دیار كهن
فدای مرزهای آبی پارس
خلیج تا ابد ایرانی فارس
بزرگ و کوچک آن تنب عزیزم
ابو موسی نگینی بر خلیجم
فدای قطره های آب اروند
فدای کوه زرین دماوند
فدای آن کهن نوروز جمشید
فدای هر ستون تخت جمشید
فدای ریشه های پشت در پشت
فدای مهر بی پایان زرتشت
گوهر افشان ترین مرز دلیران
فدای ذره ذره خاک ایران
بابک اسحاقی
(بابک اسحاقی یک شاعر هست که در اسرائیل زندگی میکند.)
وعشق ...
تاوان ِ حیله گری های زنی است که میفریبدتا فریفته نشود...
من بودم و مردگانی كه زنده شدند ؛
وفرشتگانی تكیده و شلاق به دست...
باگیسوانی دراز و درهم
و خدایی كه روی تكه ابری لغزان شراب مینوشید
به سلامتی تمام مردگان
نیمی به راست و نیمی به چپ ؛
كارنامه هاشان زیر پا
ومن زمین راگود میكردم
برای خدایی كه به زودی زنده به گور خواهد شد...
حاکم هم که باشی میتوانی برگ برنده ات را در قمار ببازی، اینجا مستانی که میبازند همانهائی اند که دیر زمانی " دل " برده بودند..
در سرزمین مردگان، مرگ پادشاهی میکند
در این سرای بزدلان فرمان روایی میکند
سکوت نعره میکشد،که را صدا میکند؟
دست مرا از دست تو چه کس جدا میکند؟
هوای ما مرده است، صدای ما خفته است
حتی فلک، حتی خدا، ما را زیاد برده است
درد دلم، درد تنم، از تیغ این جلاد نیست
روحم به زهر کشته اند، نای یکی فریاد نیست
قلم پشت میله ها، ترانه ها فسرده اند
کتاب ها را همگی، به جرم عقل کشته اند
سرمای ترس در جان ها، سال هاست لانه کرده است
زندانبان این خانه را، دائم اجاره کرده است
قصه ما فسانه نیست،ناله ما بهانه نیست
در این دیار آزادی را انگار آشیانه نیست...
نکته1:ضد حال پس از انتخاباتی:))
نکته2:من کلا با سبک های قدیمی شعر حال میکنم،گیر ندید شعر نو بلد نیستم بگم:))
خرامان، اما شتابان به سوی مرگیدن
آنجا که تختیست آماده برای همخوابگی با خود
با جامی لبریز از مازوخیسمِ 48 درصد
و ساعتی که آفند میزند خوابِ نیامدهی «حیوان»ِ خودسوخته در تخت را
خاطرهای که خطخطی میشود با «خاطره»ای
لمسی که جرقهای میشود به وسعتِ هیروشیما
خندهای که گریه است از انتها
و اندوهی که کمی شاد میشود با اندوهی رقیقتر از حشیش و سقوط
حشری که به خودارضایی میکشاند شوالیه را در آغوشِ مادرِ باکره
مسیحی که گِی شد از بیکُسی
دامانی که دستِ آخر خایههایی آویزان برایمان وانهاد
و فریادهای یهودا که قطع و وصل میشود از آنسوی هدفونِ نیمهخراب شده
این چشمها، جفت نیست
این گوشها، جفت نیست
یکیش ودیعهی شیطان است، یکیش ودیعهی خدا
و خوشا به حالِ تک چشمها
دستِ آخر، تنها زاده میشوی
دستِ آخر، تنها مرده میشوی
دستِ آخر، دستِ آخر میشوی
و دستی دستی در عمقِ سرآبها رها میشوی
یکسو آرامشی ناشی از جنونِ در راه
یکسو بالهایی که پرهایشان ناقص درآمدند
یکسو دیواری که کشیده شد تا ثریا کج
و اینسو شمعی که تمام بسوخت و پروانه هم به تخمش حساب نکرد
***
بگذار یکبار هم که شده بیدروغ بیراست بگویم
یکبار هم که شده به زوزههایِ چینخوردهی منِ منعکسِ در قابِ آینه گوش بده
یکبار هم که شده با من از آخرین روزنه نگو
و دیباچه را نخوانده به متن برو
چشمانت غزل غزل رباعی
لبانت ویولون است و پیانو
دستانت خوشههای انگورِ پیشاشراب
و نبضات فرکانسِ کاینات
هنوز نمیتوانم شرتات را دربیاورم؟
پستانبندت را چطور؟
آن هم نه؟!
پس بگذار یکبار دیگر بگویم
به آن ستارهای که آرام میگیرد در نجوایت و آن ابری که بیدار میشوی در چشماناش
به آن ماهی که در سیاهیِ شبِ گیسوانت، جزر و مد میدهد قلبِ عشاقِ شهر را
به آن دو ترنجی که میرقصند از آفاق، در آهنگِ پرسوزِ دلسوختگان
رایحهای از آغوشت رها کن به سویم، تا که سجده کنم بر آن قبله
به آن غربتی که در بنبستِ روزهای بی تو بودنم فهمیدم
به آن بوسهای که باد از تو برایم آورد
به آن مستی که از هماغوشیِ تو با خیالم، شبم را سحر میکرد
که من از تو دریا دریا تشنگیام
نه، صبر کن هنوز مانده
آنگه که خاک، فرشته میزاید وانگه که چاه، چشمه میشود
آنگه که جنگل میرقصد طربانگیز، وانگه که گل غنچه میشود از بهار
دلِ من زنده می نشود، جز به جادوی گیسوی تو
حالا چی؟ بازم نه؟!
چی؟آخه پریودی؟!
لامصب، میمردی از اول میگفتی؟ این همه شعر گفتم، الکی؟
اَاااه، تقصیرِ تو نیست، تو پریود نیستی، شانسِ منه که همیشه پریوده...
چه کسی مقصر است!؟
او که دروغ میگوید و فریب میدهد یا آنکه دوست دارد بشنود و فریب بخورد،به امید آنکه شاید ذره ای از این دروغ ها راست باشد!
میبینی؟!حتی هدف دروغ هم راستیست!
دروغ توهم است و توهم هر چقدر هم شیرین باشد،نیست و واقعیت هر قدر هم تلخ و زهرآگین باشد،هست.دروغ خوراک کسانیست که میبینند"آنچه را که زیباست"میشنوند "آنچه را که شیرین است" و باور دارند"آنچه را که میخواهند" و هنوز نمیدانم که آشپز ها مقصر ترند یا مشتریان!
ولی میدانم که که اینها باعث خواهد شد که دست آخر نه کسی دستپخت آشپزها را قبول داشته باشد و نه ذائقه مشتریان را!
Dariush نوشته: ...
حالا چی؟ بازم نه؟!
چی؟آخه پریودی؟!
لامصب، میمردی از اول میگفتی؟ این همه شعر گفتم، الکی؟
اَاااه، تقصیرِ تو نیست، تو پریود نیستی، شانسِ منه که همیشه پریوده...
وری وری وری نایس:))
کم میشه از نوشته های کسی اینقدر لذت ببرم:)
انتظار، هر ثانیه اش مـــزخــرفــه !
ماضی بعید ظالمانه به نظر می رسد
اما جای شکرش همیشه باقی است
راهی که نرفته ایم
از همین راه باز گشته ایم
این ماضی بعید .....
متن بالا حاصل یک توهمی عجیب بود