نامنویسی انجمن درست شده و اکنون دوباره کار میکند! 🥳 کاربرانی که پیشتر نامنویسی کرده بودند نیز دسترسی‌اشان باز شده است 🌺

رتبه موضوع:
  • 2 رای - 5 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

کافه دومگو

Dariush نوشته: آیا جهان پدیده‌ای عقلانی‌ست که بخواهیم با عقل با آن مواجه بشویم؟
به نظرم او نمی‌گوید «عینیت منطقی‌ست» او می‌گوید «هر آنچه منطقی‌ست عینیت است». یا دستکم اینکه تنها درک معتبر از عینیت درکی‌ست که ابتدا از صافی «خرد» گذشته. بیاندیشید شیلر، یا فیشته.

زنده باد زندگی!
پاسخ

Ouroboros نوشته: فردیت ستیز از این منظر که تمدن بشری مدیون عبور از فردیت میلیاردها انسان از من شجاع‌تر، باهوش‌تر و برجسته‌تر است. فردیت جایگاه خود را دارد: خانواده>جامعه>فرد.
من امیدوارم به زودی بتوانیم روی این چیزهایی که آنجا می‌نویسید بحث بکنیم، چرا که شدیدا وسوسه‌برانگیزند.
گاهی ایجاز در واقع گونه‌ای از ابتذالِ فکری‌ست.
اما من از آنجا که به پرسیدن و تردیدِ سقراطی علاقه‌‌ای بیمارگونه‌ دارم یکی دو پرسش در موردِ این موضوع به خصوص مطرح می‌کنم. نخست آنکه استدلالِ شما یک اشکال در ذاتِ خویش دارد که احتمالا با این پرسش شفاف می‌شود: اینکه امروز ما شاهدِ تمدنِ درخشانِ بشری هستیم، اگر به اعترافِ شما حاصلِ فدا شدنِ فردیتِ افرادِ بسیار باهوش‌تر، شجاع‌تر و برجسته‌تر از شما نمی‌بود چطور می‌بود؟
دوم؛ اخلاقِ فایده‌گرایانه؟
سوم؛ هدانیسم/نیهلیسم + ضدفردیت‌گرایی؟!

کسشر هم تعاونی؟!
پاسخ

Ouroboros نوشته: من پاسخی جامع به پست شما نوشتم اما از ارسال آن پرهیز می‌کنم زیرا به احتمال قوی دوباره اتهام «بدفهمی» و «کژفهمی» و «نفهمی» خواهد خورد، آدمهای مثل شما باور نمی‌کنند کسی ممکن است حقیقتا مخالفشان باشد و با خود می‌گویند «چگونه کسی می‌تواند مخالف اندیشه‌های من باشد؟ مشکل از بدفهمی اوست.. اگر آن‌ها را به درستی فهمیده بود مگر جای مخالفت وجود دارد؟». آن پاسخ را تکه‌تکه می‌کنم و در همان جستار پراکنده‌نویسی پُست می‌کنم، اگر هنوز کنکجاوی پیرامون اینکه من چه مرگم است وجود دارد آنجا را بخوانید...
کامو مشابه این حرف رو در مورد"روشنفکران" میزنه،میگه کسی مثل مارکس میتونه سرمایه دارها رو هم ببخشه چون اونها رو ناتوان از درک حرفاش میبینه ولی یکی مثل باکونین رو نمیتونه ببخشه چون اون رو یک انسان دانا ولی خائن میبینه،کسی که میتونه حرفاش رو بفهمه ولی با اون ها مخالفت میکنه.
حالا اینجا هم یا شخص تو رو خائن ممکنه ببینه یا نفهم! :))

To ravage, to slaughter, to usurp under false titles, they call empire; and where they make a desert, they call it peace
Tacitus-
پاسخ

Dariush نوشته: تا آنجا که من فهمیدم بحثِ شما با امیر گرامی حولِ این می‌گردد که شما می‌گویید هدفِ غائی باید «لذتِ خردمندانه» یا خردمندانه لذت بردن باشد، امیر اما می‌گویند که لذت به خودیِ خود هم می‌تواند معنا داشته باشد، فقط کافی‌ست با خردمان ستیز نداشته باشد. خب راست‌اش من گمان می‌کنم از این جهت حق با امیر باشد، چرا که «یقین» بسیار پیشتر از این بحث‌ها رسوا شده؛ پس از این بحث بر روی خودِ ماهیتِ لذت است؛ من گمان می‌کنم شما تعاریفی متفاوت از لذت دارید و به آن از زوایایی متفاوت نگاه می‌کنید. امیر احتمالا لذت را همان «اجساسِ خوب»ی می‌بینند که پیشتر بدان اشاره کردند ولی شما وقتی از لذت سخن می‌گوئید، بازهم گوئی از امری والا حرف می‌زنید مثلِ لذت بردن از «اندیشیدن» و... در حالیکه امیر هر لذتِ ساده و پست و هتا حیوانی را هم می‌توانند اصیل و جذاب بشمارند. خب در اینجا شما دچار یک مخمصه‌ی جدی خواهید شد: امیر از شما خواهند پرسید که چرا وقتی که یک امرِ لذت‌بخش هیچ علت و معنایی جز خودِ لذت ندارد، باید از آن پرهیز کنم؟ پاسخ شما چیست؟
من از "لذت" به عنوان مفهومی مستقل و ماورای آنچه در اموری روزمره نیز ممکن است برایمان احساس شود سخن نمی گویم.
تاکید من بر خردمندانه بودن لذت، تفاوتِ حاصل در کمیت و کیفیت آن است. بحث از یقینی بودن ارزش لذت ها هم نیست.
اینکه لذت های ما در گرو خردمان انتخاب می شوند، موجب افزایش احتمال برای تجربه لذت هایی با گستره زمانی بیشتر و کیفیتی بهتر است.
برای اینکه ساده تر مقصودم را از لذت خردگرایانه دریابید در مورد همان نیروی جنسی مثالی بیان می نمایم:
به عنوان یک مرد عادی ممکن است در مواجهه با یک دختر زیبا و جذاب، به واسطه غریزه جنسیمان به وی دلبسته شویم و چنین می پنداریم
بهترین لذت دنیا و زندگیمان در او معنا می یابد؛ به سمت او کشیده می شویم و بردگی جنسی او را می کنیم.
در خردگرایی اما هدف تجربه همان لذت جنسی/عاطفی اما در ترازی دیگر است. در خردگرایی همه ی فرهودهای(آنچه فربود می پنداریم) مرتبط به
این مساله را می سنجیم و سپس طوری نیروی جنسی و در پی آن رفتار با جنس مخالف را دگرگون می کنیم تا بتوانیم به بیشترین لذتِ حاصل از نیروی جنسی برسیم.
از این رو چنین رویکردی معنا می یابد که ما برای رسیدن به لذتی بیشتر، از لذتی کوتاه تر پرهیز کنیم.
از آنجاییکه بیشینه آگاهی های ما نیز تجربی،ابطال پذیر و اعتباری هستند؛ در خردگرایی نیز ارزش های یقینی و جزمی وجود ندارد
ولی همچنان به خاطر شناسایی و سنجش خردمندانه آن در ارزیابی لذت ها، گرایند بیشینه برای تجربه ی بهترین و بیشترین لذت ها را دارا می باشد.



نقل قول:دوم آنکه، با همه‌ی توضیحاتی که دادید بازهم خردگرایی شما بیشتر به نوعی از «خردباوری» می‌گراید و هنوز به این نرسیده‌اید که خردباوری ِ رادیکال ِ مُتِسَری در همه‌ی امور خودش در واقع ضدخرد است. خردگرایی وقتی اثربخشی و معنا دارد که شما آن را جایی که کثرتی دارای حداقلی از باور به خردگرایی وجود دارد استفاده بکنید وگرنه خیلی ساده خودِ خردگرایی تبدیل به ضدخردگرایی خواهد شد! پس در نهایت می‌رسیم به اینکه واقعا چیزی هست که می‌تواند نه خردگرایانه باشد و نه ناخردگرایانه. اگر شما چنین گزاره‌ای را معتبر می‌شمارید، پس دیگر بحثی نمی‌ماند و گره گشوده شده ولی اگر آن را نامعتبر می‌شمارید، پس به جمع متحجرهای سده‌ی 1800 خوش پیوستید!
اینجا به روشنی مقصودتان را درنیافتم! اما اگر مقصودتان جزمیت داشتن احتمالی باور من نسبت به خردگرایی و آرمان های آن باشد، پس باید پرسید دلیلم برای به نقد گذاشتن آن چیست؟



نقل قول:سوم: برای آنکه قدری ابعاد و دامنه‌ی خردگرایی‌تان روشن شود، به این پرسش پاسخ دهید: فرض بکنید که ما موجودی را پیدا کرده‌ایم که خرد کل است و از همه چیز با خبر است؛ فرض کنید در خرد و هوشِ کامل و جامع ِ او شکی نداریم و مطمئن هستیم که هر حکمی که می‌دهد تماما بر پایه‌ی خرد است. یک روز او اعلام می‌کند که بر اساس آنچه او اندیشیده، انسانها باید بطور کامل از بین بروند. نظر شما چیست؟ آیا عمل به یک حکمِ خردگرایانه همیشه خردگرایانه است؟
اگر ما براستی به چنین جزمیتی(برابر با جزمیت حاصل از خودآگاهی مان) در مورد درستی و مطلق بودن حکم او رسیده باشیم؛ بله باید از بین بروند.
لطفا دقت داشته باشید که من چگونه "خرد" را تعریف کردم.

همین بود زندگی؟! پس تحقیر بیشتر، شکست بیشتر، رنج بیشتر...
پاسخ

Ouroboros نوشته: من پاسخی جامع به پست شما نوشتم اما از ارسال آن پرهیز می‌کنم زیرا به احتمال قوی دوباره اتهام «بدفهمی» و «کژفهمی» و «نفهمی» خواهد خورد، آدمهای مثل شما باور نمی‌کنند کسی ممکن است حقیقتا مخالفشان باشد و با خود می‌گویند «چگونه کسی می‌تواند مخالف اندیشه‌های من باشد؟ مشکل از بدفهمی اوست.. اگر آن‌ها را به درستی فهمیده بود مگر جای مخالفت وجود دارد؟». آن پاسخ را تکه‌تکه می‌کنم و در همان جستار پراکنده‌نویسی پُست می‌کنم، اگر هنوز کنکجاوی پیرامون اینکه من چه مرگم است وجود دارد آنجا را بخوانید...
من همه ی تلاش خود را به کار بستم تا برایتان بیان کنم که چرا در برداشت "خردگرایی" دچار سطحی نگری و کژفهمی شده اید.بر فرض اینکه باور من اشتباه باشد نیز، نیک تر بود به جای تعمیم باورتان و نتیجه گیری کلی از آن، نسبت به اشتباه بودن باورم همین جا روشنگری می کردید. جدای از اینکه من همچنان بر آن شیوه ی بیان و ارزیابی اندیشه های جدیدتان بحث دارم، شوربختانه در حال حاضر آنچنان در تنگنای زمانی هستم که به سختی همین گفتمان مهند و اساسی را هم ادامه می دهم. امیدوارم دستکم این گفته ام را صادقانه برداشت کنید و از آن نتیجه گیری دیگری نکنید!

همین بود زندگی؟! پس تحقیر بیشتر، شکست بیشتر، رنج بیشتر...
پاسخ

Dariush نوشته: یکبار دیگر به این چیزی که نوشته‌اید بطور جدی فکر بکنید...
من پرسشهایی در این مورد مطرح کردم، اول اینکه اساسا چیزی که عقلانی نیست را چطور می‌توان با عقل تحلیل و قابلِ دریافت کرد؟ در اینجا لازم است که هر دوی ما میانِ دو چیز تفکیک قائل شویم: عقلِ طبیعی که همان مغز منفرِ هر یک از ماست و خرد که یک امر جهانی‌ست شامل مجموعه‌ای از دانش، فلسفه، آگاهی و منطق که شاخه‌های گوناگون و درهم‌تنیده‌ای دارد. عقل طبیعی مشخصا برای این جهان ساخته شده، نه برای درکِ آن و نه هتا برای اندیشیدن، تنها و تنها برای زنده ماندن و بقای نوع. اینکه ما از پستانداران بودیم و شانس دریافتِ پروتئینی فراوان داشتیم که به رشد مغز ما بسیار کمک کرد، اینکه ما از درختان پائین آمدیم و دیگرِ خویشاوندانِ ما آن همان بالا ماندند، اینکه شکارچیانی قهار و بی‌رحم شدیم و ... همگی نشان می‌دهند که ما موجوداتی خوش‌شانس بودیم که طبیعت به ما بهترین ابزار را برای زنده ماندن داده، اما آیا برای طبیعت مهم بوده که ما بتوانیم نسبت به او یا هتا خودمان شناخت و آگاهی کسب بکنیم؟ ابدا! میلیون‌ها گونه‌ی جانوری بودند و هستند که از خودآگاهی فقط همین بهره داشتند که بدانند کی گرسنه‌‌اند، کی تشنه ، کی خسته و ... در این میان تنها یک گونه هست که «تصور» و «توانِ اندیشیدن» دارد. پرسش همین جا است؛ پرسشی که من چند باری پرسیدم: جایگاهِ عقل در این هستی کجاست دقیقا؟ چقدر شناختِ عقلانیِ جهان می‌تواند معتبر شمرده شود؟ مگر برای سنجیدنِ عیارِ درستیِ شناخت و دریافتِ عقلانی، سنجه‌ای غیر از خودِ عقل هم هست؟

اینها پرسشهایی هستند پس از یک عصر پرستشِ عقل در غرب پدید آمدند و بعدها پس از دو/سه قرن که شکل دیگری از آن عقل‌باوری تحتِ عناوینی چون پوزیستیویسم دوباره متولد شد، همچنان بی‌پاسخ باقی ماندند. پیرامونِ همین موضوع جمله‌ای از شوپنهاور هست : آنها که بیشتر فکر می‌کنند بیشتر در زندگی دچار اشتباه می‌شوند؛ این را اصلا نمی‌توان انکار کرد و من کاملا به آن باور دارم؛ یکجا اگر قرار باشد به موضوعی به طور جدی فکر بکنیم و تکلیفِ خودمان را با عقل و هستی روشن بکنیم همین جاست؛ واقعا عقل چه جایگاهی میانِ ما و هستی باید داشته باشد؟ چرا کسی چون همسایه‌ی من که قوه‌ی تعقل‌اش در اکثر مواقع تعطیل است و اندیشیدن به امورِ روزانه‌ و کارهای جاری‌ نهایتِ استفاده از عقل‌اش است و هیچ به اینکه کانت پیش از هیوم بوده یا برعکس و یا در چهار میلیون سال نوری آنورتر که نه، چهار کیلومتر آنطرفتر چه می‌گذرد کاری ندارد، در نهایتِ شادی، سلامت، نظم و هارمونی در کنارِ خانواده‌ای گرم زندگی می‌کند و احتمالا بیش از 80 سال به راحتی و سلامت خواهد زیست و نیچه در چهل سالگی راهی دیوانه‌خانه شد، شوپنهاور چهل سال در تنهایی و تاریکی و خشم/نفرت/کینه از همه زیست، اسپینوزا توسط هم‌کیشانِ خویش تکفیر شد و نزدیک بود سوزانده بشود، لاک همه‌ی عمر در گمنامی و تبعید و آوارگی بود، برونو در آتش زنده زنده سوزانده شد و ... ؟ چرا وضعِ خردگرایانی به این عظمت اینقدر بد و هتا تراژیک است؟ موضوع چیست؟ آیا ما دچارِ نوعی سوءتفاهم نشده‌ایم؟ آیا ما دچارِ خودفریبی نیستیم؟ یکبارِ دیگر: آیا جهان پدیده‌ای عقلانی‌ست که بخواهیم با عقل با آن مواجه بشویم؟

شاید بگویید همینکه امروز ما از اثراتِ ازخودگذشتگی‌های آنها بهره می‌بریم خودش مهمترین اتفاقی‌ست که می‌تواند در موردِ کسی بیافتد. این اشتباه است؛ آنچه هرگز و هرگز علارغم تمامِ شعارها و لیبرال‌بازی‌هایی که جهانِ امروز برای مترسکِ آزادی بیان ساخته، ناشناخته مانده و برسمیت شناخته نشده، خودِ آزاداندیشی‌ست! کافی‌ست شما برخلافِ همه فکر بکنید، آنوقت ببینید چه اتفاقی برایتان رخ می‌دهد... این واقعا شبیه به هجومِ سلولها سفید به عاملِ ناشناخته است و از طرفی شاید حقیقتا درست هم همین باشد؛ شاید «حقیقت» واقعا امر خطیری باشد! شاید واقعا باید مثل زرتشتِ نیچه زندگی بکنیم که می‌گفت: «با حقایقِ همیشه پنهان‌داشته، با دستِ دیوانه و دلِ شیدا، و توانگر از دروغ‌هایِ کوچکِ رحم: من در میانِ آدمیان همیشه چنین زیسته‌ام.».

و اما یک پرسش دیگر: لذتِ غیرکورکورانه و اندیشیده شده هم آیا مگر وجود دارد؟!
من در پاسخ به دوستمان امیر نیز نگاشتم که اساسا ما هستی خود را در چه شرایطی درمی یابیم. از لحاظ شناخت شناسی نیز به خودتان پاسخ دادم که چرا "خودآگاهی" را اصل و اساس این سیستم فلسفی و خردناب نامیدم. آنچه شما خرد خواندید و شامل فلسفه و منطق و دانش دانستید همه به اتکای هسته مرکزی وجودمان یعنی خودآگاهی معنا می یابند و اعتبارشان را از آن می گیرند.یعنی مرکز جهان خودآگاهیست و هر آنچه بر آن آگاه می شویم با فرایند آگاهیدن بر خودآگاهی صورت می گیرد. تنها مزیتِ دردناکی(!) که ما نسبت به سایر جانوران ظاهرا خودآگاه داریم، در این است که اراده و تواناییِ درک و شناخت مان در ترازی بوده که بتوانیم این چنین نسبت به شناخت خویش و جهان اطرافمان آگاهی بدست آوریم. از آنجاییکه اساسا هستی مان در گستره رنج ها و لذت ها معنا می دهد، لذت های بیشتر را در گرو فربودهای جهان به عنوان خردگرایی برمی گزینیم و اکنون اینجا و در این تراز است که پرسش شما پیرامون عقلانی بودن و نبودن جهان معنا می یابد. هنگامی که وجود ما،ویژگی های وجودیمان و تراز دانایی هایمان برای لذت بردن نبوده و جهانی که ادراک می کنیم در گرو نظم و هدف لذت های مطبوع ما نیستند؛ پس جهان را غیر عقلانی در می یابیم.از این رو بود که وقتی من خرد را در بردگی غرایز و فرگشت دریافتم، آن را در زنجیر توصیف نمودم.



در ادامه نیز سخنتان برایم قابل تبیین است. بله کسی که خردگرایانه زیستن را انتخاب می کند، به طبیعت و فرگشت دهن کجی کرده و به نوعی خواسته بر خلاف جهت رودخانه شنا کند. اینکه چرا یک فرد باید این چنین یاغی شود، به نگرم پاسخ در همان مصیبت درک این پوچی و بی معنایی زندگی و امید برای تلاش بر طغیان بر این زندگی پوچ و بیهوده است. حداقل برای شخص من چنین بوده که مرگ را اصیل تر از زندگی و غرق شدن در روزمره گی آن می دانم.همین موجب شده در برابر کسانی که گویا درکشان از فلسفه/جهانبینی خردگرایی همچون یک نظریه دانشیک جالب و پرداختن به آن نمادی از روشنفکری(؟!) است؛ به سختی تندخو و خشن باشم.گو اینکه برده ای که از بردگی اش لذت می برد و آن را پذیرفته، از برده ای دیگر که از آن به شدت رنج می برد و تا پای مرگ در پی آزادیست، به عنوان یک سرگرمی جالب راه آزادی را می پرسد!
هدفم از این گفتمان به نقد گذاشتن خردگرایی برای ویرانی آن است، که شاید دچار خودفریبی هستم و البته که اگر ویران نشود؛ پایدارتر خواهد شد! و واقعا باید این رنج را تجربه کنید تا درک کنید از چه سخن می گویم. اگر دچار این رنج نیستید و به نظرتان زندگی آن همسایه دلپذیر و در نهایتِ شادی و نظم می باشد، توصیه می کنم بیخود خودتان را با مسایل فلسفی و عقلانی بودن یا نبودن جهان درگیر نکنید، و در پی زندگیتان بروید!

همین بود زندگی؟! پس تحقیر بیشتر، شکست بیشتر، رنج بیشتر...
پاسخ

Rationalist نوشته: واقعا باید این رنج را تجربه کنید تا درک کنید از چه سخن می گویم. اگر دچار این رنج نیستید و به نظرتان زندگی آن همسایه دلپذیر و در نهایتِ شادی و نظم می باشد، توصیه می کنم بیخود خودتان را با مسایل فلسفی و عقلانی بودن یا نبودن جهان درگیر نکنید، و در پی زندگیتان بروید!
من اگر مطلع باشید از انجمن چند ماهی خداحافظی کرده‌ام و اصلا وقت پیدا نمی‌کنم به این گفتگو ادامه بدهم فعلا. اما شما با این حرف‌تان سطح یان گفتگو را به شدت تقلیل داده و آن را تبدیل به یک جدلِ ایدئولوژیک شخصی کردید، شایسته بود در کمترین حالت مرا به عنوانِ وکیل مدافع شیطان ببینید نه اینکه طلویحا بگویید «تو که دردش را نکشیده‌ای چه می‌فهمی من چه می‌گویم؟!» . . . اینها همه در حالی‌ست که من چند ماه پیش توی صندلی داغ خودم چنین نوشتم :
Dariush نوشته: بله؛ همین الان هم آدمی نسبتا منزوی هستم و کمتر در جمع ظاهر می‌شوم. من زمانی استهاله‌ای طولانی را تجربه کردم و در مرزی بس باریک میانِ مرگ و زندگی گام برمی‌داشتم. آن زمانی بود که در ژرفای فقدانِ فلسفی دست و پا می‌زدم. مدتها بود که در دین و ایده‌ئولوژی خود احساس تناقض با خویشتنِ خویش را داشتم اما چون شهامت نداشتم آنها را نادیده می‌گرفتم، تا اینکه در نهایت به تاریکی فرصت دادم که خود را به من نشان دهد؛ در تاریکی بلعیده شدم اما می‌دانستم که تاریکی راستین بسیار اصیل‌تر از روشنایی دروغین است. پس از این تا سالها من یک سوپرنیهیلیست بودم و این کاملا طبیعی و منطقی بود؛ این سیری‌ست که باید از آن می‌گذشتم. در این چندسال گاه می‌شد خود را در جایی میافتم که هیچ نمی‌دانستم کجاست، گاه می‌شد چند روز بی‌غذا بودم، بی‌خوابی‌های طولانی‌مدت داشتم و...؛ من هیچ نمی‌دانستم کیستم و چرا چنین و چنان می‌کنم، شدیدا منزوی بودم. کم کم اما دانستم که من نمی‌خواهم همیشه اینطور باشم و این روندی نیست که قرار باشد تا آخر بر آن ثابت‌قدم باشم. این بود که شروع کردم به مطالعه پیرامون خردگرایی و فلسفه. اینبار اما می‌اندیشم که نوری راستین را یافته‌ام که اگرچه نوسان دارد اما همیشه هست و واقعی‌ست.
E402
پیشنهادِ من به شما این است که بجای نگاه به جایگاهی که شخص از آن سخن می‌گوید، به خودِ بحث بپردازید...

کسشر هم تعاونی؟!
پاسخ

من مقالاتی از این دست که می‌بینم احساس خوشبختی می‌کنم که دیگر «آته‌ایست» نیستم.

زنده باد زندگی!
پاسخ

Rationalist نوشته: هدفم از این گفتمان به نقد گذاشتن خردگرایی برای ویرانی آن است، که شاید دچار خودفریبی هستم و البته که اگر ویران نشود؛ پایدارتر خواهد شد!

E032

شما قطعا دچار خودفریبی هستید، اما خودفریبی‌تان از خردگرایی شروع نمی‌شود، با آن به پایان می‌رسد. اولین نشانه‌ی خودفریبی شما همینست که گمان می‌کنید صرف به گفتمان گذاشتن یک ایده و عبور دادنش از صافی ِ دیالکتیک اثری در صحت و سلامت آن خواهد داشت، همینکه گمان می‌کنید برای تثبیت مرجعیت خرد باید به خود خرد رجوع کرد یعنی در همان دور باطلی افتاده‌اید که سر از قرن بیستم، با تمام هیولاها و عفریت‌های خود درآورد. دلیل اینکه کمکی از دست ما برای شما برنمی‌آید اما، اینست که حاضر نیستید تحت هیچ شرایطی این حرفهایی که می‌زنید را به حداکثر منطقی خودشان برسانید. مهمترین ویژگی یک مُدل و دستگاه فلسفی «برتر» و «غایی» توان آن برای بازگرداندن «اصول» خود به «روشمندی» آن، و همچنان باقی ماندن است.

شما همچنین توقع دارید که «پاسخ سر راست» بشنوید، همچو اتفاقی نخواهد افتاد. من یک اشاره‌ی دورادور به مسیر می‌کنم، اینکه آیا آنقدر باهوش هستید که در آن قدم بردارید یا نه به خودتان بستگی دارد. سوالی که باید امروز به عنوان یک خردگرا مزاحم همیشگی ذهنتان باشند اینست که «چرا»، محوریت خرد به عنوان چراغ راهنمای بشر همواره محکوم است به نیهیلیسم؟ من سالها با این پرسش کلنجار رفتم.. اینکه می‌بینید رغبتی به گفتگو با شما نشان نمی‌دهم و بجای آن احکام کلی صادر می‌کنم، اینست که شما هنوز به آنجا نرسیده‌اید که این پرسش محوری را بپرسید. شما هنوز از خودتان نپرسیده‌اید که چرا در آن واپسین قرن «معصومیت»، که حتی کسی در حد و اندازه‌های مارکس چنان به «متد علمی» مومن بود و رمانی مثل «شرلوک هلمز» با آن نگاه امیدوار به تعقل نوشته می‌شد، در آن دورانی که همچون امروز خودآگاهی توسط این و آن حتی تا سرحد مرجعیت برای جهان عینی برکشیده می‌شد، این تنها نیچه بود که فریاد می‌زد «هیچ‌انگاری‌ست که بر در می‌کوبد» و «نیهیلیسم است که بر درگاه ایستاده». اما سوال حتی مهمتر که پس از این به ذهن می‌رسد اینست که آیا نیچه خود آنچنان، هوشمند که نه، «بینا» بود که «دلیل» این تقدیر گریزناپذیر را بداند؟

کمی با این پرسش‌ها پرسه بزنید، چند ماه دیگر که من از «بندگی» و «بردگی» برگشتم و شما هم احتمالا وقت ازداتان بیشتر شد، دوباره گفتگو می‌کنیم..

زنده باد زندگی!
پاسخ

Ouroboros نوشته: من مقالاتی از این دست که می‌بینم احساس خوشبختی می‌کنم که دیگر «آته‌ایست» نیستم.
خدا باور هستی؟
پاسخ


پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 53 مهمان