اصالت بخشیدن به انسان اختراع شده بود به بدترین انواع اسارت در بند ایمان کور و رد اصالت از انسان ختم میشود.
مرد خردگرا به هر سو که مینگرد گناه میبیند، مردمانی ناتوان از برآوردن آنچه به زعم وی ابتداییترین اصول آدمیت است، و این عجز را همواره به پای ناتوانی آنها مینویسد نه ناتوانی عینکی که به چشم زده در اشاعهی تصویری منطبق با واقعیات بشری. کار به جایی میرسد که خردورزی دیگر نه وسیلهای معتبر برای شناخت، که خودش هدفی غایی و اصلا دلیل زندگی کردن تلقی میشود!
گفتگوهایی پیرامون خردگرایی -
Dariush - 08-09-2014
Ouroboros نوشته: پروسلوگویون
تناقضِ زنون را چرا نمیگویید؟ من تقریبا همین درگیریهایی که گفتید را با این یکی داشتم و همهاش در پی یافتنِ ایرادِ منطقیِ موجود در آن بودم. ایرادِ آن از اساس چندان اهمیت ندارد. آنچه بعدها به شکلی بسیار هولناک بر من ظاهر شد، امکان ِ عظیم خرد برای خلق چنین استدلالهایی میباشد. تا پیش از ویتگنشتاین کسی واقعا نمیتوانست به روشنی نشان بدهد که ایرادِ چنین سخنی در کجاست. آنان که ویتگنشتاین خواندهاند به خوبی میدانند که او ایراد را نه در خودِ استدلال بلکه دریافتکنندهی آن و ابزار انتقالاش نشان میدهد. من در مواجهه با او بود که برای اولین بار دانستم که گزارههای منطقی (که زیر مجموعهای عظیم از گزارههای خردمحور هستند) چقدر میتوانند تهی از معنا باشند. برای قرنها همهی اندیشمندان در پی ایرادِ منطقیِ موجود در این استدلال بودند و هرگز کسی فکر نمیکرد که واقعا ایرادِ این گزاره چه اهمیتی میتواند داشته باشد؟
من به دوستان پیشنهاد میکنم کمی بیشتر به این استدلال بیاندیشند، در آن درسهای عظیمی نهفته است. دوستان، این استدلالیست سراسر منطقی و تراوشیافته از ذهنی کاملا خردگرا. من با خود میاندیشیدم که خرد با همین اندازه از پتانسیل برای آفریدنِ گزارههای مشابه در جهانشناسی و ایدهئولوژیها اگر بهرهبرداری شود چه فجایعی میتواند بیافریند؟!
گفتگوهایی پیرامون خردگرایی -
Dariush - 08-09-2014
خوشحال خواهم شد نظر دیگر دوستان را بشنوم.
از سرسختترین منتقدین خردگرایی، بلاتردید نیچه است. نیچه خردگرایی به سختی به سخره میگیرد و خردگرایان را به گوژپشتهایی تشبیه میکند که از هر گذری که عبور میکنند باری بر دوششان افزوده میگردد. او خردگرایی و عقلباوری نه یک راهِ حل و نه هتا یک ایدهئولوژی، بلکه آن را یک خرافهی عامهپسندِ مضحک میشناسد! از سقراط تا کانت، توسطِ او با چنان عباراتِ سنگینی مورد تمسخر واقع میشوند که قابل باور نیست که از زبانِ فرزانهای چون نیچه چنین عباراتی خارج شده باشد.
سنگینترین نقدهای نیچه به خردگرایی به ترتیب در فراسوی نیک و شر، تبارشناسی اخلاق، چنین گفت زرتشت و حکمتِ شادان یافت میشوند (من ابدا به کتابِ ارادهی معطوف به قدرت اعتبار نمیورزم که بخواهم از آن برای درکِ اندیشههای نیچه بهره بجویم). در تبارشناسی اخلاق او به نوعی به روانشناسی خردگرایی میپردازد و آن را به شکلی تلاشی برای یافتنِ مجهولاتی در معلومات میبیند. او بزرگترین محصولِ خردگرایی (یعنی اخلاق) را در آن به نقدی تیز و برنده میکشد و اخلاقِ خردگرایانه را بیمهابا با اخلاق و روح مسیحی مقایسه میکند.
اما شوری که او در کتاب ِ فراسوی نیک و شر به پا میکند براستی بینظیر است. اوج نبوغِ زبانی، اندیشهی انتقادی و درخششِ فلسفیِ او در این کتاب، به ویژه در فصول نخستاش متبلور است. من در ادامه چند نقل قول از آن کتاب در اینجا خواهم گذاشت تا ببینم نظر دوستان دیگر در این مورد چیست؟
گفتگوهایی پیرامون خردگرایی -
Dariush - 08-09-2014
Ouroboros نوشته: بله، راسیونالیست ِ تیپیک: اهمیتی نمیدهد که سرزمین مهد روشنگری به آشوئیتس رسید، علم ِ رهاییبخش به هیروشیما ختم شد، سعادت دنیوی به گولاگ رسید، «مهد دموکراسی مدرن» و «تجلی حکومت قانون» تبدیل به دولتی پلیسی-اورولی شد و آن سوژهی خردمدار مدرن او که اینهمه پیرامون آزادگیاش رودهدرازی کرده بود سر هر پیچ که رسید بندگی و نوکری اینجهانی را ترجیح داد. اینها مهم نیست وقتی در ادراک ایدئولوژیک شما هرچیز خوب خردمندانه است و هرچیز بد جاهلانه.
و اما این آیا میتواند نقدی به خردگرایی حساب شود؟ امیر گرامی گویا فراموش کرده که از چه موضعی دارد آن سو را به نقد میکشد؟ هنوز تاریخ میلیونها کشتهی جنگ صلیبی را تاریخ از یاد نبرده.
از من میپرسید: خردگرایی و اندیشهی الهی هر دو به یک اندازه رسوا هستند، نه به خاطر ماهیت یا فرم اندیشهشان، که به سبب ذاتشان. هر دوی آنها به یک اندازه دارای غلظتی از اندیشهی راهِ غائی هستند. مارکسیسم و کمونیسم بزرگترین پروژهی خردِ سیاسی-اقتصادی-اجتماعی است و در آن سو نیز کارنامهی خردستیزی ادیان برای همگان مثل روز روشن است.
گفتگوهایی پیرامون خردگرایی -
Ouroboros - 08-10-2014
Dariush نوشته: و اما این آیا میتواند نقدی به خردگرایی حساب شود؟
خردگرایی نه، مدرنیته چرا.
اینها همه اما نقدیست بر مدرنیته، که اگر کفتاری باشد هار و خبیث، خردگرایی دندان نیش اوست.
Dariush نوشته: که از چه موضعی دارد آن سو را به نقد میکشد؟ هنوز تاریخ میلیونها کشتهی جنگ صلیبی را تاریخ از یاد نبرده.
از من میپرسید: خردگرایی و اندیشهی الهی هر دو به یک اندازه رسوا هستند، نه به خاطر ماهیت یا فرم اندیشهشان، که به سبب ذاتشان. هر دوی آنها به یک اندازه دارای غلظتی از اندیشهی راهِ غائی هستند.
اندیشهی راه غایی مشکل نیست، یا دستکم مشکل اصلی نیست، مشکل این است که مدرنیته با انکار طبع بشری آغاز میشود زیرا برای عینی کردن ایدهآلهای خود نیازمند آنست که انسان موجودی باشد بیشکل و حالت که میتوان او را به هر نحوی که مطلوب است شکل داد. مذهب ذات خشن، توسعهطلب، فاسد، هرزه و غیرمنطقی انسان و نیز جهانی که این سوژهی انسانی در زندگی میکند را بازمیشناسد و نه فقط در جهت خلاف بازتولید مداوم آن حرکت میکند، بلکه مکانیزمهای بسیار بسیار کارآمدی را برای کنترل و محدودسازی این طبع مورد استفاده قرار میدهد.
اما باز هم تاریخ مذهب انباشته است از شکستهای مفتضحانه در برابر این طبع، خود مدرنیته و انقلاب فرانسه گل سرسبد این شکستها! دلیل این شکستها این است که خوب طبیعت شهوتران ِ خودخواه ِ سلطهجوی سلطهپذیر انسان فشاریست مداوم و بسیار شدید، و هر بند فرهنگی و عقیدتی هم که به پای آن ببندید، باز احتمال جفتکپرانی آن هست. مسأله این است که اولاً بدانید باید بندی به این پا بست، و ثانیاً اینکه حتماً بندی به این پا ببندید. پس تاریخ ادیان «رسواست» چون طبیعت انسان «رسوا» و متولد در گناه است، اما نباید فراموش کرد که همین تاریخ دینی، مجموعهای متناوب و بیوقفه از «پیروزی» و «فائق» آمدن بر این طبع رواست با فواصل کوتاه از «رسوایی»، تاریخ سکولار مجموعهای بیوقفه از رسواییست با فواصل دائم در حال کوتاهتر شدن از پیروزی انسان بر گناه.
پس انسان و جامعهی متشکل از انسانها همواره «رسوا» خواهد بود، سؤال این است که آیا در جهت خلاف رسوایی حرکت میکنیم یا گروهی گمان میکنند اگر نام رسوایی را به فضیلت تغییر بدهند ذات آنهم عوض میشود، آیا در جهت محدود کردن رسوایی میکوشیم یا حداکثری کردن آن.
نکتهی دیگر اینکه به یاد داشته باشید تا پیش از فیتیشیزه شدن آگاهی و انتخاب و این اراجیف، فرهنگهای بشری کمابیش از سیستمی میمتیکی پیروی میکردند، یعنی این گروه از اخلاقیات، باورها و رفتارهای جمعی را در خود جای میدادند زیرا جامعهای که آنها را برگرفته بود در بازتولید خود موفق بوده. دعا کردن برای مثال اثری کاملاً مشابه مدیتیشن دارد، تزکیه نفس به مثابهی یک فضیلت اثری بسیار برجسته در خوشبختی انسان دارد، نقوش جنسیتی زن و مرد را برای یکدیگر بسیار جذاب میکنند و … پس این «فرهنگ»ها و «مذهب»هایی که تحت آنها هستند قطعاً محصول آزمایش و خطا میباشند و کاتالیزور آنها هم «مرگ» و «نیستی» بوده.
مدرنیته به سه دلیل محکوم است به شکست، اول آنکه ذاتاً دیسژنیک است، یعنی در هر نسل کیفیت جامعه تحلیل میرود زیرا باهوشترین، مولدترین، ثروتمندترین و «بهترین» اعضای آن جامعه میل و رقبتی به تولید مثل ندارند، و با تشویق زنان به کارگری و تحصیل و … در بارورترین سالهای عمرشان به امید مرئی شدن برای مردان پنج تا دو درصد بالای جامعه، با زنپسند و مردستیز کردن فضای عمومی، با تضعیف نهاد خانواده و با اصالت بخشیدن به «حق» انتخاب و … فضیلت ساختن از خودخواهی و تنبلی و لاشخوری و هرزگی و... در حقیقت ابتدا بنبست، و سپس سقوط کیفیت افراد آیندهی جامعهی خود را تضمین میکند. در تکتک جوامعی که مدرن میشوند، بدون حتی یک مورد استثنا، این وضعیف تکرار شده و حد نهایت آن، سقوط دموگرافیک است(از همه دراماتیکتر ایران خودمان است که در دو دههی اخیر رکورد تاریخ بشر در کاهش زاد و ولد را شکسته!).
این دیسژنی و نیز سقوط دموگرافیک جوامع مدرن یک «خطای موقت» در سیستم نیست، سرمنزل طبیعی آنست زیرا جهانی که میآفریند جاییست چنان سرد و بیروح که انسان وارستهی هوشمند ترجیح میدهد چشمان خود را از حدقه بیرون بیاورد پیش از آنکه انسان دیگری را به زندگی در آن محکوم بکند.
دلیل دوم آنست که ذات ِ «پیشرو»ی مدرنیته محکوم است به خودابطالگری. آن لحظه که ما بجای نگاه به پشت سر و «خرد پیشینیان» و «اندرز بزرگترها» سر برگرداندیم و به روبرو خیره شدیم، یعنی هر هدفی، هر قدر هم که «والا» و «برجسته» به محض برآورده شدن از مد میافتد و میشود «نظم حاکم» و … همان چالش مداوم که پیشتر از آن صحبت کردهام. تلاش مداوم برای «بهتر» کردن چیزها مرض علاجناپذیر و بخشی دیگر از ذات مدرنیته است و خیلی زود نتایج با پیشفرضها به تضاد میرسند. همین حالا کسی مثل هابرماس، واپسین مدافع روشنگری، برای ما داستانسرایی میکند که چرا در دستکاری ژنتیکی انسان باید «ندانستن» و «عدم آگاهی» را انتخاب بکنیم. انقلابی هر نسلی، مرتجع نسل بعدیست، و دستاوردهای هر نسلی، «مظاهر کهنگی» و «فساد» و «زوال» و «عتیق» هستند که باید از شرشان خلاص شد. پیشرفت و ترقی هم مثل تعقل و متدولوژی علمی تا مرز تبدیل شدن به دگمهای مذهبی فیتیشیزه میشوند و زوال در هدانیسم، نیهیلیسم و ماکیالولیسم دائم تشدید و تشدید و تشدید میشود.
دلیل سوم هم آنست که «هدفمندی» یا «جهتمندی» مدرنیته به ناکجا آباد است. این ترقی که از آن صحبت کردم، این «بهتر کردن» مداوم، این «پیشرفت»، گمان میکنید به سمت چیست و در قیاس به چه چیزی سنجیده میشود؟ آنچه بیشترین انسانها به بیشترین میزان متصور میطلبند؟ آنچه بشریت در شمای کلی و فرد در شمای جزئی «نیاز» دارد؟ یا یک ایدهآل ِ مالیخولیایی ِ انتزاعی مثل برابری، آزادی، برادری و …؟ به خاطر دارید که گفتم مدرنیته با انکار وجود یا اصالت طبع بشر آغاز میشود(زیرا اهداف ضمنی و اصلی آن در تضاد با این طبیعت قرار میگیرند)، و سیستمی که به شما قول میدهد و برایتان میسازد هرگز قرار نیست «متناسب» با نیازها و آرمانها و رانهها و امیال شما باشد، بلکه بناست نزدیک و هماهنگ به «ایدهآلی» باشد ذهنی. که اغلب هم زاییده ذهنیست انباشته از عقده و گناه. کاپیتالیسم مثلاً زاییده خودخواهی و طمع است، سوسیالیسم زاییده خودخواهی و حسد.
سنت، به عنوان مجموعهای کلیتر که مذهب هم تحت آن قرار میگیرد، هیچیک از این سه ایراد بنیادین و همواره موجود را ندارد. اول آنکه با تثبیت یک سلسلهمراتب انتزاعی مبتنی بر اصول عینی، باعث میشود احساس رقابت در جامعه بسیار کاهش بیابد و هرکس از وجود دیگری احساس خطر نکند. در جامعهای که سلسلهمراتب به چالش کشیده شده و«هیچکس سر جای خودش نیست»، هرکس میتواند جای هرکس را بگیرد و فارغ از اینکه چه نقشی ایفا میکنید، چقدر خاص هستید و چقدر مهم، همیشه «دورانداختنی» و «جایگزینشدنی» هستید. این باعث پدید آمدن یک بیاعتمادی بسیار بسیار عمیق در سطح جامعه میشود، چندان که در جامعهی مدرن لبخند زدن هم میزان غیرقابل قبولی از ضعف تلقی میشود، ممکن است شما را بدرند. در جامعهای که هرکس در جایگاهی که در آن بدنیا آمده و یا از طریق تلاش مداوم بر پاد جهت حرکت موج شایستگی حضور خود را در آن اثبات کرده «زندانی»ست، هیچکس از سوی پائیندستی خود تهدیدی حس نمیکند. جایگاه او را خدا به او بخشیده، و آنچه میکند فارغ از سود دهی مالی، ارزشی بیپایان در نظر پروردگار دارد. این است که همه احساس مهم بودن میکنند، برای اول شدن یکدیگر را نمیدرند و هر دبنگ ِ ابلهی گمان نمیکند میتواند دانشمند و اندیشمند و ستارهی سینِما و هنرمند برجسته و نویسندهی قهار و رهبر ملت بشود.
من ِ مرتجع ِ عقبمانده امروز به بلاهت این مترقیان ِ پیشرو میخندم وقتی مینالند که چطور در جامعهی سنتی(و جالب اینکه فاحشهخانهی عمومی ایران را سنتی میدانند)هرکس در نقوش انتزاعی خود زندانیست و توان «فراتر» رفتن از آنرا ندارد. اینها نمیدانند که در سیستمی حقیقتاً برابر، که هیچکس از بدو تولد جایگاهی مشخص برای خود ندارد ۹۹.۹٪ مردم به جایگاهی «فروتر» از آنچه اکنون گیرشان آمده دچار خواهند شد نه فراتر. همانطورکه در جستار دیگری گفتم، هرکس گمان میکند جهان اگر جایی عادلانه بود لابد جایگاه او خیلی بالاتر از آن چیزی میبود که امروز هست.
همینطور در سنت «پیشرفت» یعنی حرکت در امتداد جادهای که پدران پدران ما با گوشت و پوست و خون و عرق خود برایمان ساختهاند و برایمان به میراث گذاشتهاند نه یک ابتذال جدید ِ پیشتر ناآزموده به صرف اینکه جدید است.
خلاصه نتیجه اینکه : مدرنیته تمدنزدا، دیسژنیک و ناتوان از بازتولید جمعیتی خودش است. سنت تمدنزا، یوژنیک و کاملاً قادر به نه فقط بازتولید جمعیتی، که توسعهی جمعیتی خود است. تازه حوصله ندارم دربارهی نیهیلیسم، خودویرانگری، درخودماندگی، بندگی تکنولوژیک، انزوای اجتماعی و … بشر مدرن چیزی بنویسم. فقط زوال اخلاقی جامعهی مدرن در مرحلهای قرار دارد که بعضی به درستی بعید میدانند کثافت را بتوان از سطح این زمین بیبمباران اتمی کل آن زدود:
[ATTACH=CONFIG]4375[/ATTACH]
گفتگوهایی پیرامون خردگرایی -
Ouroboros - 08-10-2014
Dariush نوشته: در آن سو نیز کارنامهی خردستیزی ادیان برای همگان مثل روز روشن است.
با خرد باید ستیزید وقتی کمر به نابودی تمدن بشری میبندد.
این خردستیزی دینی پدیدهای متاخر است، یعنی چند قرن سابقه دارد و دلیلش آنست که نهادهای موازی در جامعه با هم رقابت میکنند، تا پیش از آنکه دانشمند عقدهی کشیش شدن پیدا بکند و علم به کلیسا اعلام جنگ بکند این نهاد موضعی بینابین با آن داشت، گاهی تعقیب، گاهی تشویق. از زمانی که ولی کلیسا از نمایندهی خدا بر زمین تبدیل به یک «نهاد فرهنگی»(بخوانید دکان)شد و علم برای بدست آوردن بازار با آن به رقابت پرداخت، طبیعتاً کلیسا هم به دفاع مشروع از خودش مشغول شد. همانطورکه آخوند و درویش بر سر ربودن دل و جیب مردم با هم رقابت دارند، دانشمند ِ دین فروش(خردگرا و آتهایست و این چرندیات)هم وارد رقابت شده و باید عواقب آنرا بپذیرد.
گفتگوهایی پیرامون خردگرایی -
Rationalist - 08-10-2014
Dariush نوشته: امیدوارم این جستاری پربار باشد برای گفتگو و نقد خردگرایی. از آنجا که من از روزِ نخستی که با فلسفه آشنا شدم یک خردگرای جزمی بودم، شاید شخص مناسبی برای نقدِ آن نباشم. اما از آنجا که بودن در یک سوی یک دوگانهی فکری به معنای نبودن در سوی دیگر است و این خود قاعدتا به معنای دانستن ِ دلیلِ این است که چرا من خودم را آنطرف قرار ندادهام، بنابراین شاید حرفهایی برای گرفتن در نقد خردگرایی داشته باشم. در اندیشهی من مهمترین نقد به خردگرایی، ادعای آن برای وجود و از آن مهمتر تواناییاش برای یافتنِ راهِ حل غایی است. ایدهی راهِ حل غایی میتواند به فجیعترین و وحشتناکترین اوضاع بیانجامد. در واقع آنچه ما باید پس از قرن بیستم و فجایعِ فراموشنشدنیاش بیاموزیم این است که تضادِ عقاید و اندیشهها تنها در نمودِ بیرونی و میزانِ انطباق ِ انها با واقعیت عینی نیست، که بخشِ عمدهی آن در سرشت و طبیعتِ انسان نهفته است. در بیانی دگر، ارزشها و وضعیتِ مطلوبی که سوژهی آرزوهای ما هستند، خود در وضعی آفریده میشوند که الزاما به آنچه که باید باشند یا درست است ارتباطی ندارند. منظور از این سخن این است که ایدههای اساسی ما برای شرایطِ مطلوب در وضعی خلق میشوند که هنوز تصوری از پیامدهای حقیقیِ عملی شدنِ آنها در درازمدت موجود نیست. خردگرایی با راهِ حل غاییاش در واقع در برابرِ آینده یک بنبست خواهد ساخت: او میکوشد جهانی بینقص، کامل و تهی از تضاد بسازد در حالیکه میدانیم شرایطِ جدید نیازمندیها و مشکلاتِ نویی را پدید خواهند آورد. این به این خاطر است که افراد و مردمهای مختلف با فرهنگها و پیشینههای متفاوت نگرشهای متفاوت و گاها متضادی در مورد درستی و نادرستی دارند. علاوه بر این اولویتها در این مورد اصولا متفاوت است(چنانکه یک آمریکایی برای آزادی بیشتر از رهایی فقرا از فقر اهمیت میدهد در حالیکه در آفریقا همین اولویت برعکس است). ایرادِ دیگر ابطالناپذیری خردگرایی است. در پاسخ به نقدِ بالا احتمالا یک مدافع خردگرایی خواهد گفت که «مطمئنا شما درکِ درستی از خردگرایی ندارد وگرنه میدانستید که خردگرایی آنقدر انعطافپذیر است که به سادگی هرآنچه که درست است را در خود خواهد گنجانید» و این خیلی ساده به وضعی خواهد انجامید که «هرچه خوب است خردگرایانه است و هر آنچه نادرست است ضدخردگرایی!». در حالیکه ما اگر به خود خردگرا اطلاق میکنیم باید وجوه تمایز قابل مشاهدهای با انواعِ دیگر ایدهئولوژیها داشته باشیم. اینکه خردگرایی پاسخ همه چیز را نداشته باشد اصلا عجیب نیست، اینکه برای همه چیز پاسخ داشته باشد است که آنرا دچار خلل میکند. ایرادِ دیگر در مورد روششناسی خردگرایی است. خردگرایی به شکلی کودکانه تنها روشِ معتبر برای شناخت و ارائهی راهِ حل را روش خودش میشناسد! شخص خردگرا همهی دیگر نواعِ شناختهای افرادِ دیگر را به تمسخر میگیرد و آنها را فاقد ارزش و اعتبار میداند. در همین روش نیز مجموعهای از فاکتورهای اساسی و محوری وجود دارند که همهی مسیر ِ دریافتِ راهِ حل را به دقت توضیح میدهند و هرگز قابل تخطی نیستند. قطعیتِ صددرصد در روش خردگرایانه خود موضوعی دیگر است.
در این نقد به یک هدف و ویژگی اساسی در خردگرایی توجه نشده. و آن در نخستین قدم ویرانگری دیگر ایدهئولوژیها و در قدمی عالی تر خودویرانگری خردگرایی است.
خردگرایی در شک، ویرانی و درهم شکستن دیگر نظام های باوری برافراشته می گردد! هنگامی که تکه باورها و ارزش های دیگر جهانبینی هایی که در برابر ویرانگری بی رحمانه خرد پایدار مانده اند، اکنون جهانبینی نوینی چون خردگرایی را شکل می دهند. اما این تازه شروع یک دوران خودویرانگری شدید تر است. هر شاخه از نظام خردگرایی باید قابل ویرانی باشد و همواره یک سوژه خردگرا در پی ویرانی نظام خردگرایی خود است. اگر سوژه ی خردگرا در این مسیر با مفهومی جبرا و مطلقا غیر قابل ویرانی مواجه شد؛ نمی تواند آن مفهوم را به عنوان باوری جزمی در نظام خردگرایی خود بگنجاند و آن مفهوم جبری جایگاهی در مقولات بنیادین فلسفی او خواهد داشت.
با این دیدگاه، بی معناست بخواهیم خردگرایی را مدعی دانستن راه حلی غایی بدانیم. زیرا همان مفهوم "غایی" خود یک معنای ضد خردگرایانه را ابراز می کند!
خردگرایی با این اصل ویرانگرانه، هر باور و آرمانی را به نقد می کشد و همواره در این مسیر باورها و آرمان های پایدارتر و محکم تر جای باورهای شکننده تر و ضعیف تر را پر می کنند. در این جهانبینی همه ی باور ها و آرمان ها به واسطه ی احتمال بیشتر و اعتبار بهترشان از سایر اندیشه هاست که پایدار مانده اند و در این شرایط معقول نیست انتظار موفقیت و سعادتی حتمی را از آن داشته باشیم. سوژه خردگرا با به کار بستن دانایی های خود در تلاش است احتمال سعادت خود را افزایش دهد؛ گرچه امکان عدم موفقیت او نیز محتمل است.
پس خردگرایی در گذر زمانه ها در چرخش و تکامل دایمی بوده است. چه آن انسان بدوی که متفاوت اندیشید و به غار نشینی گرایید و چه آن دانشمندی که امروز در پژوهش مهندسی ژنتیک،در تلاش است نقص های ژنتیکی انسان ها را از میان بردارد. هر دو در زمانه ی خود و در شرایط خاص و ویژه ای که در آن بوده اند؛ خردگرایی را به کار بسته اند. ممکن است یک سوژه خردگرا در عراق و در برابر اسلام گرایان راستین ((داعش)) اسلحه بدست بگیرد؛ دیگری قلم بردارد و به خرافه ستیزی بپردازد و آن دیگری راه نجات را تنها در یافتن راهی در اراده ی به نیست شدن دریابد. هر یک به اقتضای شرایط و زمانه ی خود؛ راهکاری متفاوت و بعضا متضاد با دیگری را ممکن است برگزیند، اما مادامی که در بستر فربودگرایی، تلاش و مبارزه در به کاربستن خرد و دانایی ها، این فرگزینی ها صورت گیرند؛ همه ی این سوژه ها تصمیماتی درست و مناسب را برگزیده اند.
همچنین از آنجا که خردگرایی ریشه در فربودگرایی دارد و دریافت فربود نیز در هر روش(چه مشاهده دانشیک،چه فلسفی و دیالکتیک و چه درونی یا شهودی) می تواند معتبر باشد، روش های شناخت در دیگر جهانبینی ها نیز هر چه در تشخیص فربود کارآمدتر باشند، جایگاه بهتری هم در خردگرایی خواهند داشت. ابطال پذیر بودن و در پی ابطال بودن متد ها و فاکتورهای شناختی پیشین همواره در گرو ترازشان با دیگر روش های متفاوت و جدید سنجیده خواهند شد و این سنجش حتی می تواند در ترازی بنیادین تر از خردگرایی در گرو خرد و اصول منطقی ناب صورت گیرد؛ به طوریکه اساسِ خردگرایی را نیز به چالش بکشد.
پس از آنجا که ویرانی پذیر بودن و عدم جزمیت در خردگرایی ویژگی ذاتی آن، و پارادایم اساسی آن فربودگرایی و هدف اصلی آن کاستن رنج ها و افزایش لذت ها در گسترده زمان است؛ این امکان را فراهم می آورد که در بستر همین جهان سیاه و دردناک، بتوان جهان خود را زیبا ساخت، زندگی پوچ و برده وار را بامعنا و آزادتر ساخت و از همه مهم تر به مرگ و نیستی معنایی زیبا و دلنشین بخشید. خمیرمایه همه ی ارزش ها و معانی ای که در آن ساخته می شوند؛ از همین جهان و طبیعت در برابرمان حاصل آمده اند. همچون ذغال سنگی سیاه و کثیف که از آن بتوان الماسی زیبا و درخشان به دست آورد. می توان این مفاهیم را اساس تمایز میان خردگرایی و دیگر ایدهئولوژیها دانست. آنجا که طغیان ویرانگر خردگرایی نه از روی خوشی و فراغت و بی دغدغه بودن، بلکه از رنج و درد شدید؛ در پرسش و اعتراض ریشه می گیرد و سپس سرکوب این پرسش گری و اعتراض، به طور ناخواسته جریانی متضاد و طغیانگر را به وجود می آورد...
=======================================
پرومته: برادر! نباید گوهری را که به سختی به دست آورده ایم و توانستیم با آن زئوس را شکست دهیم، اکنون از آن در برابر طبیعت کور و جبار پیش رویمان ناامید شویم!
اپی مته: نه! پیروز انگاشتن خود با از میان بردن زئوس، یک خود فریبی بوده! چنانچه امید به آنچه گوهر می پنداری و از آن سخن می می گویی یک خودفریبیست! در طبیعت گوهری وجود ندارد... خودِ تو و آنچه گوهر می پنداری نیز در بستر طبیعت کور و بی معنا به وجود آمده اید و طبیعت چنان تو را در مسیرش فریب داده که گمان کرده ای به راستی گوهری برای نجات و سعادت یافته ای.
پرومته: درست است که ما هستی خود را در جبر طبیعت در می یابیم؛ اما می توان در همین طبیعت معنا و انگیزه ای برای تکاپو یافت. گوهری را که من از آن سخن می گویم از ساز و کارهایی که طبیعت جهت بردگی به ما عطا نموده و خواسته با رنج ها و لذت ها ما را در مسیر کورش قرار دهد، ساخته شده و همچنین ما در همان بستر بر طبیعت چیره می شویم. از چیزی بی ارزش و بی معنا، گوهری گرانبها ساخته ایم و خودمان به آن معنا و هدف داده ایم.خودفریبی خواندن این عمل که در گرو همان طبیعت و صرفا با معنایی که ما به آن داده ایم به دست آمده؛ خود سخنی بی معنی و فریبنده به نظر می رسد.
اپی مته: تو به همهی مساله و آنچه از آن دفاع می کنی اشراف نداری و از این رو اگر هم به ظاهر موفقیت و انگیزه ای برای زیستن یافته ای، گذرا و یا ناشی از همان خودفریبی توست.
پرومته: ولی اگر از نقطه نظری که بیان داشتم به موضوع بنگری، درخواهی یافت که آن گوهر هیچ گاه نقطه ای نهایی و پایانی مطلق برای ما پیش نمی آورد.... راهنمایی هایش منحصر به یک رویه و یک هدف مشخص شده معطوف نمی شوند.بلکه در هر شرایطی اوضاع جبری طبیعت و راهکار بهبود اوضاع در بستر همان شرایط را برای ما ارایه می کند.
اپی مته: آه برادر بیچاره ی من! دیگر وقت این گفتگوی بیهوده را ندارم! تو برو با همان گوهر مسخره ات به خودفریبی بپرداز... پاندورا نازنین منتظر من است... همین که بتوانم خواست و نظر او را اجابت کنم، برایم خوشی آور است!
گفتگوهایی پیرامون خردگرایی -
Dariush - 08-10-2014
Ouroboros نوشته: خردگرایی نه، مدرنیته چرا.
اینها همه اما نقدیست بر مدرنیته، که اگر کفتاری باشد هار و خبیث، خردگرایی دندان نیش اوست.
اندیشهی راه غایی مشکل نیست، یا دستکم مشکل اصلی نیست، مشکل این است که مدرنیته با انکار طبع بشری آغاز میشود زیرا برای عینی کردن ایدهآلهای خود نیازمند آنست که انسان موجودی باشد بیشکل و حالت که میتوان او را به هر نحوی که مطلوب است شکل داد. مذهب ذات خشن، توسعهطلب، فاسد، هرزه و غیرمنطقی انسان و نیز جهانی که این سوژهی انسانی در زندگی میکند را بازمیشناسد و نه فقط در جهت خلاف بازتولید مداوم آن حرکت میکند، بلکه مکانیزمهای بسیار بسیار کارآمدی را برای کنترل و محدودسازی این طبع مورد استفاده قرار میدهد.
اما باز هم تاریخ مذهب انباشته است از شکستهای مفتضحانه در برابر این طبع، خود مدرنیته و انقلاب فرانسه گل سرسبد این شکستها! دلیل این شکستها این است که خوب طبیعت شهوتران ِ خودخواه ِ سلطهجوی سلطهپذیر انسان فشاریست مداوم و بسیار شدید، و هر بند فرهنگی و عقیدتی هم که به پای آن ببندید، باز احتمال جفتکپرانی آن هست. مسأله این است که اولاً بدانید باید بندی به این پا بست، و ثانیاً اینکه حتماً بندی به این پا ببندید. پس تاریخ ادیان «رسواست» چون طبیعت انسان «رسوا» و متولد در گناه است، اما نباید فراموش کرد که همین تاریخ دینی، مجموعهای متناوب و بیوقفه از «پیروزی» و «فائق» آمدن بر این طبع رواست با فواصل کوتاه از «رسوایی»، تاریخ سکولار مجموعهای بیوقفه از رسواییست با فواصل دائم در حال کوتاهتر شدن از پیروزی انسان بر گناه.
پس انسان و جامعهی متشکل از انسانها همواره «رسوا» خواهد بود، سؤال این است که آیا در جهت خلاف رسوایی حرکت میکنیم یا گروهی گمان میکنند اگر نام رسوایی را به فضیلت تغییر بدهند ذات آنهم عوض میشود، آیا در جهت محدود کردن رسوایی میکوشیم یا حداکثری کردن آن.
نکتهی دیگر اینکه به یاد داشته باشید تا پیش از فیتیشیزه شدن آگاهی و انتخاب و این اراجیف، فرهنگهای بشری کمابیش از سیستمی میمتیکی پیروی میکردند، یعنی این گروه از اخلاقیات، باورها و رفتارهای جمعی را در خود جای میدادند زیرا جامعهای که آنها را برگرفته بود در بازتولید خود موفق بوده. دعا کردن برای مثال اثری کاملاً مشابه مدیتیشن دارد، تزکیه نفس به مثابهی یک فضیلت اثری بسیار برجسته در خوشبختی انسان دارد، نقوش جنسیتی زن و مرد را برای یکدیگر بسیار جذاب میکنند و … پس این «فرهنگ»ها و «مذهب»هایی که تحت آنها هستند قطعاً محصول آزمایش و خطا میباشند و کاتالیزور آنها هم «مرگ» و «نیستی» بوده.
مدرنیته به سه دلیل محکوم است به شکست، اول آنکه ذاتاً دیسژنیک است، یعنی در هر نسل کیفیت جامعه تحلیل میرود زیرا باهوشترین، مولدترین، ثروتمندترین و «بهترین» اعضای آن جامعه میل و رقبتی به تولید مثل ندارند، و با تشویق زنان به کارگری و تحصیل و … در بارورترین سالهای عمرشان به امید مرئی شدن برای مردان پنج تا دو درصد بالای جامعه، با زنپسند و مردستیز کردن فضای عمومی، با تضعیف نهاد خانواده و با اصالت بخشیدن به «حق» انتخاب و … فضیلت ساختن از خودخواهی و تنبلی و لاشخوری و هرزگی و... در حقیقت ابتدا بنبست، و سپس سقوط کیفیت افراد آیندهی جامعهی خود را تضمین میکند. در تکتک جوامعی که مدرن میشوند، بدون حتی یک مورد استثنا، این وضعیف تکرار شده و حد نهایت آن، سقوط دموگرافیک است(از همه دراماتیکتر ایران خودمان است که در دو دههی اخیر رکورد تاریخ بشر در کاهش زاد و ولد را شکسته!).
این دیسژنی و نیز سقوط دموگرافیک جوامع مدرن یک «خطای موقت» در سیستم نیست، سرمنزل طبیعی آنست زیرا جهانی که میآفریند جاییست چنان سرد و بیروح که انسان وارستهی هوشمند ترجیح میدهد چشمان خود را از حدقه بیرون بیاورد پیش از آنکه انسان دیگری را به زندگی در آن محکوم بکند.
دلیل دوم آنست که ذات ِ «پیشرو»ی مدرنیته محکوم است به خودابطالگری. آن لحظه که ما بجای نگاه به پشت سر و «خرد پیشینیان» و «اندرز بزرگترها» سر برگرداندیم و به روبرو خیره شدیم، یعنی هر هدفی، هر قدر هم که «والا» و «برجسته» به محض برآورده شدن از مد میافتد و میشود «نظم حاکم» و … همان چالش مداوم که پیشتر از آن صحبت کردهام. تلاش مداوم برای «بهتر» کردن چیزها مرض علاجناپذیر و بخشی دیگر از ذات مدرنیته است و خیلی زود نتایج با پیشفرضها به تضاد میرسند. همین حالا کسی مثل هابرماس، واپسین مدافع روشنگری، برای ما داستانسرایی میکند که چرا در دستکاری ژنتیکی انسان باید «ندانستن» و «عدم آگاهی» را انتخاب بکنیم. انقلابی هر نسلی، مرتجع نسل بعدیست، و دستاوردهای هر نسلی، «مظاهر کهنگی» و «فساد» و «زوال» و «عتیق» هستند که باید از شرشان خلاص شد. پیشرفت و ترقی هم مثل تعقل و متدولوژی علمی تا مرز تبدیل شدن به دگمهای مذهبی فیتیشیزه میشوند و زوال در هدانیسم، نیهیلیسم و ماکیالولیسم دائم تشدید و تشدید و تشدید میشود.
دلیل سوم هم آنست که «هدفمندی» یا «جهتمندی» مدرنیته به ناکجا آباد است. این ترقی که از آن صحبت کردم، این «بهتر کردن» مداوم، این «پیشرفت»، گمان میکنید به سمت چیست و در قیاس به چه چیزی سنجیده میشود؟ آنچه بیشترین انسانها به بیشترین میزان متصور میطلبند؟ آنچه بشریت در شمای کلی و فرد در شمای جزئی «نیاز» دارد؟ یا یک ایدهآل ِ مالیخولیایی ِ انتزاعی مثل برابری، آزادی، برادری و …؟ به خاطر دارید که گفتم مدرنیته با انکار وجود یا اصالت طبع بشر آغاز میشود(زیرا اهداف ضمنی و اصلی آن در تضاد با این طبیعت قرار میگیرند)، و سیستمی که به شما قول میدهد و برایتان میسازد هرگز قرار نیست «متناسب» با نیازها و آرمانها و رانهها و امیال شما باشد، بلکه بناست نزدیک و هماهنگ به «ایدهآلی» باشد ذهنی. که اغلب هم زاییده ذهنیست انباشته از عقده و گناه. کاپیتالیسم مثلاً زاییده خودخواهی و طمع است، سوسیالیسم زاییده خودخواهی و حسد.
سنت، به عنوان مجموعهای کلیتر که مذهب هم تحت آن قرار میگیرد، هیچیک از این سه ایراد بنیادین و همواره موجود را ندارد. اول آنکه با تثبیت یک سلسلهمراتب انتزاعی مبتنی بر اصول عینی، باعث میشود احساس رقابت در جامعه بسیار کاهش بیابد و هرکس از وجود دیگری احساس خطر نکند. در جامعهای که سلسلهمراتب به چالش کشیده شده و«هیچکس سر جای خودش نیست»، هرکس میتواند جای هرکس را بگیرد و فارغ از اینکه چه نقشی ایفا میکنید، چقدر خاص هستید و چقدر مهم، همیشه «دورانداختنی» و «جایگزینشدنی» هستید. این باعث پدید آمدن یک بیاعتمادی بسیار بسیار عمیق در سطح جامعه میشود، چندان که در جامعهی مدرن لبخند زدن هم میزان غیرقابل قبولی از ضعف تلقی میشود، ممکن است شما را بدرند. در جامعهای که هرکس در جایگاهی که در آن بدنیا آمده و یا از طریق تلاش مداوم بر پاد جهت حرکت موج شایستگی حضور خود را در آن اثبات کرده «زندانی»ست، هیچکس از سوی پائیندستی خود تهدیدی حس نمیکند. جایگاه او را خدا به او بخشیده، و آنچه میکند فارغ از سود دهی مالی، ارزشی بیپایان در نظر پروردگار دارد. این است که همه احساس مهم بودن میکنند، برای اول شدن یکدیگر را نمیدرند و هر دبنگ ِ ابلهی گمان نمیکند میتواند دانشمند و اندیشمند و ستارهی سینِما و هنرمند برجسته و نویسندهی قهار و رهبر ملت بشود.
من ِ مرتجع ِ عقبمانده امروز به بلاهت این مترقیان ِ پیشرو میخندم وقتی مینالند که چطور در جامعهی سنتی(و جالب اینکه فاحشهخانهی عمومی ایران را سنتی میدانند)هرکس در نقوش انتزاعی خود زندانیست و توان «فراتر» رفتن از آنرا ندارد. اینها نمیدانند که در سیستمی حقیقتاً برابر، که هیچکس از بدو تولد جایگاهی مشخص برای خود ندارد ۹۹.۹٪ مردم به جایگاهی «فروتر» از آنچه اکنون گیرشان آمده دچار خواهند شد نه فراتر. همانطورکه در جستار دیگری گفتم، هرکس گمان میکند جهان اگر جایی عادلانه بود لابد جایگاه او خیلی بالاتر از آن چیزی میبود که امروز هست.
همینطور در سنت «پیشرفت» یعنی حرکت در امتداد جادهای که پدران پدران ما با گوشت و پوست و خون و عرق خود برایمان ساختهاند و برایمان به میراث گذاشتهاند نه یک ابتذال جدید ِ پیشتر ناآزموده به صرف اینکه جدید است.
خلاصه نتیجه اینکه : مدرنیته تمدنزدا، دیسژنیک و ناتوان از بازتولید جمعیتی خودش است. سنت تمدنزا، یوژنیک و کاملاً قادر به نه فقط بازتولید جمعیتی، که توسعهی جمعیتی خود است. تازه حوصله ندارم دربارهی نیهیلیسم، خودویرانگری، درخودماندگی، بندگی تکنولوژیک، انزوای اجتماعی و … بشر مدرن چیزی بنویسم. فقط زوال اخلاقی جامعهی مدرن در مرحلهای قرار دارد که بعضی به درستی بعید میدانند کثافت را بتوان از سطح این زمین بیبمباران اتمی کل آن زدود:
[ATTACH=CONFIG]4375[/ATTACH]
این نقدِ گیرایی بود، اما...
شما یک اشتباهِ اساسی را مرتکب شدهاید، اینکه گویا فراموش کردهاید که همانقدر که خردگرایی توقفگاهیست بیپایان، باورمندی خرافی در عوض کاملا بیپایان است. اندیشهی خدا، و از اساس هر نوع اندیشهی خرافی دیگر، در همان مرحله هرگز توقف نخواهد داشت و دیر یا زود بیشک راه خود را برای شاخ و برگ یافتن و ریشه دواندن در تمامِ جنبههای تمدنِ انسانی پیدا خواهد کرد. تصور شما از این بابت که جزمیتِ باورمندانِ الهی در ستیز با خرد، واکنشی بوده به خردگرایی و باورمندان به آن، کاملا نادرست است (چه کسی باور میکند که ستیز با خردگرایی در اعصار متاخر، نمود افراطی خردگریزی قرون قدیمیتر نبوده؟!) و از این راه به خود میباورانید که «بله، آنچه ادیان و باورمندان به آن در این سدهها کردهاند، نه روند طبیعی تاریخِ آنها و پیامدِ راستینشان بوده، که ناشی از تحریکِ خارجی بوده»... این علاوه بر آنکه بیاختیار آدمی را به یادِ دفاعِ مارکسیستهایی چون مزدک از کمونیسم شوروی میاندازد ( اگر سرمایهداری آن را آنقدر انگولک نمیکرد و ... )، که تماما بیاعتبار نیز هست! در این استدلال فریبِ رومانتیکِ ناخودآگاهِ باورمندی یاسگون به خوشبینی مدرن است که چشمک میزند (بله، در فرار از مدرنیته، شما همچنان در همان دام میاندیشید).
این خوشبینی (همراه با مقدار متناسبی از خودفریبی) سوپر مدرنِ از جنسِ حس همان کسانیست برای درمانِ دردِ معدهی خودشان به دنبالِ چاکرای پنجم میگردند و آنقدر در آسمانها سیر میکنند که میاندیشیند عقل انسان در واقع در خواب است که فعال میشود و ... بپذیرید یا نه، این همان جریان طبیعیایست که شما آن بالاتر آن را نادیده گرفته بودید. شما شاید آنقدر در اروپا بودهاید و انسانهایی که از روی تفریح و بیکاری و ملال به کالتها و مراسم و مناسکِ دینی روی آوردهاند را دیدهاید از یاد بردهاید که «باورمندی خرافی» هتا در عرصهی فردی چه پتانسیل عظیمی برای زایش افسردگی، پریشانی و جنون در افراد دارد. من در اینجا از هر سه نفر باورمندی که میبینم یک نفر به عوارض آن «بیماری» دچارند. این احتمالا برای شما که به عمد و از روی درماندگیِ فلسفی جاده را برعکس پیمودهاید احتمالا غیرقابل باور خواهد بود، اما لازم به یادآوریست که خودفریبی طبعیتی دولبه دارد؛ همانقدر که من میتوانم با آن خودارضایی روانی بکنم، ممکن است روزی برسد که آن باورها نیز یاد بگیرند که چطور با من از مقعد و دهان آمیزش بکنند.
راستی از اسطورهی سینما، دیوید لینچ این روزها خبر دارید؟
گفتگوهایی پیرامون خردگرایی -
Dariush - 08-10-2014
داستان از جایی شروع شد که اولین روشنفکر پا به عرصهی وجود نهاد: او احتمالا بزرگترین شیاد بود که توانست «تعالی» را به جای «توالی» به بهایی گزاف به بشریت بفروشد.