12-05-2013, 07:14 AM
من دوست دارم همه چیز با قدرت خودم، مستقیم، راست و مردانه باشه.
فریب و دروغ و علافی رو دوست ندارم.
در زندگی بعضی وقتها تجربه هایی از این مسائل داشتم، و برام واقعا آزاردهنده و خطرناک بودن، جز تباهی و پوچی چیزی درشون ندیدم.
دوست دارم یه همسر ایدئال داشته باشم که ما خودم باشه.
و اینقدر قدرتمند باشم که کنترل زندگیم دست خودم باشه و همسرم رو هم بطور کامل تحت حمایت و حفاظت خودم قرار بدم.
من با اینطور زندگی حال میکنم.
از هرج و مرج و فریب و دروغ و سوء استفاده و ناراستی و ناجوانمردی خوشم نمیاد.
این درست نیست که یکی امروز مال من باشه، اونم شاید نصفه و نیمه، و فردا ممکنه مال کس دیگری باشه.
این درست نیست که صداقت و راستی نباشه.
این درست نیست که همه درحال تلاش برای رقابت ناجوانمردانه سر این مسائل و دزدی ناموس هم از هم باشن.
این دنیای اراذل و اوباش است، حتی اگر خیلی شیک پوش و خوش زبان و ظاهرا مودب و باوقار باشن.
من از اونها نیستم. فکر نمیکنم! من نمیخوام اینطور باشم.
من این رو در وجود خودم درمی یابم که باید متفاوت باشم.
نه اینکه بخواهم متفاوت باشم بخاطر متفاوت بودم و احساس برتری و خودنمایی سطحی.
نه من براستی این زندگی، این انسان ضعیف و زبون، را نمیپسندم. بنظر من ارزشش را ندارد.
پس از چیزهایی چشم میپوشم، و به سوی چیزهایی میرم که آنطور که میخواهم، شدنی تر هستند برایم.
تفاوت وجود دارد.
مسئله فقط عرضه نیست.
مسئله فقط این افکار و حرفهای عامیانه نیست.
حتی اگر بخندید، به تمسخر بگیرید، بگویید از نظر منطقی و فلسفی اثبات کن و من نتوانم، اما این چیزها را من دیده ام لمس کرده ام میبینم که وجود دارند و نمیتوانم آنها را آنقدر کوچک بشمارم. آنها درنظرم اهمیت دارند. آنقدر که حاضرم به هرچیزی تن در ندهم، هرچند که عمری باعث محرومیت و رنج من شود، چون اگر تن در بدهم، برایم بیشتر رنج آور و خطرناک و هزینه بر خواهد بود؛ عقل و تجربهء من اینطور میگوید!
من میخواهم یک دانشمند باشم، یک مرد قوی، یک جنگنده، نه یک فریبکار پست، نه یک دروغگوی ضعیف.
حتی اگر یک هیولا باشم، بهتر از اینست که فریبکار و دروغگو و پست باشم.
هیولا موجود زیباتری است.
من قدرت و شجاعت و خشونتش را ستایش میکنم در مقایسه با این همه انسانهای حقیر.
من اگر کسی را بخواهم، آن باید مال من باشد، و با قدرت آنرا با خودم پیوند دهم، و هیچکس را توانایی رویارویی با من و گرفتنش از من نباشد.
نمیدانم این چیست. آیا در ژنهای من است. آیا یک مسئلهء باستانیست. اما من در این زمینه احساس آرمان خواهی میکنم.
من آن شکوه را میخواهم! با تمام وجودم.
البته من آنقدر هم روی این مصر نیستم و آنقدر قوی نیستم که بگویم تحت هیچ شرایطی دست به عمل دیگری نمیزنم.
ولی خواست قدرت و کنترل در من آنقدر قویست که حداقل تاکنون با هر هزینه و ریسکی دست به آنطور کارها نزدم.
شاید فرصتش را هم نداشتم یا خیلی کم بوده نسبت به دیگران، اما انگیزهء چندانی هم ندارم که این فرصت ها را حتی اگر بتوانم افزایش دهم.
من دوست دارم هرکاری را که انجام میدهم با نهایت قدرت ممکن باشد. و یک حداقلی از قدرت و کنترل و اصول را میخواهم. و اگر نبود، ممکن است بکلی صرفنظر کنم.
من انسانی با ایمان نیستم، انسانی فداکار نیستم، نه شاید مثلا یک روزی فرصت بشود حتی به کسی تجاوز کنم! ولی من میخواهم این کار را با قدرت و تسلط انجام دهم. دوست دارم جریان قدرت را در شریان های خودم ببینم. اینکه چطور غلبه میکنم و چطور موانع و سرنوشت را تحت کنترل خودم درمیاورم. هرچند شاید این تاحدی یک توهم باشد، اما حتی نزدیک شدن و تجربه های کوچک آنهم برایم خواستنی و لذت بخش است، و دور شدن از آن برایم دافعهء شدیدی دارد و پوچی محض است درنظرم.
پیش از اینکه بخواهم دست به این کارها بزنم، دوست دارم بجنگم و دشمنان را شکست دهم، یا آنچنان قدرتی داشته باشم که جرات روبرو شدن با من را نیابند.
حتی گاهی خوابهایی که دیدم اینطور بودند.
مثلا یک بار خواب میدیدم با یک معشوقی بودم، ولی عده ای از دشمنان میخواستند به ما تعرض کنند، و من قدرت کافی برای دفاع از خودم و معشوقم را در خودم نمیدیدم. و این برایم دردآور و ناامیدکننده بود.
من همیشه دشمنانی را احساس میکنم.
میخواهم بر این دشمنان غلبه کنم.
و اگر این کار را نکنم، دست به کاری نخواهم زد که مرا ضعیف تر کند و در معرض آنها قرار دهد.
نمیدانم این چیست. شاید یک مشکل و عقدهء روانی باشد در من. شاید بخاطر شرایط خاص زندگی ام در دوران کودکی و نوجوانی باشد، بهرحال هست و من نمیتوانم حتی از نظر منطقی آنرا کنار بگذارم.
تلاش خودم را برای قدرتمند شدن انجام خواهم داد. همچنانکه تاکنون انجام داده ام.
اگر توانستم به قدرت و کنترلی که میخواهم برسم، که خوب است و شاید تغییری در دیگر بخشهای زندگی ام صورت دهم، اما اگر نتوانستم، ترجیح میدهم همینطور بمانم و بمیرم.
فریب و دروغ و علافی رو دوست ندارم.
در زندگی بعضی وقتها تجربه هایی از این مسائل داشتم، و برام واقعا آزاردهنده و خطرناک بودن، جز تباهی و پوچی چیزی درشون ندیدم.
دوست دارم یه همسر ایدئال داشته باشم که ما خودم باشه.
و اینقدر قدرتمند باشم که کنترل زندگیم دست خودم باشه و همسرم رو هم بطور کامل تحت حمایت و حفاظت خودم قرار بدم.
من با اینطور زندگی حال میکنم.
از هرج و مرج و فریب و دروغ و سوء استفاده و ناراستی و ناجوانمردی خوشم نمیاد.
این درست نیست که یکی امروز مال من باشه، اونم شاید نصفه و نیمه، و فردا ممکنه مال کس دیگری باشه.
این درست نیست که صداقت و راستی نباشه.
این درست نیست که همه درحال تلاش برای رقابت ناجوانمردانه سر این مسائل و دزدی ناموس هم از هم باشن.
این دنیای اراذل و اوباش است، حتی اگر خیلی شیک پوش و خوش زبان و ظاهرا مودب و باوقار باشن.
من از اونها نیستم. فکر نمیکنم! من نمیخوام اینطور باشم.
من این رو در وجود خودم درمی یابم که باید متفاوت باشم.
نه اینکه بخواهم متفاوت باشم بخاطر متفاوت بودم و احساس برتری و خودنمایی سطحی.
نه من براستی این زندگی، این انسان ضعیف و زبون، را نمیپسندم. بنظر من ارزشش را ندارد.
پس از چیزهایی چشم میپوشم، و به سوی چیزهایی میرم که آنطور که میخواهم، شدنی تر هستند برایم.
تفاوت وجود دارد.
مسئله فقط عرضه نیست.
مسئله فقط این افکار و حرفهای عامیانه نیست.
حتی اگر بخندید، به تمسخر بگیرید، بگویید از نظر منطقی و فلسفی اثبات کن و من نتوانم، اما این چیزها را من دیده ام لمس کرده ام میبینم که وجود دارند و نمیتوانم آنها را آنقدر کوچک بشمارم. آنها درنظرم اهمیت دارند. آنقدر که حاضرم به هرچیزی تن در ندهم، هرچند که عمری باعث محرومیت و رنج من شود، چون اگر تن در بدهم، برایم بیشتر رنج آور و خطرناک و هزینه بر خواهد بود؛ عقل و تجربهء من اینطور میگوید!
من میخواهم یک دانشمند باشم، یک مرد قوی، یک جنگنده، نه یک فریبکار پست، نه یک دروغگوی ضعیف.
حتی اگر یک هیولا باشم، بهتر از اینست که فریبکار و دروغگو و پست باشم.
هیولا موجود زیباتری است.
من قدرت و شجاعت و خشونتش را ستایش میکنم در مقایسه با این همه انسانهای حقیر.
من اگر کسی را بخواهم، آن باید مال من باشد، و با قدرت آنرا با خودم پیوند دهم، و هیچکس را توانایی رویارویی با من و گرفتنش از من نباشد.
نمیدانم این چیست. آیا در ژنهای من است. آیا یک مسئلهء باستانیست. اما من در این زمینه احساس آرمان خواهی میکنم.
من آن شکوه را میخواهم! با تمام وجودم.
البته من آنقدر هم روی این مصر نیستم و آنقدر قوی نیستم که بگویم تحت هیچ شرایطی دست به عمل دیگری نمیزنم.
ولی خواست قدرت و کنترل در من آنقدر قویست که حداقل تاکنون با هر هزینه و ریسکی دست به آنطور کارها نزدم.
شاید فرصتش را هم نداشتم یا خیلی کم بوده نسبت به دیگران، اما انگیزهء چندانی هم ندارم که این فرصت ها را حتی اگر بتوانم افزایش دهم.
من دوست دارم هرکاری را که انجام میدهم با نهایت قدرت ممکن باشد. و یک حداقلی از قدرت و کنترل و اصول را میخواهم. و اگر نبود، ممکن است بکلی صرفنظر کنم.
من انسانی با ایمان نیستم، انسانی فداکار نیستم، نه شاید مثلا یک روزی فرصت بشود حتی به کسی تجاوز کنم! ولی من میخواهم این کار را با قدرت و تسلط انجام دهم. دوست دارم جریان قدرت را در شریان های خودم ببینم. اینکه چطور غلبه میکنم و چطور موانع و سرنوشت را تحت کنترل خودم درمیاورم. هرچند شاید این تاحدی یک توهم باشد، اما حتی نزدیک شدن و تجربه های کوچک آنهم برایم خواستنی و لذت بخش است، و دور شدن از آن برایم دافعهء شدیدی دارد و پوچی محض است درنظرم.
پیش از اینکه بخواهم دست به این کارها بزنم، دوست دارم بجنگم و دشمنان را شکست دهم، یا آنچنان قدرتی داشته باشم که جرات روبرو شدن با من را نیابند.
حتی گاهی خوابهایی که دیدم اینطور بودند.
مثلا یک بار خواب میدیدم با یک معشوقی بودم، ولی عده ای از دشمنان میخواستند به ما تعرض کنند، و من قدرت کافی برای دفاع از خودم و معشوقم را در خودم نمیدیدم. و این برایم دردآور و ناامیدکننده بود.
من همیشه دشمنانی را احساس میکنم.
میخواهم بر این دشمنان غلبه کنم.
و اگر این کار را نکنم، دست به کاری نخواهم زد که مرا ضعیف تر کند و در معرض آنها قرار دهد.
نمیدانم این چیست. شاید یک مشکل و عقدهء روانی باشد در من. شاید بخاطر شرایط خاص زندگی ام در دوران کودکی و نوجوانی باشد، بهرحال هست و من نمیتوانم حتی از نظر منطقی آنرا کنار بگذارم.
تلاش خودم را برای قدرتمند شدن انجام خواهم داد. همچنانکه تاکنون انجام داده ام.
اگر توانستم به قدرت و کنترلی که میخواهم برسم، که خوب است و شاید تغییری در دیگر بخشهای زندگی ام صورت دهم، اما اگر نتوانستم، ترجیح میدهم همینطور بمانم و بمیرم.