دفترچه

نسخه‌ی کامل: دست نوشته های ادبی
شما در حال مشاهده نسخه آرشیو هستید. برای مشاهده نسخه کامل کلیک کنید.
صفحات: 1 2 3 4
دراین جستاردست نوشته های ادبی خودتان را بگذارید.....






هماره کیفیت مهم بوده است نه کمیت.
مگس هم پروازمیکندپروانه نیز وزنبورهم..
مرگ؛
دستمالی کودکانه ی همان خردسالی است
که بالهای مگس رامیکند
وآن رادرقوطی کبریتی حبس میکند
وبه زوربه خوردپروانه میدهد
میبینی؟
تمام قانون طبیعت اکنون دست مایه ماست مالی های کودکی ست که به چشممان نمی اید
به همین سادگی!
وقتی خدا مرد؛
کودکی هجده ساله بودم
وخوب یادم هست
که چطور آن خدای هجده ساله رابردوش میبردند؛
وخوب یادم هست
چگونه ازشکم مادر دوباره زاده شدم؛
بزرگ شدم؛آ
نقدرکه میتوانستم باچشمان بسته راه بروم؛
بی آنکه زمین بخورم
یازمین مرابخورد....
ذخترک ؛
پریشان گیسو و آشفته حال و به انتهارسیده...
دوزخ وبهشت اینک لای پاهایش بود...
نزدیک تر رفت ؛رهاشد؛
خدا ازدماغش بیرون میزد...
اندیشه جمجمه اش رامیجوید...
مانده بودمیان راه و بیراه...
واین آخرین خدابود؛
توبه کرد ...
وخودرابه آسمان آویخت..
زیرپایش هیچ نبوداما؛
نه دوزخی و نه بهشت
وخدا
برای اولین بارمیگریست...
ستایش بزرگ خدای (اسپاگتی) را که بندگی اش شوندِ نزدیکیست و سپاساندرش فزونگر روزی

پارسی شده ی "منّت خدای را عزّوجل که طاعتش موجب قربت است و به شکراندرش مزید نعمت"
از دیباچه گلستان سعدی
دلم دریدن میخواهد
نه که تبر بردارم وبه جان ادمیان بیفتم ؛نه
دلم یک دل سیر گریستن میخواهد
جامه دریدن و نعره زدن؛
دلم جهیدن میخواهد
باگام های بلند؛
از روی آدمیان سربه گریبان بیهوش؛
همانها که جفت پا ؛زندگیشان راقهوه ای میکنند..
.من دلم زیستن میخواهد؛
با اندیشه ای آرام و سبک...
زیستنی که بوی مکتب ندهد حتی؛
یافلسفه شاید
برای من؛
همین که خدا باشم کافیست...
دروغی بیش نبود
نه راه سخت بود و نه من ناتوان
فقط
تو میخواستی خود را بزرگتراز انچه هست جلوه دهی
مگرنه از ابتدا می دانستی
مار دراستین میپرورانی
واینگونه بودكه دانستم
چگونه از یك خدای نارسیست خدایانی از پهلو زاده شدند
شبیه ِكارتن كودكی هایم ؛واتو واتو:)
زمان گذشت
زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت
چهار بار نواخت
امروز روز اول " دیماه " است
من راز فصل ها را می دانم
و حرف لحظه ها را می فهمم

نجات دهنده در گور خفته است
و خاک ، خاک پذیرنده
اشارتیست به آرامش

زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت

در کوچه باد می آید
در کوچه باد می آید

و من به جفت گیری گل ها می اندیشم !

ایمان بیاوریم
ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد
ایمان بیاوریم به ویرانه های باغ های تخیل
به داس های واژگون شده ی بیکار
و دانه های زندانی

نگاه کن که چه برفی میبارد....

فروغ فرخزاد
شبیه خرچنگی شده ام که برای جلورفتن گاه اندکی به راست و گاه اندکی به چپ خیز برمی دارد؛تلوتلوخوران اما هشیار؛
زمین یک زندان بزرگ است
یا در زندان دیگران اسیری یا زندان بان دیگری هستی
هرچند گاهی هم میتوانی هر دو نقش را خوب بازی کنی
اندیشه ؛مثل یک آهن ربا حسم را می رباید...میدانم اینبار که خواب به سراغم بیاید؛هیچ حسی برایم نخواهدماند...من باید بیداربمانم/.
صفحات: 1 2 3 4