09-11-2012, 10:06 PM
مناظره امام صادق (ع) با منكر خدا
در كشور مصر؛ شخصى زندگى مى كرد به نام عبدالملك ؛ كه چون پسرش عبدالله نام داشت ؛ او را ابوعبدالله (پدر عبدالله ) مى خواندند؛ عبدالملك منكر خدا بود؛ و اعتقاد داشت كه جهان هستى خود به خود آفریده شده است ؛ او شنیده بود كه امام شیعیان ؛ حضرت صادق (ع ) در مدینه زندگى مى كند؛ به مدینه مسافرت كرد؛ به این قصد تا درباره خدایابى و خداشناسى ؛ با امام صادق (ع ) مناظره كند وقتى كه به مدینه رسید و از امام صادق (ع ) سراغ گرفت ؛ به او گفتند: امام صادق (ع ) براى انجام مراسم حج به مكه رفته است ؛ او به مكه رهسپار شد؛ كنار كعبه رفت دید امام صادق (ع ) مشغول طواف كعبه است ؛ وارد صفوف طواف كنندگان گردید؛ (و از روى عناد) به امام صادق (ع ) تنه زد؛ امام با كمال ملایمت به او فرمود:
نامت چیست ؟
او گفت : عبدالملك (بنده سلطان )
امام : كنیه تو چیست ؟
عبدالملك : ابو عبدالله (پدر بنده خدا).
امام : این ملكى كه (یعنى این حكم فرمائى كه ) تو بنده او هستى (چنانكه از نامت چنین فهمیده مى شود) از حاكمان زمین است یا از حاكمان آسمان ؟
وانگهى (مطابق كنیه تو) پسر تو بنده خداست ؛ بگو بدانم او بنده خداى آسمان است ؛ یا بنده خداى زمین ؟ هر پاسخى بدهى محكوم مى گردى .
عبدالملك چیزى نگفت ؛ هشام بن حكم ؛ شاگرد دانشمند امام صادق (ع ) در آنجا حاضر بود؛ به عبدالملك گفت : چرا پاسخ امام را نمى دهى ؟
عبدالملك از سخن هشام بدش آمد؛ و قیافه اش درهم شد.
امام صادق (ع ) با كمال ملایمت به عبدالملك گفت : صبر كن تا طواف من تمام شود؛ بعد از طواف نزد من بیا تا با هم گفتگو كنیم ؛ هنگامى كه امام از طواف فارغ شد؛ او نزد امام آمد و در برابرش نشست ؛ گروهى از شاگردان امام (ع )] نیز حاضر بودند؛ آنگاه بین امام و او این گونه مناظره شروع شد:
آیا قبول دارى كه این زمین زیر و رو و ظاهر و باطل دارد؟
- آرى .
آیا زیرزمین رفته اى ؟
- نه .
پس چه مى دانى كه در زمین چه خبر است ؟ چیزى از زمین نمى دانم ؛ ولى گمان مى كنم كه در زیر زمین ؛ چیزى وجود ندارد.
گمان و شك ؛ یكنوع درماندگى است ؛ آنجا كه نمى توانى به چیزى یقین پیدا كنى ؛
آنگاه امام به او فرمود: آیا به آسمان بالا رفته اى ؟
- نه .
آیا مى دانى كه آسمان چه خبر است و چه چیزها وجود دارد؟ نه .
عجبا! تو كه نه به مشرق رفته اى و نه به مغرب رفته اى ؛ نه به داخل زمین فرو رفته اى و نه به آسمان بالا رفته اى ؛ و نه بر صفحه آسمانها عبور كرده اى تا بدانى در آنجا چیست ؛ و با آنهمه جهل و ناآگاهى ؛ باز منكر مى باشى (تو كه از موجودات بالا و پائین و نظم و تدبیر آنها كه حاكى از وجود خدا است ؛ ناآگاهى ؛ چرا منكر خدا مى باشى ؟) آیا شخص عاقل به چیزى كه ناآگاه است ؛ آن را انكار مى كند؟.
- تاكنون هیچكس با من این گونه ؛ سخن نگفته (و مرا این چنین در تنگناى سخن قرار نداده است ).
بنابراین تو در این راستا؛ شك دارى ؛ كه شاید چیزهائى در بالاى آسمان و درون زمین باشد یا نباشد؟ آرى شاید چنین باشد (به این ترتیب ؛ منكر خدا از مرحله انكار؛ به مرحله شك و تردید رسید).
كسى كه آگاهى ندارد؛ بر كسى كه آگاهى دارد؛ نمى تواند برهان و دلیل بیاورد.
از من بشنو و فراگیر؛ ما هرگز درباره وجود خدا شك نداریم ؛ مگر تو خورشید و ماه و شب و روز را نمى بینى كه در صفحه افق آشكار مى شوند و بناچار در مسیر تعیین شده خود گردش كرده و سپس باز مى گردند؛ و آنها];ّّ در حركت در مسیر خود؛ مجبور مى باشند ؛اكنون از تو مى پرسم : اگر خورشید و ماه ؛ نیروى رفتن (و اختیار) دارند؛ پس چرا بر مى گردند؛ و اگر مجبور به حركت در مسیر خود نیستند؛ پس چرا شب ؛ روز نمى شود؛ و به عكس ؛ روز شب نمى گردد؟
به خدا سوگند؛ آنها در مسیر و حركت خود مجبورند؛ و آن كسى كه آنها را مجبور كرده ؛ از آنها فرمانرواتر و استوارتر است ."
- راست گفتى .
بگو بدانم ؛ آنچه شما به آن معتقدید؛ و گمان مى كنید دهر (روزگار) گرداننده موجودات است ؛ و مردم را مى برد؛ پس چرا دهر آنها را بر نمى گرداند؛ و اگر بر مى گرداند؛ چرا نمى برد؟ همه مجبور و ناگزیرند؛ چرا آسمان در بالا؛ و زمین در پائین قرار گرفته ؟ چرا آسمان بر زمین نمى افتد؟ و چرا زمین از بالاى طبقات خود فرو نمى آید؛ و به آسمان نمى چسبد؛ و موجودات روى آن به هم نمى چسبند؟!.
(وقتى كه گفتار و استدلالهاى محكم امام به اینجا رسید؛ عبدالملك ؛ از مرحله شك نیز رد شد؛ و به مرحله ایمان رسید) در حضور امام صادق (ع ) ایمان آورد و گواهى به یكتائى خدا و حقانیت اسلام دارد و آشكارا گفت : آن خدا است كه پروردگار و حكم فرماى زمین و آسمانها است ؛ و آنها را نگه داشته است .
حمران ؛ یكى از شاگردان امام كه در آنجا حاضر بود؛ به امام صادق (ع ) رو كرد و گفت : فدایت گردم ؛ اگر منكران خدا به دست شما؛ ایمان آورده و مسلمان شدند؛ كافران نیز بدست پدرت (پیامبر ـ ص ) ایمان آورند.
عبدالملك تازه مسلمان به امام عرض كرد: مرا به عنوان شاگرد؛ بپذیر!.
امام صادق (ع ) به هشام بن حكم (شاگرد برجسته اش ) فرمود: عبدالملك را نزد خود ببر؛ و احكام اسلام را به او بیاموز.
هشام كه آموزگار زبردست ایمان ؛ براى مردم شام و مصر بود؛ عبدالملك را نزد خود طلبید؛ و اصول عقائد و احكام اسلام را به او آموخت ؛ تا اینكه او داراى عقیده پاك و راستین گردید؛ به گونه اى كه امام صادق (ع ) ایمان آن مؤمن (و شیوه تعلیم هشام ) را پسندید .
شهادت جان گدازامام جعفرصادق برتمام شیعیان ومحضرمبارک اقاامام زمان تسلیت عرض می نمایم.
در كشور مصر؛ شخصى زندگى مى كرد به نام عبدالملك ؛ كه چون پسرش عبدالله نام داشت ؛ او را ابوعبدالله (پدر عبدالله ) مى خواندند؛ عبدالملك منكر خدا بود؛ و اعتقاد داشت كه جهان هستى خود به خود آفریده شده است ؛ او شنیده بود كه امام شیعیان ؛ حضرت صادق (ع ) در مدینه زندگى مى كند؛ به مدینه مسافرت كرد؛ به این قصد تا درباره خدایابى و خداشناسى ؛ با امام صادق (ع ) مناظره كند وقتى كه به مدینه رسید و از امام صادق (ع ) سراغ گرفت ؛ به او گفتند: امام صادق (ع ) براى انجام مراسم حج به مكه رفته است ؛ او به مكه رهسپار شد؛ كنار كعبه رفت دید امام صادق (ع ) مشغول طواف كعبه است ؛ وارد صفوف طواف كنندگان گردید؛ (و از روى عناد) به امام صادق (ع ) تنه زد؛ امام با كمال ملایمت به او فرمود:
نامت چیست ؟
او گفت : عبدالملك (بنده سلطان )
امام : كنیه تو چیست ؟
عبدالملك : ابو عبدالله (پدر بنده خدا).
امام : این ملكى كه (یعنى این حكم فرمائى كه ) تو بنده او هستى (چنانكه از نامت چنین فهمیده مى شود) از حاكمان زمین است یا از حاكمان آسمان ؟
وانگهى (مطابق كنیه تو) پسر تو بنده خداست ؛ بگو بدانم او بنده خداى آسمان است ؛ یا بنده خداى زمین ؟ هر پاسخى بدهى محكوم مى گردى .
عبدالملك چیزى نگفت ؛ هشام بن حكم ؛ شاگرد دانشمند امام صادق (ع ) در آنجا حاضر بود؛ به عبدالملك گفت : چرا پاسخ امام را نمى دهى ؟
عبدالملك از سخن هشام بدش آمد؛ و قیافه اش درهم شد.
امام صادق (ع ) با كمال ملایمت به عبدالملك گفت : صبر كن تا طواف من تمام شود؛ بعد از طواف نزد من بیا تا با هم گفتگو كنیم ؛ هنگامى كه امام از طواف فارغ شد؛ او نزد امام آمد و در برابرش نشست ؛ گروهى از شاگردان امام (ع )] نیز حاضر بودند؛ آنگاه بین امام و او این گونه مناظره شروع شد:
آیا قبول دارى كه این زمین زیر و رو و ظاهر و باطل دارد؟
- آرى .
آیا زیرزمین رفته اى ؟
- نه .
پس چه مى دانى كه در زمین چه خبر است ؟ چیزى از زمین نمى دانم ؛ ولى گمان مى كنم كه در زیر زمین ؛ چیزى وجود ندارد.
گمان و شك ؛ یكنوع درماندگى است ؛ آنجا كه نمى توانى به چیزى یقین پیدا كنى ؛
آنگاه امام به او فرمود: آیا به آسمان بالا رفته اى ؟
- نه .
آیا مى دانى كه آسمان چه خبر است و چه چیزها وجود دارد؟ نه .
عجبا! تو كه نه به مشرق رفته اى و نه به مغرب رفته اى ؛ نه به داخل زمین فرو رفته اى و نه به آسمان بالا رفته اى ؛ و نه بر صفحه آسمانها عبور كرده اى تا بدانى در آنجا چیست ؛ و با آنهمه جهل و ناآگاهى ؛ باز منكر مى باشى (تو كه از موجودات بالا و پائین و نظم و تدبیر آنها كه حاكى از وجود خدا است ؛ ناآگاهى ؛ چرا منكر خدا مى باشى ؟) آیا شخص عاقل به چیزى كه ناآگاه است ؛ آن را انكار مى كند؟.
- تاكنون هیچكس با من این گونه ؛ سخن نگفته (و مرا این چنین در تنگناى سخن قرار نداده است ).
بنابراین تو در این راستا؛ شك دارى ؛ كه شاید چیزهائى در بالاى آسمان و درون زمین باشد یا نباشد؟ آرى شاید چنین باشد (به این ترتیب ؛ منكر خدا از مرحله انكار؛ به مرحله شك و تردید رسید).
كسى كه آگاهى ندارد؛ بر كسى كه آگاهى دارد؛ نمى تواند برهان و دلیل بیاورد.
از من بشنو و فراگیر؛ ما هرگز درباره وجود خدا شك نداریم ؛ مگر تو خورشید و ماه و شب و روز را نمى بینى كه در صفحه افق آشكار مى شوند و بناچار در مسیر تعیین شده خود گردش كرده و سپس باز مى گردند؛ و آنها];ّّ در حركت در مسیر خود؛ مجبور مى باشند ؛اكنون از تو مى پرسم : اگر خورشید و ماه ؛ نیروى رفتن (و اختیار) دارند؛ پس چرا بر مى گردند؛ و اگر مجبور به حركت در مسیر خود نیستند؛ پس چرا شب ؛ روز نمى شود؛ و به عكس ؛ روز شب نمى گردد؟
به خدا سوگند؛ آنها در مسیر و حركت خود مجبورند؛ و آن كسى كه آنها را مجبور كرده ؛ از آنها فرمانرواتر و استوارتر است ."
- راست گفتى .
بگو بدانم ؛ آنچه شما به آن معتقدید؛ و گمان مى كنید دهر (روزگار) گرداننده موجودات است ؛ و مردم را مى برد؛ پس چرا دهر آنها را بر نمى گرداند؛ و اگر بر مى گرداند؛ چرا نمى برد؟ همه مجبور و ناگزیرند؛ چرا آسمان در بالا؛ و زمین در پائین قرار گرفته ؟ چرا آسمان بر زمین نمى افتد؟ و چرا زمین از بالاى طبقات خود فرو نمى آید؛ و به آسمان نمى چسبد؛ و موجودات روى آن به هم نمى چسبند؟!.
(وقتى كه گفتار و استدلالهاى محكم امام به اینجا رسید؛ عبدالملك ؛ از مرحله شك نیز رد شد؛ و به مرحله ایمان رسید) در حضور امام صادق (ع ) ایمان آورد و گواهى به یكتائى خدا و حقانیت اسلام دارد و آشكارا گفت : آن خدا است كه پروردگار و حكم فرماى زمین و آسمانها است ؛ و آنها را نگه داشته است .
حمران ؛ یكى از شاگردان امام كه در آنجا حاضر بود؛ به امام صادق (ع ) رو كرد و گفت : فدایت گردم ؛ اگر منكران خدا به دست شما؛ ایمان آورده و مسلمان شدند؛ كافران نیز بدست پدرت (پیامبر ـ ص ) ایمان آورند.
عبدالملك تازه مسلمان به امام عرض كرد: مرا به عنوان شاگرد؛ بپذیر!.
امام صادق (ع ) به هشام بن حكم (شاگرد برجسته اش ) فرمود: عبدالملك را نزد خود ببر؛ و احكام اسلام را به او بیاموز.
هشام كه آموزگار زبردست ایمان ؛ براى مردم شام و مصر بود؛ عبدالملك را نزد خود طلبید؛ و اصول عقائد و احكام اسلام را به او آموخت ؛ تا اینكه او داراى عقیده پاك و راستین گردید؛ به گونه اى كه امام صادق (ع ) ایمان آن مؤمن (و شیوه تعلیم هشام ) را پسندید .
شهادت جان گدازامام جعفرصادق برتمام شیعیان ومحضرمبارک اقاامام زمان تسلیت عرض می نمایم.
"Democracy is now currently defined in Europe as a 'country run by Jews,'" —Ezra Pound