گاهی گمان میکنم که که بین ادعا کردن و نبود آن رابطه ریاضی برقرار است!
مثل خودم که فکر میکنم کمال توهم است ولی هر واکنشم بوی گند کمال گرایی می دهد!
مردمانی هستند که دامنت را میگیرند تا گم نشوند
بر میگردی تا دستشان را بگیری زمین میخورند
زیر پاها له میشوند
و تو میروی
و دیگر با خودت شرط میبندی که هرگز دست کسی را نگیری
دوباره و دوباره و هزار باره جلوی چشمانت سبز میشوند
میزایند و میزیند
چرک میبارد از دماغشان
اویزانشان میکنی به میخ دیوار
باز میروی
از پشت حمله میکنند
وارزو میکنند که زمین بخوری
برمیگردی
التماست میکنند
نگاهشان نمیکنی
دردشان می اید
و تو باز میروی
زندگیت را تا میکنی و روی طاقچه میگذاری
شب ها را میخواهی که زندگی نکنی
شب ها را میخواهی که خدا باشی
نمیگذارند
می خوابی
میمیرند....
من کودک خردسالی را دیدم که در تب میسوخت
و از مادر میپرسید :خدا هم مریض میشود؟
و مادر با انکه دلش میخواست خدا را میان اتش ببیند:
گفت:نه!
خاطره یعنی یاداوری گذشته ای شاد یاعمناک که ادمیان از اندیشیدن به آن لذتی مازوخیستی میبرند؛ونمیفهمند شادی فقط در لحظه اتفاق می افتد و بس!
خدا روی صندلی همیشگی اش نشسته بود؛
حساب ِآدمیان از دستش در رفته بود؛
بایك حساب سرانگشتی میتوان گفت :
نیمی را خود سر بریده بود و نیم دیگر را آدمك های هزار ساله اش!
این میان ؛هنوز بودند زنها و مردان كوتاه قدی كه با زیركی زیر دامن خدا پنهان شده بودند؛
آدمیان كوچك مغزی كه خدا آنها را كنار گذاشته بود...
تا در شب آخر زمین؛
نمایشی خاص راه بیندازد و برای آخرین بار مردگان را بخنداند...
صدوسی و پنج روز گذشت...
وعقربه ها روی آخرین آهنگ صدایت خشکیدند...
کسی حرفهایم رانمیفهمد ...
حتی پدرکه مدام باطری ساعت را عوض میکند.؛...
از سایه روشن میگذشتم؛
هوا گرگ و میش بود و دنیا خاکستری؛
راه میرفتم ...
و خدا همگام ،ابرهای بالای سرم را کنار میزد؛
آفتاب ،خوابیده بود...
فیلسوفان شهر ؛کتاب به دست
و دیوانگان،برای خود"خدایی" میکردند...
لاشخورها مغز آدمیان را میخوردند؛
وخدا بلند بلند میخندید؛
میرفتم ...
دیگر صدایی نمی آمد,
فیلسوف و دیوانه کنار هم ایستاده بودند...
باران میبارید...
سکوت بود و خدایی که آسمان را در جیبش گذاشت ورفت...
زمین زیر پایم میچرخید؛
لاشخورها همدیگر را میدریدند...
ویادم هست که زمین هرگز بازنایستاد.../.
یکی از دوستان fb از من خواست چامهای که سروده بود را بپارسیکم، فرجام پایانی:
Fešânehâye Xun
Savare Shab
Bârân nemibârad... Na'... Cizi âškâr nist az târikiye fozun
Vali man mitavânam târ bebinam
Cekkehâye bimâre âgâhi be pirâmun mipaxšand
Cekkehâye bimâre âgâhi miparâpaxšand
Sedâye nâleye sâri miâyad, sâri ke andâmaš râ dar konâme nâdâni (qâre jahl) jâgozâšte
Hic hasti nist
Tani tanhâ dar xiyâbânha midavado sedâye saraš az durhâ guš râ mišekanad
Âvâyaš boland ast... Boland
Har ruz haminjur ast, târik ast... Har ruz in šahr šab ast
Hamin duš bud ke hameye tanân kucidand... Sarhâyešân râ nâdide gereftando raftand... Vali hanuz niz sarân gâhi andâmašân râ mifarâxânand...
Aknun, espâše šahr sangintar mišavad, misoham âsemân hami be zamin barmixorad
Cand bi-sar humani râ gerefteando az muye saraš mikešand... Mikkanando peykaraš râ be duzax mibarand
Fešânehâye xun xiyâbân râ farâ-migirand
Omid dâram be ânruz ke jâycerâqi râhe in šahr râ biyâbad.
Favvarehaye khun
baran nemibarad...na...chizi ashkar nist az tarikiye ziyad...
vali man mitavanam gong bebinam
ghatarate marize agaahi be atraf pashide mishavad...
chizi ashkar nist faqat mitavanam gong bebinam
sedaye naaleye sari mi'ayad,sari ke andamash ra dar qaare jahl ja gozashte
hich hasti nist
badani tanha dar khiyabanha midavad,va sedaaye sarash az durha gush ra mishekanad
avaayash boland ast...boland
har ruz hamintor ast,tarik ast...har ruze in shahr shab ast
hamin dush bud ke hameye badanha kuch kardand...sarhayeshan ra nadide gereftando raftand...amma hanuz ham sarha gahi oqat andameshan ra seda mikonand...
Aknun,fazaye shahr sangintar mishavad,ehsas mikonam aseman dar haale barkhord be zamin ast
chand bi sar ensaani ra gerefte and va az muye sarash mikeshand...va mikanand va peykarash ra be duzakh mibarand
favvarehaye khun khiyaban ra fara migirad...
Omid daram be aan ruz ke fanusi raahe in shahr ra biyabad
او میفریبد،
و آنها، تاخرخره فریب میخورند...
آنقدر که حقیقت را بالا می آورند؛
احمق بر فیلسوف حکم می راند...
گاو و سنگ و انسان میشوند خدا...
مردمان از بی دانشی تلف میشوند...
واو همچنان میفریبد...
وروزنامه ها مینویسند:آمار احمق ها رو به کاهش است...
آدم نمی تونه لحظات تنهایی شو با كسی قسمت كنه....نمی تونه نیاز به انزوا رو تو خودش بكشه...اون موقع هیشكی رو تو صدف دورمون راه نمی دیم...حتی عزیزترین شخصو....
نمی خوایم... یعنی راستش اصلا نمی شه...باید تنها بود تا فهمید دور و برت چقدر ارزش داره...
ولی..نمی دونم چرا این حسو ندارم...نیاز دارم به گوشه گیری و انزوا ولی دوست ندارم ازش بیام بیرون..دور از همه..دور از جمعیت خشمگین....دور از...حتی دور از تو...