Theodor Herzl نوشته: آقا انیشتین و دکتر حسابی هم سکس میکردند ، دیگر شما که از آنها بیشتر دنبال علم و دانش نیستید!
شاید باشم. از کجا معلوم؟
اینکه نشد دلیل منطقی.
من خوره ام. علاقه و هدف عمیقی در انواع قدرتهای اصیل و درونی دارم. میخوام تا حداکثر ممکن هرچی میتونم ازشون جذب کنم. از هنرهای رزمی بگیر تا انواع علوم و فناوری ها.
نقل قول:احتمالا دست و پا چلفتی بودن خودتان در جور کردن شریک جنسی را با این جور حرفها توجیه نکنید!
توجیه؟
واسه کی توجیه کنم؟
واسه خودم که نیازی ندارم توجیه کنم، چون از نظر روانی اینقدر تسلط به خودم دارم که عیب های خودم رو ببینم و بپذیرم. واسه دیگران هم باز نیازی به توجیه ندارم. اونم الان بعد از سالها. یه زمانی شاید. ولی الان دیگه عادت کردم و تفکر و روش خودم رو برای زندگی دارم.
من خودم خیلی وقتها این به ذهنم رسیده که شاید بی عرضه هستم، و هر بار روش کمی فکر کردم، ولی آخرش به نتیجهء روشن و قاطعی نرسیدم. نمیشه مطمئن بود.
زندگی من از اولش یجورایی خاص بوده. یعنی شرایط زندگیم. ممکنه هم که از ابتدا بخاطر منزوی بودن و اجتماعی نبودن و عرضه نداشتن و این حرفا از این مسائل دور موندم نسبت به دیگران، ولی به مرور اجتماعی تر و قوی تر شدم و از طرفی دیدم بعضی ویژگیها و مسیری که در زندگی حتی اجبارا بهم تحمیل شده بود همچین چیز بدی هم نبوده و یکسری مزایای بزرگ خودش رو داشته و میتونم از این ویژگیهای خاص و مسیر خاص به نفع خودم بصورت بهینه بهره برداری کنم. مثلا اینکه تحمل تنهایی کامل و طولانی مدت رو پیدا کردم، بخاطر اینکه تاحد زیادی از کودکی بهم تحمیل شد، من اینو الان بعنوان یک نقطهء قوت میبینم و نه نقطهء ضعف. سعی میکنم از همه چیز به نفع خودم استفاده کنم. طرف اینطور کارها مثل خانم بازی و اینها هم نرفتم دیگه، چون دیدم آشکارا با ویژگیهای خاص و مسیر خاصی که من دارم سازگاری کافی نداره و بهینه نیست برام. قبلا هم گفتم نه اینکه دلم نخواد و اگر فرصت مناسبی پیش بیاد اصلا ممکن نباشه طرفش برم، ولی انگیزهء خیلی قوی هم براش ندارم که تحت هر شرایط و هزینه ای طرفش برم؛ بنظرم صرف نمیکنه.
بهرحال من دستاوردها و موفقیت ها و سرگرمی های خاص خودم رو دارم که منو تاحد قابل توجهی ارضا و خوشنود میکنن. مشغولیت ها و دستاوردهایی که خیلی های دیگه ندارن (خیلی وقتا همون جبر زندگی هم درش کم و بیش دخیل است) و خیلی ها بهش قبطه میخورن.
ضمنا من در فامیل خودم در اطرافیان در همکاران خودم دیدم بالاخره کسانی که دنبال این مسائل میرن، هیچوقت نمیشه که این کارها بدون خطر و هزینه و دردسر باشه، و مسیر زندگی و وقت و انرژی قابل توجهی از انسانها رو معطوف خودش میکنه و حتی در مسائل دیگر تاثیرات منفی میذاره. بنظر من چیز جالبی نیست این قضیه. برای یک انسانی که اعتقاد و عادت به زندگی بر اساس راستی و اصول منطقی داره، یکجور تضاد و تناقض مخرب بحساب میاد. منم هیچوقت دنبال کسب مهارت های اینطور کارها نرفتم چندان، چون اساسا برخلاف تفکر و مسیر بهینه من بود و انگیزهء چندانی برای اولویت دادن بهشون نداشتم. اگر بلد نباشم، اگر نتونم، برای خودم عیب بزرگی نمیدونم که از این بابت خیلی ناراحت بشم و بخوام دنبال رفعش برم.
خلاصه داستانش گسترده و پیچیده هست. یک عامل و دو عامل نیست. منم نگفتم و نخواستم توجیه کنم. گفتم فلان چیز هم یکی از عواملش، نه تنها عامل. بطور کلی ترکیبی از خیلی چیزها بوده. در طول زمان. و تغییر و تحول هم در این بین بوده. بنظر من انگار من برای همین زندگی ساخته شدم. حداقل تاحالا اگر میخواستم عاقلانه پیش برم باید همینطور زندگی میکردم. میتونستم سقوط کنم، ممکن بود معتاد بشم، خلاف بشم، دچار هزار جور آفت بشم، ولی خواستم که اینطور نشه و از فرصت و حتی محدودیت ها و ضعف هایی که دارم حداقل صدمه رو ببینم و اگر میشه و جنبه های مثبت و کاربرد مفید هم میتونن داشته باشن، از اونا حداکثر استفاده رو ببرم.
خب من الان حتی منابع مالیش اندازهء حداقل رو هم ندارم. چون هیچوقت هدفم در زمینهء پیشرفت مادی نبود. قرار نبود مثلا بخاطر این یک قضیه بیام و دنبال پول بدوم و از هدف اصلی خودم منحرف بشم.
هرچیزی هزینه ای داره. هرچیزی سایدافکت هایی داره.
من یاد گرفتم که نمیتونم همه چیز رو با هم داشته باشم، و برای بدست آوردن چیزهای بزرگ، باید هزینه های بزرگ هم داد، باید از چیزهای بزرگ دیگری گذشت.
شاید برای دیگران اینطور نباشه، ولی برای من اینطور بود.
من بر اساس محدودیت ها و توانایی ها و جبر زندگی خودم تطبیق پیدا کردم و دلیلی نداره به دیگران اهمیتی بدم و کورکورانه برام الگو باشن.
میدونی یک بار یادمه از خدا درخواست کردم برام دوست دختر جور کنه
یکی دو روز بعد به طرز عجیبی فرصتش پیش آمد.
یعنی رفته بودم پستخونه واسه ثبت نام یا کار دیگه مربوط به کنکور و اینا، بعد یه دختره همینطوری تصادفی توی صف باهام صحبت شد (دختره با یکی بود که میگفت داییشه، ولی از من خوشش اومد). آشکارا میخواست رابطه برقرار کنه. شروع کردنش مثل آب خوردن بود. ولی از اونور گفتن برید فلان جا (توی همون ساختمون) فلان کار رو باید برای ادامهء مراحل انجام بدید. حالا من مونده بودم از یک طرف نگران بودم و عجله داشتم که از قضایای مربوط به کنکور یوقت عقب نمونم (فکر کنم فرصتهای آخرش بود) و از طرف دیگه اون دختره میخواست منو وادار کنه که باهاش باشم و صحبت کنیم. دیدم از همین ابتدا علافی و هزینه و ریسک از فرصت های دیگه داره شروع میشه! دیدم باید انتخاب کنم. بعد تازه توی فکرم همش میامد که من الان باید بهش دروغ بگم مثلا اسم و مشخصات و آدرس واقعی خودم رو بهش ندم بخصوص که تازه کار هستم و ممکنه بعدا از این اطلاعات سوء استفاده کنه، و دیدم که من از این کار هم اصلا خوشم نمیاد، یعنی از دروغگویی و فریبکاری خوشم نمیاد، از زندگی راست و ساده و راحت خوشم میاد، بعد توی فکر اینم بودم که خب باید احتمالا یه خرجهایی هم بکنم و مثلا کافی شاپ بریم و این حرفا، و با هم بریم اینور و اونور و خلاصه یه دفه همون اول بی مقدمه که نمیشه رفت خونه و باهم سکس کنیم!! بعد توی این فکر هم رفتم که من اگر این فرد رو با خودم مشغول کنم، اگر دنبال خودم بکشم، اگر بهش دروغ بگم الکی بگم دوستش دارم و شاید میخوام باهاش ازدواج کنم و غیره، به خودم امیدوارم کنم، اعتماد بهم بکنه و شاید حسابهایی روم بکنه حتی اگر من بهش مستقیم چیزی نگم، اما بهرحال ممکنه مجبور بشم وانمود کنم، یا واقعیت هدف رو بروز ندم، خب شاید اون فرد حتی فرصت ازدواج با فرد مناسبی ممکنه براش پیش میامد توی این مدت که اینطوری من اونو ازش سلب کردم. خلاصه همینطور افکار و جوانب به ذهنم میامد میدیدم هیچ کجای این کار اونقدری که برای یه آدم اصولی و دقیق مهمه، اصولی و دقیق و قابل پیشبینی نیست. همش هرج و مرج و پوچی و علافی درش موج میزد. بعنوان هزینه ها و خطرات و پدیده های جانبی این کار.
این بود که در نهایت تصمیم گرفتم طرفش نرم. خداحافظی کردم و رفتم دنبال کارم. هرچند سخت بود و ناراحت شدم از دست خدا. گفتم آخه مگه آزار داشتی چرا یطوری بدون این مسائل جانبی درست نکردی که آدم بتونه به همه کارش برسه و هزینه های هنگفت نده!
خب بهرحال این دنیا و زندگی ما همینه. انتخاب ها! و این سخته و هزینه داره. نمیشه همه چیز رو با هم داشت. شاید تفاوت آدمها همینطوری مشخص میشه، شاید همینطور رشد میکنن، همینطوری ممتاز میشن.
البته من خودم خیلی به این حرفا اعتقاد و اطمینان ندارم، اما یه تفاوتهایی هست که صرفنظر از این حرفا و باور خدا و غیره، آدم خودش عملا میبینه. من مثل خیلی ها نیستم و نمیخوام هم که مثل اونا باشم. اون رو درست نمیبینم. با سیستم من با مرام من با هدف من سازگاری نداره. هرچی بگی هزینه نداره ولی داره. نمیشه نداشته باشه. تداخل میکنه. در درجهء اول ذهنم رو از نظم و اصول خارج میکنه و آرامش و وجدان راحتم رو بهم میریزه. بعدش هم خیلی مسائل عقلایی دیگه.
در اینترنت هم دوست پیدا کردن راحته. شاید چند بار کسانی خودشون خواستن باهام رابطه برقرار کنن. اما بازم من دیدم که اینقدر علاف و بدون اصول و هدف نیستم که برم دنبال چیزی که تحت کنترل و اصول کافی نمیبینمش.
من دوست دارم اگر رابطه ای میخواد باشه، بصورت رسمی و روشن و اصولی باشه، یعنی درواقع میشه گفت همون ازدواج. دو طرف به هم تعهد بدن. با هم رو راست باشن. در فکر یک رابطهء نزدیک همه جانبه و پایدار باشن.
من دوست دارم این رابطه و زندگی تاحدی که میشه نزدیک به ایدئال باشه.
اما دیدم برای کنترل کافی بر زندگی، برای آرامش داشتن درش، من نیاز به قدرت فوق العاده ای دارم.
و بازهم بهرحال اونم هزینه ها و محدودیت هایی برام ایجاد میکنه. منجمله مالی. ولی هزینه ها و ریسک های دیگر هم بودن و بنظرم مهم بودن.
اینه که درکل بازم انگیزهء کافی برای ازدواج هم نداشتم.
منم که آدم مذهبی نیستم و ایمان قوی به خدا ندارم.
ولی مرام راستی و جوانمردی و مردانگی رو خیلی میخوام.
میخوام مردانه و با راستی و اصولی زندگی کنم.
اگر تونستم چنان زندگی ای رو در این دنیا محقق کنم، خب خوبه محقق میکنم، ولی اگر نشد، ترجیح میدم تا آخر عمر هم ازش بگذرم و محروم بمونم تا اینکه از اصول و عقل و خواسته های ذاتی خودم بگذرم. اصلا نمیتونم بگذرم! من سیستمم اینطوریه. و سیستم دیگری رو بلد نیستم و نمیخوام هم!
اگر نتونستم چنان همسر و زندگی ای داشته باشم، حداقل در زمینه های دیگری که مورد علاقم هستن میتونم و تونستم تاحدی که بحد قابل توجهی راضی بشم پیش برم. میشه اصول و نظم و راستی رو حداقل در بعضی جهات در این دنیا و زندگی تجربه کرد. چیز خوبیه!
و حداقل وقتی پیر شدم، وقتی درحال مرگ بودم، فکر میکنم تونستم اونقدری قدرت در خودم ببینم که اگر نتونستم زندگی آرمانی خودم رو تحقق کنم ولی حداقل تن به پسرفت هم ندادم و آنچه در توان داشتم از خودم اراده و تاثیر ایجاد کردم و زندگیم رو کنترل کردم و روح و روان خودم و قدرتهای اصیل و درونی خودم رو قوی کردم.
اینطوری حس میکنم اگر خدایی هم باشه و بعد از مرگ باهاش روبرو بشم، برام بهتره.
من دوست دارم قدرتمند باشم.
دوست ندارم کاری کنم که خودم نمیتونم توجیهش کنم.
تاحدی که میتونم و قدرت دارم درست زندگی میکنم از نظر خودم.
خب یه چیزهایی رو نمیتونم، مثلا نمیتونم دیگه خودارضایی هم نکنم، ولی یه چیزهایی رو میتونم، و اگر نکنم، خودم از درون فرو میپاشم. اصلا نمیتونم! این ها با من سازگار نیست. برام بهینه نیست. ریسک و اتکا به تصادف است. و من از این تفکر و روش زندگی تجربهء خوبی ندارم. هر زمان در این وادی ها رفتم خیلی زود با خسارت ها و وقایع بسیار ناخوشایندی مواجه شدم.