Ouroboros نوشته: اجازه بدهید زیاد به جاده خاکی نزنیم، :e405:
بحث بر سر اینست که آیا رسیدن به قطعیتی کافی برای «باور» آوردن به یک گزاره در مقام «حقیقت» ممکن است یا نه، و اگر هست، آیا علم تنها روش رسیدن به آنست یا روشهای معتبر دیگری برای شناخت چیزهایی حقیقی با قطعیتی هماناندازه دقیق یا کمتر(یا بیشتر)وجود دارند. پاسخ من به سوال اول قطعا مثبت است، من به واقعیت عینی چیزها باور دارم، یعنی دست خودم که اکنون با آن در حال نوشتن هستم را یک عضو در یک بدن حقیقی در جهانی بیرونی میدانم. اما درست در همینجا، و نه از اینجا به بعد، ماجرا «کمی» پیچیده میشود: علم دربارهی این واقعیت صحبت نمیکند، به تشریح چگونه «شدن» آن میپردازد، یعنی واقعیتی را بر واقعیتی که همهی ما وجود آنرا میپذیریم سوار میکند که من خیلی بعید میدانم آنجا باشد. برای مثال وقتی ما دربارهی سکس از منظری علمی صحبت میکنم، یا بحث خاستگاه تکاملی آنست، یا بحث فیزیولوژی یا روانشناسی یا عصبشناسی و... مطرح میشود. خب، این با «خود» سکس تفاوت اندکی دارد، از خود چیز فاصله گرفته. راستش نمود بهتری از آنچه منظور دارم از تفاوت میان دال و مدلول در زبانشناسی نمییابم. این نقاشی معروف را حتما دیدهاید:
[ATTACH=CONFIG]1312[/ATTACH]
یک پیپ که زیر آن نوشته «این یک پیپ نیست»، و چنانکه خود مگریت در توضیح آن گفته، این به راستی یک پیپ نیست، یعنی شما نمیتوانید آنرا بردارید، درون آن توتون بریزید و شروع به کشیدن آن بکنید، تفاوت میان علم و سوژهی آن نیز از همین جنس است. ما با یک شکاف، یک خلاء بسیار ظریف روبرو هستیم که همواره نادیده گرفته میشود. اینکه علم برای توصیف واقعیت، ابتدا آنرا بازتعریف میکند و همچون هر ابر-روایت دیگری، حقیقت خود را برپا میدارد.
در پاسخ به بخش اول سخنان شما: گزارهی هیچ شناختی معتبری نیست به نوعی خودابطالگر است. پس نه، من قطعا نمیگویم هیچ روشی معتبر نیست و شناخت ناممکن است، هرچند احتمال آنرا هرگز رد هم نمیکنم. بیشتر مورد نظرم اینست که روشهای موجود آنچنان که ما دوست داریم گمان بکنیم معتبر یا حتی مستند نیستند. گونیلون با ریشخند و هزل به پذیرایی آنسلم آمد که میخواست خدا را از طریق استدلال اثبات بکند، چنانکه باور مبتنی بر ایمان برتر از دیگر انواع آنست و تنها راه حقیقی برای رسیدن به خدا. برای تصورات او هیچ «دلیلی» وجود نداشت، برای تصورات ما نیز چنان است. ما به واقع هیچ دلیلی نداریم که بر مبنی آن بگوییم باور کردن وجود چیز دیده شده از باور کردن وجود چیز دیده نشده برتر است، چراکه دیدن به تنهایی هم(+تمام روشهای دیگر برای اثبات)جهت رسیدن به «باور قطعی» کافی نیست، و صحبت از «قطعیتر» بودن اولی در تناسب با دومی هم موضوعیت خود را از دست میدهد. پس من بیشتر از ناممکن بودن یقین سخن میگویم تا امکانناپذیری شناخت.
خب بزار چندتا نکته ای که به نظرم میپذیری مرور کنیم:
حس و دانش حسی رو میپذیری(ولی قطعیتی براش قائل نیستی)
منطق رو هم میپذیری،چون در حال استنتاج منطقی هستی و اینکه ازش استفاده میکنی به این معناست که برات ابزاری معتبر هست.
اینجا یک توضیح مختصر در مورد دو مفهوم میدم که شاید راه گشا باشه:
مفهومی که من در ذهنم دارم "آگاهی مستقیم" و "آگاهی غیر مستقیم" هست.آگاهی مستقیم آگاهی حسی هست و آگاهی غیر مستقیم آگاهی هست که در نتیجه چند آگاهی مستقیم و استفاده از ابزار بهش دست پیدا میکنیم.نکته اینجاست که اگر آگاهی مستقیم و غیر مستقیم در تضاد باشند،آگاهی غیر مستقیم رد میشه مثلا اگر ما میبینیم که ماست سفید هست و در همین حال که داده حسی ما هیچ تغییری نکرده به آگاهی غیر مستقیمی میرسیم که ماست سیاه هست باید این آگاهی غیر مستقیم نادرست باشه.(چون اساس آگاهی غیر مستقیم، آگاهی مستقیم هست)
داده حسی اعتبار بیشتری نسبت به عدم داده حسی داره چون خودگواه هست،اینجا اگر این اعتبار رو نپذیریم یک مشکل پیدا میشه اونم اینه که ما تماما بر طبق داده های حسی عمل میکنیم،مثلا اگر بخوایم یک جسم رو برداریم به سمت جایی حرکت میکنیم و دستمون رو به سمت جایی دراز میکنیم که داده حسی به ما میگه جسم اونجاست اگر اعتبار داده حسی رو نسبت به عدم ارجح ندونیم بنابراین به هیچ وجه نباید بر اساس داده های حسی رفتار کنیم(که میدونیم چنین حالتی تقریبا ناممکنه)
بنابراین تنها زمانی رد اعتبار داده حسی در مقابل عدم رو بپذیریم که با هیچ رفتاری داده حسی رو تائید نکنیم،اگر رفتاری در جهت داده حسی بود یعنی در درجه اول به صورت ناخوداگاه و در درجه دوم به صورت خودآگاه اعتبارش رو تائید کردیم.
جدایی سوژه و واقعیت هم درسته ولی مسئله اینجاست که بین گزاره هایی مثل"این یک پیپ نیست"،"این یکی پیپ است" و مثلا "این یک گوسفند است"تفاوت هست،.دو گزاره اول هر دو دارای
بخشی از حقیقت هستند(و بخشی درست و بخشی نادرستند) ولی گزاره سوم با آگاهی مستقیم تضاد داره.
حالا برمیگردیم سراغ مقایسه دین و علم،دین گزاره هایی داره که متکی به ایمان هست(نیازی به کلمه کور هم نیست،ایمان به خودی خود مربوط به چیزی میشه که گواهی و دلیل نداره) خب اشکال ایمان چیه؟اشکال این هست که ایمان ذاتا با دانش حسی و آگاهی مستقیم تضاد داره،یعنی اگر کسی بر اساس ایمان میپذیره که "ماست سفید است"به این خاطر نیست که داده های حسی و آگاهی مستقیم تائیدش میکنه(بلکه به خاطر ایمان هست) و در مقابل به خاطر ایمان میتونه بپذیره"ماست سیاه است" که در تضاد آشکار با داده حسی و آگاهی مستقیمه.
در مقابل علم همونطور که قبلا هم اشاره شد،بر پایه داده های حسی هست(اولین نکته مثبت)دوما بر پایه منطق جلو میره(هرچند از داده حسی اهمیت کمتری داره ولی باز هم نکته مثبتیه)
مهمترین نکته در مقایسه دین و علم این هست که بخش های متکی به ایمان قطعیت 100 درصد داره ولی علم هیچ وقت حتی در پوزیویستی ترین حالت مدعی قطعیت 100 درصد نیست.
اگر ما امکان پذیری یقین رو غیر ممکن بدونیم روشی که مدعی قطعیت 100 درصد هست نامطلوب تر از روشی هست که احتمال خطا و اشتباه در اون در نظر گرفته شده.
To ravage, to slaughter, to usurp under false titles, they call empire; and where they make a desert, they call it peace
Tacitus-