06-04-2014, 07:29 PM
Dariush نوشته: یکبار دیگر به این چیزی که نوشتهاید بطور جدی فکر بکنید...من در پاسخ به دوستمان امیر نیز نگاشتم که اساسا ما هستی خود را در چه شرایطی درمی یابیم. از لحاظ شناخت شناسی نیز به خودتان پاسخ دادم که چرا "خودآگاهی" را اصل و اساس این سیستم فلسفی و خردناب نامیدم. آنچه شما خرد خواندید و شامل فلسفه و منطق و دانش دانستید همه به اتکای هسته مرکزی وجودمان یعنی خودآگاهی معنا می یابند و اعتبارشان را از آن می گیرند.یعنی مرکز جهان خودآگاهیست و هر آنچه بر آن آگاه می شویم با فرایند آگاهیدن بر خودآگاهی صورت می گیرد. تنها مزیتِ دردناکی(!) که ما نسبت به سایر جانوران ظاهرا خودآگاه داریم، در این است که اراده و تواناییِ درک و شناخت مان در ترازی بوده که بتوانیم این چنین نسبت به شناخت خویش و جهان اطرافمان آگاهی بدست آوریم. از آنجاییکه اساسا هستی مان در گستره رنج ها و لذت ها معنا می دهد، لذت های بیشتر را در گرو فربودهای جهان به عنوان خردگرایی برمی گزینیم و اکنون اینجا و در این تراز است که پرسش شما پیرامون عقلانی بودن و نبودن جهان معنا می یابد. هنگامی که وجود ما،ویژگی های وجودیمان و تراز دانایی هایمان برای لذت بردن نبوده و جهانی که ادراک می کنیم در گرو نظم و هدف لذت های مطبوع ما نیستند؛ پس جهان را غیر عقلانی در می یابیم.از این رو بود که وقتی من خرد را در بردگی غرایز و فرگشت دریافتم، آن را در زنجیر توصیف نمودم.
من پرسشهایی در این مورد مطرح کردم، اول اینکه اساسا چیزی که عقلانی نیست را چطور میتوان با عقل تحلیل و قابلِ دریافت کرد؟ در اینجا لازم است که هر دوی ما میانِ دو چیز تفکیک قائل شویم: عقلِ طبیعی که همان مغز منفرِ هر یک از ماست و خرد که یک امر جهانیست شامل مجموعهای از دانش، فلسفه، آگاهی و منطق که شاخههای گوناگون و درهمتنیدهای دارد. عقل طبیعی مشخصا برای این جهان ساخته شده، نه برای درکِ آن و نه هتا برای اندیشیدن، تنها و تنها برای زنده ماندن و بقای نوع. اینکه ما از پستانداران بودیم و شانس دریافتِ پروتئینی فراوان داشتیم که به رشد مغز ما بسیار کمک کرد، اینکه ما از درختان پائین آمدیم و دیگرِ خویشاوندانِ ما آن همان بالا ماندند، اینکه شکارچیانی قهار و بیرحم شدیم و ... همگی نشان میدهند که ما موجوداتی خوششانس بودیم که طبیعت به ما بهترین ابزار را برای زنده ماندن داده، اما آیا برای طبیعت مهم بوده که ما بتوانیم نسبت به او یا هتا خودمان شناخت و آگاهی کسب بکنیم؟ ابدا! میلیونها گونهی جانوری بودند و هستند که از خودآگاهی فقط همین بهره داشتند که بدانند کی گرسنهاند، کی تشنه ، کی خسته و ... در این میان تنها یک گونه هست که «تصور» و «توانِ اندیشیدن» دارد. پرسش همین جا است؛ پرسشی که من چند باری پرسیدم: جایگاهِ عقل در این هستی کجاست دقیقا؟ چقدر شناختِ عقلانیِ جهان میتواند معتبر شمرده شود؟ مگر برای سنجیدنِ عیارِ درستیِ شناخت و دریافتِ عقلانی، سنجهای غیر از خودِ عقل هم هست؟
اینها پرسشهایی هستند پس از یک عصر پرستشِ عقل در غرب پدید آمدند و بعدها پس از دو/سه قرن که شکل دیگری از آن عقلباوری تحتِ عناوینی چون پوزیستیویسم دوباره متولد شد، همچنان بیپاسخ باقی ماندند. پیرامونِ همین موضوع جملهای از شوپنهاور هست : آنها که بیشتر فکر میکنند بیشتر در زندگی دچار اشتباه میشوند؛ این را اصلا نمیتوان انکار کرد و من کاملا به آن باور دارم؛ یکجا اگر قرار باشد به موضوعی به طور جدی فکر بکنیم و تکلیفِ خودمان را با عقل و هستی روشن بکنیم همین جاست؛ واقعا عقل چه جایگاهی میانِ ما و هستی باید داشته باشد؟ چرا کسی چون همسایهی من که قوهی تعقلاش در اکثر مواقع تعطیل است و اندیشیدن به امورِ روزانه و کارهای جاری نهایتِ استفاده از عقلاش است و هیچ به اینکه کانت پیش از هیوم بوده یا برعکس و یا در چهار میلیون سال نوری آنورتر که نه، چهار کیلومتر آنطرفتر چه میگذرد کاری ندارد، در نهایتِ شادی، سلامت، نظم و هارمونی در کنارِ خانوادهای گرم زندگی میکند و احتمالا بیش از 80 سال به راحتی و سلامت خواهد زیست و نیچه در چهل سالگی راهی دیوانهخانه شد، شوپنهاور چهل سال در تنهایی و تاریکی و خشم/نفرت/کینه از همه زیست، اسپینوزا توسط همکیشانِ خویش تکفیر شد و نزدیک بود سوزانده بشود، لاک همهی عمر در گمنامی و تبعید و آوارگی بود، برونو در آتش زنده زنده سوزانده شد و ... ؟ چرا وضعِ خردگرایانی به این عظمت اینقدر بد و هتا تراژیک است؟ موضوع چیست؟ آیا ما دچارِ نوعی سوءتفاهم نشدهایم؟ آیا ما دچارِ خودفریبی نیستیم؟ یکبارِ دیگر: آیا جهان پدیدهای عقلانیست که بخواهیم با عقل با آن مواجه بشویم؟
شاید بگویید همینکه امروز ما از اثراتِ ازخودگذشتگیهای آنها بهره میبریم خودش مهمترین اتفاقیست که میتواند در موردِ کسی بیافتد. این اشتباه است؛ آنچه هرگز و هرگز علارغم تمامِ شعارها و لیبرالبازیهایی که جهانِ امروز برای مترسکِ آزادی بیان ساخته، ناشناخته مانده و برسمیت شناخته نشده، خودِ آزاداندیشیست! کافیست شما برخلافِ همه فکر بکنید، آنوقت ببینید چه اتفاقی برایتان رخ میدهد... این واقعا شبیه به هجومِ سلولها سفید به عاملِ ناشناخته است و از طرفی شاید حقیقتا درست هم همین باشد؛ شاید «حقیقت» واقعا امر خطیری باشد! شاید واقعا باید مثل زرتشتِ نیچه زندگی بکنیم که میگفت: «با حقایقِ همیشه پنهانداشته، با دستِ دیوانه و دلِ شیدا، و توانگر از دروغهایِ کوچکِ رحم: من در میانِ آدمیان همیشه چنین زیستهام.».
و اما یک پرسش دیگر: لذتِ غیرکورکورانه و اندیشیده شده هم آیا مگر وجود دارد؟!
در ادامه نیز سخنتان برایم قابل تبیین است. بله کسی که خردگرایانه زیستن را انتخاب می کند، به طبیعت و فرگشت دهن کجی کرده و به نوعی خواسته بر خلاف جهت رودخانه شنا کند. اینکه چرا یک فرد باید این چنین یاغی شود، به نگرم پاسخ در همان مصیبت درک این پوچی و بی معنایی زندگی و امید برای تلاش بر طغیان بر این زندگی پوچ و بیهوده است. حداقل برای شخص من چنین بوده که مرگ را اصیل تر از زندگی و غرق شدن در روزمره گی آن می دانم.همین موجب شده در برابر کسانی که گویا درکشان از فلسفه/جهانبینی خردگرایی همچون یک نظریه دانشیک جالب و پرداختن به آن نمادی از روشنفکری(؟!) است؛ به سختی تندخو و خشن باشم.گو اینکه برده ای که از بردگی اش لذت می برد و آن را پذیرفته، از برده ای دیگر که از آن به شدت رنج می برد و تا پای مرگ در پی آزادیست، به عنوان یک سرگرمی جالب راه آزادی را می پرسد!
هدفم از این گفتمان به نقد گذاشتن خردگرایی برای ویرانی آن است، که شاید دچار خودفریبی هستم و البته که اگر ویران نشود؛ پایدارتر خواهد شد! و واقعا باید این رنج را تجربه کنید تا درک کنید از چه سخن می گویم. اگر دچار این رنج نیستید و به نظرتان زندگی آن همسایه دلپذیر و در نهایتِ شادی و نظم می باشد، توصیه می کنم بیخود خودتان را با مسایل فلسفی و عقلانی بودن یا نبودن جهان درگیر نکنید، و در پی زندگیتان بروید!
همین بود زندگی؟! پس تحقیر بیشتر، شکست بیشتر، رنج بیشتر...