yasy نوشته: یکی از فانتزیام اینهوقتی دارم تو خیابون راه میرمی ماشین به سرعت بیاد سمت ی عابر پیاده (ترجیحا دختر) :دیبعد با صدای بلند بگم خــــــــــانـــــــــــم مــواظـــــــب بـــــاش !بعد صدامو نشنوفه خودمو با سرعت به طرفش پرت کنمو نجاتش بدم بعد بیوفتیم روی هم طوری که صورت رو صورت بشیم اونم میخواد منو ببوسهولی من یهو یاده عیالم بیوفتمدستمو بزارم جلو لبِش بگم متاسفم بعد پاشمخودمو بتکونم در حالی که دارم میرمُ تو اُفق محو میشمبهم بگه : فقط اسمـتو بهم بگو !منم با ی لبخند نـرم بـگم :ی غــریــبه بعد تو دود محو بشم:))))
یکی ازفانتزیای منم اینه که یه روز بیاد که با تاپ و شلواربرم توخیابون بعد از پله های یه پاساژ برم بالابعد یهو برگه هام از دستم بیفته بشینم یکی یکی جمعشون کنم بعد یکی بیاد بالاسرم بایه صدای جذاب مردونه بگه خانوم کمکتون کنم؟بعد من مثل اینایی که سالهامنتظر مرد رویاهاشون بودن با نازوعشوه سرمو بلندکنم تاببینمش یهو ببینم یه اخوند گردن کلفت جلوم وایساده بعد بلندشم باتمام قدرتم بایه حرکت جکی جانی یه لگد بزنم رو تخت سینش سربخوره هی رو پله ها قل بخوره بیفته کف زمین بعد همه جمع بشن تشویقم کنن بعد دکتربیاد بالاسرش علت مرگ روبراثر بازشدن عمامه و پیچیده شدن دورگردنش وخفگی تشخیص بده وبعد به قول یاسی از خوشی تو افق محو بشم:)))
به رفیق ژاپونیم میگم سرعت اینترنتتون در چه حده؟
میگه وقتی منتظریم my computer بالا بیاد چند تا چیز دانلود میکنیم
حوصلمون سر نره ...
به من میگه سرعت اینترنت شما چجوریه؟
میگم تا گوگل بالا بیاد چند تا فیلم میبینیم حوصلمون سر نره ...!
پسرک با ناراحتی پرسید: آیا مرا فراموش میکنی ؟
دخترک با بغض پاسخ داد:
چگونه فراموشت کنم در حالی که اسم تو پسورد ایمیل من است.
چشمان پسر پر از اشک شد. پسرک سریع به خانه برگشت،
ایمیل دختر را دزدید و با دوست های او دوست شد !!
yasy نوشته: یکی از فانتزیام اینه
وقتی دارم تو خیابون راه میرم
ی ماشین به سرعت بیاد سمت ی عابر پیاده (ترجیحا دختر) :دی
بعد با صدای بلند بگم خــــــــــانـــــــــــم مــواظـــــــب بـــــاش !
بعد صدامو نشنوفه خودمو با سرعت به طرفش پرت کنم
و نجاتش بدم بعد بیوفتیم روی هم طوری که صورت رو صورت بشیم اونم میخواد منو ببوسه
ولی من یهو یاده عیالم بیوفتم
دستمو بزارم جلو لبِش بگم متاسفم بعد پاشم
خودمو بتکونم در حالی که دارم میرمُ تو اُفق محو میشم
بهم بگه : فقط اسمـتو بهم بگو !
منم با ی لبخند نـرم بـگم :
ی غــریــبه بعد تو دود محو بشم
:))))
nirvana نوشته: یکی ازفانتزیای منم اینه که یه روز بیاد که با تاپ و شلواربرم توخیابون بعد از پله های یه پاساژ برم بالابعد یهو برگه هام از دستم بیفته بشینم یکی یکی جمعشون کنم بعد یکی بیاد بالاسرم بایه صدای جذاب مردونه بگه خانوم کمکتون کنم؟بعد من مثل اینایی که سالهامنتظر مرد رویاهاشون بودن با نازوعشوه سرمو بلندکنم تاببینمش یهو ببینم یه اخوند گردن کلفت جلوم وایساده بعد بلندشم باتمام قدرتم بایه حرکت جکی جانی یه لگد بزنم رو تخت سینش سربخوره هی رو پله ها قل بخوره بیفته کف زمین بعد همه جمع بشن تشویقم کنن بعد دکتربیاد بالاسرش علت مرگ روبراثر بازشدن عمامه و پیچیده شدن دورگردنش وخفگی تشخیص بده وبعد به قول یاسی از خوشی تو افق محو بشم:)))
یکی تعریف میکرد که ...
یکی از فانتزیام اینه که :
توی بیمارستان،یه پرستار فوق العاده زیبا وجذاب
از اتاق عمل سریع میاد بیرون و
داد میزنه:آقای دکتر؟آقای دکتر؟بیمار داره از دست میره
من درحالی که لبخندی پرمعنا برلب دارم سرمو میندازم پایین و از توی کشو دستکشمو در میارم
... پرستار بلندتر و با التماس میگه:آقای دکتر عجله کنید ،قلبش از حرکت ایستاده
من بازهم با لبخندی معنا دار دستکشارو دستم میکنم
ایندفعه همهءپرستارا ودکترا از اتاق میریزن بیرون و فریاد میزنن آقای دکتر آقای دکتر بیمار داره میمیره
من که دسکشامو دستم کردم با خونسردی به چهرهءتک تکشون نگاه میکنم و میگم:
.
.
.
.
.
آقای دکتر طبقه بالا تشریف دارن
بعد سطل آبو با پام هول میدم جلو و همینجور که دارم زمینو تی میکشم توی مه و غبار ناپدیدشم.
آرشیا
دقیقا مثل اون یارو که میگه تمام آرزوم اینه که دکتر بشم از اتاق عمل بیام بیرون و با نگاه معنا داری به خونوادش بگم متاسفم...)))
سوال امتحان دینی مسیحی ها!
یک کشور مسلمان پیشرفته بدون جنگ و عقب ماندگی و استعمار نام ببرید! توضیح هم نمیخواد فقط نام ببرید!!
:))))
زن به شوهرش : عزیزم نظرت راجع به عشقمون چیه ؟
شوهر : سعی کن ستاره ها رو بشماری خودت میفهمی !
زن : واااااااااای عزیزم یعنی بینهایت
شوهر : نه عزیزم تلف کردن وقته !
فقط یه جوون ایرانیه که ۲۰۰۰ تومن تو جیبش نداره تا گوشی یک میلیونیش رو شارژ کنه!!!
.
فقط کافیه در ماشینت باز باشه ، عالم و آدم میان بغل دستت که بگن در ماشین بازه …
حالا اگه بی بنزین تو خیابون بمونی ، هیشکی آدم حسابت نمیکنه !
پیرزن دید عزراییل داره میاد ازترس رفت تو مهدکودک نشست پیش بچه ها
و شروع کرد به پفک خوردن!
عزراییل نشست پیشش گفت: چکارمیکنی؟
پیرزن با صدای بچگانه گفت: قاقامیخورم!
عزراییل گفت زود بخور که میخوایم بریم ددر