10-24-2013, 08:35 AM
من میکوشم به جمعبندی کلی از موارد مورد اختلاف تا این لحظه از بحث برسم و دیدگاههای خودم پیرامون آنها را کمی منسجمتر بیان بکنم چراکه احتمالا بدلیل گرفتاریها مدتی به نت دسترسی نخواهم داشت و دوباره از عید به آن سو در خدمت دوستان خواهم بود.
نخستین و مهمترین بخش از اختلاف میان ما، مفهوم، کارکرد و جایگاه دولت است. من دولت را نهاد قدرتی مستقل از سرمایهداری میدانم که افراد شریک در آن، مایل به حفظ و گسترش قدرت خود بر افراد بیرون از آن هستند و از همین جهت همواره در تلاش برای حرکت به سوی دیکتاتوری مطلق، و از آن مهمتر بقای مداوم است. میخائیل باکنون در بیانی شیوا گفته بود که دولت تزار اگر لازم بشود و اطمینان کسب بکند که این عمل مایهی بقای آن خواهد شد، تکتک زمینداران و سرمایهداران را اعدام میکند و دارایی آنها را میان کارگران و دهقانان تقسیم میکند. تجربهی تاریخی و آنالیز عملکرد دولتها در صد سال اخیر نیز به ما نشان میدهد که این نهاد دقیقا برخلاف آنچه مارکس، انگلس و لنین تصور میکردند در نقش ترمزی بر ماشین سرمایهداری ظاهر شده که اگر نبود سیستم خود را در تلاش برای حداکثری کردن سود مدتها قبل متلاشی کرده بود. از جمله کشفیات برجستهی مارکس پیروی کور و بیعاقبت اندیشی سرمایه از مسیر سود بود، اینکه تنها قانون حاکم بر آن افزایش سود از هر روش متصور است و منافع بلند مدت عملا در بازاری که ذات آن غیرقابل پیشبینی و برنامه ریزیست معنا ندارد و همه، در همه حال، با تمام توان در حال لفت و لیس بیشترین میزان ممکن هستند.
گذشته از ذات «تنها وفادار به خویش» دولت، به باور من تاریخ نه صحنهی نبرد طبقاتی بلکه صحنهی نبردی سیاسی بوده، که در آن شدیدترین انواع بیعدالتی، نابرابری و سرکوب آزادی از سوی دولت و با هدف گسترش کنترل بر شریانهای گوناگون حیات اجتماعی انجام شده. در نتیجه سرمایه و دولت در تضادی آشتی ناپذیر با یکدیگر قرار دارند که طی آن اولی درپی حداکثری سود بلادرنگ، و دومی درپی حداکثری کنترل بلندمدت خود بر جامعه است و در یک جامعهی بورژوازی همان اندازه که به یکدیگر کمک میکنند، هم را محدود و سرکوب و خنثی نیز میکنند.
یکی دیگر از عوارض بسیار خطرناک بازشناسی دولت در مقام «نمایندهی طبقهی غالب»، آنست که چنین نگرشی منجر به پدید آمدن این ایده میشود که دولت برآمده از «پرولتاریا» لابد دیگر مشکلی ندارد و سرکوب آنهم موجه است(استدلالی که همینجا از شما میشنویم)ولو آنکه طبق آمار اکثریت مطلق سرکوبشدگان آن نیز خود پرولتاریا، یا باقی انقلابیون و … باشد زیرا «طبقهی غالب» در جامعهی سوسیالیستی پرولتاریاست، و با آنکه شاید از منظر اقتصادی حقیقتا همینطور باشد، از منظر سیاسی قطعا طبقهی زورگوی سرکوبگری برآمده که سرکوب سیاسی یکسره مستقل از کنش اقتصادی را در جنبههای پرشمار و گوناگون پی میگیرد.
پس به نظر من، دولت نه چنانکه انگلس مینوشت «برآمده از تضاد طبقاتی»، که برآمده مجموعهی به هم پیوستهی تمامی تضادهای اجتماعی و فردی جاری در پهنهی تاریخ بشریست، که کارکرد آن جلوگیری از انباشت این تضادها به مرحلهای که دستگاه را دچار سنگینی بار و از کار افتادگی میشود است. انقلاب یک خطا در این سیستم است که به طرز غیرقابل پیشبینی و توسط گروهی که کمتر از همه انتظار آن میرود رخ میدهد، و راه دموکراسی لیبرالی برای جلوگیری از این خطا، تلاش برای مشارکت حداکثری و به صحنه کشاندن بیشترین شمار از گروههای مختلف اجتماعی در صحنهی اقتصادیست.
دربارهی دولت پس از انقلاب و اینکه چرا باید وجود داشته باشد و چگونه دولتی میتواند باشد، کمونیستها استدلال میکنند که بلادرنگ پس از انقلاب مردم هراسناک هستند، خطر ضد انقلاب و حملهی خارجی هست، ممکن است برخی سودجویان یا مردم هنوز تحت دستگاه فکری سرمایهداری به انبار کردن کالاها برای تلاش جهت فروش آنها در بازار سیاه روی بیاورند و … که تمام اینها اعتراضات بیموردی هستند، ما میتوانیم به بسیج عمومی مردم برای پاسداری از انقلاب بپردازیم، «بازار سیاه و سفید» برآمده از همان منطق مرکزگرای سلطهورز است و باقی نگرانیها نیز، با تلاشی که من در همین جستار کردم، یعنی نشانه رفتن الگویی کمونیستی-سندیکایی از همان روز نخست انقلاب به جای الگوی سوسیالیستی-دولتی مورد نظر مارکسیسم کلاسیک است.
بنگرید به داستانسراییها و رودهدرازیهای انگلس در آنتیدورینگ پیرامون دولت اتفاقی که برای آن میافتد:
بله Withers away به گولاگ
مارکس هم وضع بهتری از این نداشت زمانی که پای «محو شدن دولت» در مرحلهی نهایی کمونیسم میرسید. پوپر در مصاحبهای با شوخ طبعی از «فقر فلسفه»ی مارکس نقل میکند و جایی که مارکس میپرسد «آیا این به معنای آنست که دولت جدید و انقلابی خود تبدیل به طبقهی سرکوبگر جدیدی خواهد شد؟ خیر». و همین! دیگر نه توضیحی، نه اشارهای، نه تحلیلی. پوپر یادآوری میکند که مارکس، با آن توان آنالیز خارقالعاده و نبوغ بینظیرش در یافتن ارتباطات پنهان در مجموعههای باز و بسته، پای پرسشی به این مهمی که میرسد با بیمسئولیتی باورنکردنی به یک «نه»ی خشک و خالی بسنده میکند، «نه»ای که ما امروز میدانیم، اشتباه از آب درآمد.
برای نگاه داشتن سوی انصاف، لنین به راستی از پیروزی انقلاب تا اواخر ۱۹۱۸ تلاش کرد این مُدل مرکزگریز و شورامحور را الگو قرار بدهد، اما بدلیل عقبماندگی صنعتی کشورهای شوروی کارگران نمیتوانستند تصمیم درستی بگیرند و این روش را بسیار ناکارآمد یافت و ناگزیر، به مدل ونگاردیستی گروید که به قول آنتوان پانهکوک «آخرین ذرههای نقش شوراها را از میان برد». من نه فقط معتقدم که همهی این داستان برآمده از عقبماندگی صنعتی شوروی بوده، بلکه اساساً پیروی از مدل دولتمحور/حزبمحور مارکسیستلنینیستی در اقتصادی پیشرفته و صنعدی اساساً ممکن نیست، زیرا هیچ حزب یا دولتی که دارای هرگونه بار معنایی کلاسیک این واژگان باشد قادر به در خود جای دادن همهی فشارهای عینی جامعهی مدنی یک کشور سرمایهداری برای رسیدن به برابری در تمام عرصههای گوناگون نخواهد بود و سرکوب اجتنابناپذیر خواهد شد.
بر مبنی همهی آنچه بالا آمد، و برطبق تجربهی تاریخی ما امروز میدانیم که دولت هرگز Wither away نمیکند! بلکه از تمام روشهای موجود برای تضمین بقای خود، و به تعویق انداختن موعد Wither away شدنش استفاده میکند و میکوشد نیاز به وجود خود را از طریق بحرانسازی یا بحرانی نمایاندن شرایط، دشمنیابی و دشمنسازی از کسانی که به راستی دشمن نیستند، هرچه بیشتر وابسته کردن شهروندان به خود و مجموعهای بسیار گسترده و پیچیده از دیگر روشهای فریبکاری و پروپاگاند و ... بقای خود را برای بیشترین زمان ممکن، به بزرگترین شکل ممکن تضمین بکند. و شوربختانه سوسیالیستها این امکان را در اختیار آن قرار میدهند تا در قالب موجودی فاقد چالش و هماورد عینی در جامعه، این تلاش تاریخی برای سلطه را آسانسازی و تسهیل بکند.
نخستین و مهمترین بخش از اختلاف میان ما، مفهوم، کارکرد و جایگاه دولت است. من دولت را نهاد قدرتی مستقل از سرمایهداری میدانم که افراد شریک در آن، مایل به حفظ و گسترش قدرت خود بر افراد بیرون از آن هستند و از همین جهت همواره در تلاش برای حرکت به سوی دیکتاتوری مطلق، و از آن مهمتر بقای مداوم است. میخائیل باکنون در بیانی شیوا گفته بود که دولت تزار اگر لازم بشود و اطمینان کسب بکند که این عمل مایهی بقای آن خواهد شد، تکتک زمینداران و سرمایهداران را اعدام میکند و دارایی آنها را میان کارگران و دهقانان تقسیم میکند. تجربهی تاریخی و آنالیز عملکرد دولتها در صد سال اخیر نیز به ما نشان میدهد که این نهاد دقیقا برخلاف آنچه مارکس، انگلس و لنین تصور میکردند در نقش ترمزی بر ماشین سرمایهداری ظاهر شده که اگر نبود سیستم خود را در تلاش برای حداکثری کردن سود مدتها قبل متلاشی کرده بود. از جمله کشفیات برجستهی مارکس پیروی کور و بیعاقبت اندیشی سرمایه از مسیر سود بود، اینکه تنها قانون حاکم بر آن افزایش سود از هر روش متصور است و منافع بلند مدت عملا در بازاری که ذات آن غیرقابل پیشبینی و برنامه ریزیست معنا ندارد و همه، در همه حال، با تمام توان در حال لفت و لیس بیشترین میزان ممکن هستند.
گذشته از ذات «تنها وفادار به خویش» دولت، به باور من تاریخ نه صحنهی نبرد طبقاتی بلکه صحنهی نبردی سیاسی بوده، که در آن شدیدترین انواع بیعدالتی، نابرابری و سرکوب آزادی از سوی دولت و با هدف گسترش کنترل بر شریانهای گوناگون حیات اجتماعی انجام شده. در نتیجه سرمایه و دولت در تضادی آشتی ناپذیر با یکدیگر قرار دارند که طی آن اولی درپی حداکثری سود بلادرنگ، و دومی درپی حداکثری کنترل بلندمدت خود بر جامعه است و در یک جامعهی بورژوازی همان اندازه که به یکدیگر کمک میکنند، هم را محدود و سرکوب و خنثی نیز میکنند.
یکی دیگر از عوارض بسیار خطرناک بازشناسی دولت در مقام «نمایندهی طبقهی غالب»، آنست که چنین نگرشی منجر به پدید آمدن این ایده میشود که دولت برآمده از «پرولتاریا» لابد دیگر مشکلی ندارد و سرکوب آنهم موجه است(استدلالی که همینجا از شما میشنویم)ولو آنکه طبق آمار اکثریت مطلق سرکوبشدگان آن نیز خود پرولتاریا، یا باقی انقلابیون و … باشد زیرا «طبقهی غالب» در جامعهی سوسیالیستی پرولتاریاست، و با آنکه شاید از منظر اقتصادی حقیقتا همینطور باشد، از منظر سیاسی قطعا طبقهی زورگوی سرکوبگری برآمده که سرکوب سیاسی یکسره مستقل از کنش اقتصادی را در جنبههای پرشمار و گوناگون پی میگیرد.
پس به نظر من، دولت نه چنانکه انگلس مینوشت «برآمده از تضاد طبقاتی»، که برآمده مجموعهی به هم پیوستهی تمامی تضادهای اجتماعی و فردی جاری در پهنهی تاریخ بشریست، که کارکرد آن جلوگیری از انباشت این تضادها به مرحلهای که دستگاه را دچار سنگینی بار و از کار افتادگی میشود است. انقلاب یک خطا در این سیستم است که به طرز غیرقابل پیشبینی و توسط گروهی که کمتر از همه انتظار آن میرود رخ میدهد، و راه دموکراسی لیبرالی برای جلوگیری از این خطا، تلاش برای مشارکت حداکثری و به صحنه کشاندن بیشترین شمار از گروههای مختلف اجتماعی در صحنهی اقتصادیست.
دربارهی دولت پس از انقلاب و اینکه چرا باید وجود داشته باشد و چگونه دولتی میتواند باشد، کمونیستها استدلال میکنند که بلادرنگ پس از انقلاب مردم هراسناک هستند، خطر ضد انقلاب و حملهی خارجی هست، ممکن است برخی سودجویان یا مردم هنوز تحت دستگاه فکری سرمایهداری به انبار کردن کالاها برای تلاش جهت فروش آنها در بازار سیاه روی بیاورند و … که تمام اینها اعتراضات بیموردی هستند، ما میتوانیم به بسیج عمومی مردم برای پاسداری از انقلاب بپردازیم، «بازار سیاه و سفید» برآمده از همان منطق مرکزگرای سلطهورز است و باقی نگرانیها نیز، با تلاشی که من در همین جستار کردم، یعنی نشانه رفتن الگویی کمونیستی-سندیکایی از همان روز نخست انقلاب به جای الگوی سوسیالیستی-دولتی مورد نظر مارکسیسم کلاسیک است.
بنگرید به داستانسراییها و رودهدرازیهای انگلس در آنتیدورینگ پیرامون دولت اتفاقی که برای آن میافتد:
نقل قول:“The proletariat seizes from state power and turns the means of production into state property to begin with. But thereby it abolishes itself as the proletariat, abolishes all class distinctions and class antagonisms, and abolishes also the state as state. Society thus far, operating amid class antagonisms, needed the state, that is, an organization of the particular exploiting class, for the maintenance of its external conditions of production, and, therefore, especially, for the purpose of forcibly keeping the exploited class in the conditions of oppression determined by the given mode of production (slavery, serfdom or bondage, wage-labor). The state was the official representative of society as a whole, its concentration in a visible corporation. But it was this only insofar as it was the state of that class which itself represented, for its own time, society as a whole: in ancient times, the state of slave-owning citizens; in the Middle Ages, of the feudal nobility; in our own time, of the bourgeoisie. When at last it becomes the real representative of the whole of society, it renders itself unnecessary. As soon as there is no longer any social class to be held in subjection, as soon as class rule, and the individual struggle for existence based upon the present anarchy in production, with the collisions and excesses arising from this struggle, are removed, nothing more remains to be held in subjection — nothing necessitating a special coercive force, a state. The first act by which the state really comes forward as the representative of the whole of society — the taking possession of the means of production in the name of society — is also its last independent act as a state. State interference in social relations becomes, in one domain after another, superfluous, and then dies down of itself. The government of persons is replaced by the administration of things, and by the conduct of processes of production. The state is not 'abolished'. It withers away. This gives the measure of the value of the phrase 'a free people's state', both as to its justifiable use for a long time from an agitational point of view, and as to its ultimate scientific insufficiency; and also of the so-called anarchists' demand that the state be abolished overnight."
بله Withers away به گولاگ
مارکس هم وضع بهتری از این نداشت زمانی که پای «محو شدن دولت» در مرحلهی نهایی کمونیسم میرسید. پوپر در مصاحبهای با شوخ طبعی از «فقر فلسفه»ی مارکس نقل میکند و جایی که مارکس میپرسد «آیا این به معنای آنست که دولت جدید و انقلابی خود تبدیل به طبقهی سرکوبگر جدیدی خواهد شد؟ خیر». و همین! دیگر نه توضیحی، نه اشارهای، نه تحلیلی. پوپر یادآوری میکند که مارکس، با آن توان آنالیز خارقالعاده و نبوغ بینظیرش در یافتن ارتباطات پنهان در مجموعههای باز و بسته، پای پرسشی به این مهمی که میرسد با بیمسئولیتی باورنکردنی به یک «نه»ی خشک و خالی بسنده میکند، «نه»ای که ما امروز میدانیم، اشتباه از آب درآمد.
برای نگاه داشتن سوی انصاف، لنین به راستی از پیروزی انقلاب تا اواخر ۱۹۱۸ تلاش کرد این مُدل مرکزگریز و شورامحور را الگو قرار بدهد، اما بدلیل عقبماندگی صنعتی کشورهای شوروی کارگران نمیتوانستند تصمیم درستی بگیرند و این روش را بسیار ناکارآمد یافت و ناگزیر، به مدل ونگاردیستی گروید که به قول آنتوان پانهکوک «آخرین ذرههای نقش شوراها را از میان برد». من نه فقط معتقدم که همهی این داستان برآمده از عقبماندگی صنعتی شوروی بوده، بلکه اساساً پیروی از مدل دولتمحور/حزبمحور مارکسیستلنینیستی در اقتصادی پیشرفته و صنعدی اساساً ممکن نیست، زیرا هیچ حزب یا دولتی که دارای هرگونه بار معنایی کلاسیک این واژگان باشد قادر به در خود جای دادن همهی فشارهای عینی جامعهی مدنی یک کشور سرمایهداری برای رسیدن به برابری در تمام عرصههای گوناگون نخواهد بود و سرکوب اجتنابناپذیر خواهد شد.
بر مبنی همهی آنچه بالا آمد، و برطبق تجربهی تاریخی ما امروز میدانیم که دولت هرگز Wither away نمیکند! بلکه از تمام روشهای موجود برای تضمین بقای خود، و به تعویق انداختن موعد Wither away شدنش استفاده میکند و میکوشد نیاز به وجود خود را از طریق بحرانسازی یا بحرانی نمایاندن شرایط، دشمنیابی و دشمنسازی از کسانی که به راستی دشمن نیستند، هرچه بیشتر وابسته کردن شهروندان به خود و مجموعهای بسیار گسترده و پیچیده از دیگر روشهای فریبکاری و پروپاگاند و ... بقای خود را برای بیشترین زمان ممکن، به بزرگترین شکل ممکن تضمین بکند. و شوربختانه سوسیالیستها این امکان را در اختیار آن قرار میدهند تا در قالب موجودی فاقد چالش و هماورد عینی در جامعه، این تلاش تاریخی برای سلطه را آسانسازی و تسهیل بکند.
زنده باد زندگی!