02-21-2013, 04:48 AM
سپاس از راسل گرامی.
به نظرم «قانون» منع طرح پرسشهای کاربران در مدت سوالات استاندارد را از آنجاکه خیلیها به آن علاقهای ندارند برداریم بهتر است.
فقط ترتیب پاسخ دادن بماند تا بتوانیم به همهی پرسشها بپردازیم.
کنش اقتصادی را.
در جوامع بشری تاکنون شخص با حرفهی خود بازشناخته میشده، و مدرنیته نیز تنها به تشدید ِ تا سرحد رواننژندی این پدیده انجامیده. شما خیلی ساده، و بیکم و کاست، نمایندهی انسانی شغلتان هستید و همه جا با آن بازشناسی میشوید. آرمانها و آرزوها، علایق و سلایق، باورها و تمامی دیگر مشخصههای انسانیتان در مراودات روزمره تحت الشعاع این نگرش قرار میگیرند. ما نه فقط نیازمند تغییری بنیادین در نحوهی تولید، ساختار قدرت و مناسبات اجتماعی هستیم، بلکه به دگرگونی گستردهای در جهانبینی خودمان هم احتیاج داریم. نوع ارتباط خود شخص با حرفهاش، آن قاعدهی نانوشتهی کاپیتالیستی مبنی بر بیزاری و بیگانگی از پیشه، جایگاه اجتماعی شما و از همه مهمتر وابستگی میزان دسترسی شما به منابع ضروری جهت پیشرفت و رشد به سطح درآمدی که دارید و تناسب آن با مخارجی که لازم است و ... هر اقدامی جهت رسیدن به درکی انسانشناختی از زندگی کنونی ما بدون عنایت به کنش اقتصادی میسر نیست، خواه تحلیل مورد نظر پیرامون هنر، علم، صنعت، فرهنگ، دین و سیاست باشد، خواه پیرامون تفریح، جنسیت یا...
منتهی الیه سمت چپ، اما عقاید «ارتجاعی» هم زیاد دارم. برای مثال کُل گفتمان فمینیستی را گیسخندآمیز و مضحک مییابم، با طرفداران محیط زیست و مروجان حقوق حیوانات و «سبزها» هیچ میانهی خوبی ندارم و آنچنان به مارکسیستها بدبینم که ایشان را اساسا بخشی از چپ مترقی باز نمیشناسم. جدای از این استثناها اما خواستار اشتراکی کردن ابزار تولید، برچیدن دولت و برپا کردن کمونهای اختیاری به جای همبودهای سنتی هستم.
فارغ از نتیجه به اصول مطلقی پایبندم و سرپیچی از آنها بجز در مواردی فرضی که نتیجهی پایبندی بسیار مصیبتبار خواهد بود را مجاز نمیدانم. مثلا دروغ گفتن را عملی برآمده از ضعف و پستی میدانم و هرگز حاضر به انجام آن نیستم، مگر آنکه در آلمان نازی باشم و یک یهودی در پستوی خانه پنهان کرده باشم و افسر نازی از من بپرسد آیا یهودی در خانه داری و ... دلیل پایبندی من به این اصول نه باور به نتیجهبخشی آنها در زندگی روزمره، که هراس وسواسی و بیمارگون از تعلیق و نبودنشان است.
با وجود این در بسیاری موارد آنچنانکه میپسندم پایبند نیستم، و نتیجه این میشود که بر دیگران سختگیرترم تا بر خودم. اغلب راهی برای توجیه لغزشها و خطاپوشی برای خود مییابم، اما دیگران را زیر پتک سترگی از تحقیر و ریشخند خرد میکنم. آدمهای زندگی من همواره یک قدم تا «مردن برای همیشه» فاصله دارند و به نحو ظالمانهای اغلب آنها را وادار به بندبازی خطیری میکنم که خود هرگز حاضر به انجامش نیستم.
نه، با کمی توضیح. رخدادهای پرشماری بودهاند که من ارزش و اهمیتی بسیار سترگ برایشان قائل بودهام و تا مدتی گمان میکردهام که مهمترین نقاط چرخش در زندگیام محسوب میشوند، اما پس از سپری شدن مدتی و تغییر اهداف، روشها و یا نتایج برآمده از آن وقایع، اندکاندک جایگاه آنها از سوزن پرگار و نقطهی ثقل ِ کل ِ کیستی من بدل به یک برگ هرچند بخاطر ماندنی و تاثیرگذار اما نه آنقدرها تعیینکننده در زندگیام تنزل پیدا کرده. اینست که با اتفاقات مثبت و منفی امروز کمی با تامل و اندیشهی بیشتری برخورد میکنم، و میکوشم هر تغییری را پیچی ابدی که تا پایان عمر اثرات و تلالوی آن محسوس خواهد بود تلقی نکنم. هیچ واقعهای از بلندا آنقدرها مهم نیست.
احتمالا انکار؟ نمیدانم چراکه آنقدر باهوش/خوششانس بودهام که تاکنون با چنان شرایطی روبرو نشدهام. اما اگر به راستی، روزی به مشکلی برخوردم که هیچ راهکار و چارهای برای آن نیافتم، و تمام راههای ممکن(از بازآزمایی تا بازنگری و توصیهجویی و پرسشگری و چرخیدن به دور مسئله و ...) به حل آن کمکی نکرد، اگر به راستی با آن معمای نهایی و حلناشدنی ِ آخر، چهره به چهره بشوم و از آن شکست بخورم، یقین دارم که اثری روانضربهای بر من خواهد داشت و کلیت شالودهی شخصیتی مرا برهم خواهد زد. شاید چنین رخدادی همانی باشد که سوال قبلی سراغ آنرا میگرفت؟ در این معنی که من پس از چنین واقعهای دیگر من نخواهم بود.
اما به وجود مشکلی این چنینی شدیدا مشکوکم، در زندگی غیرممکنی وجود ندارد، تنها برخی کارها بسیار بسیار دشوار هستند که خُب اگر همت انجام آنرا نداریم، میتوانیم خودخواسته آنرا رها بکنیم. این مایهی استیصال نیست، و با انتخاب آلترناتیوهای آسانتر قابل حل است.
پیشتر در اینباره صحبت کردهام که در زندگیام برای مدتی این موضوع ِ کلنجاری شخصی بوده، من تربیتی مبتنی بر عدالتخواهی و مساواتطلبی داشتم، بعدها اما از طریق زندگی کردن در جامعهای آزادتر از جامعهی ایران، آنهم در معنایی بسیار سطحی و ابتدایی(آزادتر در زندگی سیاسی و اجتماعی)به ارزش بسیار بالاتر(و نه «والاتر» )آزادی و رها بودن در قیاس با برابری پی بردم. یک تقدم عینی، چنانکه اگر بناست روزی به برابری برسیم، تنها راه رسیدن به آن از آزادی مطلق عبور میکند. با شعار برادری، یعنی تاکید به پیوندهای خونی، قومی، ملی، نژادی، خانوادگی و ... به کلی مخالف هستم.
انواع دیگری از نگاه به این موضوع هم هست که هنوز چنانکه بایسته است زمان، انرژی، انگیزه و علاقهی بسنده برای اندیشیدن به آنها پیدا نکردهام. یکی فروتر رفتن از این شعارها و رسیدن به درکی که در آن با دلزدگی مشغول حداقلی کردن مصائب و بدبختیها هستیم و از دنبال کردن آرمانها و آرزوهای بلند دست برداشتهایم. دیگری فراتر رفتن از اینها و دنبال کردن توامان چنانکه انقلابیون آرمانگرای فرانسوی گمان میکردند میسر است و یافتن راهی برای آشتی دادن آنها..
پدرم. تمام زندگی من صرف فاصله گرفتن از او، تلاش برای مثل او شدن، نه به خواستهها و عقاید او گفتن و تبدیل به مردی شدن که او نمیخواسته من باشم شده. همهی کسی که من هستم به رغم او و به خاطر اوست. رابطهای بسیار پرتنش و پرتناقض داشتهایم/داریم، و قطعا موثرترین شخص در زندگی من است، زیرا با آنکه تمام زندگی برای نه گفتن به توقعات او کوشیدهام، آنقدر شبیه او هستم که حتی خودم این شباهت را با انزجار و شگفتی پذیرفتهام.
بله. ناظمی در دوران تحصیل در مدارس ایران که موجودی بسیار نفرتانگیز و اسلامزده بود. من چند ماه بیشتر در آن مدرسه نماندم زیرا عجیب از همان اندک دگراندیشی که در من خردسال بدلیل تربیت متفاوت خانوادگی وجود داشت بیزار و هراسان بود و رفتاری بسیار زننده با من داشت، هرچند دانشآموز بسیار خوبی بودم برای او «اخلاق مهمتر از درس بود». یکبار مرا بدلیل بلند بودن موهای سرم جلوی کل مدرسه تحقیر کرد. هربار به یاد او میافتم آرزوی مرگ و چه بسی شکنجهی او را میکنم، و اگر روزی در خیابان او را ببینم قطعا انتقام جسمانی سختی از او خواهم گرفت.
به نظرم «قانون» منع طرح پرسشهای کاربران در مدت سوالات استاندارد را از آنجاکه خیلیها به آن علاقهای ندارند برداریم بهتر است.
فقط ترتیب پاسخ دادن بماند تا بتوانیم به همهی پرسشها بپردازیم.
Russell نوشته: 1. چه عنصری را در روابط اجتماعی از باقی مهمتر میدانید؟ توضیح بدهید.
کنش اقتصادی را.
در جوامع بشری تاکنون شخص با حرفهی خود بازشناخته میشده، و مدرنیته نیز تنها به تشدید ِ تا سرحد رواننژندی این پدیده انجامیده. شما خیلی ساده، و بیکم و کاست، نمایندهی انسانی شغلتان هستید و همه جا با آن بازشناسی میشوید. آرمانها و آرزوها، علایق و سلایق، باورها و تمامی دیگر مشخصههای انسانیتان در مراودات روزمره تحت الشعاع این نگرش قرار میگیرند. ما نه فقط نیازمند تغییری بنیادین در نحوهی تولید، ساختار قدرت و مناسبات اجتماعی هستیم، بلکه به دگرگونی گستردهای در جهانبینی خودمان هم احتیاج داریم. نوع ارتباط خود شخص با حرفهاش، آن قاعدهی نانوشتهی کاپیتالیستی مبنی بر بیزاری و بیگانگی از پیشه، جایگاه اجتماعی شما و از همه مهمتر وابستگی میزان دسترسی شما به منابع ضروری جهت پیشرفت و رشد به سطح درآمدی که دارید و تناسب آن با مخارجی که لازم است و ... هر اقدامی جهت رسیدن به درکی انسانشناختی از زندگی کنونی ما بدون عنایت به کنش اقتصادی میسر نیست، خواه تحلیل مورد نظر پیرامون هنر، علم، صنعت، فرهنگ، دین و سیاست باشد، خواه پیرامون تفریح، جنسیت یا...
Russell نوشته: 2. در خطکش سیاسی خود را در کجا میبینید؟ راست، چپ، میانه یا...؟
منتهی الیه سمت چپ، اما عقاید «ارتجاعی» هم زیاد دارم. برای مثال کُل گفتمان فمینیستی را گیسخندآمیز و مضحک مییابم، با طرفداران محیط زیست و مروجان حقوق حیوانات و «سبزها» هیچ میانهی خوبی ندارم و آنچنان به مارکسیستها بدبینم که ایشان را اساسا بخشی از چپ مترقی باز نمیشناسم. جدای از این استثناها اما خواستار اشتراکی کردن ابزار تولید، برچیدن دولت و برپا کردن کمونهای اختیاری به جای همبودهای سنتی هستم.
Russell نوشته: 3. در زندگی روزمره آیا مقید به اصول اخلاقی مشخصی هستید یا نخست به نتیجهبخشی اعمال خود توجه میکنید؟
فارغ از نتیجه به اصول مطلقی پایبندم و سرپیچی از آنها بجز در مواردی فرضی که نتیجهی پایبندی بسیار مصیبتبار خواهد بود را مجاز نمیدانم. مثلا دروغ گفتن را عملی برآمده از ضعف و پستی میدانم و هرگز حاضر به انجام آن نیستم، مگر آنکه در آلمان نازی باشم و یک یهودی در پستوی خانه پنهان کرده باشم و افسر نازی از من بپرسد آیا یهودی در خانه داری و ... دلیل پایبندی من به این اصول نه باور به نتیجهبخشی آنها در زندگی روزمره، که هراس وسواسی و بیمارگون از تعلیق و نبودنشان است.
با وجود این در بسیاری موارد آنچنانکه میپسندم پایبند نیستم، و نتیجه این میشود که بر دیگران سختگیرترم تا بر خودم. اغلب راهی برای توجیه لغزشها و خطاپوشی برای خود مییابم، اما دیگران را زیر پتک سترگی از تحقیر و ریشخند خرد میکنم. آدمهای زندگی من همواره یک قدم تا «مردن برای همیشه» فاصله دارند و به نحو ظالمانهای اغلب آنها را وادار به بندبازی خطیری میکنم که خود هرگز حاضر به انجامش نیستم.
Russell نوشته: 4. آیا در زندگی شما نقطهی دگرگونی برجستهای وجود داشته؟ لحظهای، رخدادی، شخصی ... که زندگی شما به پس و پیش از آن تقسیم بشود؟ اگر بله، بدون ذکر جزئیات، حالات خود و چگونگی آن تغییرات را توصیف بکنید.
نه، با کمی توضیح. رخدادهای پرشماری بودهاند که من ارزش و اهمیتی بسیار سترگ برایشان قائل بودهام و تا مدتی گمان میکردهام که مهمترین نقاط چرخش در زندگیام محسوب میشوند، اما پس از سپری شدن مدتی و تغییر اهداف، روشها و یا نتایج برآمده از آن وقایع، اندکاندک جایگاه آنها از سوزن پرگار و نقطهی ثقل ِ کل ِ کیستی من بدل به یک برگ هرچند بخاطر ماندنی و تاثیرگذار اما نه آنقدرها تعیینکننده در زندگیام تنزل پیدا کرده. اینست که با اتفاقات مثبت و منفی امروز کمی با تامل و اندیشهی بیشتری برخورد میکنم، و میکوشم هر تغییری را پیچی ابدی که تا پایان عمر اثرات و تلالوی آن محسوس خواهد بود تلقی نکنم. هیچ واقعهای از بلندا آنقدرها مهم نیست.
Russell نوشته: 5. با استیصال چه میکنید؟ یعنی اگر تمام آنچه ممکن است را برای حل یک مشکل انجام دادهاید اما همچنان عاجز ماندهاید، برای کنار آمدن با عجز منتج چه طریقی را برمیگزینید؟
احتمالا انکار؟ نمیدانم چراکه آنقدر باهوش/خوششانس بودهام که تاکنون با چنان شرایطی روبرو نشدهام. اما اگر به راستی، روزی به مشکلی برخوردم که هیچ راهکار و چارهای برای آن نیافتم، و تمام راههای ممکن(از بازآزمایی تا بازنگری و توصیهجویی و پرسشگری و چرخیدن به دور مسئله و ...) به حل آن کمکی نکرد، اگر به راستی با آن معمای نهایی و حلناشدنی ِ آخر، چهره به چهره بشوم و از آن شکست بخورم، یقین دارم که اثری روانضربهای بر من خواهد داشت و کلیت شالودهی شخصیتی مرا برهم خواهد زد. شاید چنین رخدادی همانی باشد که سوال قبلی سراغ آنرا میگرفت؟ در این معنی که من پس از چنین واقعهای دیگر من نخواهم بود.
اما به وجود مشکلی این چنینی شدیدا مشکوکم، در زندگی غیرممکنی وجود ندارد، تنها برخی کارها بسیار بسیار دشوار هستند که خُب اگر همت انجام آنرا نداریم، میتوانیم خودخواسته آنرا رها بکنیم. این مایهی استیصال نیست، و با انتخاب آلترناتیوهای آسانتر قابل حل است.
Russell نوشته: 6. به باور شما کدامیک از شعارهای انقلاب فرانسه مهمتر است، و اگر وادار به گزینش یکی بشوید، کدامیک خواهد بود؟
پیشتر در اینباره صحبت کردهام که در زندگیام برای مدتی این موضوع ِ کلنجاری شخصی بوده، من تربیتی مبتنی بر عدالتخواهی و مساواتطلبی داشتم، بعدها اما از طریق زندگی کردن در جامعهای آزادتر از جامعهی ایران، آنهم در معنایی بسیار سطحی و ابتدایی(آزادتر در زندگی سیاسی و اجتماعی)به ارزش بسیار بالاتر(و نه «والاتر» )آزادی و رها بودن در قیاس با برابری پی بردم. یک تقدم عینی، چنانکه اگر بناست روزی به برابری برسیم، تنها راه رسیدن به آن از آزادی مطلق عبور میکند. با شعار برادری، یعنی تاکید به پیوندهای خونی، قومی، ملی، نژادی، خانوادگی و ... به کلی مخالف هستم.
انواع دیگری از نگاه به این موضوع هم هست که هنوز چنانکه بایسته است زمان، انرژی، انگیزه و علاقهی بسنده برای اندیشیدن به آنها پیدا نکردهام. یکی فروتر رفتن از این شعارها و رسیدن به درکی که در آن با دلزدگی مشغول حداقلی کردن مصائب و بدبختیها هستیم و از دنبال کردن آرمانها و آرزوهای بلند دست برداشتهایم. دیگری فراتر رفتن از اینها و دنبال کردن توامان چنانکه انقلابیون آرمانگرای فرانسوی گمان میکردند میسر است و یافتن راهی برای آشتی دادن آنها..
Russell نوشته: 7. موثرترین شخص در زندگی شما که بوده؟ بدون درج اطلاعات شخصی، کمی پیرامون چگونگی اثرگیری خود توضیح بدهید.
پدرم. تمام زندگی من صرف فاصله گرفتن از او، تلاش برای مثل او شدن، نه به خواستهها و عقاید او گفتن و تبدیل به مردی شدن که او نمیخواسته من باشم شده. همهی کسی که من هستم به رغم او و به خاطر اوست. رابطهای بسیار پرتنش و پرتناقض داشتهایم/داریم، و قطعا موثرترین شخص در زندگی من است، زیرا با آنکه تمام زندگی برای نه گفتن به توقعات او کوشیدهام، آنقدر شبیه او هستم که حتی خودم این شباهت را با انزجار و شگفتی پذیرفتهام.
Russell نوشته: 8. آیا تا بحال آرزوی مرگ کسی را کردهاید؟ اگر بله، توضیح بدهید.
بله. ناظمی در دوران تحصیل در مدارس ایران که موجودی بسیار نفرتانگیز و اسلامزده بود. من چند ماه بیشتر در آن مدرسه نماندم زیرا عجیب از همان اندک دگراندیشی که در من خردسال بدلیل تربیت متفاوت خانوادگی وجود داشت بیزار و هراسان بود و رفتاری بسیار زننده با من داشت، هرچند دانشآموز بسیار خوبی بودم برای او «اخلاق مهمتر از درس بود». یکبار مرا بدلیل بلند بودن موهای سرم جلوی کل مدرسه تحقیر کرد. هربار به یاد او میافتم آرزوی مرگ و چه بسی شکنجهی او را میکنم، و اگر روزی در خیابان او را ببینم قطعا انتقام جسمانی سختی از او خواهم گرفت.
زنده باد زندگی!