05-23-2015, 06:54 PM
Ouroboros نوشته: من که از آغاز بحث در تلاش بودم از «داوری اخلاقی» دوری بجویم و کمی این اصل «باورنکردنی و آنجهانی» را به شما یادآور بشوم که عینیت نیازی به توجیه اخلاقی خود ندارد و اینها نیازهای عاطفی شماست.
من ذیل همین جملهی شما چند مورد را توضیح میدهم تا بعد.
1- اخلاق تهی و منفک از عینیت نیست. پیش از هر چیز من نوشتهای از
آرتور شوپنهاور را نقل میکنم:
نقل قول:اخلاق بدون تعمق و تفکر، یعنی رفتار اخلاقی محض، نمیتواند اثری داشته باشد،
زیرا ایجاد انگیزه نمیکند. اما اخلاقی که ایجادِ انگیزه میکند، تنها به واسطهی
عمل بر اساس خوددوستی میتواند چنین کند. پس آنچه از این نتیجه میشود
هیچگونه ارزش اخلاقی ندارد. نتیجه این که هیچ فضیلت ِ حقیقیای نمیتواند به
واسطهی اخلاق و شناخت مجرد حاصل شود، بلکه چنین شناختی باید از شناخت
شهودیای برآید که در فردیت دیگری نیز همجون در فردیت خود همان ماهیت درونی
را بازمیشناسد.
زیرا در واقع، فضیلت از شناخت نتیجه میشود، اما نه از شناخت انتزاعی که از طریق
الفاظ قابل انتقال است. اگر اینگونه بود فضیلت میتوانست آموزانده شود، و ما نیز در اینجا
میتوانستیم با ابزار ِ انتزاعیِ ماهیت حقیقی ِ آن و شناختی در که در بنیادش موجود است،
کسی را که این امر را درک میکند، به لحاظ اخلاقی ارتقاء دهیم. اما به هیچ رو چنین نیست
، ما همانقدر میتوانیم با خطابه و موعظهی اخلاقی یک شخص با فضیلت بسازیم که
تمام ِ نظامهای زیبایی شناسی ِ پس از ارسطو توانستند یک شاعر خلق کنند. زیرا
مفهوم برای ماهیت درونی واقعی فضیلت، همچون برای هنر، بیثمر است؛ و تنها در
جایگاهی کاملا فرعی میتواند همچون وسیلهای به پرداخت و حفظ آنچه به طرق دیگر
معلوم و استنباط شدهاند کمک کنند. به واقع، باورهای انتزاعی تاثیری بر فضیلت
، یعنی نیکخویی، ندارند؛ عقاید نادرست آن را آشفته نمیسازند و باورهای درست
به زحمت پشتوانهی آن میشوند. در واقع بسیار بد میشد اگر امر اصلی در زندگی انسان،
یعنی ارزش اخلاقی ِ او که به لحاظ ِ ابدی بودن اهمیت دارد، به چیزی وابسته میبود که حصولِ
آن، همچون باورها، تعالیم مذهبی و مباحث ِ فلسفی، چنین تابع تصادف بود. زیرا باورهای اخلاقی
صرفا از این جهت داراری ارزشاند که شخصی که به واسطهی نوعی دیگر از شناخت، با فضیلت است،
در آنها الگو یا قاعدهای دارد. بر این اساس، وی بابت اعمال غیرخودخواهانهاش، که قوهی تعقلاش،
و به عبارت دیگر خود او، ماهیت آنها را درک نمیکند، دلیل ارائه میکند، که اغلب دلیلی صرفا واهی است.
اساس نقد نیچه به تئوریسینهای فلسفهی اخلاق به همین جا باز میگردد، بطور خلاصه
او میگفت برای آنچه که پیشاپیش وجود دارد، نیازی به این شعبدهبازیها نیست.
بنابراین من باور دارم که همهی ما درکی شهودی از اخلاق داریم و از آنجا که این شهود
نمیتواند غریزی نباشد، پس ریشهی آن به طبیعت خودمان بازمیگردد. و اصل ِ اساسی اخلاقیای
که میتوانیم بر روی آن بحث کنیم: بر دیگران همان را روا بدار که میپسندی دیگران در مورد تو
روا داشته باشند. در نبود تمام اینها، باید به راهی دگر رفت، چگونه؟ اینگونه:
Ouroboros نوشته: وانگهی ما نه میتوانیم و نه میباید که به عواطف دیگران بیشتر از حقیقت اهمیت بدهیم، اگر منهم بگویم شما با رفتاری که دارید و عقایدی که مطرح میکنید دل مرا شکستهاید و بیایید از این کارها دست بردارید اشتباه است و من باید مشکلم را با حقیقت حل بکنم نه شما!
گریه را با خنده نمیتوان نوشت؛ به همین خاطر است که تاریخنگاران ِ اسلامی که خود از جمله
مسلمانان ِ محافظهکار و رادیکال بودند، زمانی که به جنایات ِ محمد میرسند، با وحشت و شگفتی
ضمنی آنها را مکتوب میکنند. نهجالبلاغه را بخوانید تا ببینید علی چگونه دست و پا میزند که برادرکشی
خود و «مومنان» را توجیه بکند.
بنابراین من باور دارم که هرگونه سیستم اخلاقی باید مبتنی بر طبیعت بشری باشد؛ چرا که
تجربهی تاریخیِ موفق ِ آن بسیار دیرپاتر از سنت و مدرنیته است و صدها هزار سال انسان بر مبنای
آن توانست بقای خویش را حفظ کند؛ سنت اخلاقیای که در آن شما نهایت فداکاری خود را برای
اعضای خانوادهی خویش، سپس برای حلقهی نزدیکترین افراد ِ خویش، سپس برای سرزمین ِ
خود و در نهایت همنوع خود خرج میکنید.
این مدلیست مبتنی بر سیستم قبیلهای بدوی که آنقدر نهادینه و ذاتی است که در پی
هزارهها همچنان پابرجاست.
موضوع دیگری که در اینجا بر آن بسیار تاکید میشود، تضاد فردیت و جمعگرایی است.
این یک مصادره به مطلوب در میان سیل ِ مصادرات به مطلوب دوستان است؛ فردیت الزاما
در تضاد با جمع نیست؛ فردی که به سلامت فیزیکی و روانی خویش اهمیت میدهد
میکوشد به شکلهای مختلف آنها را سالم نگاه دارد، به احتمال قوی فردیست که
برای جامعهی خویش مفید است. همچنین چنین فردی اگر برای سلامت روح
و جسم خویش اهمیت و ارزش قائل است، تقریبا محال است که برای دیگران
نیز چنین چیزی نخواهد و بکوشد دیگران را از چنین موهباتی محروم کند.
پس دوباره بازمیگردیم به همان مدل اخلاقی طبیعی؛ مدلی که مبتنی است بر
تعلقات ِ طبیعی انسان. در این مدل است که شخص نخست خود را متعلق به اعضای
خانوادهی خویش میبیند؛ و از آنجا که خانواده نهادیست زیربنایی برای جامعه، سلامت
و حفظ ِ آن، فضیلتیست که در نهایت به نفع جامعه خواهد (و نه فقط تک تک ِ افراد)؛ گسترش
حلقهی خانواده نیز با پیوندهای میان ِ خانوادهها ممکن میشود و این سیستم به این طریق
به بقای خویش ادامه میدهد، چنانکه تا کنون بوده.
توجه کنید که من نمیگویم الان دقیقا چنین است، بلکه میگویم چنین میتواند باشد. من
نمیتوانم همچون دوستان با اطمینان در مورد شرایط حاضر سخن بگویم و مطمئن نیستم که
درکم از آن کامل است، اما حلقههای مفقودهی پرشماری هست در میان نوشتههای سنتمحور
دوستان، از جمله اینکه «چرا اندیشههای رازآلود و اسطورهای، شرط لازم و کافی برای بقای
تمدن انسانی است»، که من تصور میکنم در این مدل «بدوی» وجود ندارند.
کسشر هم تعاونی؟!